از نیچه تا ترامپ در گفتوگو با آلیسون میلبنک:
شکست ترامپ با نشان دادن واهی بودن امیدی که به آمریکاییهای فقیر داد، ممکن است/ جامعه لیبرال آمریکا با نیمه تاریک خودشان مواجه شده/ ترامپ ما را متوجه ضعف جدی مبانی آمریکاگرایی کرد
مدرس دانشگاه کاتینگهام در انگلستان میگوید: اهمیت ترامپ در این است که یکبار دیگر ما را به ضعف جدی مبانی آمریکاگرایی متوجه کرد. او انتخابات آمریکا را نبرد چون صرفاً امور را وارونه جلوه داده و زیرآبِ خرد را زد، بلکه صرفاً چون امید را به مردم فقیر آمریکا بازگرداند، برنده شد. تلاش برای شکست دادن ترامپ هم تنها با نشان دادن واهی بودن این امید میسر است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، این ایده که حقیقت سراسر مستقل از خواستها و منافع و بهطور کلی زندگی روزمره آدمیان وجود دارد، تنها یک بیان فلسفی در مورد جهان نیست بلکه چنانچه افلاطون هم دریافته بود، از دل این گزاره باید همچنین فهمید که چه کسی بیشترین نسبت را با حقیقت دارد؟ افلاطون گمان میکرد اگر کسی بتواند بگوید حقیقت نزد چه کسی است، مجاز است تا بگوید قدرت هم دست همان باید باشد. آنکه ناظر حقیقت راستین است، زعیم راستین نیز هست. چه تنها اوست که میداند چه چیز برای مردم خوب و چه چیز بد است. اما اگر حقیقت را چنانچه نیچه میگفت از این مقر لایزال و دور از دسترسش به زیر کشیم و ردای نسبیت و چشمانداز بر آن پوشانده و بر سریر سلطنت نشانیمش، چه؟ اگر حقیقت نزد همگان باشد، که نیچه چنین فکر میکرد، پس در نهایت فقط تفسیرها وجود دارند. در این معنا حاکم اصلح کسی نیست که با حقیقت لامکان و لازمانی درآمیخته، بلکه آن کسی است که میتواند تفسیر خود از جهان را به دیگران بقبولاند. همینجاست که میان مدرنیسم و پستمدرنیسم خطی محو اما قاطع کشیده میشود. آلیسون میلبنک (متأله مسیحی و مدرس دانشگاه کاتینگهام در انگلستان) میگوید ترامپ مولود این معنای پستمدرن از حقیقت است.
چه نسبتی میان برآمدن حاکمی چون ترامپ و پایان امکانات نظری مدرنیته وجود دارد؟ آیا در یک دولت مدرن قرن هفدهمی هم امکان چنین چیزی بود؟
اگر همین امروز برویم از مردم بپرسیم که از میان مهاتما گاندی، رهبر فقید هند و دونالد ترامپ کدامیک تجسد و تجسم ابرمرد نیچه میتواند باشد؟ نباید تعجب کنید اگر بسیاری به شما بگویند ترامپ نماد رهبر سیاسی مدنظر نیچه بوده است. چه از نظر آنها ترامپ کسی است که توانسته ارزشهای خاص خودش را القا کند و این توانایی را داشته که دیگران را وادار کند جهان را حسب معیارهای او تفسیر کنند.
ترامپ را نه با اصول ریاضت و زهد کاری است و نه با آن فروتنی و تحقیر ویژه آدمی در مسیحیت. و چه بسا این یکی از طنزهای جدی روزگار ما باشد که طبقه متوسط و روشنفکر جامعه لیبرال که همیشه با آغوش گشوده از این ایده نیچه که هیچ حقیقت عینیای که همیشه معتبر باشد؛ وجود ندارد، استقبال کرده است، اکنون با ترامپ و وقایع جایگزین او در مقام نیمه تاریک خودشان مواجه شدهاند. دعاویای که پیشتر در مقام نقد پدرسالاری یا ایده حقیقت استعماری استفاده میشده است، اکنون توسط یک ضدزنِ خندان اقامه میشوند. کسی که میخواهد ایالات متحده را از شر مهاجرانی که او نادلپذیر مینامدش، رها سازد. پاسخ ما به این وضعیت چه میتواند یا چه باید باشد؟ آیا برآیش پدیدهای چون ترامپ نیاز ما به بازگشت به آرمانشهر روشنگری را برملا نمیکند؟
یکی دیگر از پاردوکسهای کنایهآمیز دورانی که در آن به سر میبریم آن است که درحالیکه اهالی فیزیک کوانتومی در این عصر اتم و کوانتوم رهیافتی لاادریگرایانه، مشروط و موقتی و حتی گاهی رازآمیز به سرشت واقعیت دارند، زیستشناسان نسبت به باورهایی که در قرن نوزدهم مسلم میانگاشتند، رهیافت پوزیتیویستی دارند. در اینجا توجه شما را به دانشمند برجستهای جلب میکنم که در جشنواره "چراغها چگونه روشن میشوند" بسیار پافشاری میکرد که چون ایدهها غیرمادی هستند پس واقعی نمیتوانند باشند. اما من فکر میکنم میتوانیم با بازگشت به ریشه واژه خرد، راهی میانه چشماندازگرایی صرف که مدعی است هیچ حقیقت ثابتی وجود ندارد و همچنین عقلگرایی که فکر میکرد حقایقی ابدلی و ازلی وجود دارد، برقرار کرد.
واژه خِرَد (reason) در ریشه هم بر اندازهگیری و محاسبه اشاره دارد و هم بر فهمیدن دلالت. در واقع بهجای اینکه خرد را مجموعه منظم از وقایع بدانیم که با آنها بهطور منفعلانه درمیآمیزیم، میتوان آن را نوعی فعالیت قلمداد کرد. برای اینکه حتی در آزمایش علمی، استدلال و خردورزی شامل کنشهای خلاقانه تخیل و تفسیر ما نیز هست. یعنی اینکه حتی وقتی پای آزمایش و تجربه هم در میان باشد که علیالظاهر ما نیازی به خلاقیت یا تفسیر نداریم، بازهم چنان تفسیر و ایجاد رهیافتهای خلاقانه جدید نقش بسزایی دارند. در قرن هفدهم، جرمی تیلور، این مرد الهی، حقیقت را چنین تشبیه میکند "جعبهای از جیوه... چونان گردن افراشتهای فاخته یا حریری متغیر". همین که چشمانداز ما تغییر میکند، آن پارچه ابریشمی حریری که در برابرمان است رنگ دیگری به چشم میآید. و اگر بخواهیم که تجربه ما از آن واجد معنایی باشد، باید دقیقاً این انعطاف و تلون و تغیر را در آنچه تجربه میکنیم به رسمیت شناخته باشیم. با این حال دسته دیگری از چیزها و مواد را هم میتوانم نام ببرم که رنگ و ظاهرش الزاماً به موضع بیننده وابسته نیست. حقیقت در کنش فعالانه ما در فهمیدن چیزها در مقام موجوداتی که به ادراک متعاقات متعهد هستیم یافت تواند شد. این یک کنش اخلاقی است. چیزی که سیمون ویل و آیرس موردوخ آن را تفطن و توجه مینامند. هوشیاری که در آن ما از خویش به قصد اقامت در راز وجود چیزهای غیر از خودمان برون میشویم. هر کنش خردورزانهای در این معنا، خود یک کنش حسی نیز هست. کنشی که در آن شناخت در پی یافتن الگو و برملا کردن یک صورت است. صورتی که ما از رهگذر آن میتوانیم یک معنای عقلانی را برسازیم.
با این اوصاف آیا میتوان گفت حقیقت در مقام امری برساخته دیگر چندان به عقلانیت ارتباطی ندارد؟ در اینصورت آیا میتوان از مفهوم حقیقت رسانهای سخن گفت؟
بخشی از فروپاشی خردورزی صرف و مدرنیستی به این سبب روی داد که ایدههایی که فکر مدرن خود را درگیر آن کرده بود تا حد بسیار زیادی متعلق نظرورزی و تأمل انتزاعی صرف بوده و از زندگی هر روزه و انضمامی آدمی جدا افتاده بودند. دولت و نظام آموزشی چه بسا بخواهند همینطور مدام و بیانتها در مورد مهارتهای گوناگون سخن بگویند اما واقعیت این است که این مهارتها و آن همه لفاظیها ورای ابزارهای محض هیچ معنایی ندارند. یک مهارت راستین کنشی است که در آن، شخص در خردی که هم بر استدلال و هم بر محاسبه مشعر است، درآمیخته، مواد و مصالح درگیر را شناخته، و خود را به جزئیت و فردیت آنها گره بزند خواه این متعلقات اعداد باشند یا انواعی از شویندهها.
یک مهارت راستین چنان است که زلف شما را به حقیقت جهان گره زده و شما را با امر اخلاقی و حسی به مشارکت درآورد. چه بسا این لذت و شعف حتی ناشی از طراحی یا چینش موزاییکهای حمامتان باشد. چنین رهیافتی به خرد، حقیقت را از امر نیکو و خیر و زیبا جدا نمیکند بلکه اجازه میدهد تا حقیقت خود را بر ما تحمیل کند. اراده و آرزو هرگز نمیتوانند جدا از خرد وجود داشته باشند و این اشتباه اصحاب روشنگری بود که گمان میکردند میتوان خرد را رها از هر خواست و ارادهای سامان داد.
ما اکنون خود را در جهانی یافتهایم که همه چیز و همه کس را از طریق شبکه اجتماعی بهم متصل کرده است. جهانی که از رهگذر اینترنت؛ مردم میتوانند در اتاق پژواک پیشفرضها و باورهای خودشان بزیند. منتهی فکر میکنند که آنچه ذیل عنوان خبر به آنها میرسد نوزادی غسل تعمید یافته است غافل از اینکه در هر دو سوی این ماجرا یعنی در سوی رسانهها و چه در سمت کاربران همیشه اراده و خواست و آرزو و آرمانها دخالت میکنند. اینکه رسانه می خواهد چه چیزی به خورد شما دهد و اینکه شما بیشتر از چه رسانههایی استفاده میکنید، هرگز اموری و انتخابهایی تهی و خارج از دسترس اراده و خواستها و آرمانها نیستند. حتی اگر رسانهای خود را گزارشگر عینیت تلقی کند و مدعی بیطرفی باشد، شبیه آن کاری که بیبیسی گمان میکرد در ماجرای رفراندوم خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا انجام میدهد، در نهایت مجبور است موضعی داشته باشد. آنها در مقاطع مختلف نظرات تایید شده توسط طرفهای درگیر در منازعه را یک کاسه میکنند اما هرگز خود را با دشواری امر خطیر مواجهه خردمندانه با آن امور یعنی موجههای که هر سخن و امری را میسنجند و حق مطلب را در موردش ادا میکند، درگیر نمیکنند. آیا وقتی روزنامه گاردین میگردد و ناخوشایندترین عکس شاهزاده چارلز را در کنار مردم فقیر منتشر میکند، آب به آسیاب اردوگاه گمراه ترامپ نمیریزد؟
آیا راه فرار از امثال ترامپ، بازگشت به دولت مدرن است؟
من فکر میکنم نیچه به ما آموزد که هیچ حقیقتی بدون تفسیر وجود ندارد. حقیقت شبیه تلون و رنگارنگی پارچهای حریر است. ما اصلاً ملزم نیستیم تا از خرد دست بکشیم، بلکه آنچه نیاز است آگاهی به سرشت فرار، لغزنده و پویای آن است. کافی است بدانیم حقیقت جیوهای است، حقیقت در کنش فعالانه یافته میشود، در درآمیختن با زندگی و در سنجیدن واقعی، نه در استدلال نظری محض. حقیقت در درگیری تمام ابعاد وجودی ما با جهان اعم از تنانگی و ذهن و روح به دست میآید. اما در نهایت حقیقت خود را بدواً به سبب زیبایی و جذابیت تحمیل کنندهاش به مردم درمیآمیزاند. دونالد ترامپ انتخابات آمریکا را نبرد چون صرفاً امور را وارونه جلوه داده و زیرآبِ خرد را زد، بلکه صرفاً چون امید را به مردم فقیر آمریکا بازگرداند، برنده شد. تلاش برای شکست دادن ترامپ تنها با نشان دادن واهی بودن این امید میسر است. اما اشتباه خواهد بود اگر گمان کنیم ایستار مطلقی وجود دارد که ما از آن موضع بتوانیم ترامپ را نفی کنیم. خیر! تنها ما میتوانیم نشان دهیم که چطور پروپاگاندای پوپولیستی ترامپ میتواند توسط تفسیری اخلاقیتر از امور نفی شود. چه بسا اهمیت ترامپ در این است که یکبار دیگر ما را به ضعف جدی مبانی آمریکاگرایی متوجه کند. چه تنها در پرتو یک نارسایی است که میتوان ذات امور را درک کرد.