در گفتوگوی ایلنا با موسی اکرمی عنوان شد؛
ابر انسانِ نیچه قویتر است یا بودایِ شوپنهاور؟ / فلاسفهی اگزیستانسیالیست پناهگاهِ روحیاتِ تراژیک هستند/ فلسفهی نیچه بیشتر تخریبگر و ویرانگر است تا ایجابی
انتقادگری و ویرانگریِ تفکر نیچه، بخش نیرومندی است که هر کسی را شیفتهی خود میکند. بخصوص که جوهرش با آن نثرِ ویژه همراه باشد. نیچه پتکی را برداشت و با خون خود نوشت. او به شیوهای مینویسد که گویی در بطن خوانندهای که دردمند است و مشکلاتی دارد و خواهان نقد سیاسی و دینی است، قرار دارد. چنین خوانندهای، رفع بخشی از نیازهای خود را در تفکر نیچه نظارهگر است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، در ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ میلادی مصادف با ۲۳ مهرماه ۱۲۲۳ خورشیدی زاده شد. فقط ۵۵ سال عمر کرد؛ اما به اندازهی صدها سال از خود تاثیر برجای گذاشت. امروز از نام و نشان فریدریش ویلهِلم نیچه، فیلسوف آلمانی که در اواسط قرن ۱۹ زاده شد و هویتِ تفکرِ پیش از خود را با نیشترِ نقد نشانهگذاری کرد، ۱۷۷ سال میگذرد.
موسی اکرمی (پژوهشگر، مترجم و استاد فلسفه) ضمن بازخوانیِ تفکرِ نیچه از دلایلِ ماندگاریِ جوهرِ فلسفهورزی این فیلسوف سخن گفت: «او فلسفه را با زبان غیرفلسفی بیان میکند که جاذبهای بسیار بالا دارد. نثر طوفانیِ نیچه بینظیر است؛ حتی گاهی این نثر، روح متن کتب مقدس را در ذهن متجلی میکند و گاهی هم قلم شاعران بزرگ جهان را. بسیاری از خوانندگان که به سمت نیچه کشیده میشوند، به دلیل همین نثرِ خاص مجذوب میگردند.» او ادامه میدهد: «نیچه پتکی را برداشت و با خون خود نوشت. او به شیوهای مینویسد که گویی در بطنِ خوانندهای که دردمند است و مشکلاتی دارد و خواهان نقد سیاسی و دینی است، قرار دارد. چنین خوانندهای، رفع بخشی از نیازهای خود را در تفکر نیچه نظارهگر است.» این استاد فلسفه در تحلیل برداشت جامعه ایران از آراء نیچه تصریح کرد: «برای فردی که آرمانهایی تحقق نیافته دارد و درگیر جنگ ۷۲ ملت است و در حضورش به شدت، ایدئولوژی بر طبل میکوبد، به طور مشخص، فردی مثل نیچه میتواند سخن و خواستگاه فکری شود.» بررسی تفاوتهای ابر انسانِ نیچه با بودایِ شوپنهاور، دلایل انتقاد شدید از مسیحیت و گرایش به زرتشت و همچنین مطرح شدن مسیری با عنوان نیچهدرمانی از جمله مباحثی است که در این گفتگو میخوانید.
غالبا یک تقسیمبندی در خصوص فلاسفه وجود دارد؛ مبنی بر اینکه تعدادی از فلاسفه را مثل افلاطون خوشبین و برخی دیگر مثل شوپنهاور را بدبین میدانند. به نظر شما فردریش نیچه را در کدام گروه میتوان قرار داد؟
نیچه به شدت گرایشِ به شوپنهاور دارد. در حقیت او مرید شوپنهاور است. میتوان گفت بیشتر از هر کس دیگری، از شوپنهاور تاثیر پذیرفت. علیالرغم اینکه علایقی به سقراط به عنوان فیلسوف داشت، ولی در مجموع بیش از هر کسی دشمن همین سقراط شناخته میشود. بدون تردید نیچه از آن جهت که طرفدار شوپنهاور است و دشمن سقراط، او را باید فیلسوفی بدبین دانست. او منتقد شرایط زمان خود است. این فیلسوف از انحطاطِ فرهنگی که حدودا ۲۴۰۰ سال ادامه داشت و با مسحیت هم غلیظتر شد، انتقاد میکند.
با این اوصاف بدبینی ویژهای که نزد شوپنهاور است (شوپنهاوری که تماما طبیعت را مقهور یک ارادهی کور میداند) نزد نیچه وجود ندارد. نیچه معتقد است در دورهی پیشاسقراطی، بشریت دوران نسبتا شادی را گذرانده است؛ دورانی که شور و هیجان و همچنین میل به زندگی سیلان داشت؛ نیچه این دوران را جزو زمانهایِ شادمان بشر تلقی میکند. لذا مثل شوپنهاور نمیگوید که بشر همیشه مقهور یک اراده کور بوده است. در دورانِ شادمانِ مد نظر نیچه، انسان اسیر بحثهای استدلالی سقراطی نبود.
از طرفی دیگر، نیچه نوید حضور یک «ابر انسان» را در آینده میدهد. به همین جهت مفهوم ابر انسان را عنوان میکند. به ویژه اگر آدمی بتواند عصرِ «آری گفتن به زندگی» را برای خود ایجاد کند، خواهد توانست آیندهای روشن به چشم ببینید. به یک معنا میتوان گفت که بدبینیِ مطلقِ شوپنهاور نزد نیچه دیده نمیشود. بدبینیِ نیچه مقطعی است. او معتقد است که در زمانی، بشر خوسبخت بوده و در آینده هم میتواند خوشبخت باشد.
اشاره داشتید که نیچه در مسیر تبیین خوشبینی به آینده، مفهوم ابر انسان را طرح میکند. شوپنهاور نیز کم و بیش چنین مفهومی را در تفلسف خود عنوان میکند؛ لذا شاهد اخلاقی مبتنی بر بوداییسم در تفکر شوپنهاور هستیم. به نظر شما ابر انسان نیچه و بوداییسم شوپنهاور، در رسیدن به سعادت و خوشبختی انسان، هم مسیر و یکرنگ نمیشوند؟
ببینید؛ شوپنهاور خیلی بودایی فکر میکند؛ به همین جهت هستی را ذاتا منفی میداند. او ارادهی کوری را حاکم بر هستی تفسیر میکند و نهایتا برای رهایی از این راه، مسیر مبتنی بر تفکر بودا را پیش میکشد. در تفکر بودا اگر رُهبانیتِ ویژهای پیگیری شود، میتوان از چرخهی تناسخ نجات یافت و به نیروانا رسید. برخلاف شوپنهاور، نیچه زندگی را فینفسه شر نمیداند؛ بلکه زندگی را شادی بخش و سرشارکنندهی هر روحی از شادی میبیند. بدبینی شوپنهاور یک بدبینی متافیزیکی و متاثر از بودا است که با نگاهی به یک هستیِ دون همراه میشود. او توصیه میکند با پیگیری بوداییسم توسط بشر، میتوان از این بدیها، رها شد. نیچه زندگی را دوست دارد. ابرانسانِ او به زندگی آری میگوید. فرهنگ از دیدگاه نیچه صرفا به صورت موقت دچار گرفتاری است.
به نظر شما بدبینیِ نیچه ریشهی معرفتشناسی دارد یا روانشناختی؟ در کتاب «فلاسفه بدکردار» استدلال شده است که فلاسفهای همچون نیچه، شوپنهاور، راسل و برخی فلاسفه دیگر به جهت مباحث روانشناختی به بدگویی و بدنویسی روی آورده اند. نظر شما چیست؟ آیا افرادی مثل نیچه از بُعد معرفتشناسی زندگی را کم و بیش، چنین بد تاویل میکنند یا آن چنانکه نایجل راجرز در کتابش میگوید صرفا یک مساله روانشناختی در میان است؟
البته نمیتوان شرایطی را که فیلسوف در آن زیست داشته است، نادیده گرفت. فیلسوف حتما متاثر از شرایطی است که در آن رشد میکند. مشخصا عوامل روانشناختی در فلسفهورزیِ یک فیلسوف تاثیرگذار است. نحوهی بزرگ شدن نیچه، مرگ زودرس پدر او و همچنین بزرگ شدن در میان زنان از مجموعه مسایلیاند که بر شخصیت نیچه تاثیر داشت. ولی نباید فراموش کنیم که یک فیلسوف اسیر شرایط روانشناختی خود نمیشود و نهایتا از دریچهای که زندگی بر او تحمیل کرده، همه چیز را تاویل نخواهد کرد.
نیچه آشنایی بسیار زیادی با ادبیات یونانی و شرقی دارد. او پیش از درگیریِ دردناکِ روانشناختیاش، صاحب دستگاهی فکری بود و به نوعی معرفتشناسی عمیق رسید. نیچه به تاریخ فرهنگ بشر نگاهی عمیق داشت. علی الرغم اینکه شوپنهاور را دارای بصیرت فوق العادهی فلسفی میداند و مرید او محسوب میشود، نیچه یک قدم بالاتر میرود و کل تاریخ را تحلیل میکند. درافتادنِ نیچه با سقراط و مسیح هیچ ربطی به مسالهی روانشناختی و اجتماعیِ صرف ندارد. اگر بخواهیم در خلوت تنهایی با نیچه صحبت کنیم، شاید او مسیح و سقراط را دوست داشته باشد. ولی به هر جهت از دیدگاه نیچه، چنین افرادی به خطا رفتند. به عنوان نمونه سقراط سراغ تعطیل کردن احساس و عاطفه را گرفت و صرفا عقلِ محض و صدق گزارهها در چارچوبِ منطق را پیگیری مینماید؛ یعنی همان منطق و فلسفهای که صدق آن بر اساسِ مطابقت با عالم واقع تلقی میشود. اما نیچه معتقد است که در چنین تفکری، بخش عظیمی از زندگی کنار میرود. زندگی فقط عقلانیت نیست.
طبق دو وجهی که در تاریخ یونان از سوی نیچه تشخیص داده میشود (یعنی دو وجهی آپولونی و دیونیزوسی) زندگی آدمی به هر طریق نباید از بعد دیونیزوسی فارغ بمانَد. نیچه در اولین کتاب خود «تولد تراژدی» که درچاچوب آشنایی بسیار دقیق با فرهنگ یونانی رقم میخورد، این مساله را پیش میکشد. او پیش از آنکه نشانههای بیماری را در خود ببیند به یک تبیین واقعی از تاریخ دست یافت. از طرفی تبارشناسی مشخصی از اخلاق دارد. این متفکر اهمیت بسیار زیادی برای تبارشناسی قائل است. به نظر او اخلاقِ حاکم بر جامعه که همان اخلاق مسیحی است، انسانها را زبون بار آورد. در این مسیر نمیتوان او را محکوم کنیم که مسائل روانشناختیِ صرف، او را درگیر میکند. البته در مقام درست و غلط گفتمان او نیستیم و صرفا مساله نیچه را بازگو میکنیم.
به هر طریق شرایط روانشناختی بر گفتمان نیچه و هر فیلسوفی تاثیر داشته است. هیچ فیلسوفی در خلاء دست به تفکر نمیزند. ولی علیالاصول انتظار این است که یک فیلسوف، علیالخصوص فردی مثل نیچه از این وادی فراتر رود. نیچه در ۲۴ سالگی آنقدر تواناییِ زائدالوصفی دارد و از فرهنگ یونان در حدی با خبر است که استاد دانشگاه میشود. او در همان سنین دارای معرفتشناسی ویژهای است؛ تاریخ را از دریچه غلبهی آپولون بر دیونیسوس و همچنین غلبه فرهنگِ دوگانهانگار مسیحی و بحث گناه نخستین که ارادهی آدمی را به افول میکشاند، به نقد میکشد. چنین نگاهی مبتنی بر یک هستیشناسی و جهانشناسی خاص است و فراتر از اسیر مسائل روانشناسی به نظر میآید.
همانطور که اشاره داشتید، نیچه منتقد وضعیت موجود است و به نوعی خوشبین نیست. در کنار این بدبینی او راهکار ابر انسان را معرفی میکند. سوالی که به ذهن میرسد این است که در جامعه و حتی قشر دانشگاهی، نیچه را متفکری بدبین و بعضا دیوانه و مجنون میدانند؛ طوری که حضور ابرانسان به عنوان یک راهکار برای آدمی، در سایهی بدبینیهایش رنگ میبازد. سوال این است که چرا ابر انسان نیچه کمرنگتر است؟
البته من تلقی شما را ندارم؛ اینکه واقعا خوانندگان در جوامع گوناگون از جمله در جامعه ما چنین نظری داشته باشند و نیچه را مجنون و دیوانه بپندارند، مد نظر من نیست. خوانندگانِ آثار نیچه، او را منتقدی بسیار رادیکال میدانند. ما چه با نیچه موافق باشیم و چه مخالف، به هر حال هیچ فردی به اندازه نیچه تلاش نکرد تا فرهنگِ اطراف خود را درک کند و تلاش کند برای تغییر آنچه که تحت عنوان انحطاطِ فرهنگی میشناخت. معتقدم این مبحث خاص، منجر شده که افراد به سمت نیچه گرایش یابند. نیچه منتقد سرسختِ سنت و میراث مسحیت و کلیسا است. این فیلسوف، فرهنگ غربی نیز را نقد میکند. از این مسیر کسی که ضد فرهنگ غرب است، به گونهای جذب نیچه میشود. همچنین برخی دیگر دست به شبیهسازی در گفتمان نیچه میزنند و سراغ نقد فرهنگِ حاکم بر جامعهی خود میروند.
امیدوارم مخاطبان ما این برداشت را از سخنان من نداشته باشند که من نیچه را فردی کاملا بدبین میشناسم. او با بررسی تاریخ ۲۵۰۰ ساله، سرانجام یک نیهیلیسم را حاکم میبیند؛ ولی باز هم این دلیل نمیشود که او یک متفکر بدبین صرف تلقی گردد. نیچه نسبت به زندگی و انسان بدبین نیست. او همواره دنبال یک انسان با ویژگیهایی بزرگ است که در آتی به مثابه یک تلاشگر، زاده خواهد شد. ابر انسانِ نیچه هر چند از سوی خود او نیز کشف نمیشود، ولی به هر جهت این نیرو را در آدمی تحلیل میکند که یک ابر انسان شود. در این راستا هر کسی ممکن است از ظن خودش یار نیچه گردد و به هر شکل ممکنی نیچه را تفسیر کند.
ضمن این تفاسیر، ارزش ادبی کار نیچه را نباید از ذهن دور کرد. او فلسفه را با زبان غیرفلسفی بیان میکند که جاذبهای بسیار بالا دارد. نثر طوفانی نیچه بینظیر است؛ حتی گاهی این نثر، روح متن کتب مقدس را در ذهن متجلی میکند و گاهی نیز قلم شاعران بزرگ جهان را. بسیاری از خوانندگان که به سمت نیچه کشیده میشوند، به دلیل همین نثر خاص مجذوب میگردند. چنین شور و حرارتی که در گفتمان نیچه موج میزند، در گفتمان شوپنهاور حاضر نیست. گفتمانی که در نهایت ضمن یک منفینگری بودایی، به یک نگاه رواقی پیوند میخورد؛ تا ضمن این پیوستن، آدمی بتواند دنیا را تحمل و فضیلت را کسب کند. با این وصف نیچه بسیار فراتر میرود و در پی طرحی نو است. شوپنهاور در پی در انداختن طرح نو نیست. ابر انسان نیچه یک انسان نو است که میتواند جهان را متحول نمایند. او به انسان باور دارد.
قرن نیچه، قرن انقلابهای ایدئولوژیک بود که کم و بیش، رنگ و بوی خوشبختی داشت. حضور مارکس و ایدهپردازیهای او در این قرن درخشش خاصی دارند. در آن دوران عدهای در پی این هستند که بهشتی زمینی بیافرینند. عصر نیچه عصری است که نوید خوشبینانهای برای آیندهی بشر تلقی میشود. اگوستکنت در فرانسه از دین بشریت سخن میگفت. طبق عقیده او اگر ادیان سنتی نتوانستند انسان را به خوشبختی برسانند، اما انسان امروزی به جایی رسیده است که میتواند با اتکا بر تواناییهایش یک دین بشری ایجاد کند. نیچه با نبوغ خاص خود و در طول دوران کوتاه زندگیاش، متوجه عموم این مسائل است. اما شوپنهاور متوجه نیست. او بودایی را مطرح میکند که هر چند در جامعه حضور مییافت، اما با ابر انسان نیچه فرقهای اساسی دارد. هر چند که شوپنهاور نیز خوانندگان خاص خود را دارد؛ اما به هر حال منش عقلانی نیچه بسیار فراتر از شوپنهاور میرود. او ابر انسانی را مطرح کرد که هویت آن در عموم انسانها وجود دارد.
با این وصف وقتی به آثار نیچه نگاه میکنیم، حجم گفتمانهای بدبینانهی او نسبت به حجم گفتمانهایی که به تبیین ابر انسان میپردازد کمتر است. نظر شما چیست؟
این درست است؛ به یک معنا اگر قرار باشد که فلسفهی نیچه را به دو بخش سلبی و ایجابی تقسیم کنیم، بخش سلبی آن، حجم بیشتری دارد؛ به عبارتی بیشتر تخریبگر است و ویرانگر. او تیشهای در دست دارد در حال شکستن بتها است. در نهایت میگوید که میخواهد ابر انسان را جایگزین کند. با این وصف وجه ایجابی فلسفه نیچه بسیار روشن نیست. شاید اگر آن اتفاق برای نیچه رخ نمیداد، احتمالا میتوانست این بخش ایجابی را پختهتر کند و بپروراند. امید و آرزوی من این است، آنهایی که طرفدار نیچه هستند، چه در ایران و چه در کشورهای دیگر، این وجه ایجابی را با یک نوع نونیچهگرایی تقویت کنند و بسط دهند. نیچه این قابلیت را در تفکر و آثار خود قرار داده است تا بتوانیم یک ابر انسان از آن استخراج کنیم. نیچه فرصت نکرد این بخش ایجابی را بیشتر بسط دهد و به آن بپردازد. اما میشود یک نونیچهگرا این مبحث را بیشتر بسط دهد.
از وضعیت نیچه در ایران هم صحبت کنیم. به نظر شما کدامین نیاز در ایران بخصوص در ۴۳ سال اخیر منجر به این شد که جامعه ما به سمت نیچه گرایش پیدا کند. بدون تردید نیچه و آثار او از معدود سیستمهای فکری هستند که به این سبک و سیاق در ایران طرفدار و خواهان یافتند.
به نظر من انتقادگری و ویرانگریِ تفکر نیچه، بخش نیرومندی است که هر کسی را شیفتهی خود میکند. بخصوص که جوهرش با آن نثرِ ویژه همراه باشد. نیچه پتکی را برداشت و با خون خود نوشت. او به شیوهای مینویسد که گویی در بطن خوانندهای که دردمند است و مشکلاتی دارد و خواهان نقد سیاسی و دینی است، قرار دارد. چنین خوانندهای، رفع بخشی از نیازهای خود را در تفکر نیچه نظارهگر است. این روال فقط در ایران رخ نداد؛ حتی در اروپا و به طور مشخص کسانی که پسامدرنیسم را پدید آوردند، محور تفکرشان به شدت متاثر از نیچه بود. عموم پسامدرنیستها به ویژه در سنت آلمان و فرانسه به شدت از نیچه تاثیر گرفتهاند. در ایران نیز این گفتمان پذیرفتنی شد که افراد به سمت و سویی بروند که از پسامدرنیسم الهام گرفته است.
برای فردی که آرمانهایی تحقق نیافته دارد و درگیر جنگ ۷۲ ملت است و در حضورش به شدت ایدئولوژی بر طبل میکوبد، به طور مشخص، فردی مثل نیچه میتواند سخن و خواستگاه فکری شود. البته این فقط نیچه نیست که تفکرش چنین شرایط انتقادی دارد. اصولا در هر دورانی، وقتی شکستی ایجاد میشود، به ویژه شکست در ابعاد ملی و جهانی، همواره کسانیکه روایتگر شکست میشوند و کسانیکه نقاط ضعف را بیشتر بیان میکنند، بیشتر میتوانند جایگاه بیابند. اکنون در جامعه ما اگر کسی از خوشبینی صحبت کند و خواهان این باشد که تن به سوگواری و تراژدی ندهند، مورد پوزخند قرار میگیرد که چگونه میتوان خوش بود. لذا به طور طبیعی نیچه و در حقیقت کل جریان اگزیستانسیالیسم و همچنین افرادی مثل صادق هدایت، بیش از هر نویسندهای در ایران خواننده دارند؛ چراکه آنها روایتگر یک شکست هستند. افراد با خواندن هدایت، آن شکستهایی را که به طور مستقیم و یا غیر مستقیم متحمل شدهاند، از زبان هدایت میشنوند و الهام میگیرند. لذا ما میبینیم که نویسندگانی مثل داستایوفسکی، کافکا، هدایت و… به شدت در کشور ما جایگاه دارند. در حقیقت هر اگزیستانسیالیستی که در برابر آن خوشبینیِ عقلانیِ تاریخی ایستاده باشد، میتواند در دوران تراژیک ما، به مثابه یک پناهگاه باشد.
برخی دیگر کییر کگور میخوانند که میتواند طبیعی باشد. افراد به راحتی سمت گفتمانهای خوشبین نمیروند. مگر اینکه جنبشی ایجاد شود و افراد بخواهند طی آن به سمت خوانش آثار حماسی و تغزلی بروند. برخی دیگر هر دو نگاه را میخوانند. شخصا که فلسفه تدریس میکنم، مولانا، حافظ، فردوسی و همچنین نیچه را نیز میخوانم. هر یک از این افراد وجوه خاصی از ما را میتوانند بازتاب بدهند.
نیچه که متاخر و نزدیک به عصر ما است، شاید بیش از هر فیلسوفی در تاریخ بشری ضمن دقتی فوقالعاده انسان را دیده و ضعفها را بررسی کرده است. طبیعی است ضمن چنین نگاهی، آثارش خریدار خواهد داشت. جالب این است که آثار نیچه در ابتدا چندان خواننده نداشت. مشهور است که پس از ۲ سال کتاب «چنین گفت زرتشت» فقط ۱۰ نسخهی آن فروش رفت. آن موقع ناشر نیچه را فرامیخواند که بقیه کتابها را چکار کند؟! هدایت نیز همین وضعیت را تجربه کرد. او از اثر «بوف کور» فقط ۱۵۰ نسخه را در هند چاپ کرد. در طول زمان، وقتی ارزش این ایدهها کشف شود، نهایتا جامعه سمت آن میروند. این گرایش در چنینی شرایطی طبیعی است و بعضا هم مُد.
در ایران نباید فراموش کنیم که مهمترین کتاب نیچه «چنین گفت زرتشت» است. این کتاب نام پیامبری ایرانی را بر خود دارد. از همان ابتدا که پارسیان (ایران و هند) با نیچه آشنا شدند و شنیدند که نام شاهکار این فیلسوف، با نام زرتشت نامگذاری شده است، بسیار خوشحال شدند و به سمت او رفتند. حتی بعد از اینکه او فوت میکند، به خانهاش میروند و زرتشتخوانی میکنند. بعد از انقلاب ۵۷ این خوانش دوچندان شد و بدبینیهایی که ایجاد گشت، انگیزهای شد تا خوانش نیچه بیشتر رونق بگیرد. نگاهی که به ایرانیان پیشین نزد نیچه وجود دارد، نگاهی مثبت است. چنین نگاهی منجر میشود که به نیچه بیشتر توجه گردد.
از وضعیت فرهنگی سخن گفتید. چه میزان با این جمله موافق هستید که ضعف و شاید شکست حاکمیت فرهنگی منجر به نوعی «نیچهدرمانی» در ایران شده است؟
تا حدی میتوان با گزارهای که گفتید همدلی داشت. با این وصف میتوان از هدایت درمانی، کافکا درمانی نیز سخن گفت. این نوع درمانها حتی قبل از انقلاب هم شیوع داشت. منتها در آن زمان این آثار کمتر در دسترس بودند. جلد اول «چنین گفت زرتشت» قبل از انقلاب توسط آقای اسماعیل خویی و آقای داریوش آشوری ترجمه شد و جلدهای بعدی توسط آقای آشوری ترجمه شد. در فضای سیاسی آن سالها که تعدادی به سمت مبارزه سیستماتیک میرفتند، برخی نیز در نقد شرایط موجود برمیآمدند و نیچه میخواندند. بخشی از این نیچهخوانیها نیز توسط جریانی خاص اتفاق افتاد. آنها به یک معنا که جزو اندیشمندان اسلامی بودند. آقای داریوش شایگان نمونهای از این افراد است. افرادی هم مثل فردید اگر نگوییم نیچه میخواند، ولی حداقل با هایدگر آشنایی تام داشت. از طرفی هایدگر به نوبهی خود در بخش انتقاد از تمدن غرب، از نیچه و تفکر او تاثیر پذیرفته بود. چنین افرادی فکر میکردند که غرب به انحطاط رسیده و نیچه منتقد بزرگ این غربِ به انحطاط رسیده است. لذا آنها چنین میاندیشیدند که خوب است برای انتقاد از این هویت غربی به سمت نیچهخوانی برویم. من در دوران دانشجویی این مسایل را به یاد دارم.
از طرفی، جریان دیگری که تفکر نیچه مطالعه میکرد، در کنار آثار این متفکر، کتابهای کافکا و هدایت را نیز دست میگرفت. این قشر یک شکست بزرگ در جامعه میدیدند؛ لذا سراغ کسانی میرفتند که تفکرشان با چنین تجربهای (تجربه شکست) هم سنخ باشند. هدایت از جملهی این افراد بود که شکستهی ملی را به چشم دید. در اوج همین یاس بود که تصمیم به خودکشی گرفت. بعد از انقلاب این روال ادامه داشت. بعد از انقلاب ۵۷ که ایدئولوژی حاکم، طرز تلقی و تفکر خاصی را تبلیغ کرد، چه در گذشته و چه در زمان حال، دچار نقاط ضعف جدی شد. در چنین روندی کسانیکه خواهان انتقاد از این سیستم هستند، سراغ نیچه رفتند. بنابراین وقتی نیچه کلیسا را نقد میکند، این افرادِ منتقد، نیز با خواندن نیچه، نقد شرایط کنونی و ایدئولوژی حاکم را دنبال میکنند. پس هر کجا نیچه از کلیسا نقد میکند، مخاطبان ایرانی از فلان نهاد درونی که گرفتارش هستند، سخن میگویند و اینگونه نقد نیچه را تعمیم میبخشند. نیچه به قول مرحوم اقبال، به تمدن غربی نیشتر زد. این نیشتر را هر کسی میتواند دست بگیرد و بر پیکرهی تفکری بزند که در آن نفس میکشد.
به نظر شما در حال حاضر در ایران، نیچهدرمانی، کافکا درمانی یا هدایت درمانی، چه وضعیتی دارد؟ در صورت ادامه این جریانها، آیندهی فکری ایران را چگونه میتوان پیشبینی کرد؟
البته اینرا هم بگویم که ما از کافکا و نیچه انتظار چندانی نداشتیم؛ آنها صرفا نویسنده بودند. هر چند که قدردان آثار آنها هستیم. ولی نمیتوان انتظار داشت که صادق هدایت، راهحلی برای برونرفت از این مشکلات ارائه کند. بخشی از این برونرفت، بیگمان اجتماعی خواهد بود. لذا هرگز نمیتوان انتظار داشت که یک فرد در یک شرایط بحرانی بتواند با گرایش به خلوت خود یا خلوتی دوستانه، نجات یابد. این نجات یک نجات اجتماعی است نه فردی. از هدایت و امثال او نمیتوان انتظار داشت که به هدایتِ اجتماعی نظر داشته باشد. هدایت مدتی به سمت حزب توده رفت؛ چراکه فکر میکرد، این حزب میتواند منجی باشد؛ ولی عقبنشینی کرد. در ادامه این نویسنده به این نتیجه رسید که کاری از دست او ساخته نیست و ماندنش فایدهای ندارد. او راهی برای ادامه زندگیاش نیافت و سرانجام آن تصمیم را گرفت. در مقابل، راه فیلسوف فرق میکند. از فیلسوف انتظار میرود که بحران را درک کند و ضمن این ادراک، بتواند راه برونرفت را نشان بدهد. نیچه به عنوان یک فیلسوف چنانکه گفتیم، وجه ایجابی چندانی در تفکرش نیست. اما این پتانسیل را دارد که بتوانیم ضمن یک نوع نونیچهگرا بودن و با آن نونیچهگرایی، انسانِ میزانِ نیچه را پرورش داد. معتقدم که این مورد به صورت انفرادی نمیتواند اتفاق افتد. چونکه انسانها نیز اسیر شرایط زندگی خود هستند. تا وقتی شرایط یا ظرف اجتماعی را نسازیم، نمیتوان انتظار داشت که آدمها درستکار باشند. این بسیار خوب است که یک رابطهی دیالکتیکی بین تلاش فردی و تلاش اجتماعی وجود داشته باشد. شخصا بر سیستم ساختار تاکید دارم. یک نونیچهگرا علاوه بر اینکه بایستی وجه ایجابیِ نیچه را تقویت کند، باید این سوال را مطرح نماید که برای ایجاد راه نجات، چکار باید کرد. این سوال و چگونگی تحقق آن، باید قوی شود تا از این مسیر، انسانهای فرومایهی کمتری داشته باشیم.
در خصوص خوانش نیچه بعضا شاهد خوانش ضعیف از نیچه هستیم. به عنوان نمونه بعضا میگویند در گفتمان نیچه برخی انسانها ذاتا فرومایه و پست هستند و برخی دیگر ذاتا میتوانند ابر انسان شوند. این برداشت اشتباه است. البته شاید چنین مطلبی را حتی بتوان مستند ساخت، (آنچنانکه او به برخی افراد مثل آلمانیها نگاهی منفی دارد) با این حال معتقدم یک نونیچهگرا باید قدم میان نهد و بخش ایجابی تفکر نیچه را توسعه ببخشد و در عین حال متوجه باشد که برای نجات و برونرفت از بحران، نیاز به نجات همگانی داریم. برای همین است که با صرف نیچهخوانی، دردمان تازه میشود و از مشکلات نجات نمییابیم. بشر باید از خود نیچه فراتر رود و به مبارزه سیاسی، اجتماعی و جمعی وارد شود؛ چراکه سرنوشت همهی ما آدمها به همدیگر گره خورده است. کسانی هم هستند که برداشتهای عارفانه از نیچه دارند؛ مطمئن باشید که این نگاهها راه به جایی نمیبرد. گاه جامعهای بیش از جوامع دیگر از شعارهای اخلاقی مملو است. متاسفانه مردم ما هم در رفتارهای خود، نمودی بسیار غیراخلاقی دارند. این نشان دهنده این است که صرفا با شعار نمیتوان افراد را اخلاقی کرد. اگر شرایط اجتماعی بهتری را در جامعه فراهم کنیم، آدمی میتواند به سمت نیکخواهی حرکت کند.
گفتگو: سیدمسعود آریادوست