گزارش تصویری از کودکان کار تهران / بخش دوم
زندگی با مژههای سیاه سمت لب خط
«میگوید دوازده سیزده سال است که در چهارراه کار میکنند، پیش از اینکه بچهدار شوند. حالا دخترهایش مدرسه هم میروند؛ یکی کلاس پنج است و آن یکی که رفت؛ چهار. اصرار دارد که از پسرش عکس بگیرم و بعد قربان صدقه پسرش میرود. »
یک؛
تهران - تقاطع نواب، آزادی - خیابان
کودکانی که پسوند نامشان با کار همراه میشود، هیچ کدام به خواست خود خیابان را انتخاب نمیکنند. سوای آن عده که هنوز خیلی مانده تا به سن کار برسند و کار میکنند، کم نیستند نوزادهایی که آینده از آنها کودکان کار و خیابان اگر نگوییم، کودکانی با آینده نامعلوم خواهد ساخت. آیندهای که با مناسبات خاص و پیچیدگیهای جامعه طبقاتیاش، شاید بگوید: کاش این کودک هم مثل پدرش بادبادک فروش میشد.
اگر توی خیابانهای شهر ببینیشان و زود رد نشوی و لحظهای بایستی و حتی کلمهای با آنها حرف بزنی میفهمی که کار را وظیفه خود میدادند، عادت کردهاند که توی خیابان باشند و خود را با کودکان سواره و پیادهای که هیچ شباهتی به آنها ندارند، مقایسه نکنند.
میبینمش. هر روز همین جاست. از کنارم میگذرد، لبخند میزند و میرود تا خودش را لابه لای ماشینها گم کند. میگویم عکس بگیرم باز میخندد. «حرف بزنیم»؟ جوابی نمیشنوم.
دختری که نمیخواست با من حرف حرف بزند تنها نیست. با مادر و خالهاش آمده اند. یک خواهر بزرگتر از خودش هم دارد و یک برادر کوچکتر؛ امیرعلی.
مادر خانواده میگوید دو دختر دارد یک پسر. میگوید: «گل فروش چهارراه هستم». از ساعت دو میآیند و تا تاریک شدن هوا میمانند. وقتی میپرسم کجا زندگی میکنید، میگوید: «سمت لب خط». میگویم لب خط کجاست؟ میگوید: «بین ارج و خراسون».
خاله بچهها که از مادرشان کوچکتر است وقتی میخواهم عکس بگیرم بلند میشود. مادرشان هم میگوید که صورتش توی عکسها نیافتد. شوهرش هم کار میکند. میگوید بادبادک میفروشد. میگویم راضی هستید؟ میگوید: «چه کار کنیم دو تا بچه مدرسهای، یک نوزاد».
اینها میگویند اهل مشهد هستند. میگوید دوازده سیزده سال است که در چهارراه کار میکنند، پیش از اینکه بچهدار شوند. حالا دخترهایش مدرسه هم میروند: یکی کلاس پنج است و آن یکی که رفت؛ چهار. اصرار دارد که از پسرش عکس بگیرم و بعد قربان صدقه پسرش میرود.
میرود و دیگر دوربین هم هرچه قدر خودش را زوم میکند، نمیتواند پیدایش کند. گلهای زرد و قرمز نوار پیچ شده که توی هوا، روی خطوط عابر پیاده و بین ماشینها راه میروند و گاه خودشان را از پنجره ماشینها عبور میدهند و التماس میکنند که ما را بخرید، توی حافظهام ماندهاند.
دو؛
تهران - گیشا - پل عابر
اسمش محمدرضاست. شانزده سال دارد. میگوید کلاس ششم است. مادرش در پمپ بنزینی که همان نزدیکیهاست مینشیند؛ خودش میگوید. شبها هم دو تایی توی پارک میخوابند.
از مشهد آمدهاند. نمیداند از کی. میگوید پدر ندارد. میپرسم مدرسه میرود و میفهمم که کلاس ششم است. نمیدانم راست میگوید یا…
از محمدرضا برای عکس گرفتن اجازه میگیرم. اجازه میدهد و مثل باقی بچهها هیچ اصراری ندارد که فال بخرم. چیزی هم نمیپرسد. مژههایش را که سیاهند و بلند، روی همه سیاهیهای شهر میبندد و آنها را سیاهتر میکند.
سه؛
تهران - ولیعصر، نرسیده به جمهوری - خیابان جمهوری
از دور میبینمشان؛ جمعیتی که نشستهاند پای بساطی که دو کودک برپا کرده اند؛ وسط دود و بوق ماشین و اتوبوسها و آدمهایی که مدام به یکدیگر تنه میزنند.
دو برادرند؛ علی و محمد. علی دوازه سال دارد؛ همان که ایستاده؛ پسر زیبایی است، دندانهای سفید درشت دارد و چشمهای براق. مدرسه نمیرود اما میگوید شش کلاس سواد دارد. همان نورآباد رفته. مادرش نورآباد مانده و او با برادر و پدرش به تهران آمدهاند تا کار کنند.
محمد یک سال از علی بزرگتر است. او حواسش تنها به کار است؛ ماهرانه و مردانه. میخواهد پولدار شود شاید هم دارد وظیفهاش را به عنوان برادر بزگتر انجام میدهد. اصلا با من حرف نزد.
علی ژست نمیگیرد تا من هستم راست ایستاده به دوربین نگاه میکند و میخندد میترسم مزاحم کارشان باشم. میپرسم توی این خیابان بچههای دیگری را هم میشناسد که کار کنند؟ میگوید؛ همه آدم بزرگند، توی این خیابان و خیابانهای اطراف فقط ما بچه ایم و من خیالم راحت میشود وقتی میفهمم که میدانند هنوز بچهاند…
گزارش و تصاویر از «آساره کیانی»
ادامه دارد…