پژوهشگر و مدرس فلسفه هنر مطرح کرد:
حتی مغولها و غزنویان کودکان را نمیکشتند و آثار تاریخی را تخریب نمیکردند/ «ترامپ» قهرمان برآمده از فاضلاب است
سیدمهدی ناظمی با بیان این مطلب که «تصویری که از ترامپ به عنوان رئیسجمهور دیوانه و قلدر که هرکاری بخواهد میتواند در جهان انجام دهد، ارایه میشود، از دست مهندسانش نیز خارج شده»، میافزاید: هیچ کشوری به اندازه آمریکا تصویر نیست. سینما در امریکا خود حقیقت آمریکا است. بهخاطر همین در انگلستان هم با اینکه تلاش شد تا بوریس جانسون را به عنوان بدیل اروپایی ترامپ بتراشند اما عملاً به جهت عقبه فرهنگی و فکری و سیاسی آنها میسر نشد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، گرچه صورتبندی مدون و واحدی که بتوان بر سر آن اجماع داشت در مورد عصر جدید در دست نیست اما اغلب متفکران دوران پسامدرن بر این امر اتفاق نظر داشتهاند که مدرنیته به تبع سنت متافیزیکی از اساس با دوگانههایی چون واقعیت -ارزش،تصویر- واقعیت سرشته شده است. فهم جهان در مقام تصویری که بناست از رهگذر آن ذات جهان اندیشیده شود با وجود تمامی اختلافات جریانهای فلسفی مدرن به خط واصلی بدل شده که تمام آنها را در امتداد هم قرار داده است. جهانی که همه چیز تصویر شده و انسان شانی جز آزمایشگر نیافته، خموشانه به دامان امر بازنمایانه فرومیافتد. جهانی که در آن رسانه واقعیت را میسازد اندک اندک تصویر به امر اصیل بدل میشود. در این معنا دیگر نمیتوان مرزی قاطع میان آنچه واقعی هست و آنچه توسط تصویر بازتاب داده میشود، ترسیم کرد. چنان که گویی تصویر بیش و پیش از صاحب تصویر اصالتی خیرهکننده بیابد. موازنه قدرت و نسبت آن با حقیقت در عصر سینما و رسانه چه تفاوتی با دوران پیش از خود کرده است؟ درمورد این پرسشها با سیدمهدی ناظمی (پژوهشگر و مدرس فلسفه هنر) گفتگو کردیم.
آیا در این جهان سیاست؛ سینما را میسازد یا سینماست که چارچوب امر سیاسی را پیشبینی و معین میکند؟ اگر جهان ما به تصویر فروکاهیده شده باشد، نمیتوان گفت این جهان سینماتیک شده است؟
در مورد ترامپ موقعی که به قدرت رسید، همان اوایل با نوع افهها و ژستها و کاراکتری که از خودش در شبکههای اجتماعی نشان میداد، مرا اول از همه یاد شخصیت مرد پنگوئنی فیلم بازگشت بتمن تیم برتون انداخت. دو فیلم بتمن و بازگشت بتمن تیم برتون فیلمهای مظلومی هستند و در سایه فیلمهای بعدی نولان مغفول واقع شدهاند. درحالیکه درباره این دو فیلمی که خاطرنشان کردم، مقاله و کتاب فلسفی جدیای داریم.
مرد پنگوئنی در آن مجموعه موجودی است که از صحنه اجتماعی مطرود است و در فاضلاب بزرگ شده و با موجودات فاضلابی زندگی میکند. کل فیلم که البته فیلم پستمدرن و درخشانی است به نوعی ظهور وارونه مسیح است. یعنی مرد پنگوئنی؛ شخصیتی است که مثل موسی به آب انداخته میشود ولی آب که سر از فاضلاب درمیآورد و آنجا پنگوئنها و مشتی آدم و موجود عجیب و غریب که در آنجا با شخصیت اصلی داستان زندگی میکنند، جای آنکه از آسمان به زمین بیاید از زیرزمین و فاضلاب به زمین برمیآید و ما در فیلم شاهد نوعی نجاتبخشی وارونه هستیم.
مهمترین چیزی که در اینجا وجود دارد؛ این است که رسانه و سرمایهای که پشت صحنه فیلم قرار دارد و چندان هم قابل دیدن نیست، هستند که این مرد از فاضلاب برآمده را تا حد شهرداری بالا میبرند. پس رسانه، سرمایه و عامل سوم خود شخصیت مرد پنگوئنی که در فیلم بعدی جوکر میشود، است که این مسیر را برای شخصیت اصلی هموار میکنند. مرد پنگوئنی شخصیتی پست و رذل است که ابداً از رذل و پست بودن خودش پشیمانی ندارد و بلکه به آن افتخار هم میکند. اما میداند که برای آنکه این پست بودن مانع از قدرتگیری او نشود باید دو چیز را رعایت کند: یکی اینکه با سرمایه و سرمایهداری بسازد و دیگری هم آن است که رسانه؛ شخصیت او را بتراشد و اورا در مقام سلبریتی عرضه کند.
پیش از ادامه بحث باید بگویم که این امر در کلیت خودش یک مساله جهانی است و گرچه مثلاً در شخصیتی مانند ریگان هم این امر قابل مشاهده بود اما در شخصیت ترامپ به اوج خود رسید. ترامپ سعی میکند شخصیت گنگستر و کابو و لات آمریکایی را عرضه کند و رسانه هم بر اساس مناسباتی، این تصویر از او را به مردم حقنه میکند. وقتی این اتفاق میافتد، تصویری از شما ساخته میشود که دیگر کنترلش در اختیار شما نیست بلکه این تصویر تبدیل به موجود مستقلی میشود که در بسیاری از مواقع کنترلش از دست شما خارج میشود. حالا اگر این سلبریتی که تصویرش چنین ساخته شده، رئیس جمهور قدرتمندترین کشور جهان باشد طبعاً باید منتظر توالی آن باشیم چنانچه اکنون هم شاهد آن هستیم. منتهی این مساله مهندسی میخواهد. درواقع باید پرسید چه بازیای وجود دارد که به چنین نتیجهای ختم میشود. تصویری که از ترامپ به عنوان رئیسجمهور دیوانه، قلدر و آمریکاپرست که هرکاری بخواهد میتواند در جهان انجام دهد، ارایه میشود، تصویری است که از دست مهندسانش نیز خارج شده است.
چرا این به قول شما «بازی» آغاز شده است؟ یا ارادهای کلی و نیرومند در پس این کلان برنامه برقرار است؟ چه نسبتی با بحران دولت-ملت در آمریکا و این سلبریتی-حاکم میتوان برقرار کرد؟
به نظر میرسد که جهان سرمایهداری برای حل بحران متأخر خود دچار بنبست شده است. ثروتمندترین کشور دنیا دارای بالاترین جمعیت فقیر و بیخانمان است. در دهها مورد دیگر هم میتوان نشان داد که آمریکا به طور پارادوکسیکالی هم در اوج است و هم حضیض. اینکه میلیونهای فقیر مطلق در آمریکا وجود دارند و اینکه آمریکا بالاترین آمار مصرف مواد مخدر را دارد واقعیتی غیرقابل رد است چنانکه این مورد هم که بهترین دانشگاههای جهان در آمریکا قرار دارند هم واقعیتی غیرقابل کتمان است. به نظر میرسد که سرمایهداری در مواجهه با این بحران به این نتیجه رسیدهاند که باید تغییری در سیاست کلان آمریکا ارائه دهند یعنی باید کلان روایت تازهای از امریکا ارائه دهند. این روایت تازه باید مبتنی بر کشور آمریکا باشد نه کمپانی ایالات متحده امریکا. برای این منظور به رئیسجمهور جنتملن و صلحدوست نیاز نیست بلکه لازم است کسی زمان امور را برعهده بگیرد که دلال و تاجری حرفهای و خبره باشد. چنین کسی بناست تا با ارعاب دیگران یا دستکم معامله با آنها بخشی از حجم انبوه این بحرانها را حل و فصل نماید.
در نتیجهی زعامت امور توسط چنین فردی؛ بناست آن تصویر برکشیده شده از آمریکا پس از جنگ جهانی دوم و تمام این سالها از میان رفته و جای خود را به تصویر تازهتری بدهد و در این تصویر جدید شما از آن سرمایه معنوی پس میکشید. معنی این امر چیست؟ یعنی اینکه آمریکاییها که خود را مالک جهان و کدخدای آن میدانند با برهم زدن معاهدات بینالمللی که خود در رأس ایجاد و تأسیس آنها بودهاند، به نحوی پایان تصویر آرمانی از خود را اعلام میکنند. از این به بعد آنچه برای آمریکاییها مهم است این است که بحرانهای داخلی را ابتدا مدیریت کنند و بعد دوباره سروقت جهان بروند تا در آن بحران خلق کنند.
در واقع این احساس بحران نزد پیشینیان هم وجود داشته است منتهی تاکتیک آنها در مبارزه با این مساله برونافکنی آن بوده است. معروفترین اقداماتی که میتوان به آن اشاره کرد ماجرای چاپ دلار بیپشتوانه بود که آمریکاییها از رهگذر آن بحران پیش آمده در اقتصاد خود را به کل جهان سرریز کردند. اما مساله این است که ترامپ به تنهایی قادر به پیشبرد این بازی نبود. اولاً اینکه نظام آمریکا دو حزبی است و هر دوی این احزاب غولهای صنعتی و مالی بزرگی هستند. برای همین نیاز بود تا در این میدان به نئوکانها هم باج بدهند.
کسانی که سینما را بهطور جدی دنبال میکنند، میدانند که در سالهای اخیر به فیلمها و سریالهایی بر میخوریم که بهجای دوتاییِ دیگران بد و آمریکاییان خوب، به دوگانه آمریکایی خوب و بد روی آورده است. حالا ما با آمریکاییهای بدی طرفیم که حتی تا سرحد ریاستجمهوری هم نفوذ کردهاند. در اکثر این فیلمها این آمریکاییهای بد دارای شبکه نفوذی هستند که مانع صلح و برابری در جهان هستند. این شبکههای نفوذ بحران تا انتهای فیلم کشف ناشده باقی میماند یعنی شخصیتهای خوب فیلم هم گویی توجهی به اینکه این شبکه مانعِ صلح است، ندارد تا اینکه در انتها معلوم میشود اتفاقاً کسانی از خود ما؛ مانع از صلح و باعث جنگ بودهاند. آمریکاییها در نهایت این بدمنها را از صحنه خارج و حتی زندانی میکنند. من خیلی برایم جای سوال بود که چرا آن روند قبلی یعنی جنگ میان آمریکاییها-مسلمانان و آمریکاییها-چینیها و... در فیلمهای جدید فرومیپاشد اما وقتی ترامپ به قدرت رسید، متوجه شدم که چه اتفاقی دارد میافتد و این تصویر به چه معنا و به چه هدفی ساخته شده است. در واقع ماجرا این است که آمریکا در حال پوستاندازی است و در این پوستاندازی بناست یک عده تصفیه شوند.
با این اوصاف در عصر رسانه وجهه عمومی حاکم چه میشود؟ آیا این وضعیت برای شهریار مدنظر ماکیاولی که اصلاً برای نیکوکار بودنِ حاکم در سلوک شخصی وقعی نمینهاد، همخوانتر نیست؟ نسبت دولت و رسانه در عصر جدید را چطور میتوان توضیح داد؟
مساله پیش روی ما مساله سادهای نیست. یعنی ما بیش از هر زمان دیگری در تاریخ پس از چنگ جهانی دوم به جنگ جهانی سوم نزدیک هستیم. نکتهای که وجود دارد این است که رخداد این روزها در ادامه سنت اندیشه سیاسی غرب هست ولی با انضمام اتفاق جدیدتری که رخ داده و سرشت آن را متفاوتتر کرده است. اگر برگردیم به قبل دو روند به موازات هم در فلسفه سیاسی غرب پیش رفته است. جمع کردن این دو نظر با هم دشوار است. من بهطور سمبلیک این دوگانه را که اتفاقاً هر دو هم واقعی هستند و اندیشه سیاسی غرب را شکل میدهند دو گانه هابز- لاک میدانم. در این دوگانه وجهی از آن؛ انسان را تحت مفهوم آزادی میفهمد و این آزادی ذاتی اوست. این امر واقع است و غرب اساساً با آن ساخته شده است. اینکه در غرب و در میدان عمل چه روی داده اصلاً این واقعیت را تغییر نمیدهد که غرب خود را بر مبنای آزادی بنا کرده است. نگاه دوم از آن هابز است. هابز میگوید شما آزاد هستید ولی چون چیزی این آزادی را حد نمیزند به گرگ هم بدل میشوید. پس حال که وضع این چنین است باید لویاتان یا هیولایی باشد تا این آزادی را محدود کند.
حال اگر برگردیم به آنچه در غرب در میدان سیاست روی داده است، میتوان هم قیامهای آزادیخواهانه را دید و هم سرکوبهای بیرحمانه را به نحوی که علیرغم چهره زیبایی که مدرنیته به همراه آورده، چهره زشت و تخریبگرش هیچ مانندی نداشته است. مغولها دستکم آنقدر میفهمیدند که زنان و کودکان را نمیکشتند یعنی درجهای از اخلاق سیاسی و جنگ نزد آنها وجود داشته است. حتی نتیجه حمله غزنویان به هندوستان هم هرگز میراث فرهنگی و تاریخی هندوستان تخریب و نابود نشد. این امر حاوی مطلبی است؛ اینکه در غرب شما برای نابودی طرف مقابل خودتان به هیچ چیز اعم از نسل آدمی و میراث فرهنگی رحم نمیکنید. البته تا جنگ جهانی همچنان حس میشود که مقداری از مروت باقی است ولی بعد از جنگ جهانی دوم دیگر همه چیز از اخلاق سیاسی و جنگ از بین میرود. جنگ ویتنام از این نظر بسیار مهم است. ما در این جنگ شاهد جنس و نوع تازهای از وحشیگریها هستیم که از فرط شناعت حتی نمیتوان آنها را به زبان آورد. ما خودمان هم که در زمان جنگ میخواستیم به سمت عراق موشک بزنیم چندین بار از سوی امام(ره) جلوی حملات گرفته شد چراکه امام همچنان نسبت به دقت موشکها و اینکه مبادا غیرنظامیها را هدف قرار دهد، قانع نشده بودند تا اینکه نهایتاً با اطمینان از اینکه موشکها مناطق مسکونی غیرنظامی را تهدید نمیکنند، فرمان عملیات را صادر کردند.
با یک مثال دیگر میخواهم صورتبندی که از این مصادیق میتوان به دست داد، ارایه دهم. وقتی داعش در سوریه و عراق در حال تخریب و غارت و فروش میراث چندین هزارساله بشری بود تقریباً هیچ فشار و ممانعتی به عمل نیامد بلکه حتی موزهداران شخصی و دولتی از این غارت نهایت نفع را بردند. واقعیت این است که ما وارد عصر تخریب جهان شدهایم. یعنی در زمانهای قرار داریم که واقعیت هیچ چیز مهم نیست بلکه تصویر است که واقعیت دارد خود واقعیت دیگر هیچ ارزشی ندارد.
در عصر ما گرایش به تصویری شدن همه چیز و اصالت وانمودهها تا حد نهایت رادیکال شده است. شما در این عصر اصلاً مهم نیست که خود آن معبد و شهر باستانی را داشته باشید یا نه بلکه ارزش آن در موزه است. چون وقتی تکه سنگی به موزه میآید هم موزهدار هم غارتکننده هم خریدار و هم محقق هر سه به مقصود خود میرسند. یعنی چیزهای جهان دیگر اصلاً از این نظر که فینفسه چه هستند و واقعیتی دارند، مهم نیستند بلکه اهمیت و اصالت آنها در اوبژه بودنشان است. ترامپ هم در این معنا اصلاً وجود ندارد. ترامپ یک تصویر است. تصویر در هیچ جای جهان بهتر از ایالات متحده جواب نمیدهد چراکه هیچ کشوری به اندازه آمریکا تصویر نیست. سینما در امریکا خود حقیقت آمریکا است. به قول بودریارد آمریکا سینماست. بهخاطر همین در انگلستان هم با اینکه تلاش شد تا بوریس جانسون را به عنوان بدیل اروپایی ترامپ بتراشند اما عملاً به جهت عقبه فرهنگی و فکری و سیاسی آنها میسر نشد.
قدرت آمریکا در تصویرش است. آمریکا یعنی رسانه و رسانه در دنیای امروز یک واقعیت خودبنیاد است و ما چارهای نداریم جز اینکه این واقعیت خود-بنیاد را جدی بگیریم. امروز برای رهایی از آمریکا دو راه وجود دارد؛ یکی رسانه است. شما باید رسانه داشته باشید. در عصر امروز موشکهای ما باید در رسانه آماده پرتاب باشند. ما نتوانستهایم تا امروز رسانه قدرتمندی داشته باشیم. دوم راهی است که مخصوص خواص است. این راه، راه وارستگی است. راه کسانی است که سر در حقیقت دارند و مساله آنها در درجه اول پاسخ دادن به پرسشهای وجودی خودشان است. چنین کسانی به وارونگی و دجال بودن زمان حاضر پی میبرند. ما باید در کنار آن راه اول به تقویت این هم کمک کنیم. اتفاقی که در اربعین رخ میدهد چیزی بیش از یک روزنه برای این قسم از رهایی است و ما مکلفیم که از این وارستگی عمومی برای آنکه هنوز حقیقت را نه در وانمودهها که در خود امر حقیقی بیابیم، پاسداری کنیم.