خبرگزاری کار ایران

استاد دانشگاه زوریخ مطرح کرد؛

اسلام‌شناسی در اروپا به شکل انتقادی متولد شد/ فلسفه اسلامی فقط به مسلمین تعلق نداشت

اسلام‌شناسی در اروپا به شکل انتقادی متولد شد/ فلسفه اسلامی فقط به مسلمین تعلق نداشت
کد خبر : ۷۲۷۳۱۸

به اعتقاد پروفسور اورس گوسکن (استاد دانشگاه زوریخ) اسلام‌شناسی حاصل یک نگاه پرسشگرانه و نقادانه تاریخی بود که در قرن نوزدهم میلادی در اروپا متولد شد.

به‌ گزارش خبرنگار ایلنا، پس از پایان یافتن جنگ‌های صلیبی که عموما با شکست اروپایی‌ها همراه بود، غربی‌ها با تحلیل دلایل شکست خود، به این نتیجه رسیدند که شناخت بیشتر مسلمانان و سرزمین‌های اصلی مشرق‌زمین نیازی تجاری و استراتژیک است به همین جهت اعزام سیاحان و تجار به سرزمین‌های شرقی باعث گسترش سفرنامه‌نویسی و در نهایت رواج یافتن اسلام‌شناسی و شرق‌شناسی شد. پروفسور "اورس گوسکن" استاد دانشگاه زوریخ در گفتگوی پیش‌رو به بررسی وضعیت این شاخه از معارف بشری پرداخته است. فارسی و عربی را با فصاحتی بسیار زیاد صحبت می‌کند و نسبت به بخش زیادی از تاریخ تحولات فکری ایران پس از اسلام، از فارابی تا شهید مطهری اشراف دارد.

حدود پنج قرن از ایجاد رشته‌هایی نظیر اسلام‌شناسی و ایران‌شناسی در اروپا می‌گذرد. آیا این رشته‌ها حاصل یک مسئله معرفت‌شناختی به نام اسلام و ایران بودند یا بر اثر نیازهایی که در ذیل مطالعات منطقه‌ای روابط بین‌الملل ایجاد شد، چنین رشته‌هایی پدید آمدند؟

اسلام‌شناسی به شکل امروزی آن بیش از 120 سال قدمت ندارد و رشته‌ای بود که تحت تاثیر نقد تاریخ، یا همان تاریخ‌نگاری انتقادی پدید آمد. در قرن نوزدهم، برخی از محققین اروپایی تاریخ را در تمامیت آن، به شکل انتقادی مورد بررسی و واکاوی قرار می‌دادند؛ به این معنا که روایتگری محض تاریخی که پیش از آن رایج بود را زیر سوال می‌بردند و این بینش انتقادی، شامل تاریخ روایت‌های مذهبی نیز شد. به‌طور مثال، تاریخی که بنی‌اسرائیل به آن قائل هستند (برای خودشان)، از خروج از مصر تا تاسیس پادشاهی حضرت داود(ع)؛ مورد نقد و چکش‌کاری محققین تاریخی قرن نوزدهم واقع شد. همانطوری که تمام منابع تاریخی مذهبی یهودیت و مسیحیت را زیر سوال می‌بردند و از همین راه نیز وارد بررسی تاریخ اسلام شدند و منابع و مدارک تاریخ اسلام را نیز نقد کردند. اولین کسی که این روش را به شکل علمی دنبال کرد، یک دانشمند یهودی به نام «ایناس گونسیر» بود که در واقع بنیان‌گذار این رشته در اروپا شد.

آیا امکان پذیرش عمومی این موضوع ـ که بنیان‌گذار رشته اسلام‌شناسی یک یهودی‌ست ـ در میان مسلمانان میسر خواهد بود؟

مسیر تحقیقات و زندگی گونسیر خیلی جالب است. چون در یک جماعت یهودی ارتدوکس بزرگ می‌شود ولی در تمام طول عمرش با این محیط در حالت جنگ و نزاع قرار داشت. اصلا این برخورد بی‌چون و چرای اطرافیانش با سنت‌های مذهبی را قبول نمی‌کرد و در یک مقطعی از عمرش نیز به مصر رفت و دانشجوی دانشگاه الازهر شد. در همان زمان به بسیاری از دوستانش در اروپا نامه می‌نویسد و می‌گوید که من در اینجا، از یک پروفسور دانشگاهی به یک دانشجو بدل شدم. این اختلاف‌نظری که گونسیر با هم‌کیشان خودش داشت، نگاه انتقادی او را به تمام مسائل پیرامونش بسط داد. او معتقد بود که علمای یهودی روایت‌های مذهبی را بدون کم و کاست مورد قبول قرار می‌دهند و آن‌ها را در فرآیند روایتگری تاریخی خود نیز دخالت می‌دهند. او با همین نگاه بود که به سراغ اسلام رفت. این چالش گونسیر با یهودیان، به این دلیل که زبان عبری را خیلی خوب می‌دانست، جذاب بود و البته بعدتر نیز با یادگیری زبان عربی در مصر، توانست تسلط خوبی به منابع دینی مسلمانان نیز پیدا کند.

اسلام‌شناسی در سوئیس نیز رونق زیادی پیدا کرد و افرادی نظیر آدام متز تحقیقات فراوانی روی کلام شیعی ـ معتزلی داشتند. این سطح از تحقیقات اسلامی در سوئیس چه کاربردی داشت؟

در سوئیس، مانند سایر کشورهای اروپای غربی، اسلام‌شناسی یکی از رشته‌های علوم انسانی است که خودش تمامی جنبه‌های دینی و فرهنگی اسلامی را دربرمی‌گیرد و به نوبه خود قابل پیوند زدن به رشته‌های مختلف علوم انسانی نیز هست و حتی می‌شود آن را به رشته‌هایی نظیر حقوق، ریاضیات و پزشکی پیوند زد. مثلا تاریخ علوم طبیعی در اسلام می‌تواند مورد پژوهش قرار گیرد از این نظر که این رشته برای دانشجویان آنجا بسیار جالب است که می‌توانند آن را با علوم دیگر پیوند بزنند و بر کیفیت تاریخی مطالب خودشان اضافه کنند. این رشته در طی صد سال پیش بسیار رشد کرد، یک دلیلش همین بود که این رشته در ارتباط با سایر رشته‌های علوم انسانی پیوند خورد و همزمان با رشد آنها، خودش نیز به سرعت گسترش یافت. از این نظر هم که روش‌شناسی (متدولوژی) که در اسلام‌شناسی بکار گرفته می‌شود، شاهد تحول گسترده‌ای بودیم. از یک جهت دیگر نیز می‌شود این میزان رشد را ارزیابی کرد. حدود 50 سال پیش یک اسلام‌شناس می‌توانست تمامی منابع مربوط به این رشته را خوانده باشد اما این در شرایط کنونی به‌هیچ وجه امکان‌پذیر نیست. از یک طرف اسلام‌شناسی با سایر رشته‌های علوم انسانی پیوند می‌خورد و از یک طرف دیگر این رشته شامل انشعابات گسترده‌ای در درون خودش می‌شود! دیگر هر پژوهشگری نمی‌تواند هم بر تاریخ جوامع اسلامی نظارت داشته باشد و هم به سیر فلسفه در میان مسلمان دست یابد. حوزه‌های تخصصی بسیار افزایش داشتند.

تا چه اندازه این مطالعات اسلام‌شناسانه مدرن، با مشارکت پژوهشگران مسلمان صورت پذیرفته و تا چه حد متکی به متون کلاسیک اسلامی‌ست؟

موضوع این رشته اسلام است و در تمام جنبه‌ها، به زوایای مختلف مطالعه این دین و مسائل پیرامون آن می‌پردازد ولی روش تحقیق آن، یک روش‌شناسی رایج در سایر علوم انسانی است. دانشجویانی که این رشته را انتخاب می‌کنند چه مسلمان باشند و چه نباشند، باید هم از لحاظ روش‌شناسی علمی و هم تهیه طرح‌های پژوهشی، کارهای روشمند و چارچوب‌دار ارائه کنند.

آیا ایران‌شناسی نیز از شرایط مشابه اسلام‌شناسی در اروپا برخوردار است؟

به‌نظر من این یکی می‌تواند متفاوت باشد. در سوئیس این یک رشته دانشگاهی نیست و دانشجویان نمی‌توانند این رشته را به شکل مستقیم بخوانند، بلکه در ذیل دروس اسلام‌شناسی، به ایران‌شناسی نیز پرداخته می‌شود. البته در سوئیس دپارتمان‌های وجود دارند که نسبت به ایران‌شناسی در حال تحقیق و پژوهش هستند. این در حالی‌ست که در آلمان و اتریش، هرکدام بیش از 10 کرسی ایران‌شناسی وجود دارد. کسی که بخواهد در سوئیس به مطالعات ایران‌شناسی بپردازد، باید خودش را به دوران اسلامی محدود کند. تنها زبان ایرانیان که در سوئیس تدریس می‌شود، فارسی نو است. فارسی میانه و باستان و زبان‌هایی مثل پهلوی و اوستایی در سوئیس تدریس نمی‌شوند. در آلمان، اتریش، ایتالیا، فرانسه و انگلستان، تمامی این زبان‌ها و تمامی دوران‌های مرتبط با ایران تدریس می‌شوند.

آلمان بسیار دیرتر از انگلستان و فرانسه به مطالعات ایرانشناسی پیوست، با این حال بزرگانی نظیر نولدکه، اشپولر، ماینکه و شیمل، برویمر، هرتسفلد و برخی دیگر از افراد را به این رشته عرضه کرد، چه شد که این سنت علمی ناگهان متوقف شد؟

تمامی این محققان بزرگی که شما به آن‌ها اشاره می‌کنید، حدود صد سال پیش زندگی می‌کردند! و به آلمانی نیز می‌نوشتند. درباره اینکه چرا دیگر این افراد متولد نمی‌شوند باید بگویم که در آن دوران، آلمانی زبان علم بود و بعدها انگلیسی جای آن را گرفت که الان نمی‌خواهم به دلایل تاریخی این ماجرا اشاره کنم! به هر حال اینها پایه‌گذاران بودند ولی دانشجویان نسل جوان هرکدام به تحقیقات خود مشغول هستند و طرح‌های خود را به‌جلو می‌برند.

در صد سال اخیر، در ایران نیز مطالعات مرتبط با غرب ـ به عنوان یک دیگری ـ افزایش یافته و در برخی از ادوار ـ که تاکنون نیز تداوم داشته ـ اصولا برخی از شیوه‌های مطالعاتی با ستیزگرایی درهم آمیخته شد...

اتفاقا من از این روند اطلاع دارم. همیشه تعجب می‌کنم که این روند جدی گرفته می‌شود. به این معنا که شدیدترین نقادان غرب، خودشان غربی بودند. نیچه و هایدگر هیچ‌کدام، مسلمان یا ایرانی نبودند! در غرب کسانی هستند که می‌گویند مسلمانان دشمنان فرهنگ ما هستند که باید به این افراد گفت، هرگز در شرق افرادی نبودند که به این شدت که در میان خود غربی‌ها اتفاق افتاد، تاریخ، فرهنگ و سیاست غرب را مورد انتقاد قرار دهند. هایدگر، شوپنهاور و نیچه هرگز شرقی نبودند ولی کسی در غرب آنها را به‌رغم تمامی انتقادات بنیادین‌شان، دشمن فرهنگ غربی نمی‌داند. درگذشته هرگز یک تصویر یکسان از غرب و اسلام به عنوان «دیگری» یکدیگر وجود نداشت! در این میان، رشته اسلام‌شناسی نقش کاربردی و حیاتی دارد که هم می‌تواند با پژوهش‌های خود از اسلام، هراس‌زدایی کند و هم این‌کار را در همکاری با شرقی‌ها انجام دهد.

این انتقادات در ایران، با بکارگیری نقدها و روش‌های پست‌مدرن، که خودشان ریشه غربی دارند، صورت می‌پذیرد. به این معنا که غرب را فقط مساوی با مدرنیته می‌دانند. این پدیده را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

نقد مدرنیته از جانب هرکس که باشد باید مورد تقدیر قرار بگیرد! شرقی و غربی بودنشان تفاوت چندانی در اصل ماجرا ندارد.

اینکه غرب را به عنوان یک کل واحد و مساوی با مدرنیته در نظر بگیرند، چطور؟

فکر نمی‌کنم که این رویکرد، شامل تمام واقعیتی به نام غرب شود. به این دلیل که غرب به عنوان یک فرهنگ مورد شناسایی و پذیرش است و هر فرهنگ دارای جنبه‌های متفاوت و متضاد است. نمی‌شود که هر فرهنگ را به شکلی کاملا یکپارچه و مساوی در نظر گرفت. من می‌توانم هر سامانه‌ای را مورد نقد قرار دهم به شرط آنکه از یک روش علمی استفاده کنم.

هایدگر به عنوان یک متفکر غربی در دوران پرسش از مدرنیسم متولد شد. این دقیقا در دوره‌ای بود که ایده‌آلیسم آلمانی، پیشتر با هگل به اوج و البته پایان خود رسیده بود. با این حال هایدگر شاگردان بزرگی نظیر هانا آرنت و گادامر داشت که در ایران نیز یکی از شاگردانش به نام احمد فردید توانست یک جریان فکری با طرفداران زیادی برای خود دست‌وپا کند. چه نسبتی میان هایدگر و ایران برقرار است و هایدگر چه کمکی می‌تواند به متفکرین ایرانی بکند؟

همین‌که پیروی بی‌چون و چرای هایدگر نشویم، بزرگترین کمکی ا‌ست که به متفکران هر سرزمینی می‌تواند بکند! سنتی که مال خودمان می‌دانیم و در آن رشد کردیم را باید با بینش نقادانه نگاه کنیم. این درس دیگری‌ست که هایدگر به شما می‌دهد. اینکه آماده باشید تا عزیزترین و مقدس‌ترین ارزش‌های خودمان را به دید یک غریبه نگاه کنیم و آنها را در یک چارچوب کلی‌تر قرار دهیم. این قطعا یک روش ضد دگماتیک است و مهمترین دستاورد هایدگر برای اهالی فکر و علم می‌تواند باشد.

به همان اندازه که مارتین هایدگر دعوت به پرسش و به چالش کشیدن اندیشه‌ها را می‌دهد، هانری کوربن ـ که اتفاقا از او متاثر است ـ ایرانیان را به سمت نگاه به درون برای حفظ و اتکای به داشته‌های تاریخی می‌کرد. از نظر شما، ایرانیان در چه مسیری میانه این دو می‌توانند بایستند؟

شاید اصلا مجبور به انتخاب نباشید! کوربن، هایدگر را می‌شناخت ولی شاگرد او نبود و به فلسفه هایدگر هم جذب شده بود اما با این حال دیدگاه فلسفی خودش را حفظ می‌کرد و در برابر دیدگاه هرمنوتیک هایدگر نیز از آن دفاع می‌کرد. از نظر علمی این گفتگوی علمی پشت پرده! میان کوربن و هایدگر باعث شد که کوربن، در نگاهش نسبت به سنت‌های اسلامی، نوآوری کند.

یعنی یک دیالکتیک میان نقد سنت و سنت‌گرایی شکل گرفت؟

بله و البته فلسفه هایدگر جذابیت‌های بسیار زیادی برای هانری کوربن داشت. با این‌حال او خودش را مجبور نمی‌دانست که استدلال هایدگر را به شکلی بی‌چون و چرا قبول کند. کمکی که نظام استدلالی هایدگر به او می‌کرد این بود که نسبت به مسائل و دیدگاه‌های خودش نیز چون و چرا کند و برای دفاع از دیدگاه خودش دلایل بهتری پیدا می‌کرد.

چه کسانی را مهمترین متفکرین ایرانی ـ چه در عصر مدرن و چه در گذشته ـ می‌دانید؟

تاثیرگذارترین متفکر سنت اسلامی در ایران، شاید ملاصدرا بوده است! البته می‌شود ایرانی بودن او را مورد تردید قرار داد چراکه عمده آثار او به زبان عربی نوشته شده‌اند! البته فلسفه ملاصدرا خیلی درباره ایران و کشورهای اسلامی مطرح شد ولی در بحث و جدل با فلسفه‌های خارج از اسلام! و البته این به عبارتی به ترازوی ارزیابی این فلسفه با فلسفه‌های دیگر هم تبدیل شد. پژوهشگرانی در غرب هستند که به این آثار می‌پردازند و معتقدند که نه تنها  این آثار از جهت اهمیتشان در تاریخ تفکر انسانی، بلکه از لحاظ محتوای فکری نیز باید جدی گرفته شوند. به‌طور کلی هر متفکری در هرجای شرق، می‌تواند متفکر بسیار اثرگذاری باشد به این شرط که ما به پیروان محض آنها بدل نشویم!

در دوران پیش از اسلام، ایران امپراتوری 433 ساله ساسانیان را تجربه کرده و در آن دوره نوعی از فکر کردن ایرانی وجود داشت که به آن حکمت خسروانی می‌گفتند، پیش از آن نیز حکمت‌هایی نظیر مانوی، مزدکی، میترائی، زروانی و کیومرثی مطرح بودند اما همگی ریشه‌های دینی داشتند اگر بخواهیم این زمان را با تاریخ پس از اسلام جمع ببندیم به عدد دو هزار سال حکمت دینی می‌رسیم. آیا این پدیده مشابه خارجی در تاریخ تفکر جهانی دارد؟

من با تمام فرهنگ‌های جهان آشنایی ندارم که بتوانم به‌طور جزئی به این سوال پاسخ بدهم ولی در یک نشستی در 9 سال پیش در دانشگاه زوریخ، پرسشی مشابه با همین پرسش در رابطه با تاریخ فکری چین مطرح شد؛ مبنی بر اینکه آیا تائوئیسم، کنفوسیوس‌گرایی و دای‌لی‌گرایی، مشابه خارجی دارد؟ به‌نظر من این پرسش در زمان حاضر راه به جایی نمی‌برد ولی باید تمام سنت‌های فکری را باید بررسی کرد و دید که چه نظام استدلالی بر این حکمت‌ها وارد می‌شود. باید اعتراف کنیم که از حکمت خسروانی خیلی کم می‌دانیم و باید به متون بیشتری دسترسی داشته باشیم تا بتوانیم در این زمینه اظهارنظرهای دقیق‌تری داشته باشیم.

سهروردی خیلی روی این گونه فکری تاکید داشت...

بله شیخ اشراق که خودش بنیان‌گذار نوعی نظام فکری حکمتی بود خیلی به این موارد استناد می‌کند اما منابع چندانی برای ما، به جهت ارزیابی این حکمت وجود ندارد و به عصر ما نرسیده است. البته سهروردی هم می‌خواست که به دیدگاه خودش یک تبار گفتمانی بدهد.

ابن‌سینا هم همین کار را می‌کرد...

همه این کار را می‌کنند! فیلسوفان یونانی هم این کار را می‌کردند. بعضی‌ها هم تبار گفتمانی خودشان را به حکمای مصر پیوند می‌زنند اما ما هیچ خبری از این حکمای مصری نداریم!

در دوران اشکانیان نیز سکه‌هایی با عنوان فیلوهلنی ضرب می‌شد. آیا این به معنای تاثیرپذیرفتن ایرانیان آن دوران از نظام فکری یونانی بود؟ یعنی حکمت ایرانی در آن دوران با فلسفه یونانی آمیختگی داشت؟

می‌دانید که دربار پارتی‌ها دوزبانه بوده و یکی از آنها پهلوی و دیگری زبان یونانی بوده است. قبول داریم که طبقه بالای یونانی‌ها از آرایش مو و پوشش گرفته، تا مجسمه‌سازی و معماری بسیار تحت تاثیر یونانیان بودند. بدون شک مبادلاتی میان حکمت میترائی با حکمت‌های حوزه مدیترانه‌ای صورت پذیرفت اما حکمتی که در ایران عصر پارت‌ها گسترش یافت، فلسفه ارسطویی نبود بلکه حکمت رواقی بود! فلسفه اسلامی اسلامی هم فقط آثار فلاسفه مسلمان نبود و یک پروسه‌ای بود که در آن، فلاسفه مسیحی و یهودی نیز ظهور و بروز یافتند. آنها همواره با هم در حال گفتگو بودند. موسی ابن میمون که بزرگترین شارح بوعلی سینا در سرزمین‌های غربی جهان اسلام بود، یک یهودی بود. ابن‌رشد که ریشه‌ای مسیحی داشت و متولد قرطبه (کوردوبا) بود، اتفاقا همشهری ابن‌میمون بود و این دو نیز دیالوگ‌های زیادی در رابطه با فلسفه اسلامی داشتند. در این میان عرفان هم وجوه استدلالی خودش را داشت که از فلسفه کمک می‌گرفت و هم فلاسفه و هم عرفا سعی می‌کنند یک مجموعه فکری و منظم برای خودش به وجود بیاورند.

گفتگو: مجتبی اسکندری

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز