خبرگزاری کار ایران

روایتی دیگر درباره سیطره باشگاه قدرتمندان جهان و قصه داغ و درفش/ افول هژمون آمریکا و غروب آفتاب بریتانیا

روایتی دیگر درباره سیطره باشگاه قدرتمندان جهان و قصه داغ و درفش/ افول هژمون آمریکا و غروب آفتاب بریتانیا
کد خبر : ۱۱۵۰۷۱۵

یک پژوهشگر علوم سیاسی در یادداشتی با بررسی سیر ظهور و افول قدرت‌های هژمون تاکید کرد: هر قدرت بزرگی به همان نسبت که ترقی می‌کند برای حفظ منابع خود و شکست رقیبان منابع بیشتر و بیشتری را برای امور نظامی اختصاص می‌دهد. تا وقتی اقتصاد داخلی رشد کند مشکلی ایجاد نمی‌شود، اما پس از آن، باقی ماندن بر سر تعهدات استراتژیک و نظامی روز به روز دشوارتر می‌شود و اینچنین قدرت بزرگ در مسیر سقوط و افول قرار می‌گیرد.

به گزارش ایلنا، امیر مهدی علوی نوشت:

تعریف و مفهوم

هژمونی در یونان باستان به افرادی گفته می شد که در جامعه نقش رهبری را ایفا می‌کردند. در تعریف امروز به عنوان استیلاطلبی، توفق جویی و برتری جویی در پهنه سیاست بین‌الملل تعریف می‌شود.

فرض مقدماتی مفهوم هژمونی، رضایت اکثریت است که جهت‌گیری آن را قدرت تعیین می‌کند. هر چند این رضایت یا توافق همواره صلح‌آمیز نیست و شاید زور، اجبارو داغ و درفش را با انگیزه‌های فکری، اخلاقی و فرهنگی در هم آمیزد.

در وضعیت هژمونی قدرت حاکم نه تنها می‌بایست دارای برتری اقتصادی و سیاسی باشد، بلکه از نظر فرهنگی و اخلاقی هم باید دارای سلطه و سیطره باشد.

واژه هژمونی که عمدتا با ادبیات مارکسیستی و چپ روابط بین‌الملل گره خورده بود بیشتر با نام آنتونیو گرامشی، نظریه پرداز مارکسیست ایتالیایی مأنوس است. اومعتقد  بود میان سلطه و هژمونی باید تفاوت قائل شد و سلطه را اعمال قدرت بدون رضایت افراد تحت حکومت اما هژمونی را گونه‌ای از رهبری فکری و اخلاقی می‌دانست که نمایندگان قدرت برای پنهان ساختن فقدان اجماع، اصول اخلاق والایی را برای توجیه کاربرد زور مطرح می‌کنند.

مطلب مهم درباره هژمونی اینکه هم در نقش یک مفهوم تبیین‌کننده و توجیه‌گر وضع موجود، هم یک آرزو برای قدرت‌های بزرگ و هم البته یک مفهوم انتقادی برای نشان دادن ترفندهای قدرتمندان در عرصه عملی به کار می‌رود.

به همین دلیل از نظریه پردازان کمونیست نظیر: گرامشی و والرشتاین تا لیبرال تا کوهن و گیلپین و همچنین رفتارگرایانی نظیر مدلسکی و پست مدرنیست‌هایی نظیر چامسکی از آن بهره می برند.

استیو اسمیت و جان بیلیس در کتاب جهانی شدن سیاست، روابط بین‌الملل در عصر جدید در تعریف خود از هژمونی می نویسند:

برخی هژمونی را به نفوذی اطلاق می‌کنند که یک قدرت بزرگ می‌تواند در نظام بین‌الملل بر دیگر کشورها وارد کند و میزان این نفوذ از رهبری تا سلطه در نوسان است.

پیدایش و تجارب تاریخی

در سال ۱۵۰۰، تاریخی که بسیاری از اهل تحقیق به عنوان حدفاصل میان عصر جدید و دوران پیش از آن برگزیده بودند، برای ساکنان اروپا هرگز واضح نبود که قاره‌شان آماده تسلط بر بقیه کره زمین است.

به زودی اروپایی‌ها به سمت اقیانوس‌ها رفتند و هر کدام بخشی از کیک جهان را از آن خود کردند. بخش‌های کشف نشده‌ای مثل استرالیا و نیوزلند اینچنین با پیگیری‌های پیش قراوالانی نظیر: واسکودوگاما کریستف کلمب فتح شد.

از آن زمان به این سو سه مرحله عمده در استیلاطلبی تعریف شده است.

 نخستین آن استعمار نظامی  بود که در عصر استعمار کهن یا کولونیالیزم تحقق یافت.

در این مسیر، قدرتی برای استیلای دیگری نیاز بود آن را تحت سلطه بگیرد و بدین ترتیب قدرت‌ها یک کشور را اشغال می کردند و آنجا حضور داشتند.

روزی روزگاری، بریتانیا به قدری مستعمراتش را گسترش داد که مدعی شد آفتاب هرگز در آن غروب نمی‌کند.

صرف نظر از چنین تفکر استعمارگرایانه ای،یک پرسش مهم این است که در جهان امروز چنین دیدگاهی چه جایگاهی دارد؟

بریتانیا در روزگاری بر ۴۱۲ میلیون نفر حکم‌فرمایی می‌کرد و می‌توان گفت جمعیت یک چهارم کره زمین در لندن جمع شده بود.

امپراطوری بریتانیا از قرن ۱۵ شروع شد، آن‌ها استعمار خود را از بخش‌هایی در ایسلند آغاز کردند و با شروع تجارت در افریقا، هنر، شرق آسیا و امریکا کار خود را گسترش دادند. اوایل قرن ۲۰ بود که بریتانیا، آفریقا را از قاهره تا کیپ‌تاون، آسیا را از بین‌النهرین تا سنگاپور و تمام استرالیا را کنترل می‌کرد. به دلیل همین استعمارات امروزه می‌توان فرهنگ بریتانیا را در هنگ‌کنگ، بوستون و ماساچوست دید یا اینکه زبان انگلیسی زبان رسمی تجارت جهانی است.

فرانسه، بلژیک، هلند و پرتغال هم برای خود مستعمراتی داشتند.

اندونزی تحت استعمار هلند درمی آید و لئوپولد پادشاه بلژیک کنگو را تحت سیطره می گیرد.پرتغال جزیره هنک کنگ را از آن خود می کند.

با گذشت زمان اما کم کم هزینه کارگزاری برای مدیریت فیزیکی زیاد شد و این خود برای قدرت ها لقمه بزرگی بود.

بدین ترتیب با گذر از مرحله نخست و اسارت فیزیکی سرزمین های غیر،گام دوم استعار که استعمار نوین بود شکل گرفت.

حال استعمار صورت دموکراتیک هم به خود گرفته بود و قدرت ها در این مرحله از دولت های محلی بهره مند شدند.می توان این مرحله را اینچنین روایت کرد که همچون مرحله نخست داغ و درفش همچنان در کشورهای مستعمره وجود داشت اما با مدیریت دولت های محلی.در این نوع،حضور فیزیکی مستقیم با حضور غیر مستقیم سیاسی همراه شد که هژمونی سیاسی بود. در واقع در این بخش، اشغال فیزیکی وجود ندارد اما نوع حکومتی که در آنجا وجود دارد منویات و آمال هژمون را پیگیری می کند.

اما  گام سوم در هژمونی نوین از در فرهنگی وارد شد. این مرحله از راه سیطره خاک کشور یا اسارت سیاسی غیرفیزیکی نبود و در گام سوم غرب از نظر فرهنگی وارد شد.

اینجا باورهای افراد جامعه به صورتی تسخیر شد تا اکثریت جامعه مانند هژمون غرب عمل کند.از نظر جان آگنیو، هژمونی نتیجه سلطه همه جانبه یک دولت در عرصه جامعه و یـا نظام بین الملل نیست ، بلکه هژمونی ایجاد شده بیشتر ریشـه هـای اجتمـاعی دارد و حاصـل عملکرد نیروهای اجتماعی و فرهنگ جامعه است.

منابع دولت ها برای هژمون شدن

۱_برتری نسبی در عرصه های اقتصادی،سیاسی،نظامی،فرهنگی،ایدئولوژیک،اجتماعی

۲_اراده ملی (قدرت داخلی پشتیبان قدرت خارجی)قدرت هژمون باید منابع انسانی و اقتصادی لازم را از محیط داخلی به صحنه بین المللی منتقل کند

۳_پذیرش بین‌المللی، ایجاد چارچوب ها، نهادها و ساختارهایی است که دیگران در آن مشارکت و هنجارها و قواعد رفتاری را تدوین کنند. در این وضعیت است که از دیدگاه گرامشی،هژمونی شکل می گیرد.

 جهان امروز

اینک نشانه های متعارضی از احیا و افول قدرت آمریکا مطرح است.

فرانسیس فوکویاما فیلسوف سیاسی و استاد دانشگاه جانز هاپکینز اخیرا در مقاله‌ای در اکونومیست، افول هژمونیک آمریکا را با نگاهی به تراژدی افغانستان بررسی کرده، اما در عین حال تأکید کرده این روند سال‌ها پیش از این آغاز شده و منشأ اصلی آن نیز مسائل داخلی است.

او در این باره نوشته است: تصاویر هولناک افغان‌های مأیوس که سعی داشتند پس از سقوط دولت مورد حمایت ایالات متحده از کابل خارج شوند، به موازات روی‌گردانی آمریکا از جهان، نقطه عطفی بزرگ در تاریخ جهان ایجاد کرد. حقیقت امراما این است که پایان دوران آمریکا خیلی زودتر فرا رسیده بود.

هرچند به نظر می رسد این کشور فعلا نقش هژمون خود را به دلایلی نظیر:فاصله قدرتش در ابعاد مختلف با سایر کشورها،منطق سلاح هسته ای و پر هزینه شدن تغییر وضع موجود از طریق قدرت نظامی،منطق گسترش طلبی و ....البته به شکل محدود حفظ خواهد کرد اما واقعیت این است که جهان امروز،جهانی است که در آن جوامع به یکدیگر نزدیک تر شده اند،مناسبات اجتماعی فزونی یافته و نقش سازمان های بین المللی،منطقه ای و شبکه های فراحکومتی اهمیت ویژه ای پیدا کرده اند.

نتیجه گیری

قدرت مسلط در همه ادوار خواهان این است که شامل برتری تعریف شده باشد و بر این اساس بسیاری معتقدند آنچه در منظر جامعه شناسی هژمونی باید بررسی شود موضوع اصلی فرهنگی است که این خود مقارن با پذیرش قدرت برتر از سوی دیگران است.

هژمون می تواند سلطه اقتصادی و سیاسی داشته باشد اما اینکه آیا در حوزه بین الملل چیرگی را شکل بدهد آیا صورت پذیر است و بدین ترتیب رابطه فرادست و  فرودست تعریف ویژه ای پیدا می کند.

آری! می‌توان قدرت برتر شد، قدرت فراتر شد ولی قدرت پذیرفته شده متکی بر رضایت از طرف جامعه فرودست به سادگی صورت نمی‌گیرد.

عدم تجانس اجتماعی آنگونه که پارتو و رئالیست‌ها می‌گویند فقط در حوزه ملی نیست و در حوزه فراملی هم چیره دستی مطرح است.

 هژمونی راه میانه دو وضعیت امپراطوری جهانی و آنارشی نسبی است، که در آن فقط یک قدرت وجود دارد و آن‌قدر قوی است که می‌تواند قواعد بازی را وضع کند و مراقب اجرای ‌آن‌ها در اکثر موارد باشد.

این موضوع بسیار اهمیت دارد که هژمونی نه تابع کسی است و نه برای خوشایند دولت ها صورت می گیرد بلکه تابع یک منطق اقتصادی است. با تب نمی رود و با هذیان نمی آید و منطق خود را دارد.به عبارت دیگر می توان گفت که هژمونی به خوشایند و بدایند کسی نیست بلکه به تلاش است و کوشش است.

آمریکامستعمره تا قرن ۱۷ در قرن ۲۰ قدرت اول شد.چین پس از انقلاب در ۱۹۴۹ و تغییر در نظام اقتصادی در دهه ۷۰ الان در نزدیکی آمریکا است.

همچنین با بررسی آنچه گفته شد روشن است که دست یابی به موقعیت هژمون امری شدنی است و در این بستر، باشگاه قدرتمندان جهان که روزی با داغ و درفش و روزی با استعمار نوین در صدد انجام سیاست های خارجی خود بودند در یک منظومه بسته به سر نمی برند.

برای مثال آمریکا از یک کشور مستعمره به سمت وضعیت هژمون حرکت کرد و یا بالعکس پرتغال از یک قدرت بزرگ قرن شانزدهم میلادی به ضعیف ترین کشور اروپای غربی تبدیل شد.

 و کلام آخر اینکه؛ هر قدرت بزرگی به همان نسبت که ترقی می‌کند برای حفظ منابع خود و شکست رقیبان منابع بیشتر و بیشتری را برای امور نظامی اختصاص می‌دهد. تا وقتی اقتصاد داخلی رشد کند مشکلی ایجاد نمی شود، اما پس از آن، باقی ماندن بر سر تعهدات استراتژیک و نظامی روز به روز دشوارتر می‌شود و اینچنین قدرت بزرگ در مسیر سقوط و افول قرار می گیرد.

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز