خبرگزاری کار ایران

راز سرسختی پسری از گوان

راز سرسختی پسری از گوان
کد خبر : ۶۱۹۵۱۰

حمیدرضا صدر به سالهای کودکی آلکس فرگوسن پرداخته، به پس زمینه جان سخت بودن مردی از اسکاتلند...

مفهوم آن جمله برای کسانی که با لهجه اسکاتلندی آشنا هستند روشن بود و برای آنهایی که این لهجه را نمی‌فهمیدند، بسیار گنگ. جمله اسکاتلندی " AHCUMFIGOVIN" با حروف بزرگی روی تابلویی بر دیوار اتاق او در زمین تمرین منچستر یونایتد خودنمایی می‌کرد (معادل انگلیسی آن جمله که واژه‌هایش پیوسته آمده‌اند این است:I come from Govan ). او با تاکید نوشته بود "من از گوان می‌آیم". نه گلاسکو. فقط گوان.

گوان در آغاز قرن بیستم یکی از کارگاه‌های بزرگ کشتی‌سازی امپراطوری بریتانیا بود. می‌گفتند محال است در گوان باشید و صدای کوفتن چکش‌ها را نشنوید. صدای بهم خوردن آهن‌ها در گوان همیشه و همه جا بی‌وقفه، از صبحگاه تا شبانگاه به گوش می‌رسید. "کلاید ساید" در سواحل غربی اسکاتلند تا نیمه‌های قرن بیستم، پایتخت کشتی سازی جهان بشمار می‌رفت و سه کارگاه معروف در گوان برپا شده بودند. جایی که شب‌ها صدای کوفته شدن چکش‌ها و صفیر سوراخ کردن قطعات فلزی اجازه نمی‌دادند خواب به چشم‌ها راه پیدا کند... الکس فرگوسن می‌گفت "دشوار بود و آزار دهنده. ولی همان شرایط سخت، صدای چکش زدن‌ها از پدر به پسر منتقل می‌شد و راز و رمز جان سختی را به رخ می‌کشید".

ولی کارگران آن دوران در فضای باز دست به چکش برده و بر فولاد می‌کوفتند. کار کردن در زمستان‌ها طاقت‌فرسا بود، ولی سرالکس می‌گفت " شخصیت شما در آن حال و هوا شکل می‌گرفت. با چکش زدن بالای عرشه یک کشتی در اوج سرمای زمستان. با تحمل شلاق بادهای سرد کلاید. وقتی پارچه‌ای دور دست‌هایتان می‌پیچیدید تا آهن منجمد پوستتان را نسوزاند".

پدران خانواده فرگوسن از نسلی به نسل دیگر از طبقه کارگر برخواستند. آنها از دوره‌ای به دوره دیگر در کارگاه‌های کشتی‌سازی کار کردند. پدر بزرگ سر الکس، کارگر ساده جابجایی صفحات فلزی بود و پدر پدر بزرگش، رابرت فرگوسن، پرچ کننده. پدر الکس نیز کارش را به عنوان کارگر آغاز کرد. وظیفه اولیه‌اش جابجایی و قراردادن صفحات فولادی بود. در عین حال اگر کشتی‌سازی سنت دیرینه فرگوسن‌ها بود، فوتبال سنت دیگرشان بشمار می‌رفت. جان فرگوسن، پدر بزرگ الکس طی سال‌های پیش از جنگ جهانی اول، به عنوان هافبک تیم "دامبرتن" در سوی دیگر کلاید بازی کرده بود. پدر سر الکس (که او را نیز الکس می‌خواندند، و در حقیقت الکس سنیور) نیز بازیکن فوتبال بشمار می‌رفت.

فرگوسن بارها حکایت دستمزد پدرش را تعریف کرد. بارها گفت "ده یازده ساله بودم که دریافتم دستمزد هفتگی پدرم هفت پوند است. مبلغ شاید قابل قبولی برای آن روزها. ولی برای بدست آوردنش جان کنده بود. سه شنبه و پنج شنبه شب را هم کار کرده بود. همین طور شنبه صبح و سراسر یکشنبه تعطیل را... هفت پوند برای حدود شصت و هشت ساعت کار طاقت فرسا، فقط هفت پوند".

آپارتمان فرگوسن‌ها بسیار کوچک بود. دو اتاق خواب داشت و دو پسر زیر یک سقف می‌خوابیدند. حمامشان وان نداشت ولی آشپزخانه‌اشان مجهز به سینک فلزی بود. ولی آپارتمانشان در مقایسه با  آپارتمان‌های مشابه پر جمعیت نبود. در حالی که در برخی از آپارتمان‌های همان منطقه، خانواده شانزده نفری زندگی می‌کرد. فرگوسن می‌گفت "پول چندانی برای خرج کردن نداشتیم، ولی فقیر هم نبودیم. شرایط سختی داشتیم، ولی هر چه بودیم فقیر نبودیم. شاید تلویزیون نداشتیم، همین طور اتومبیل و حتی تلفن. ولی احساس می‌کردم همه چیز داریم، و داشتیم: من فوتبال را داشتم".

فضای خانه با لیز فرگوسن، مادر آلکس، لبالب از شادی بود. پر از خنده، جمله‌های مهرآمیز و آوازهای عاشقانه. او یکی از همسرایان کلیسا بود و شیفته موسیقی و همیشه و همه جا آوازی زیر لب زمزمه می‌کرد. لیز شخصیت اول خانه فرگوسن‌ها بود. در حقیقت هر چند الکس نظم  آهنین را از پدر به ارث برد، ولی ژن مادری‌اش او را از سایرین متمایز ساخت. می‌گوید " بیشتر شبیه مادرم شده‌ام. زنی با اراده بود و عزمی باورنکردنی داشت".

به همین دلیل سر الکس از مرگ مادر پس از مبارزه‌اش با سرطان، سخت تکان خورد. آشفته شد و محزون. لیز چهار هفته پس از ورود الکس به منچستر یونایتد و نشستن روی آن نیمکت درگذشت. پدرش کمی پس از ورود او به آبردین درگذشته بود. آنها هرگز ندیدند پسر بزرگشان چه شخصیت بزرگی در دنیای فوتبال شد.  فرگوسن از آن چه بر مادرش در بیمارستان "ساترن جنرال هاسپیتال" گلاسکو گذشت حیرت کرد. شرایط بیماران آن بیمارستان دولتی بد بود و به قول سرالکس، دولت مارگارت تاچر مردم را به فراموشی سپرده بود. به همین دلیل او بعدها یک مرکز مبارزه با سرطان با عنوان" بنیاد خیریه الیزابت هاردای فرگوسن" بنا نهاد که طی سالهای بعد بزرگ و بزرگتر شد و فعالیت‌های عام المنفعه‌اش گسترده‌تر.

فرگوسن بالا رفت و بالاتر، با این وصف بارها در ستایش از سرزمین مادری‌اش جمله "می‌تونین پسری رو از گوان جدا کنین، ولی نمی‌تونین گوان رو از پسراش بگیرین" را تکرار کرد و تکرار. راز سرسختی و توفیق او در گوان نهفته بود. آن بندر سرد. آن چکش‌های فولادی.

منبع: ورزش سه

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز