خبرگزاری کار ایران

استاد دانشگاه سلطنتی بریتانیا در گفت‌وگو با ایلنا:

صلح بدون قدرتِ مقتدر ممکن نیست/ دولتِ حافظِ صلح واجب‌الاطاعه است/ نهادهای اجتماعی و سیاسی ما را به موجوداتی شرور بدل کرده است

صلح بدون قدرتِ مقتدر ممکن نیست/ دولتِ حافظِ صلح واجب‌الاطاعه است/ نهادهای اجتماعی و سیاسی ما را به موجوداتی شرور بدل کرده است
کد خبر : ۸۴۸۵۰۱

روبین داگلاس با اشاره به تفاوت نظریات دو فیلسوف مدرن (هابز و روسو) می‌گوید: به اعتقاد روسو؛ برآمدن نابرابری اقتصادی همان رویداد فروغلتیدن ما از بهشت امن الهی به دامان این وضعیت فلاکت بار بود و در مقابل هابر فکر می‌کرد که قدرت سیاسی مسلط؛ پاسخی است به منفعت‌طلبی و طبع رقابت طلب آدمی.

 به گزارش خبرنگار ایلنا، وقتی در مورد سامان سیاسی می‌اندیشیم، به چه فکر می‌کنیم؟ آیا ما هیچ راهی جز زیستن در سایه قدرت سیاسی نداریم؟ و آیا می‌توان بدون این سامان سیاسیٰ نظمی عادلانه و صلح‌آمیز ایجاد کرد؟ این پرسش‌ها به نوبه‌ی خود راه به تولید پرسش‌های دیگری می‌برند. یعنی برای اینکه بدانیم چرا باید یا نباید تحت دولت زندگی کنیم، هم‌چنین باید به این پرسش هم پاسخ دهیم که آدمی موجودی شرور است یا خیر؟ یعنی آیا او می‌تواند چنان خیر باشد که بدون هیچ مناسباتی که نسبت او با دیگران را تنظیم نماید، در صلح زندگی کند؟ یا اینکه خوی منفعت‌طلب او نیازمند لگام و افساری است؟

هابز معتقد بود نباید در مورد سهم خیرطلبی انسان اغراق کرده و افسانه‌های رمانتیسیتی را در مورد آدمی باور کنیم. اما در مقابل روسو می‌گوید انسان موجودی خیرخواه است ولی در نتیجه پیدایش طبقات اجتماعی، به ورطه بی‌پایان منفعت‌طلبی کشیده می‌شود. هابز؛ زیستن زیر سایه دولت را مایه تحقق اخلاق و خیر می‌دانست ولی روسو در اندیشه‌ی بازگشت بود. پرسش بنیادین این است که آیا وضع طبیعی یعنی وضع زیستن بدون سامان سیاسی، برای تحقق خیر کافی است یا خیر؟ در مورد این پرسش‌ها با روبین داگلاس (استاد اندیشه سیاسی در دانشگاه سلطنتی بریتانیا) به گفتگو نشستیم.

هابز می‌گفت دولت مدرن می‌تواند تخاصم همه علیه همه را تمام کرده و امکان برآمدن وضعی عادلانه را فراهم کند. می‌دانیم که روسو نسبت به برخی وجوه دولت بسیار تردید داشت. اساسا هابز و روسو در مورد وضع طبیعی چطور می‌اندیشیدند؟

تامس هابز می‌گوید زندگی انسان در وضع طبیعی که از نظر او یعنی وضعیتی که ما خارج از تسلط قدرتی سیاسی زندگی میکنیم، تنها، فقیر و کوتاه است. ژان ژاک روسو در مخالفت با هابز می‌گوید آدمی ذاتا موجودی نیکو است و ما ذاتا مستعد این هستیم که حتی پیش از برآمدن و تکوین چیزی چون دولت مدرن هم بتوانیم زندگی خوبی داشته باشم. چه بسا در نگاه اول چنین به نظر برسد که هابز و روسو در مواجهه با این پرسش بسیار دیرپا که "آیا انسان موجودی ذاتا خیر است یا شر؟" در تاریخ فلسفه در برابر یکدیگر قرار گرفته‌اند. ولی در واقع موضع آن دو چنان پیچیده و جذاب است که به این آسانی نمی‌توان در مورد تقابل تام و تمام آن‌ها چنین اظهارنظر کرد.

پرسش اینکه "آیا انسان‌ها ذاتا و درونا موجوداتی خیر یا شر هستند؟" چه بسا ما را به چالش کلامی قدیمی که آیا انسان بنا به گناه آغازین موجودی شرور است که در دنیا برای رستگاری آفریده شده، بازمی‌گرداند. مساله‌ای که احتملا فیلسوفان علاقه‌ای برای پرداختن به آن نخواهند داشت. با وجود تمام این تفاسیر انسان‌ها مخلوقات پیچیده‌ای هستند که هم مستعد شرور بودن هستند و هم می‌توانند موجوداتی نیک باشند. و اینکه کسی گمان کند این منازعه‌ای است که در آن تنها باید جانب یک طرف را نگاه داشت، خام می‌نماید و چنین رویکردی نمی‌تواند تمام پیچیدگی‌های موجود در زندگی انسانی را بازتاب دهد. ولی آنچه هابز و روسو به‌طور شفاف در این موضع می‌دیدند این است که قضاوت‌های ما در مورد جوامعی که در آن زندگی می‌کنیم تا حد بسیار زیادی از بصیرت‌هایی طبیعی بشر و امکانات سیاسی‌ای که این بصیرت‌ها به آن مشعرند، شکل گرفته‌اند.

واقعیت این است که هابز فکر نمی‌کرد که ما انسان‌ها موجوداتی شرور باشیم بلکه نظر او این است که ما الزاما هم محکوم نیستیم که در یک سامان سیاسی کنار هم زندگی کنیم بلکه اگر چنین می‌کنیم یعنی اگر تحت یک دولت مقتدر زندگی می‌کنیم، این کار برای حصول منفعتی خاص است که در وضعیت‌های دیگر قابل حصول نیست. هابز می‌گوید چنین نیست که انسان نیز مانند زنبور و مورچه حیوان سیاسی‌ای باشد که برای فراهم آوردن خیری مشترک برای همه اعضا با یکدیگر مشارکت کنند بلکه از نظر هابز ما ذاتا موجودات منفعت‌طلبی هستیم و پیش و بیش از هر چیزی تنها به منافع خودمان فکر می‌کنیم. توجه ما به نیک نامی و اسباب ثروت و زندگی خوب و همچنین کوشش برای کسب جایگاه اجتماعی؛ همگی ما را به این می‌رساند که برای کسب این منافع و حفظ وضع خود با دیگران بر سر منازعه شویم.

هابز می‌گوید اگر ما بخواهیم در صلح با یکدیگر زندگی کنیم حتما باید از بدنه‌ای قدرتمند که با اعمال زور ما را وادار می‌کند تا منازعات‌مان با همدیگر را صلح‌آمیز حل کنیم، تبعیت کنیم. هابز آن عامل را امر مقتدر می‌نامد. مادام که امر مقتدر حافظ صلح است ما نباید مشروعیت آن را زیر سوال برده یا به چالش بکشیم چراکه چنین کاری ما را به وضع طبیعی‌ای که پیشتر در آن قرار داشتیم، برمی‌گرداند. وضعی که بدترین جایی است که می‌توانیم برای زندگی پیدا کنیم. اینکه ما شخصا با این امر مقتدر سرِ همدلی داریم یا نه؛ هیچ اهمیتی ندارد. سیاست توسط تضارب آراء سرشته شده و ما اگر فکر کنیم که باورهای دینی و سیاسی ما از همزیستی صلح آمیزمان مهم‌تر هستند، آنگاه باورهای ما به‌جای آنکه پاسخ باشند، خود بخشی از معضل خواهد بود.

 هابز صلح پایدار و دائمی را وضعیتی شکننده و نادر می‌داند. او می‌گوید صلح پایدار چنان دیر و دور به دست می‌آید که تقریبا هیچکدام ما از چنان خوش‌شانس نبوده که آن را تجربه نماید. ولی واقعیت این است که در بیشتر عمر تاریخ؛ انسان شاهد انسان‌های جنگ‌زده بوده و حتی همین امروز نیز بسیاری از مردم در سراسر دنیا درگیر منازعات خشن و مسلحانه هستند. ولی حتی اگر هابز در مورد جنگ همه علیه همه برحق باشد، آیا واقعا او در باب سرشت انسانی حقیقتی را مکشوف می‌کند؟ روسو بر هابز خرده می‌گیرد که هابز شرایط زندگی خود و جنگ‌های بریتانیا را به کل تاریخ بشر تعمیم می‌دهد و از واقعه‌ای انضمامی نتیجه‌ای کلی می‌گیرد و روسو نیز انکار نمی‌کند که ما موجوداتی منفعت‌طلب هستیم ولی اینکه همیشه و در هر حالی چنان باشیم را نمی‌پذیرد.

 می‌توان پرسید که قدرت سیاسی چه می‌کند و با چه نوع دخالتی امکان برآمدن خیر در مفهوم هابزی کلمه یا شر در معنای روسویی‌اش را ممکن می‌کند؟

در یک تحلیل هابزی قدرت سیاسی مسلط؛ پاسخی است به منفعت‌طلبی و طبع رقابت طلب آدمی اما تحلیل روسو وضع را دیگرگونه تصویر می‌کند او استدلال می‌کند اینکه ما موجوداتی منفعت‌طلب و رقابتی شده‌ایم نه چیزی مربوط به سرشت انسان بلکه به خاطر وضعی است که جامعه مدرن فراهم کرده است. روسو فکر می‌کرد که در جوامع پیشا-کشاورزی انسان‌ها می‌توانستند در صلح و مشارکت و هم‌افزایی با یکدیگر و در یک احساسات جمعی که آنها را به یکدیگر گره می‌زند، زندگی می‌کردند. از نظر روسو وضعیت از آنجا بحرانی شد که انسان با به اعلا رساندن گسترش و توسعه کشاورزی و صنعت منجر به تولید ثروت شخصی، استقلال اقتصادی و نابرابری اجتماعی شد. طبقه اجتماعی از دل نابرابری بیرون می‌آید. جایی که جوامع از رهگذر علقه‌های اجتماعی بهم گره خورده‌اند، تشدید نابرابری ما را به رقابت‌گرانی بی‌رحم و خشن برای تحفظ وضع خود می‌کند. در واقع وجه دیگر باور روسو به خیر طبیعی این است که این نهادهای اجتماعی و سیاسی هستند که ما را به موجودات شروری که اکنون هستیم بدل می‌کنند.

روسو در قرائت سکولار خود از واقعه هبوط آدم می‌گوید که برآمدن نابرابری اقتصادی همان رویداد فروغلتیدن ما از بهشت امن الهی به دامان این وضعیت فلاکت‌بار بود. روسو فکر می‌کرد که آدمی فرصت‌های اندکی برای رستگاری و رهایی از این وضعیت داشته است. خود روسو در روزگاری که در آن می‌زیست، اندک امیدی برای کشورهای پیشرفته تجاری در اروپا داشت و گرچه هرگز برآمدن سرمایه‌داری را گواهی نداد اما دست‌کم می‌توان گفت که ترس خود از برآمدن نظمی جدید که غیرعادلانه است را بیان کرد. نکته نیشدار در روایتی که روسو تحلیل می‌کند، آن است که حتی اگر هابز درمورد طبیعت انسانی برحق نبود، جامعه مدرن تا مغز استخوان هابزی است و گویی هیچ راهی هم برای بازگشت از آن متصور نیست.

 ما هابز را عموما فیلسوف سیاسی بدبین شناخته‌ایم اما روسو گویی امیدوارانه‌تر به انسان می‌نگرد. اما مساله انگار در مورد ذات آدمی چنین است وقتی کار به ارائه برنامه می‌رسد، هابز را فیلسوف روشن‌بین‌تری می‌یابیم.

در این معنایی که من از روسو و هابز سخن گفتم دیگر نمی‌توان به سادگی از خوش‌بینی روسو و بدبینی هابز سخن گفت. اگر نظرات روسو و هابز در مورد طبیعت انسانی صادق باشد، این تقابل چندان هم بیراه نمی‌نماید. اگر فکر کنید که زندگی مدرن از رهگذر منفعت شخصی و رقابت همه با همه سرشته می‌شود آنگاه یک پاسخ به این مساله آن است که اندکی پس رفته و به نظاره بشینیم که چگونه چنان مخلوقات فردی‌ توانسته‌اند زندگی جمعی‌ای در صلح داشته باشند؟ ولی اگر معتقد هستید که طرف بهتری هم برای اتخاذ در مورد طبیعت انسانی وجود دارد، یعنی اگر فکر می‌کنید که انسان طبیعتا خیر است، چه بسا متقاعد شوید بپرسید کجای کار اشتباه شد؟

هابز می‌گوید جنگ است که جوامع را از هم جدا کرده ولی در عوض راهی نیز برای صلح پیشنهاد می‌کند ولی روسو فکر می‌کرد که این نابرابری است که مردم را از هم متفرق می‌کند. نکته‌ای که مهم است اینکه دیدگاه‌های متقابل همچنان جهان ما را بخش بخش می‌کنند. آیا سرمایه‌داری ما را به دشمنانی که در رقابتی بی‌پایان با همدیگر بر سر منافع می‌جنگیم بدل کرده یا اینکه طریقی نسبتا کم خطر برای هماهنگ کردن امور میلیونها انسانی است بدون آنکه منتج به بازتولیدجنگ و نزاع شود؟

طریقی که شما به این پرسش پاسخ می‌دهید تا حد بسیار زیادی به این امر بستگی دارد که شما در باب چه جایگزین‌هایی فکر می‌کنید و این جایگزین‌ها بر اساس انگاره‌هایی که در مورد سرشت انسانی شکل می‌دهند بنا می‌شوند؟ یا ما موجوداتی شرور یا خیر هستیم که معادل این است که بپرسیم آیا ممکن است که جوامع را حول بهترین جنبه‌های طبیعت انسانی خودمان یعنی همدلی، سخاوت و اتحاد تشکیل دهیم؟ یا نهایت امیدی که می‌توانیم داشته باشیم این است که پیدا کردن طرق مبتکرانه‌ای برای تغییر وضع منفعت‌طلبی به استفاده بهینه از آن است؟ حتی اگر باور داشته باشید که ما ذاتا موجوداتی خیر هستیم، همچنین این پرسش باقی می‌ماند که آیا ممکن است که بهترین خصیصه‌های ما در یک جامعه مدرن گرد آیند؟ و وقتی پای چنین پرسشی در میان باشد این روسو است و نه هابز که دلیل برای نومیدی ما به دست می‌دهد.

صلح بدون قدرتِ مقتدر ممکن نیست/ دولتِ حافظِ صلح واجب‌الاطاعه است/ نهادهای اجتماعی و سیاسی ما را به موجوداتی شرور بدل کرده است

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز