آرش سرکوهی و حمید شاهسون در گفتوگو با ایلنا:
ما در ایران از زندگی عبث کامو خبری نداریم/وقتی یک ایرانی نقش یک آلمانی را بازی میکند و یک آلمانی نقش یک ایرانی را
آرش سرکوهی نویسنده موسیقی- تئاترِ «فاصله کانونی» میگوید: ما در ایران از زندگی عبث کامو خبری نداریم چون ما تجربه آن زندگی را نداریم. کامو در خاطراتش که در یادداشتهایش آمده است از دورهای میگوید که ساعت شش صبح بیدار میشده، هفت سوار تراموا میشده و هشت میرسیده کارخانه، در کارخانه کار میکرده و برمیگشته است خانه. وقتی اینطور با چشم بسته زندگی کنید این مسئله تبدیل میشود به یکی از سوال جدیتان که من دارم چه کار میکنم؟!
به گزارش خبرنگار ایلنا، «فاصله کانونی» نام موسیقی- نمایشی است که تولیدکنندگانش بر حفظ فاصله آن با نمایشِ صرف و همچنین کنسرت- نمایش تاکید دارند. نمایشی که متنش را آرش سرکوهی نوشته است، طراحی و آهنگسازیاش را آمین فیضآبادی برعهده دارد، رامین بیات کارگردانش است و رضا بهبودی و کلادیا فان هسلت بازیگرانش. خوانندگان و نوازندگان این نمایش دو زبانه نیز تشکیل شده از: حمید شاهسون و گروه هنری LUX: NM متشکل از سیلکه لانگه و روت فلتن که برخلاف دیگر گروههای نوازنده در نمایشها، نه گوشهای از صحنه که چون بازیگران روی صحنهاند و حدیث نفس آنها و صدایی در ذهنشان به شمار میآیند.
در خلاصه داستان این اثر که از اول تا هفتم مهر در تئاتر مستقل تهران اجرا میشود و در آبان به اپرای برلین میرود آمده است: این نمایش روایت شخصیتهایی است که به واقعیت وجودی خود شک میکنند و سیزیفوار به دنبال حل این مشکلاند... آنچه در ادامه میخوانید حاصل گفتوگویی است متمرکز بر بخش موسیقایی در گفتوگو سرکوهی، شاهسون، بیات و فیضآبادی.
موسیقی_ نمایش چیست؟/ نه تئاتر موزیکال، نه کنسرت- نمایش، نه موسیقی متنِ یک نمایش
آرش سرکوهی، نویسنده نمایشنامه «فاصله کانونی» در جواب اینکه ایده اولیه نگارش این متن چگونه شکل گرفت و در چه نقاطی با موسیقی پیوند خورد، گفت: واقعا چطور بود؟! این طور بود که من و آمین فیضآبادی حدودا سه سال پیش موزیک- تئاتری را در آلمان با یکدیگر کار کردیم به نام «روایتهای مرداب» که بخشهایی از آن به زبان فارسی بود. بخشهایی که برای مخاطبان آلمانی ترجمه نشد و بیشتر در قالب آوا به کار رفت، بعد از آن قرار شد که به صورتی جدی کاری دو زبانه تولید کنیم که موزیک- تئاتر باشد یا همان موسیقی- نمایش.
مترجم رمان «راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها» ادامه داد: موزیک- تئاتر چیزی خاص است، یعنی اُپرا نیست، تئاتر موزیکال نیست، همچنین کنسرت- نمایش نیست و تئاتری هم نیست که صرفا موسیقی متن دارد. در نتیجه مرزهایش مبهم است و concert Installation است، یعنی یک موزیک به صورت زنده اجرا میشود و در عین حال نوازندگان میزانسن دارند و این شاید در یک متن آبستراکت Abstract)) یا انتزاعی و کانسپتطور یا مفهوممحور رخ دهد ولی ما سعی کردیم متنی داشته باشیم و ماجرایی.
آرش سرکوهی افزود: با تاکید بر این نکته که در یک موزیک- تئاتر، قرار است هم موزیک و هم متن، هر کدام مستقل بودن خود را حفظ کنند و یک چیزی باشند برای خودشان. ما در این کار پرفورمنس را هم به عنوان اِلِمان سوم میبینیم. پرفورمنس اینجاست، موسیقی اینجا و متن اینجا، هر کسی برای خودش مستقل است و امید ما این است که با هم به سنتزی برسند. برای اینکه این سنتز بتواند رخ بدهد قرار شد اینگونه نباشد که من متنی بنویسم و تحویل بدهم و در پروسه شکلگیری متن هم آمین و هم رامین سهیم باشند و ایده بدهند و زمانی که متن تمام شد، من هم در زمینههای دیگر ایده بدهم و از این طریق به یک همکاری برسیم.
حمید شاهسون (نوازنده رباب) که در «فاصله کانونی» هم مینوازد و هم میخواند در مورد تعریفش از این اثر و نسبت موسیقی و تئاتر در آن گفت: من هم فکر میکنم موسیقی- نمایش است ولی نه به این معنا که بگوییم ارزش یکی از اینها بیش از دیگری است. یعنی این دو واژه بر یکدیگر متقدم و متاخر نیستند و هر دو یک وزن دارند. چون همه اِلِمانهایی را که یک نمایش کلاسیک باید داشته باشد تا حدودی دارد و موسیقی هم درش مهم است.
او با اشاره به خودش و گروه هنری LUX: NM متشکل از سیلکه لانگه و روت فلتن گفت: ما در اصل حدیث نفس بازیگران هستیم و ملودیهایی هستیم که در ذهن آنها میچرخد. آنهایی که رُلهای اصلی این تئاتر را دارند و مرتب در مورد ملودیهایی فکر میکنند و حرف میزنند. پس ما نوا و نجوا و زمزمههای درونی بازیگران هستیم، نه چیزی جدا از آنها.
رامین بیات نیز در پاسخ به اینکه در مقام کارگردان «فاصله کانونی» را چه مینامد، گفت: من اسمش را میگذارم موسیقی- تئاتر ولی خب نه موسیقی است و نه تئاتر و ما خیلی اصرار داریم که تبدیل به کنسرت- تئاتر نشود، چون مرزی بین کنسرت- نمایش و موسیقی – نمایش قائلیم. Music theatre به صورت کلی چیزی است که به شکلی پُررنگ در آلمان وجود دارد و از قدیم هم وجود داشته است، از دوره برشت ولی خب یکسری کنسرت- نمایش هم هست که موسیقی در آنها یک اِلِمان اضافه، یک اِلِمانِ مستقل به حساب میآید، یعنی خوانندهای هست و گروه نوازندگانی که در کنار نمایش روی صحنه میروند، مانند بعضی کارهای محمد رحمانیان که استاد من است و من برایش بازی کردهام و بسیار دوستش دارم و دوست دارم به تماشای این کار هم بیاید.
کارگردان «فاصله کانونی» ادامه داد: فرقی که من بین این کار و آن کارها میگذارم در یکی شدن موسیقی با نمایش است و البته که به نظرم هیچ ارجحیتی بر یکدیگر ندارند. بر این نکته تاکید میکنم که به نظر من؛ فقط دو فرم متفاوتند که مرز مشخصی هم با تئاتر موزیکال دارند. تمام تلاش مابر این بود که موسیقی بخشی از کانسپتمان باشد یعنی فقط مود ندهد و فقط اتمسفر ایجاد نکند اما نمیدانم تا چه حد موفق بودهایم و امیدوارم موفق بوده باشیم. این اتفاق برای خودمان تجربه عجیبی بود و البته که اولین تجربه در جهان نیست و هیچ کداممان هم ادعایی در موردش نداریم ولی دوست داشتیم این کار را انجام دهیم و ببینیم میشود که موسیقی بخشی از یک نمایش و اجرای زنده باشد و این کار از دست ما برمیآید یا نه؟!
آمین فیضآبادی طراح و آهنگساز «فاصله کانونی» نیز در همین مورد گفت: این کار کنسرت- نمایش نیست. بگذارید با همین «نیست» شروع کنم. در واژهشناسی موسیقی آلمانی، واژهای هست که به آن میگویند Music theatre یعنی موزیک و تئاتر، در آلمان این واژه حاوی یک تردیشنال (traditional) یا سنت است که مخصوصا در کانسپت موسیقی معاصر بسیار مهم است و خیلی از آهنگسازان روی آن کار کردهاند. یعنی قطعاتی که بر پایه موسیقی و نمایش پایهگذاری شده است.
او ادامه داد: «فاصله کانونی» یک پارتیتور دارد که اِلِمانهای صحنهای، اِلِمانهای صدایی و هر چیزی که متن را تشکیل میدهد در آن میآید و کل عوامل روی این پارتیتور با هم کامیونیکیت و ارتباط برقرار میکنند. ما دپارتمانهای مختلفی داریم، دپارتمان موسیقی، دپارتمان نمایش، دپارتمان پرفورمنس و غیره ولی چیزی غالب بر دیگری نیست. در کانتکس (context) یا زمینه کار ما، موسیقی، تئاتر و پرفورمنس هر کدام بخشی از وظیفه روایت را برعهده دارند. یعنی آن حسی که شما در لحظه میکنید نتیجه سنتز این سه دپارتمان است ولی این سه بخش که به هم وصلاند، هر کدام استقلالی دارند و هر کدام میگویند من تصمیم میگیرم که این صحنه را چگونه روایت کنم، هر کدام پوزیشن خود را حفظ میکنند و در دیگری حل نمیشوند. اینها کنار هم قرار میگیرند و میگویند ببینید سنتز ما این اثر است. برای همین این اثر یک کار سه وجهی است و نتیجه دیالوگ بین این داستانها و اینکه در این میان ما چقدر موفق میشویم چالش پیش روی ماست. چالشی که حول و حوش یک سال و نیم است روی آن کار میکنیم.
از چیزی که داستان نداشته باشد خوشم نمیآمد ولی در دامش افتادم
آرش سرکوهی در مورد علاقهاش به داستانگویی و صرفنظر کردن از آن در «فاصله کانونی» گفت: همیشه با خودم میگفتم من اگر بخواهم نمایشنامه بنویسم باید داستان داشته باشد ولی در «فاصله کانونی» اصلا اینطور نشد!
او ادامه داد: یعنی داستانی در کار نیست و سیری فلسفی را میبینید و تفکرات دو آدم را و اشارات و ارجاعات فلسفی به آلبر کامو. در واقع سیری اگر هست، سیر تفکر است، نه سیر داستان. من نمیخواستم این طور شود ولی شد!
ما محکومیم به زندگی بیمعنا/ چه باید کرد؟!
آرش سرکوهی، مترجم مجموعه داستانهای کوتاه «سردستهها» از ماریو بارگاس یوسا افزود: در بروشورمان هم در صفحه دوم، در مورد پروژه ننوشتهایم، در مورد سیزیف نوشتهایم که محکوم شده است به اینکه سنگی را تا بالای کوه ببرد و این سنگ دوباره میافتد و او دوباره آن را بالا میبرد! و آلبر کامو براساس آن، این نکته را مطرح میکند که سیزیف نماد انسان نو است، ما محکومیم به زندگی بیمعنا، به تکرار زندگی بیمعنا و به تکرار زندگی عبث. ما محکومیم و نمیتوانیم از آن فرار کنیم. حالا باید چه کنیم؟! مقاله کامو اینطور شروع میشود که تنها یک سوال فلسفی وجود دارد و آن این است که چه کنیم؟! خودکشی؟! راهحلش این است؟! کامو در مورد راهحلهای مختلف بحث میکند و میگوید خودکشی فایده ندارد، فرار به نهیلیسم فایده ندارد، فرار به مفاهیم علمی و متافیزیکی فایده ندارد، اینکه بروم یوگا کنم و با خودم به صلح برسم فایده ندارد، وقتی زندگی بیمعناست و تو فردا قرار است بمیری، به صلح رسیدن با خودت چه معنایی دارد؟! کامو چه راهحلی میدهد؟! یک راهحل ظریف که ظرافتش از نویسنده بودن و اهل ادبیات بودن خودش سرچشمه میگیرد.
او که دردانشگاههای برلین و پوتسدام تدریس میکند، تصریح کرد: من کارم فلسفه است، فلسفه خواندهام، درسش را خواندهام و دکترایش را گرفتهام و افسانه سیزیف کامو همیشه جزو دغدغههایم بوده است و گاهی اوقات چندین بار پشت هم میخوانمش. 18، 19 سالم بود که برای اولین بار خواندمش و بخش رمانتیکش، فلسفه خودکشیاش و بخش فلسفیاش برایم بسیار جالب بود. وقتی چند سال پیش مجدد خواندمش سختی عملی که کامو از تو میخواهد توجهام را بیش از پیش جلب کرد. کامو میگوید تو محکومی به بیمعنایی! درحالیکه مثلا سارتر میگوید تو محکومی به آزادی و نگاهی آرمانگرایانه و قهرمانانه دارد اما کامو بسیار ظریفتر است و بسیار نامطمئنتر، نثرش اینگونه است و خودش هم به عنوان یک انسان همین گونه بوده است. ولی این نگاه هم برای من حماسی است.
جستوجوی ریشههای ماروین؛ رباتی افسرده در افسانه سیزیف
سرکوهی در جواب این سوال که آنچه کامو از انسان میخواهد، از چه زمانی بیش از پیش تبدیل به دغدغه شخصی خودش شد هم گفت: هر چند با گفتن این ماجرا از بحث دور میشوم ولی این داستان اساسا برای این به ذهن من رسید که رمان «راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها» یک شخصیت دارد که رباتی است که همه چیز دنیا را میداند، یعنی باهوشترین موجود جهان است و به همین دلیل افسرده است! ماروین (Marvin)، ربات انسانواره، ناامید، افسرده و در خود فرورفته که کلی هم ماجرای طنز دارد. ماروین یکجا در کتاب، در نیزاری گیر افتاده است و دور خودش میچرخد و موجود خنگی به سراغش میآید که یک تشک است، یک تشک زنده و گفتوگویی با ماروین دارد که شاهکار است، تشک به او میگوید داری چه کار میکنی؟! او میگوید دارم دور خودم میچرخم! تشک میگوید برای چه دور خودت میچرخی؟! ماروین جواب میدهد برای اینکه به خودم ثابت کنم!
او افزود: آن لحظه در ذهن من این بود که ماروین، سیزیف است! و این تصادفی نیست، این تصادفی نیست که ماروین، سیزیف را به ذهن من میآورد و حتما نویسنده چنین قصدی داشته است. این ادامه عمل عبث ولی با خودآگاهی نسبت به آن، در یک لول بالاتر همچنان قهرمانانه است و همچنان هیروئیک است. ولی این نیست که من طغیان میکنم و کاری را میکنم که سارتر میگوید. ما محکوم شدهایم به زندگی عبث، ما نمیتوانیم بگوییم چیزی هست که اگر بروی دنبالش، پیدایش میکنی، هیچ چیزی نیست، همین است! ولی این یک تناقض درونی میخواهد، اینکه هم بدانی زندگی عبث است و هم ادامهاش دهی، هم بدانی هیچ چیزی فایده ندارد و هم برایش بجنگی، هم خودت را نکشی، هم روی مواد نروی، و این دیالکتیکی دارد که دیالکتیک سخت هگلی نیست، دیالوگ ظریف یک ذهن دنیای مدرن است.
مترجم «رستوران آخر جهان» نوشته داگلاس آدامز ادامه داد: ما در ایران از زندگی عبث کامو خبری نداریم چون ما تجربه آن زندگی را نداریم. کامو در خاطراتش که در یادداشتهایش آمده است از دورهای میگوید که ساعت شش صبح بیدار میشده، هفت سوار تراموا میشده و هشت میرسیده کارخانه، در کارخانه کار میکرده و برمیگشته است خانه. وقتی اینطور با چشم بسته زندگی کنید این مسئله تبدیل میشود به یکی از سوال جدیتان که من دارم چه کار میکنم؟!
یکی ساکن شمال ایران و دیگری ساکن شمال آلمان/ هر یک در اندیشه دیگری
سرکوهی که درتهران به دنیا آمده و 15 سال در ایران بوده و بعد از آن به آلمان رفته و از نوجوانی با این زبان شده است، ادامه داد: من سعی کردم این کانسپت را در متن بگنجانم و البته در پیوند با موزیک. «فاصله کانونی» ماجرای دو شخصیت است که یکی از آنها ساکن بندرانزلی است و دیگری ساکن آلمان و هر کدام در ذهنش آن دیگری را میسازد و به این نقطه میرسد که اگر من واقعی نباشم چه؟! اگر من تنها تصورات ذهن او باشم، چه؟! و اینها شروع به فکر کرن میکنند که چگونه میتوانند این ماجرا را حل کنند و بفهمند کدام واقعیاند و کدام نه؟! و این خود دایرهای عبث است که هیچ وقت نمیتوانید بفهمید کدامتان حقیقی هستید و کدامتان تصور دیگری و اینجاست که موسیقی وارد میشود و آوایی که این شخصیتها در موردش صحبت میکنند و این آواها نجاتدهنده آنهاست از این چرخه عبث.آنها با وجود اینکه میدانند فکر کردن به این موضوع راه به جایی نمیبرد که چه کسی واقعی است و چه کسی نیست ولی باید تا ابد در موردش فکر کنند و هنر به آنها کمک میکند که این راه را ادامه دهند.
او تصریح کرد: ما رضا بهبودی را داریم که نقش یک آلمانی را بازی میکند در ساحلی در شمال آلمان و کلادیا را داریم که نقش یک ایرانی را بازی میکند در بندرانزلی و کار هر دویشان گرداندن توریست است، یک ایرانی نقش یک آلمانی را بازی میکند و یک آلمانی نقش یک ایرانی را، این دو بی آن که از وجود هم باخبر باشند تصور میکنند که یک دیگری، در نقطه دیگری از جهان به همان کاری مشغول است که آنها هر روز در حال انجامش هستند.
مترجم «مداد نجار» افزود: اگر به موسیقی هم توجه کنید یک پترن، یک موتیف را میبینید که تکرار میشود و همانطور که در متن آمده است؛ «هم شناخته شده است و هم شناخته شده نیست»، آنچه حمید شاهسون میخواند؛ دارا، را، دارا، رارا... و اگر تو موسیقی ایرانی بلد باشی میدانی که این بین سهگاه و همایون است، یعنی هم در ردیف هست و هم در ردیف نیست و برای اولین بار که آمین این را برای من پخش کرد، نوازندهای را تصور کردم که در کویری روی تپهای نشسته است و دقیقا همانی بود که میخواستم؛ آوایی که هم میشناسیاش و هم نمیشناسیاش. چون ما قبلش کلی به این ملودی فکر کرده بودیم که یک آهنگ محلی برداریم و عوضش کنیم ولی بعد دیدیم نه! نه! نه! این باید ناشناخته باشد و در عین حال شناخته شده و اگر تماشاگر از سالن که بیرون میرود و در ماشین که مینشیند با خودش بگوید دارا، را، دارا، رارا در آن صورت است که ما موفق شدهایم.
موسیقیای که حدیث نفس یک ایرانی و یک آلمانی میشود
حمید شاهسون همچنین گفت: من با آمین فیضآبادی از 16، 17 سالگی دوستم و دوست دارم اینجا در موردش صحبت کنم. آمین شاگرد خوب استاد ذوالفنون بود و شاگرد مهرداد ترابی در سه تار، و در عین حال از خانوادهای بسیار فرهنگی و هنری میآمد. او نوازنده فلوت بسیار بااحساسی هم بود و اگرچه احساس موسیقی سنتی را در فلوت زدنش داشت اما در عین حال همیشه دوست داشت قالبهای مرسوم موسیقی ایرانی را بکشند و میشکست و بد هم درنمیآمد. به خاطر اینکه ردیف را خیلی خوب میشناخت، میگویم میشناخت چون چیزی فراریاست. آمین همیشه به موسیقی ایرانی فکر کرده است و همیشه به نسبت باقی آهنگسازان، برایش مهم بوده است که زبانی بینالمللی داشته باشد و کاری که با موسیقی کلاسیک غرب انجام میدهد و با موسیقی مدرن، حرف روز دنیاست و آمین همیشه بر اینها متمرکز بوده است.
این نوازنده رباب افزود: وقتی کاری از یک آهنگساز ایرانی میشنوید این هنر نیست که نفهمید او ایرانی است و از خودتان بپرسید که این اتریشی است یا آلمانی؟! ممکن است نوازندگان اروپایی باشند یا آمریکایی ولی اثرشان را که میشنوید باید متوجه شوید آهنگساز ایرانی بوده و کاری که آمین میکند این گونه است.
شاهسون که اکنون ساکن ایتالیاست در مورد همین اشتراکات موسیقی ایرانی و آلمانی که در «فاصله کانونی» مورد استفاده قرار گرفته است هم توضیح داد: این آوازها در یک جاهایی تبدیل میشود به آوازهای گریگوریانی (سرودهایی بدون همراهی ساز، متون مذهبی که به آوازهای تاثیرگذار آسمانی خوانده میشدند)، کانتات (قطعه موسیقی آوازی یک یا چند نفره با همراهی سازهای موسیقی و معمولا چند موومانه که اغلب توسط کُر همراهی میشود) یا یک همآوازی کلیسایی. از این لحاظ کانسپت موسیقی ایرانی و موسیقی کلاسیک شاید هر دو ریشه در آیینها داشته باشد.
او تصریح کرد: یعنی هر دو فرهنگ، هر دو فکر و هر دو حدیث نفس، یکی میشوند و یک ملودی را میخوانند. ممکن است مثلا در فواصل موسیقایی من ربع پرده را یا میکروتون (ریز پرده) را بهتر بخوانم چون در خونم است ولی دلیلی بر ضعف طرف مقابل نیست. مهم این است که ما در کنار هم به یک زبان مشترک و واحد برسیم. یعنی از اول هم همین بوده است که بتوانیم این دو فرهنگ را و به زعم من حدیث نفس یک ایرانی و یک آلمانی را به هم نزدیک کنیم.
چرا تنها هفت شب؟!
رامین بیات در مورد اینکه چرا «فاصله کانونی» تنها هفت شب در ایران روی صحنه میرود هم گفت: هفت اجرا، یک چهارم اجراهای معمول در ایران است و یکی از سختیهای کار بینافرهنگی کردن همین است. در ایران این یک روال خیلی جا افتاده است که نمایشها 30 شب روی صحنه بروند اما هیچ کجای دیگر این اتفاق نمیافتد. اگر کل گروه ما ایرانی بود احتمالا 30 اجرا میرفتیم ولی جاهای دیگر به این شکل کار و به این تعداد اجرا عادت ندارند و تعداد اجراهایشان حداکثر دو شب یا سه شب است، همانطور که ما یک ماه بعد در اپرای برلین اجرا داریم و دو شب روی صحنه میرویم.
او افزود: از نظر آنها یا این تعداد اجرا نرمال است یا تئاتری که به صورت رپرتواری مثلا در هر ماه سه شب روی صحنه برود یا موزیکالهایی که به عنوان مثال 50 سال اجرا دارند و گروه هم که عوض شود نمایش همانی است که بود. ما نمیتوانستیم این گروه را بیشتر از این در ایران نگه داریم و از طرف دیگر خواننده هم عادت ندارد هفت شب پشت سر هم بخواند.
بیات در مورد بحث مالی ماجرا و کار کردن در عرصه بینالمللی علیرغم نوسانات ارزی گفت: ما به شدت تحت فشار هستیم و شما هر تهیهکنندهای هم که داشته باشید تحت تاثیر اتفاقات روز قرار میگیرید. این کار چند تهیهکننده دارد و یکسری پرودیوسر که یکی از آنها سفارت آلمان در ایران است و دیگری گوته آلمان، یکسری هم پارتنر وجود دارند که پارتنر ایرانی خودم هستم و پارتنر آلمان آمین فیضآبادی.