اگون حمزه در گفتوگوی اختصاصی با ایلنا:
سیاست رهاییبخش از یک عامل انقلابی واحد ناشی نمیشود/ آینده سوسیالیسم همواره سرمایهداری خواهد بود/ رشد راست افراطی نتیجه ضعف چپ است/ وظیفه ما اندیشیدن درباره مشکل سازماندهی سیاسی است
رشد راست افراطی منحصرا نتیجه ضعف یا ناپدید شدن چپ است. اما این حرف جدیدی نیست. حتی اگر صرفا دینامیکهای بازتولید سرمایهداری را پیش از فروپاشی مالی سال ۲۰۰۸ نیز تحلیل کنیم، میبینیم که این اوضاع حتی غیرمنتظره هم نیست. آنچه غیرمنتظره بوده تعجب چپ از این رویدادهاست.
به گزارش خبرنگار ایلنا، «اگون حمزه» از آن دسته نامهایی است که نهتنها در ایران که در فضای فکری چپ شاید نتوان چندانی نشانی از او یافت. با این همه، با نگاهی دقیقتر به راحتی میتوان ردپای عمیق او را در فلسفه در عصر حاضر دید: از کتابهایی چون «آلتوسر و پازولینی: فلسفه، مارکسیسم و فیلم» گرفته تا «خوانش مارکس» (به همراه فرانک رودا و اسلاوی ژیژک)، و «از اسطوره تا نشانگان: مورد کوزوو» (به همراه ژیژک). وی همچنین ویراستاری مجموعههایی چون «تکرار ژیژک» را نیز برعهده داشته است. این نویسنده و تحلیلگر صاحبنام همچنین به همراه فرانک رودا ویراستار ژورنال بینالمللی «کرایسیس اند کریتیک» است.
اگون حمزه با اشاره به سالگرد روز جهانی کارگر و فرا رسیدن سالروز تولد «کارل مارکس»، فیلسوف نامآشنای آلمانی، درباره اینکه آیا در عصر فعلی پرولتاریا دریافته که باید برای چه بجنگد، به ایلنا گفت: مسائل پرولتاریا و پرولتاریاسازی یکی از وجوه اساسی در مارکسیسم معاصر است. تلاشهایی برای فرا رفتن از مفهوم مارکسیستی پرولتاریا صورت گرفته است، مانند تلاشهای چپ برای سیاستزدایی از این مفاهیم. با این حال، به گمانم تکرار مارکس از اهمیت بسیاری برخوردار است. میدانیم که میتوانیم بهترین ادراک از پرولتاریا را در کتاب «گروندریسه» یافت که در آن از سوبژکتیویته بیجوهر سخن به میان میآید. به کارگیری مفهوم پرولتاریا (و همچنین پرولتاریاسازی، موقعیت پرولتاریایی) برای باقی ماندن در چارچوب سیاست از اهمیت بسیاری برخوردار است. از آنجایی که این موضوع بسیاری گسترده و پیچیده است، تنها به چند نکته بسنده میکنم.
این نویسنده اظهار داشت: به یاد آوردن این نکته جالبتوجه است که در تاریخ مارکسیسم و انقلابهای قرن ۲۰، عامل انقلابی نهتنها پرولتاریا بلکه زارعان نیز هستند. اما هنگامی که طبقه کارگر از نائل آمدن به نقش خود بهعنوان یک سوژه انقلابی واماند، نظریه مارکسیستی در پی عاملهای دیگری گشت، حال چه دانشجویان باشد، چه مطرودان، کارگران کشورهای جهان سوم و غیره. شاید بهتر باشد برای لحظهای دست نگه دارم و مقایسهای با بحران فعلی پناهجویان در اروپا انجام دهم. برخی چپهای اروپایی میخواهند چنین فکر کنند که میلیونها پناهجویی که به سوی اروپا میآیند میتوانند نقش عامل انقلاب را ایفا کنند و بدین ترتیب سراسر قاره سبز بار دیگر پرولتاریاسازی میشود. اما واردات عامل انقلابی نتایج تصورناپذیری دارد: تا اینجای کار هم، با ورود نزدیک به دو میلیون پناهجو، شاهد رشد سریع نیروهای راست افراطی در سراسر قاره هستیم.
وی افزود: باید منتظر ماند و دید که نتیجه انتخابات پارلمان اروپا چه میشود، اما چشماندازی پیش رو چندان مثبت نیست. اما آنچه این شکل از چپ قادر به درک آن نیست این بوده که پناهجویان نومیدانه تلاش دارند از کشورهای جنگزدهشان بگریزند و از این رو هنگام رسیدن به اروپا دنبال شغل میگردند. تا اینجای کار که وضعیت به این شکل بوده است. با دور شدن هرچه بیشتر از گستره اشتغال کامل، آشکار است که باید تحلیلی را پیش بکشیم که بتواند رابطه میان کارگر و «ناکارگر»، بیکار و نیمهکار [کسی که شغل پارهوقت دارد] را تحلیل کند. بنابراین نقش اساسی نفرت در درون طبقه کارگر نیز باید مد نظر قرار گیرد، بهویژه در زمینه مهاجران و کسانی که به کمک دولت نیازمندند و به آن تکیه دارند.
اگون حمزه اظهار داشت: مارکس با دقت بسیار میان طبقه کارگر، بهمثابه مقولهای از حیات اجتماعی، و پرولتاریا، بهمثابه عامل انقلابی، تمایز قائل میشد. در اینجا رابطهای دیالکتیکی میان «دانستن» و «کردن» وجود دارد و میتواند مراحل بسیاری داشته باشد. «گئورگ لوکاچ» چنین تبیین میکرد که پرولتاریا سوژه-جوهر تاریخی و هگلی است. اما در وضعیت معاصر، گمان نمیکنم که «دانستن» شرایط لازم برای «عمل کردن» باشد؛ در حقیقت آدمی میتواند خیلی خوب بداند، اما همچنان به (نا)کردن ادامه دهد.
وی تصریح کرد: به گمانم، سیاست رهاییبخش از یک عامل انقلابی واحد ناشی نمیشود، بلکه ترکیبیست از عوامل گوناگون و بسیار. در قرن گذشته، چپ غالبا از این شعار مارکس که «کارگران هیچ برای از دست دادن ندارند مگر زنجیرهایشان» استفاده میکردند. امروزه، به گمانم مجبوریم که این شعار را معکوس کنیم. مخمصهای که گرفتار آنیم به سمت و سویی میرود که در آن این خطر وجود دارد که «همهچیز را از دست بدهیم»، آن هم از طریق پرولتاریاسازی یا سبوژکتیویتهای عاری از هرگونه محتوای بنیادین. یعنی نابودی تماموکمال جوهر طبیعی و اجتماعی در «وضعیتی رو به قهقرا» که هیچ شکلی از «آزمون واقعیت» را برای این نابودی به رسمیت نمیشناسد.
حمزه در پاسخ به اینکه پرولتاریا چگونه باید در زمانه فعلی خواستههایش را پی بگیرد، گفت: زمانه ما به گونهای است که در آن کسانی چون «بیل گیتس» و «الون ماسک» خود را چون فیگوهای غایی انساندوستانه و هوادار حقوق کارگر نشان میدهند. تحلیل اینان و دیگر سرمایهداران «مترقی» بسیار جالبتوجه است. اینان کسانی هستند که این جرئت را به خود میدهند که از جامعه پساسرمایهداری سخن به میان میآورند. نخست، دلیلی ندارد درباره این موضوع شادی کنیم و جشن بگیریم: غلبه بر سرمایهداری از سوی خود طبقه سرمایهدار آمادهسازی و برنامهریزی میشود و این طبقه است که چنین مفهومی را به خود اختصاص داده است.
وی گفت: مسخره کردن این افراد و حتی به پرسش کشیدن حقانیت «سوسیالیسم آنها» و آنچنان که باید و شاید «اصیل» نیستند، بسیار آسان است. این رویکرد را میتوان «سوسیالیسم اومانیستی» هم نامید. گرچه این نکته خالی از حقیقت نیست، اما مشکل در جای دیگری نهفته است. پرسشی که مطرح میشود این است که چرا چپ فاقد هرگونه دیدگاه ایجابی از سوسیالیسم است؟ همین قضیه در مورد بسیاری از مروجهای خوشنام سوسیالیسم نیز صادق است: آیا آنها دیدگاه و برنامهای واضح و دقیق از ماهیت سوسیالیسم در قرن ۲۱ دارند؟ شک دارم! مشکل چپ موضع واکنشاش در سیاست بوده و مدتهاست که گرفتار چنین معضلی است.
نویسنده کتاب «خوانش مارکس» افزود: گاه چنین به نظر میرسد که چپ تنها تا زمانی موجودیت پیدا میکند که پاسخی باشد برای دستور کار سیاسی و ایدئولوژیکی که راست آن را به راه انداخته و به کارش گرفته باشد. راست دیدگاه خود را براساس واقعیت و حقایق چیده است. در واقع، حقیقت بالذاته براساس نظرگاه راست صورت یافته است.
وی ادامه داد: اکنون، باید پرسید که اصطلاح سوسیالیسم در عصر فعلی به چه معناست؟ آیا معادل لغو مالکیت به معنای دقیق کلمه (آنگونه که مارکس در «مانیفست کمونیست» مدنظر داشت) است یا تنها نمایانگر دگرگونی آن و تغییر از مالکیت خصوصی (سرمایهداری) به سرمایهداری دولتی (سوسیالیسم)؟ بهنظر میرسد امروزه تصور اینکه سوسیالیسم چه چیزی نیست آسانتر از از آن باشد که ببینیم چه معنایی دارد و چه چیزی را نمایندگی میکند. سوسیالیسم معادل نفی مالکیت به معنای دقیق کلمه نیست، اما نفی یکی از اشکال خاص آن است و بنابراین حوزهای از روابط اجتماعی را دستنخورده باقی میگذارد که در آن مالکیت (چه خصوصی و چه دولتی) معیار روابط موجود اجتماعی باقی میماند و بر آن اساس عمل میکند. اسلاوی ژیژک، به تأسی از مارکس، بهدرستی سوسیالیسم را «کمونیسم عامیانه» مینامد. به این معنا، آینده سوسیالیسم همواره سرمایهداری خواهد بود، دلیلش هم بعد ساختاری خودِ مالکیت است. این ترکهای نهفته در خود ایده، ترکهای ساختاری ایده سوسیالیسم، است که تبدیلش به سرمایهداری را ناگزیر میسازد.
حمزه گفت: باید این توهم را فراموش کنیم که سوسیالیسم «نخستین مرحله» از حرکت بهسوی کمونیسم است. ژیژک استدلال میکند که «آینده یا کمونیستی خواهد بود یا سوسیالیستی». برای آنکه تز ژیژک را حتی جلوتر نیز برانیم، میتوان گفت که سرمایهداری برای بقای بهمثابه صورتی غالب از سامانِ تولید باید سوسیالیستی شود. بنابراین در یک معنای مشخص، ممکن است آینده ضرورتاً سوسیالیستی شود و این چشمانداز چندان رهاییبخش به حساب نمیآید، چراکه در دینامیکهای نادیده بازتولید سرمایهداری رسوخ میکند.
وی در پاسخ به اینکه آیا رشد احزاب راست افراطی را در سراسر جهان میتوان نشانهای از شکست چپ در سپهر سیاسی قلمداد کرد، گفت: رشد راست افراطی منحصرا نتیجه ضعف یا ناپدید شدن چپ است. اما این حرف جدیدی نیست. حتی اگر صرفا دینامیکهای بازتولید سرمایهداری را پیش از فروپاشی مالی سال ۲۰۰۸ نیز تحلیل کنیم، میبینیم که این اوضاع حتی غیرمنتظره هم نیست. آنچه غیرمنتظره بوده تعجب چپ از این رویدادهاست. تا جایی که من میدانم، دلیلش این است که چپ آشکارا جاهطلبیها و مدعاهای خود را مبنی بر به دست گرفتن قدرت دولتی کنار گذاشته و دیگر فراسوی شکل سرمایهدارانی سازماندهی اجتماعی فکر نمیکند. چپ، در عوض، در امنیت و راحتی سیاست هویت، مطالعات پسااستعماری یا دیگر زمینهها و کنشهای اخلاقمحور پناه گرفته است. اما آنچه این موضع آرامبخش که هگل آن را «جان زیبا» مینامید مد نظر قرار نمیدهد این است که دیدگاههای اخلاقی نمیتوانند درباره چگونگی فعلیت یافتن جان و گرفتن شکلی مشخص اظهارنظر کنند. گرچه این موضع به چپ اجازه میدهد تا درباره بحرانی بودن وضعیت اظهارنظر کند، در حقیقت این چپ است که در بحرانی جدی قرار دارد.
این نویسنده تاکید کرد: وقتی درباره راست افراطی فکر میکنید، از رئیسجمهوری برزیل گرفته تا فیلیپین، آنچه آنان را تعریف میکند، برخلاف آنچه بسیاری از چپها دوست دارند نشان دهند، شکلی جدید از فاشیسم نیست. میخواهم بر روی این نکته تاکید کنم که به گمان من امروز نه در عصری فاشیستی زندگی میکنیم و نه در آغاز شکلی «نوین»از فاشیسم قرار داریم. فاشیسم، بهعنوان یک اصطلاح و مفهوم، در درون خود شماری دستورهای سیاسی و اقتصادی مشخص دارد که نمیتوان آن را در پایگاه اقتصادی موقعیت تاریخی فعلی یافت. این نام منحصربهفرد (و دیگر اسامی مشابه) اشکال پدیده ایدئولوژیک نوینی هستند. هنوز نام درستی برای این موقعیت جدید نداریم، موقعیتی که نیازمند شکلی نوین یا متفاوت منطق از اندیشه است. منظورم نسبیانگار درباره سیاستهای دهشتناک وضعیت امروزی نیست. این سیاستها حدنصاب جدیدی را در سیاست شکل دادهاند.
وی ادامه داد: میخواهم بگویم که این رویکرد جدید چهبسا از فاشیسم قرن ۲۰ نیز فاجعهبارتر باشد. این یکی از مشکلاتی است که چپ به آن گرفتار شده؛ آنانی که به صدای بلند کسانی چون «دونالد ترامپ»، رئیسجمهوری آمریکا، «ژایر بولسونارو»، رئیسجمهوری برزیل و «ماتئو سالوینی»، نخستوزیر ایتالیا را محکوم میکنند و آنان را فاشیست میخوانند، باید گوش به منطق هگل بسپرند و خود را درگیر مفاهیم کنند. همانگونه که پیشتر اشاره شده، فاشیست نامیدن این پدیده نوین پوپولیسم ارتجاعی چیزی نیست مگر تنبلی مبتذل روشنفکرانه. برای مثال، اگر کسی میخواهد درکی از پیروزی بولسونارو در برزیل داشته باشد تنها نباید به محدودیتهای چپ نظر داشته باشد که تنها واکنشی بود به دیکتاتوری نظامی و نه برآیند آن. در این چارچوب باید (بهشکلی چهبسا قاطعانهتر) درباره خیزش نئوپنطیکاستیسم [جنبشی نوگرایانه درون مسیحیت اوانجلیکی است که تأکید خاصی بر تجربه شخصی مستقیم خدا از طریق غسل تعمید روحالقدس دارد] تحقیق کند که به همراه مذهب کاتولیک خصوصیات جامعه برزیل را شکل میدهد.
اگون حمزه در ادامه گفت: در اینجا باید «تخصیص» شماری المانهای سیاست اجتماعی را نیز افزود، المانهایی برآمده از چیزی که معمولا و «طبیعتا» متعلق به چپ است. این را میتوان در برنامههای اقتصادی «مارین لو پن»، رهبر حزب جبهه ملی فرانسه، یا برخی سیاستهای حزب حاکم در لهستان یا حتی طرح «استیو بنن»، مشاور پیشین ترامپ، برای ایده اعمال مالیات تصاعدی بر ثروتمندان (بیش از ۴۰ درصد) مشاهده کرد. چپ نمیتواند تصور کند که چنین چیزی را پیش بکشد و دربارهاش گفتوگو کند. اساسا، نزاع علیه راست افراطی مانند نزاع علیه بنیادگرایی مذهبی است. اگر آیین و بنیادگرایی ملی واکنشی است به ارزشهای لیبرال غرب، بنابراین برای مبارزه با بنیادگرایی نباید به دنبال همپیمان در میان ارزشهای دموکراتیک و لیبرالی بگردیم که در خودشان نیز میزانی معنویت ایدهآلیستی نهفته است. بلکه باید تمرکز خود را بر ابداع مجدد و اصیل خود ایده چپ بگذاریم. خیزش پوپولیسم ارتجاعی نشانگانی است از ضعف چپ نه توان راست.
این نویسنده صاحبنام سپس با اشاره به جدایی اتحادیههای تجاری از انترناسیونال اول و گرایش به سمت احزاب لیبرال گفت: بسیاری این را نشان از ضعف چپ میدانند اما پرسش اینجاست که آیا چپ توانسته بر این ضعف فائق آید؟ پیشتر گفتم که چپ خود را به جاهطلبیهای کوچک محدود کرده، چیزی که ژیژک آن را فوکویاماییسازی چپ مینامد. این قضیه در مورد گرایشهای (نهچندان نوین) فلسفی نیز صادق است. فلسفه پساهگلی را میتوان به دو شکل تعریف کرد: یا بسط اندیشه فلسفی و نظامهایی که در برابر هگل قرار دارد (کیرکگارد، مارکس و غیره) یا گرایشی که اخیرا شکل گرفته و تلاش دارد هگل را «رام کند» و او را بدل سازد به نظریهپرداز «بازشناسی» یا «گفتمان». فلسفه «پرسشهای بزرگ»، تعهدات متافیزیکی و هستیشناسانه خود را رها کرده است. این همانندی میان فلسفه و سیاست جالبتوجه است، نه به این خاطر که فلسفه حوزه سیاست را تعیین میکند، بلکه به این خاطر که امروزه این دو ساحت نشانگر فقدان ریاضت مفهومی است. امروزه این دو زمینه به زیر پرچم ضرورتهای دروغین کار میکنند.
وی اظهار داشت: بنا ندارم به دنبال «گناه آغازین» چپ بگردم، یعنی این نکته که چپ از اصل و اهداف آغازین خود منحرف شده است. البته، امروزه منظورم از چپ چیزی است که حول ایده کمونیسم میچرخد. یعنی، از نظرگاه هگلی، این مفهوم را نباید همچون اصل موضوعه پیشینی در نظر گرفت، بلکه باید ارجاع به شبکه تناقضهای اجتماعی و آنتاگونیسمها را حفظ کنیم. همین شبکه است که ارجاع به کمونیسم را ضرورت میبخشد. یعنی، ایده کمونیسم ایدهای است که این قدرت را دارد تا در جهان به خود عینیت بخشد. تنها به این معنا میتوان آن را ایده نامید.
این نویسنده ادامه داد: در اینجا میتوانیم برخی تزها را بهشکلی شماتیک شرح دهیم. مشکل عمده سرمایهداری نه لیبرالیسم است، نه سیاستهای ریاضت اقتصادی، نه شکلهای نوین استبداد یا رژیمهای نژادپرستانه و نه تبعیض جنسی و غیره. مشکل خود شکل سرمایهداری است، یعنی شکل ارزش! باید به جای اشاره به نئولیبرالیسم بهمثابه علت گرفتاریها و مصایبمان، باید به نقد و چیرهگی بر سرمایه بهمثابه هدف نهایی اندیشه و کنشهایمان بازگردیم (گیرم که این کار قدیمی و از مد افتاده به نظر آید).
حمزه در ادامه افزود: در مخمصه فعلی که در آن سرمایهداری بهخوبی تمام مقاومتها و آلترناتیوهای ممکن را خنثی کرده است، حرکت معکوس ژیژک که مبتنی بر بازگشت از مارکس به هگل است اهمیت ویژهای مییابد. در وضعیت فعلی، ما به جهان هگلی نزدیکی بیشتری داریم تا جهان مارکسی. مارکس در شرایط انقلابی (به عبارت دیگر ۱۸۴۸) مینوشت و درباره شرایطی که ممکن بود به انقلاب بینجامد نظریهپردازی میکرد، حال آنکه هگل دلمشغول تاثیرات انقلاب در موقعیتی پساانقلابی بود. ما در مخمصه مشابهی قرار داریم: دوره انقلابهای سوسیالیستی پایان یافته و سرمایهداری بدل به سیستمی جهانی شده است. عصر سوسیالیستی پایان یافته و باید بهشکلی بنیادین درباره ایده کمونیسم بازاندیشی کنیم.
وی افزود: پاسخ مارکس به کتاب «فلسفه فقر» پرودون واژگونی شکل آن در قالب «فقر فلسفه» بود. امروزه، زمانی که ارزش اندیشه خود با استانداردهای فعالیت لاینقطع و تولیدی سنجیده میشود که اشکال گوناگون کار را سازماندهی میکند، زمان آن فرا رسیده تا موضع مارکس را تکمیل کنیم. بحران چپ دیگر بحران ایدهآلیسم نیست، بحران فلسفه «فقیر»ی که از پایه و اساس مادی که شرایطش را تعیین میکند جدا شده باشد. بحران ما برآمده از فقر فلسفه است، فقدان آشکارِ هر شکل اندیشه که از ضرورتِ فعالیت اجباری تهی شده است.
حمزه گفت: تاکید بر قدرت انتقادی و دگرگونشونده اندیشه فلسفی این اجازه را به ما میدهد تا از منظری نو به مخمصهای نگاه بیندازیم که گرفتار آنیم، چشماندازی که در آن بحران چپ مایه نگرانیمان باشد تا بحرانهای سرمایهداری. از نظرگاهمان مبتنی بر «فقر فلسفه»، ناگهان میشود دورویی نهفته در برخی از تشخیصهایمان از وضعیت دشمن و نزاعهای پیش رو را تشخیص داد: برای مثال، انگاشتی در کار است که بسیاری از چپها امروزه به آن معتقدند و بر اساس آن، ما امروزه در زمانهای پساایدئولوژیک زندگی میکنیم و تنها باید دست به عمل زد. نوینترین دیگر این دوروریی، این ایده است که «نئولیبرالیسم» نامی است برای دشمنان حقیقیمان؛ این امر سبب میشود که بهراحتی به تولید منابع بحرانی نوین بیتوجه باشیم و در نتیجه با فقدان هرگونه چارچوب مفهومی مواجه شویم، آن هم با توجه به اینکه خصممان بهسادگی از پسزمینه سیاسیاقتصادی پیچیده خود بریده است. به شکلی پارادوکسیکال، امروزه، بنبست فلسفه خود دو وظیفه مهم را در چارچوب چپ پیش رویمان قرار میدهد: ۱) وظیفه بهبود و توسعه تعریفی ژرفتر و جامعتر از شکست چپ در قرن بیستم، ۲) وظیفه اندیشیدن درباره مشکل سازماندهی سیاسی.
گفتگو: کامران برادران