در گفتوگوی ایلنا با فریدون مجلسی عنوان شد:
ارتباط سفیر فرهنگی استالین با ترویج قالب ژدانُفی نزد روشنفکران ایران/ کنفرانس برلین یادگار شکست کمونیستها در ایران است/ تودهای یعنی انحصارطلبی در ایدئولوژی/ چگونه بساط کمونیسم در شمال ایران پهن شد؟
حزب توده به خاطر منافع خود، همچنین روشنفکران به دلیل افکار خود، وارد این عرصه شدند. بسیار غیرمنصفانه است اگر سهم این گروه را که به حزب توده پیوستند، نادیده بگیریم. اما مساله به جهت گرایشهایی است که در ادبیات از آنها دیده میشود و در "قالبهای ژدانفی"، ابراز شده است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، هشتاد سال پیش در چنین روزی، حزب توده در ایران با تلاش جمع 53 نفری اعلام موجودیت کرد. اما به گفتهی فریدون مجلسی، دیپلماتِ سابق و مورخ و نویسنده، امروز این حزب به مثابه یک تفکر ورشکسته تلقی میشود. او در مورد حزب کمونیست ایران که در خارج از کشور از سر نو فعالیت خود را آغاز کرده، میگوید: "این گروه جدید در حقیقت توسط سرخوردگان سیاسی و انتقامجویانی که غالبا از ایران مهاجرات کردهاند، صورت گرفته است. بزرگترین نمایش این گروه در دوران اصلاحطلبی در آن کنفراس در برلین صورت گرفت." مجلسی در مورد حزب توده و تاثیری که قلم به دستان این حزب در ایران گذاشتند، گفت: "این کمال بی انصافی است اگر تاثیر بزرگ و مهم حزب توده را در جلب روشنفکران و فرهیختگان نادیده بگیریم." وی ادامه میدهد: "روشنفکران به دلیل افکار خود، وارد این عرصه شدند. بسیار غیرمنصفانه است اگر سهم این گروه را که به حزب توده پیوستند، نادیده بگیریم." بررسی علت نفوذ بیشتر کمونیسم در بخشهای شمالی کشور، امکان زنده شدن گرایش به تودهایها در ایران، نقش ژدانف در ترویج سبک رئالیسم سوسیالیستی نزد قلم بهدستان حزب توده، از جمله مباحثی است که در این گفتگو میخوانید.
فعالیت حزب توده از دوران قبل از انقلاب تا به امروز اشکال مختلفی داشته است. به نظر شما ضمن ترفیع جایگاه سیاسی و اقتصادی بلوک شرق در جهان، آیا روند تاثیرگذاری کنونی "حزب کمونیست ایران" بار دیگر افزایش خواهد یافت یا خیر؟
به نظر من تاثیری نخواهد داشت. برای بررسی عمیق این مساله باید تاریخچهی فعالیت کمونیستها را در ایران بررسی کنیم. ریشههای "حزب کمونیست ایران،" به قبل از کودتای 3 اسفند بازمیگردد؛ یعنی زمانی که انقلاب روسیه رخ داد. از طرفی عدهای از شیفتگان عدالت در قفقاز و حتی در ایران طرفدار این انقلاب بودند. در آن دوره دیدیم که تاثیر کمونیستها در نهضت جنگل، متاسفانه منجر به تشکیل جمهوری شوروی سوسیالیستی گیلان شد. سید جعفر پیشهوری فرقهی دموکرات و دولت خودمختار آذربایجان را به وجود آورد. رهبر دولت جمهوری گیلان نیز میرزا کوچک خان و وزیر داخلهاش پیشهوری بود. روند مذکور از پیشزمینههای کلی افکاری بود که از قفقاز وارد ایران میشد.
بعد از دوران رضاشاه که دوران بازسازی کشور بود و نوعی تجدد آمرانه وجود داشت، مجددا افکار کمونیستی توسط برخی از دانشجویان ایرانی (که با نظارتِ شخص رضاشاه به اروپا اعزام شده بودند تا ضمن کسب علم و بازگشت به کشور، به رفع کمبودها و نواقص علمی کشور همت کنند) جریان یافت. در این مرحله هر میزان حکومت رضاشاه از رفورمیسم اولیه به سمت رفورمیسم آمرانهی دیکتاتوری نزدیکتر و نفوذ طرفداران هیتلر بیشتر میشد، متقابلا و خصوصا توسط دکتر ارانی، طرفداران کمونیسم در ایران بیشتر میشدند. این مساله نهایتا منجر به آن شد که آن 53 نفری که با رهبری فرهنگی دکتر ارانی در زمان رضاشاه زندان بودند، آزاد شوند. مرحله بعد تغییر هویت این فعالیتهای کمونیستی عدالت خواهانه است.
دولت شوروی که در 3 شهریور 1320 ایران را از سمت شمال (که از قضا از طرفداران کمونیسم بیشتر بودند) اشغال کرده بود، فقط در فاصله 1 ماه، حزب توده ایران را توسط اکثر اعضای همان 53 نفر که آماده و مستعد بودند، تشکیل داد. حزب تودهی ایران توانست در آن دورانِ وانفسا بعد از دست رفتن امید ایرانیانی که به پیروزی هیتلر دل بسته بودند، فعالیت خودش را شروع کند. اکنون آنها این روسیهی جدید را به اصطلاح خود، انتقامی از آن روسیه امپریالیستی میدانستند. تودهایها توانستند به سرعت گروه هنرمندان، شعرا، نویسندگان و در کل بخش روشنفکر جامعه ایرانی را به خود جلب کنند.
شوروی بعد از خروج از ایران برخلاف پیمان سه جانبهای که بسته بود و تعهداتی که همراه با انگلیس و آمریکا در قبال ایران داشتند، فرقهی دموکرات را در آذربایجان آفرید. شوروی نیروهای خود را نه تنها خارج نکرد، بلکه در اختیار این فرقه قرارداد. این روند حتی در داخل حزب توده هم منجر به اعتراضاتی شد. بخشی از این اعتراضات منجر به انشعاب معترضین از حزب توده گردید. این اتفاق به هر طریق نزد ایرانیان به حیثیت آغازین مدعیان عدالت که موجب جلب روشنفکران شده بود، لطمهی بسیار زد.
مرحله بعدی روند تاریخی کمونیسم در ایران، زمانی است که فعالیتهای سیاسی در ایران و جلب حمایت بین المللی علیه شوروی منجر به خروج شوروی و بازگشت آذربایجان به کشور شد. در این زمان حزب توده مقداری تدافعی عمل کرد. آن موقع مساله ترور شاه نیز به میان آمد که نمیتوان گفت حزب توده مجری آن بود؛ بلکه مدیریت حزب توده و تماسهای خارجی آن، ترتیب این کار را داده بود. بعدها ثابت شد که دکتر کیانوری این کار را نسبتا خودسرانه ولی ظاهرا با اجازهی مقامات شوروی تسهیل کرده بود و برای فرار به جلو نیز بلافاصله شایعه کردند که این ترور توسط عوامل رزمآرا صورت گرفته است. این نیز یک مرحله سیاسی بود که منجر به دستگیری سران حزب توده شد. در ادامه سران حزب توده که نفوذ خاصی در ارتش و نیروهای مسلح پیدا کرده بودند، با کمک عوامل خود در پادگان سلطنتآباد و در زندان قصر، موفق به فراری دادن این گروه از زندانیان از زندان قصر شدند. همان زمان مشخص شد که حزب توده داری یک سازمان نظامی نیز است. اما کشف این سازمان نظامی به سالهای بعد از حوادث 28 مرداد موکول شد.
مرحله بعدی روند مذکور به دوران ملی شدن نفت بازمیگردد که به خواسته شوروی، حزب توده مدتها از خود مخالفت نشان داد و خواهان ارائهی امتیاز نفت شمال ایران به شوروی بود. ولی از 30 تیر 1331 به بعد که دکتر مصدق به قدرت و اقتدار شخصی فوقالعادهای دست یافت و به جنبش ملی کردن نفت رنگ ضد امپریالیستی و ضد استعماری بیشتری داد، در نهایت موجب جلب حزب توده و حمایت آن از مصدق شد که در داخل حزب هم بسیار خریدار داشت؛ زیرا بسیاری از اعضای حزب توده، در همان زمان که حزب توده با ملی شدن نفت مخالفت میکرد، به دلیل ملیگرایی، خواهان همکاری بیشتر با نهضت ملی شدن نفت بودند.
مرحله بعدی این تاریخ به وقایع دوران 28 مرداد بازمیگردد. حزب توده که در عین حال در اوج قدرت بود و با 700 نظامیِ آماده، کاملا امکان کودتا و در اختیار گرفتن قدرت را حداقل در تهران و بخشی از ایران داشت، محکوم به سکوت شد. این جهتگیری و سکوت حزب، حاصل یک دخالت خارجی بود که در نهایت به واسطه آن، دولت مصدق سقوط کرد. در این مرحله با زیرزمینی شدن فعالیتهای حزب توده و شعارهای انتقام جویانهای که بعد از 28 مرداد با هدف مشروعیتزدایی از حکومت سر میدادند، همراه با ملیون که از قضا آنها نیز آسیب فراوانی دیده بودند، بزرگترین ضربه را به نظام پادشاهی زدند. نتیجه این مشروعیت زدایی، حمایت آنها و ملیون و ملی مذهبیهایِ سکولار از انقلاب سال 57 بود که رنگی کاملا مذهبی داشت.
آنها در ادامه کوشیدند بین طبقات جدید مردمی نفوذ کنند که ضمن مهاجرتهای جدید از روستا به شهرها ایجاد شده بود. نهایتا این طبقات جذب شعارهای آنها شدند؛ شعارهایی که نوید برابری و عدالت اجتماعی و از بین رفتن فاصله طبقاتی میداد، منجر به جذب این نیروهای جدید میشد. در این برهه از زمان، تبلیغات جدیدی روی فعالیتهای مخفی گروهها آغاز شد. با فروپاشی دولت شوروی این فعالیتهای پنهانی ضربه بزرگی خورد. البته آن ضربه فقط شکست دولت شوروی نبود؛ بلکه به نوعی شکست مارکسیسم و ادعاهایی بود که 70 سال فرصت خودنمایی در عرصهی کشوری ثروتمند و عظیم مثل شوروی را داشت. ولی سرانجام فقرِ درونی مردمش آشکار شد. این وضعیت لطمهای بزرگ به حیثیت آن ایدئولوژی وارد کرد.
با این حال مردمان متعصب به دلایل فرهنگی و یا عناد و کینهورزیهای دیگر، سعی میکردند خود را مجهز به آن ایدئولوژی کنند. لذا در اشکال مختلف، فعالیتهایی انجام دادند. فعالیتهای تندی که به کمونیستها تعلق داشت، شکست دیگری را هم در سابقه خود داشت و آن شکست، فروپاشی انقلاب فرهنگی چین و مدعیان تندرو آنها بود که چین را به فلاکت رسانده بودند. در مرتبهی بعد، سازندگان چین جدید وارد ماجرا شدند. آنها فقط نام حزب کمونیسم و همچنین مکانیسمِ اداریِ تک حزبی را حفظ کردند. ولی در عمل فعالیتشان ربطی به فلسفه مارکسیسم نداشت. در آنجا با تشویق علاقهمندان و مبتکرین و فعالان اقتصادی، تدریجا سیاستهای اشتراکی را به خود مردم واگذار کردند؛ ولی کماکان زیر کنترلِ انظباطیِ همان حزب کمونیست باقی ماندند. لذا نمیتوان این وضعیت جدید را همان کمونیسم سابق دانست.
از طرفی فروپاشی اروپای شرقی بعد از شوروی در کشورهای متمدنتر و با فرهنگ بالاتر و با سواد بیشتر، نشان داد که آنها چگونه از این فروپاشیها استقبال کردند و خود را از قید اسارت تحمیلی کمونیسم رها کردند. آخرین نمونه آن نیز فروپاشی یوگسلاوی بود که تا حدود زیادی حتی در زمان شوروی هم استقلال سیاسی خود را نسبت به بلوک شرق حفظ کرده بود.
در مجموع با فروپاشی شوروی و تغییر ماهیت چین و همچنین استقلال کشورهای اروپای شرقی و تغییر رویه دولتهای جنوب شرقی آسیا، نمونهی دیگری از کشورهای کمونیستی جز در کره شمالی و کوبا و ونزوئلا نداریم. این نمونهها نیز ویترینی منفی برای کمونیسم هستند تا دستاوردهای فلاکتزدهی آنها عیان باشد. ایدئولوژی در این حکومتها بهانهای می شود برای انحصارطلبی و در اختیار گرفتن تمام قدرت؛ خواه استالین باشد و خواه هیتلری که کاملا مقابل او قرار داشت.
اما در راستای سوال شما باید گفت، در ایران نیز این افکار و فعالیتها کم و بیش ادامه داشته و ادامه خواهد داشت. ولی با ملاحظهی نمونههای بارز جهانی و شکست آشکاری که عائدشان شده است، خریدار چندانی در شرایط متعارف نخواهند داشت؛ مگر در شرایط استیصال بتوانند متوسل به تفکر عدالتخواهانهای شوند که آنهم بینتیجه بودنش عیان شده است.
حزب کمونیستهای ایران همانطور که شما بدان اشاره داشتید، کم و بیش در ایران و خارج از کشور مشغول فعالیتهایی است. از سال 1380 نیز روند این فعالیتها و تبلیغات متفاوت شد. سوال این است که آیا این تغییر شیوه در کلام و تبلیغات، میتواند شور و شوق از دست رفته این تئوری را مجددا زنده کند یا خیر؟
ببینید؛ این گروه جدید که بدان اشاره داشتید، در حقیقت توسط سرخوردگان سیاسی و انتقام جویانی که غالبا از ایران مهاجرات کردهاند، صورت گرفته است. بزرگترین نمایش این گروه در دوران اصلاحطلبی در آن کنفراس در برلین صورت گرفت. آنها برای اینکه سخنان خود را به گوش برسانند، برای اینکه خودشان و وجودشان را ثابت کنند، به بدترین وجه و با برهنه کردن چند دختر و فحاشی و دشنام به کسانی که بعضا نمایندگان ادب و فرهنگ ایران بودند و رنگِ فرهنگی و سواد اجتماعی آنها بر هرگونه نظر سیاسی آنها میچربید، با اهانت آن صحنهها را به هم زدند.
کسانیکه با برهم زدن صحنهی دیگران بخواهند اظهار وجود کنند، از همان لحظه، نشان دهندهی نوع رفتار حاکمیتی هستند که بر فرض محال اگر به دستشان بیفتد، اعمال خواهند کرد. این قشر خواهان پیاده کردن حکومتی ایدئولوژیک هستند. البته من با ایدئولوژی هیچ مشکلی ندارم. مردم معتقد به ایدئولوژیهای گوناگون هستند. فرق بین حکومت ایدئولوژیک با ایدئولوژیهای گوناگون این است که نمایندگان مردم در پارلمانها حضور مییابند و ضمن تضارب آراء تبادل نظر میکنند. ولی اگر گروهی بگوید که فقط عقاید من باید اجرا شود، فرجامِ آن ایجاد یک استالین در راس هرم قدرت است و کسی دیگر نمیتواند سخن بگوید.
اجازه بدهید مقداری در مورد حزب کمونیست "کرالا" صحبت کنم که به پاسخ این سوال بیشتر کمک میکند. این ایالت در بخش جنوب شرقی مثلث هند به جانب ایران، در دوران پس از استقلال هند، غالبا در آن ایالت سرسبز حاکم بوده است. جمعیت این ایالت حدود 40 میلیون نفر برآورد میشود. تقریبا نیم قرن از دوران استقلال هند را دولتهای کمونیستی در آن ناحیه حکومت میکردند. البته اکنون مطمئن نیستم که دولتی کمونیست در آنجا حضور دارد یا نه؛ ولی مطمئنم که قویترین حزب کماکان حزب کمونیست کرالا است. رشد اقتصادی این ایالت به واسطه همین مدیریت، 20 درصد بالاتر از میانگین رشد اقتصادی کشور هند است. حدود 95 درصد مردم آنجا با سواد هستند. همه آنها از بهداشت و آموزش مجانی برخوردارند. این کیفیت معیشت را حزب کمونیست کرالا به ارمغان آورده است. پس تفاوت این حزب با سایر احزاب شکست خورده در بقیه نقاط جهان در چه چیزی است؟ تفاوت این است که آنها مرامنامهی حزب خود را که شبیه مرامنامههای دیگر احزاب در راه سلامت و سعادت مردم است، به معنای واقعی اجرا کردند. اما، علتِ موفقیت آن نیز دموکراسی بود نه کمونیسم. دموکراسیِ هند اجازه نمیداد که حزب کمونیست هند تبدیل به قدرت انحصاری شود که عقاید خود را به دیگران تحمیل کند. آنها باید اصول دموکراتیک هند را رعایت میکردند. همچنین اتکاء به آراء عمومی را نباید فراموش کرد. باید میکوشیدند در مقابل حضور احزابِ منتقد رضایت و آرای مردم را حفظ کنند. در آنجا اگر چه یک حزب کمونیست وجود دارد؛ اما یک دولت بزرگتر فدرال، حاکمیت و نظم عمومی را در دست دارد و به اجرای آن نظارت میکند.
با این وصف این سوال پیش میآید، مادام که کمونیسم این چنین درمانده شده و تا این حد از دموکراسی دور است، چرا هنوز در ایران شاهد گرایشهایی به حزب توده وجود دارد؟
باید بررسی کنیم افرادی که وارد این سیستم میشوند چه کسانی هستند. در دهه 1330 در کنار روشنفکران، کسانی وارد این حزب میشدند که یا روستاییان عادی بودند یا پرتقال فروشان خیابانی و ... از چشم این افراد، کمونیسم به این معنا بود که پس از پیروزی، خانهی افراد ثروتمند را تصاحب میکنند و نهایتا آنرا به آنها میدهند! این یک نوع شیوه جلب افراد است. اما برخی دیگر ممکن است به خاطر اصالتها و آرمانهای اجتماعی که منجر به تحول شده، توسط آن جلب شوند. البته ممکن است کسی من را محکوم کند که با کمونیسم دشمنی دارم. خیر؛ سخنان من از سر دشمنی نیست؛ بلکه با انحصار ایدئولوژیک مخالفم. این سخنان واقعیت تاریخ است.
این را هم اضافه کنم که سقوط دولت شوروی، ضربه بزرگی به کشورهای مختلف و مترقی وارد کرد؛ زیرا حضور دولت توسعه طلبِ شوروی بود که کشورهای غربی را در اروپا، شمال اروپا و حتی در آمریکا و کانادا به رعایت سیاستهای اجتماعی وادار کرده بود. راه اندازی تامین اجتماعی، برخاسته از واکنش همین کشورها در قبال رقابت با کمونیسم بود. این کشورها برای مقابله با کمونیسم، با رعایت جنبههای آرمانی آن که همان عدالت اجتماعی بود، کوشیدند مانع از روی کار آمدن استالینی دیگر در کشورهایشان شوند.
بعد از فروپاشی شوروی احساس الزام رعایت این جنبه های اجتماعی در کشورها بخصوص در برخی از کشورهای اروپایی بسیار کمتر شد. شورشهای فرانسه از سوی جلیقه زردها را ببینید؛ همچنین در برخی از ایالتهای آلمان به خاطر حاکمیت حزب دموکرات مسیحی که کمتر به مسائل اجتماعی نگاه دارند. این اعتراضات به خاطر این است که شوروی به عنوان یک عامل رقابتی در مسائل اجتماعی دیگر وجود ندارد و دولتها در رعایت الگوی اجتماعی مردم سست شدهاند. در ایران هم این اتفاق رخ داد و در زمان احمدی نژاد این مساله را به وضوح دیدیم. به واسطه آن مدیریت، پزشکان وقتی نتوانستند مطالبات خود را از تامین اجتماعی دریافت کنند، از این بیمه فاصله گرفتند و به سمت بخش خصوصی رفتند و اینگونه تسلیم سیاستهای سرمایهداری شدند. در چنین شرایطی احساس شکست در جامعه رخ میدهد. این شکستها به افکاری که نوید عدالت و حقوق اجتماعی را سر میدهند، پیوند میخورد؛ به همین دلیل به چنان شعارهای عدالت محوری منجر میشود که در شرایط سخت، جذابیت خاصی به خود میگیرند.
مقابله با چنین پیشآمدی چگونه میسر است؟ چگونه میتوان مانع از فریبخوردگی از سوی چنین شعارهایی شد؟
مقابله با این فضا با ایجاد اشتغال فراوان و بالا بردن قدرت خرید مردم و از بین بردن دلایل واکنشی و استیصال است؛ وگرنه کمونیسم فکری و ذهنی که با افکار فلسفی همراه میشوند چندان خطرناک نیست. حتی این تفکرات میتوانند به ایجاد رضایت در جامعه کمک کنند. عدهای از این کمونیستها گروههای روشنفکری هستند که به دلایل خوانش آثار فلسفی، مجموعه آن عقاید را به حق میببینند. معمولا اینگونه اشخاصی، مردمان ماجراجویی نیستند که بخواهند افکار خود را با توسل به زور اجرایی کنند.
کسانی که بخواهند افکار ایدئولوژیک را با زور و قدرت به کرسی بنشانند، خودشان عملا دیکتاتورهای خشنی هستند که احتمالا قدرت را به دست میگیرند. به عنوان نمونه کاسترو با آن همه شعار آزادی محورانهای که سر داد ولی در ادامه به یک دیکتاتور تبدیل میشود که در 90 سالگی ضمن کنار رفتن از قدرت، باز هم رضایت نمیدهد و میخواهد اسکلت خود را نیز به جامعهی کوبا تحمیل کند. بعد هم برادر دیگرش تا حدود 90 سالگی همین رویه را ادامه داد. این جامعه هنوز هم فقر زده است.
در میان صحبتهای خود اشاره ای به این موضوع داشتید که تفکر کمونیسم در شمال کشور بیشتر توانست رخنه کند. علت این مساله چیست؟
دو دلیل عمده وجود دارد. در ایل و عشیره، سیستمِ زندگی بدویتر است. جوامعِ محافظهکارتری در این شرایط پدید میآید که مجری امیال خوانین هستند. جوامع روستاییِ سادهتری که پیرو رهبران دینی هستند، کمونیسم به مزاجشان سازگار نیست. از طرفی مردم هم از سواد کمتری برخوردار بودند. در شهرهایی مثل تهران، اصفهان و تا حدودی شیراز، چنین افکاری نفوذ بیشتری داشت. شهرهایی مثل رشت و تبریز که در نزدیکی قفقاز قرار داشتند، نه تنها دروازههای پیشرفت ایران به سوی روسیهی قدیم بودند، بلکه مرکز تبادلات فرهنگی و اجتماعی محسوب میشدند. بین انزلی و باکو، تجارت روزمرهای با رفت و آمد کشتیها در جریان بود. کسانیکه در سطوح فرهنگی بالاتری بودند به زبان روسی آشنایی داشتند. در تبریز نیز با محافل قفقاز رفت و آمد داشتند. در حقیقت یک نوع خویشاوندی وجود داشت که طی آن بسیاری بساط خود را از نخجوان و شیروان به سوی تبریز آوردند. آنها آنجا را مملکت خود میدانستند. با آمدنشان نیز بسیاری از موارد از جمله افکار کمونیستی را با خود به این خطه آوردند و اینگونه کمونیسم در بخش شمالی ایران گسترش یافت.
همانطور که اشاره کردید، حزب توده در ادبیات و تاریخ ادبیات کشور هم تاثیراتی داشت. به نظر شما این حد تاثیرگذاری چه میزان است؟
واضح بگویم؛ این کمال بیانصافی است اگر تاثیر بزرگ و مهم حزب توده را در جلب روشنفکران و فرهیختگان نادیده بگیریم. حزب توده به خاطر منافع خود، همچنین روشنفکران به دلیل افکار خود، وارد این عرصه شدند. بسیار غیرمنصفانه است اگر سهم این گروه را که به حزب توده پیوستند، نادیده بگیریم. اما مساله به جهت گرایشهایی است که در ادبیات از آنها دیده میشود و در "قالبهای ژدانفی"، ابراز شده است.
"ژدانف" مشاور فرهنگی و مطبوعاتی استالین بود. او تا سال 1952 فعالیت میکرد و در نهایت به نحو مشکوکی قربانی شد. او قالبهایی را تجویز میکرد که بر اساس آن نویسنده در چه حدودی باید بنویسید. نویسندگان آن زمان استقلال فکری خود را در اختیار قالبهای ژدانف قرار میدادند که بعضا رئالیسمِ سویالیستی نامیده میشود. میتوان گفت افرادی که تا قبل از سالهای 1330 در ایران در این حوزه تاثیراتی داشتند، کم و بیش دارای خط و مشی تودهای بودند. هر چند بسیاری از آنها در نهایت از آن مسیر گسستند. ولی به هر حال این نقش توده بود که آنها را به این مسیر سوق داد. برخی نیز خجالت میکشیدند که بگویند یک عمر اشتباه کردیم. به هر طریق بیانصافی بزرگی است که نقش فرهنگی، نه صرفا در نویسندگی و شعر، بلکه در مجسمهسازی، موسیقی و تئاتر و سینما را نادیده بگیریم.
این هنرمندان چه زمانی از حزب توده روی برگردان شدند؟ چه اتفاقی رخ داد که از ادامه فعالیت در آن قالب پشیمان شدند؟
چنین اتفاقی البته به طور نسبی در دهه 1340 رخ داد. آن دهه دوران قدرت گرفتن شاه بود. شاه هم موافقان و مخالفانی دارد. اما، به هر طریق در دیکتاتور بودنش تردیدی نیست. شخصا جنبههای مثبتی هم برای آن دوران قایل هستم. به عنوان نمونه تاکید بر توسعهی اقتصادی و صنعتی در آن دوران را نمیشود انکار کرد. از طرفی یک نوع سیاست سوسیالیستی شخصی از آغاز به حکومت شاه تحمیل شده بود. این هم نکتهای جالبی است. آقای "شاملو" و اشعارش در همان دوران دیده میشوند. کتاب، مجله، شعر و ... در آن دوران گسترش ویژهای دارد. "سایه" نیز در همان دوران عنوان میشود. او میتوانست مدیریت در بخش خصوصی را ادامه دهد. ولی وارد سیستم هنری و رادیو شد. این افراد، بزرگان شعر و ادب کشور ما هستند. اغلب شاعرانی که در آن زمان شعر میسرودند، در دهه 40 و 50 بیشترین آثار خود را عرضه کردند؛ نه بعد و نه قبل از آن، چنان شهامتی و چنان امکاناتی در اختیارشان نبود. این به نوبه خود بسیار شگفتانگیز و جالب است.
اکنون وضعیت چطور است؟ به لحاظ فرهنگی، ادبیات و حتی ایدئولوژیک، آیا تودهایها دارای گفتمانی مشخص هست یا خیر؟ آیا در ادبیات ما هنوز میتوانند تاثیرگذار باشند؟
ببینید؛ هر فعالیت بزرگ حزبی نیاز به پول و بودجه دارد. عدهای باید حقوق بگیرند و کارهای اداری را بچرخانند. نمیشود همه با تمسک به فداکاری عمل کنند. زمانی دولت شوری آنها را حمایت میکرد که در نهایت همان حکومت حامی، قربانی ا قتصادی این گونه حمایتها شد. برخی به جای اینکه به فکر منافع ملی خود باشند، پول را به سازمانهایی میبرند که میتواند برای آرمانهای آنها مفید باشد. شوروی قربانی همین ایده شد. شوروی در افغانستان، در ویتنام، در آنگولا در آمریکای جنوبی، توان مالی خود را در جنگها هدر داد. تمام درآمد خود را صرف این کارها کرد. اگر مبلغی هم باقی میماند صرف تولید بمب اتم و جنگ سرد میشد. اکنون وضعیت همین است. اگر قرار باشد چنین تشکیلاتی وجود داشته باشد، چه کسی هزینه آنرا میدهد؟
حتی اگر هزینهای هم شود بعد از این همه اتفاق که برای این آرمان رخ داده است، دیگر هیچ فایدهای ندارد. از طرفی چنین حرکتهایی موج مانند است. امواجی در جامعه تولید میشود که گاهی روشنفکران هم به آن میپیوندند. هر چند که ممکن است، بعدها در راستای غلط بودن کل جریان سخن بگویند و از آن انتقاد کنند. به عنوان نمونه در ایران و در آستانه انقلاب، یک مرتبه افکار بازگشت به خویشتن و به اصطلاح "تقصیر همه مشکلات را به گردن نظام غربگرا انداختن" رونق گرفت. کلمه غرب زدگی تقدسی پیدا کرد که هنوز هم کم و بیش استفاده میشود. حتی "داریوش شایگان" و "دکتر نراقی" از این گفتمان پیروی میکردند. شخصی مثل "جلال آل احمد" که حزب توده را آزموده بود، در نهایت به آموزشهای کودکی و پدری خود بازمیگردد.
چنین برخوردهایی با غرب در حالی صورت میگیرد که ما فرهنگ پیشرفت علمی را از آنها دریافت کردهایم و هنوز هم از آن استفاده میکنیم. دانشگاههای ما، بانکها، کارخانهها و ... عموما از تمدنی هستند که بعد از انقلاب صنعتی از اروپا و آمریکا آغاز و ادامه یافتهاند و اکنون به ایران رسیده است. در مورد فلسفه نیز همین روال جاری است. منتها برخی فقط ویترینهای خیابانی و جنبههای مبتذل غرب را میبینند و میگویند که جامعه غرب، رفاه عمومیاش مبتنی بر همین خیابانهای خاص است. چنین قضاوتی یک اشتباه بزرگ است. فرهنگ در دانشگاهها و هنرکدهها و موزهها و تالارهای هنری و موسیقی پرورده میشود. بخش اعظم چنین پیشرفتهایی به درک آزادی بازمیگردد.
در همه جای دنیا جرم وجود دارد؛ در عین حال دادگاه هم پابرجاست. اگر قرار باشد برخورد خاصی با چنین مواردی داشته باشیم که شبیه طالبان و داعش میشویم! به هر حال جامعهی جهانی، دارای فرهنگ جهانی میشود. امروز در سراسر دنیا، کتابهای مولانا را میخرند. بسیاری از مردمِ دنیا "خیام" یا "مولانا" را میستایند. ایشان نوعی لطافت روحی در افکار شاعرانهشان دارند. تولید "خیام"، "ابن سینا" و "مولانا"، همان فرهنگ جهانی است.
گفتگو: سیدمسعود آریادوست