خبرگزاری کار ایران

محمد قاسم‌زاده در گفت‌وگو با ایلنا مطرح کرد؛

دیدگاه نویسنده پوچ‌گرا بر روانکاو و روانپزشک ترجیح دارد/سیاهی و بدبینی پشت ادبیات می‌جوشد

دیدگاه نویسنده پوچ‌گرا بر روانکاو و روانپزشک ترجیح دارد/سیاهی و بدبینی پشت ادبیات می‌جوشد
کد خبر : ۶۰۰۷۹۶

در ادبیات و هنر فردیت هنرمند اصل قضیه است. هدایت از کافکا متاثر شده و کتاب او را ترجمه کرده ولی هدایت هم با کافکا تفاوت دارد و هدایت هدایت است و کافکا، کافکا.

به گزارش خبرنگار ایلنا، شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی تا چه میزان بر نمود بدبینی و تلخی و سیاهی در ادبیات تاثیر می‌گذارد؟ شخصیت و ذهینت خود نویسنده در درگیر شدن با سیاهی‌ها و تلخی‌ها کجا ایستاده است؟ اصلا آیا نویسنده یا هنرمند می‌تواند از ابتدا به قصد سیاه‌نمایی آغاز به خلق یک اثر ادبی یا هنری بکند یا این سیاهی و تلخی ناخودآگاه از درون خود او و شرایط اجتماعی که دچارش است می‌جوشد؟ کجا و چگونه تغییر نگرش برای نویسندگانی که تلخی‌ها و سیاهی‌های جامعه را می‌بینند، اتفاق می‌افتد؟ آیا می‌توان به دنبال چاره‌جویی بود؟ اساسا یاس ادبی و یاس فلسفی کجا به هم می‌رسند و کجا از هم دور می‌شوند؟

محمد قاسم‌زاده که با رمان «چیدن باد» لوح رمان برگزیده شانزدهمین دوره جایزه مهرگان ادب را به دست آورده است، در گفت‌وگو با خبرگزاری کار ایران (ایلنا) به این پرسش‌ها و اینکه آیا یک تلقی فلسفی پشت بدیبنی‌ها و سیاهی‌های ادبیات معاصر وجود دارد یا صرفا این مفاهیم به یک ژست و حرکت نمایشی مبدل گشته است؟ پاسخ داده است. مشروح این گفت‌وگو را می‌خوانید:

نمود بدبینی و تلخی و سیاهی در ادبیات که نمونه آن را در آثار صداق هدایت، کافکا و ... می‌بینیم از کجا نشات می‌گیرند، آیا این شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی است که نویسنده را به این سمت سوق داده و می‌دهد یا توجه به سیاهی‌ها و تلخی‌ها و بدبین بودن ویژگی ذاتی این نویسندگان است که مثل یک روح در آن ها دمیده شده است؟

درواقع می‌توانیم بگوییم هردو. در یک جامعه‌ای که آرام و امن و شاد است و مردم آن دغدغه چندانی ندارند شما سیاهی و تلخی را کمتر می‌بینید. در دوران شکوفایی همیشه این مسئله کمتر است ولی خب باز به دلایل مختلف دیگری سیاهی و تلخی بازهم می‌تواند در افراد جامعه و ادبیات آن نمود پیدا کنند. در جوامعی که یک اکثریت خیلی قوی بر اوضاع سلطه دارند، اقلیت غالبا احساس ناامنی می‌کند، یا در دوران گذارها اصولا غلبه تلخی و سیاهی و بدبینی بر جامعه وجود دارد. نویسنده نمی‌تواند جامعه‌ای سیاه باشد و ان را نشان ندهد یا برعکس. یعنی نویسنده خود به خود از جامعه تاثیر می‌گیرد.

همزمان با صادق هدایت  در ادبیات خودمان در چین لو شون را داریم که تقریبا نمونه و مشابه شرقی صادق هدایت محسوب می‌شود. لو شون حتی یک داستان به نام «خاطرات یک دیوانه» دارد که کاملا قابل تطبیق با رمان«سه قطره خون» هدایت است. با این حال شون در مرحله دیگری به طرف افکار چپ کشیده شده و مبارزه با آن تیرگی و سیاهی را آغاز می‌کند. این چرخش موضع نسبت به وضعیت باعث می‌شود کم‌کم اندکی روشنی و سپیدی در ذهنش ایجاد شود و قبول کند که می‌توان شرایط را تغییر داد، ولی آن تیرگی همچنان بوده و هست. صادق هدایت اما معتقد است شرایط به‌گونه‌ای است که نمی‌توان آن را تغییر داد و روز به روز لایه‌های متعددی بر تیرگی و بدبینی نگاهش افزوده می‌شود. علت هم این است که شرایط برایش سخت‌تر و فضا برایش تنگ‌تر می‌شود. حتی عده‌ای از دوستانش مثل بزرگ علوی که مسیر فکری خودشان را تغییر می‌‌دهند، می‌بینیم که آن‌ها هم بعدتر دوباره به طرف دیدگاه هدایت برمی‌گردند.

درواقع هر دو مسئله اجتماع و شخصیت ذهنی و روانی نویسنده در نگاه سیاه و بدبین او تاثیر دارند. زمانی نویسنده این تیرگی‌ها را می‌بیند ولی به دنبال یافتن راه چاره برای آن است. نویسنده‌ای مثل هدایت به دنبال یافتن راه چاره برای سیاهی‌هایی که درک می‌کند نیست، ولی مثلا در داستایفسکی این تلاش را می‌بینیم. وقتی رمان «ابله»، «جن‌زدگان» یا «خاطرات خانه اموات» را می‌خوانید همین سیاهی و بدبینی و تلخی را می‌بینید، البته در رمان «بیچارگان» که اولین رمان اوست این مسئله را نمی‌بینید چون آن زمان داستایفسکی افکار سوسیالیستی داشت و معتقد بود که می‌توان شرایط را عوض کرد. بعدها که به زندان می‌افتد و به اعدام محکوم می‌شود و به سیبری تبعید می‌شود این چاره‌جویی از سرش می‌افتد و نگاهش به نوعی نهیلیسم دچار و می‌شود و نوعی پوچی در جامعه می‌بیند. ما در بسیاری از نویسندگان دهه ۴۰ و ۵۰ و ۶۰ میلادی اروپا هم همین مسئله‌ای را می‌بینید که شاید روزی نگاهی به کمونیسیم داشته‌اند ولی خیلی زود از آن فاصله گرفتند.

در جوامعی که یک اکثریت خیلی قوی بر اوضاع سلطه دارند، اقلیت غالبا احساس ناامنی می‌کند، یا در دوران گذارها اصولا غلبه تلخی و سیاهی و بدبینی بر جامعه وجود دارد.

در کل عامل وجود بدبینی و سیاهی هم ذهینیت خود نویسنده است که تلخی‌ها و سیاهی‌ها را درک می‌کند و هم وجود این سیاهی‌ها و تلخی‌ها در جامعه است.

یعنی یک نویسنده یا هنرمند می‌تواند از ابتدا به قصد سیاه‌نمایی آغاز به خلق یک اثر ادبی یا هنری بکند یا این سیاهی و تلخی ناخودآگاه از درون خود او و شرایط اجتماعی که دچارش است می‌جوشد؟

باز در این مورد هم ممکن است هر دو گزاره پرسش تاثیرگذار باشد. شما وقتی که خلق یک اثر ادبی و هنری را آغاز می‌کنید اگر از ابتدا همه چیزش اعم از شروع و پایان مثلا رمان برایتان روشن باشد شیوه کار به نوعی مکانیکی می‌شود. من خودم گاه‌گاهی نوشتن را آغاز کرده‌ام و یک شمای کلی از شخصیت‌ها در ذهنم داشته‌ام و در روند پیش‌ رفتن کار حتی شکل آن شخصیت هم تغییر کرده  و به تعبیری واقعیات و خصوصیات یک شخصیت خودش را بر من غالب کرده است. مثلا من تصمیم داشته‌ام فلان شخصیت در رمانم آدمی باشد منفی و سیاه محض و در روند داستان همین شخصیت دست به کارهایی می‌زد که کارهای بد و سیاه نبودند و برایم روشن می‌شد از این آدم هم انجام کار خوب برمی‌آید. زمانی هم هست که نویسنده مثلا کافکا به عنوان معروف‌ترین نمونه رمانی مثل «مسخ» را می‌نویسد یا «قصر» و ... را می‌نویسد. مشخص است شخصی مثل کافکا چارچوبی که از ابتدا برای رمان و داستانش در نظر گرفته چارچوبی با ماهیت سیاه و تلخ است. این چارچوب را هم غالبا دیدگاه نویسنده تشکیل می‌دهد.

باز دوباره درباره کافکا وقتی دیدگاه‌ها و آثار غیرداستانی او را هم که می‌خوانیم چه خودش نوشته باشد و حتی چه دیگران در رابطه با او و آثار نوشته باشند (مثل «نامه به پدر» یا آنچه که گوستاو یانوش درباره او نوشته و حتی یادداشت‌های روزانه‌اش) مشخص است که کافکا دقیقا درگیر تلخی و بدبینی و سیاهی است. او نویسنده‌ای است که آلمانی می‌نویسد و در مدارس آلمانی درس خوانده است. آلمانی‌ها در پراگ دوره کافکا مهجور بوده‌اند. از طرف دیگر کافکا یهودی است و یهودی‌ها هم در آن زمان مهجور بوده‌اند و زیر ضرب. پدرش اصلا با او رابطه خوبی ندارد. شغلش هم شغلی در یک نظام بروکراتیک است که علاقه‌ای به آن ندارد. تمام این موارد جمع شده‌اند تا این آدم را به سمتی سوق دهند که تمرکز بر سیاهی و تلخی و بدبینی است.

ساختار ذهنی نویسنده است که تم و چارچوب داستان را شکل می‌دهد و وقتی نویسنده دیدگاه‌های بدبینانه و توام با تلخی داشته باشد با همین نیت داستان خودش را پیش می‌برد.

صادق هدایت ما هم در یک خانواده اشرافی بزرگ شده، آن هم یک خانواده اشرافی که در راس حکومت هستند. می‌بیند که اشراف چه فاصله‌‌ای با بدنه جامعه دارند و توده مردم هم در بی‌خبری و نادانی و جهل خودشان غرق هستند. مصلحین اجتماعی هم تنها به دنبال باندبازی و پیدا کردن موقعیت برای خودشان هستند. کدام روزنه پیدا شود که این آدم به جهان یک نگاه خوبی داشته باشد.

درواقع این تیرگی و سیاهی در نگاه این قبیل نویسندگان عین رئالیسم است. من معتقدم ساختار ذهنی نویسنده است که تم و چارچوب داستان را شکل می‌دهد و وقتی نویسنده دیدگاه‌های بدبینانه و توام با تلخی داشته باشد با همین نیت داستان خودش را پیش می‌برد. گاهی هم هست که این نوشتن از سیاهی‌ها و تلخی‌ها ناخودآگاه است و صرفا روایت واقعیت  زندگی و شخصیت نویسنده است که او را به این سمت می‌برد. در این نمونه‌ها اگر نویسنده چنین داستان‌های تلخ و سیاهی ننویسد هرآنچه که بنویسد و هر شخصیتی را هم که خلق کند باورپذیر نخواهند بود. مثل نویسندگانی در دوره رضاشاه و درست در زمان صادق هدایت ازجمله محمد حجازی. در آثار این‌ها همه چیز خوب و قشنگ و درخشان است و همه چیز رونق دارند و مردم خوشبخت و شاد هستند و از در و دیوار بوی عطر و گل پخش می‌شود. این فضای داستانی درواقع یک فانتزی کمیک است.

برخی معتقدند یاس ادبی از نوع یاس فلسفی نیست، بلکه مرتبه نازلتر آن است. چراکه یاس ادبی محصول تکنولوژی و مدرنیته است و نویسنده در اینگونه یاس‌ها؛ شکست‌ها و ناکامی‌هایی که در زندگی برای فرد اتفاق می‌افتد را معیار می‌گیرد و در یک قیاس اشتباه، سرنوشت سیاه خود را به دیگران تعمیم می‌دهد. یاس ادبی و یاس فلسفی کجا به هم می‌رسند و کجا از هم دور می‌شوند؟

علمای روان‌شناسی و روان‌پزشکی هم گاهی بر سر همین قضیه در برابر نویسندگان موضع‌گیری‌هایی می‌کنند. منتها واقعیت این است که نویسنده خیلی روشن‌تر از علما به مسئله پوچی و سیاهی می‌رسند. یک نفر رمانی تاریخی می‌نویسد و مورخ به نویسنده ایراد می‌گیرد که چرا شکم گنده فلان شخصیت تاریخی را در این صحنه اصل قرار داده‌ای و این مسئله نمی‌تواند در تاریخ موثر باشد. این مورخ نمی‌داند که نویسنده به دنبال نشانه‌ها می‌رود و او که قرار نیست کار مستند انجام بدهد. هدف نویسنده رفتن داخل روح زمانه و روح آدم‌ها است و می‌خواهد از لایه‌های پنهانی که خودشان را با نشانه‌ها نشان می‌دهند بنویسد. مورخ در چنین فضایی نمی‌تواند وارد شود و به دنبال مستندات است. اینجاست که راه نویسنده و مورخ از هم جدا می‌شود. به همین ترتیب در مبحث پرداختن به پوچی و سیاهی و بدبینی راه روان‌شناسان و روان‌پزشکان از نویسندگان جدا می‌شود.  روان‌کاوها و روان‌شناسان هم وقتی می‌خواهند کارهای خودشان را تئوریزه کنند به کارهای نویسندگانی بازمی‌گردند که از آن‌ها ایراد می‌گرفتند.

در اشراف بر نهیلسیم داستان‌نویس نه تنها هیچ چیز از روان‌شناسان و روان‌کاوان کمتر ندارد بلکه نگاه جامع‌تری هم از این علما به قضایا دارد.

ببینید اصطلاحاتی که فروید ساخته و به حوزه روان‌شناسی و روان‌کاوی وارد کرده مثل عقده ادیپ که بعدها عقده الکترا را هم به آن اضافه کرده از کجا گرفته شده است. جز این است که این‌ها را از ادبیات گرفته است. نویسندگان و داستان‌نویسان یک مویرگ‌هایی در ذهن انسان ایجاد می‌کنند که همین مویرگ‌ها راه را برای علمای روان‌کاوی و روان‌شناسی بازمی‌کند. ممکن است جاهایی با هم اختلاف نظر داشته باشند ولی این اختلاف نظر ابدا به معنای اثبات یکی و نفی دیگری نیست. درست مثل اینکه من و شما یک تابلوی نقاشی را تماشا می‌کنیم و هرکدام جنبه‌های متفاوتی از آن را احساس و درک می‌کنیم. هر دوی این جنبه‌ها هم در این تابلو وجود دارد و هرکدام از نظرگاه خودمان به یک اثر هنری نگاه کرده‌ایم.

به نظر من در اشراف بر نهیلسیم داستان‌نویس نه تنها هیچ چیز از روان‌شناسان و روان‌کاوان کمتر ندارد بلکه نگاه جامع‌تری هم از این علما به قضایا دارد. چون روان‌شناسان و روان‌کاوان به میزان بسیار زیادی درگیر فیزیولوژی بدن انسان هم هستند. آن‌ها نمی‌توانند روح زمانه و سابقه تاریخی و اجتماعی شخصیت مورد بررسی را ببینند. یک روان‌پزشک در بند فیزیولوژی بیمارش است و اگر بخواهد به ارجاعات اجتماعی و تاریخی توجه داشته باشد که نمی‌تواند بیمار را درمان کند.

مارکس جمله‌‌ای دارد که می‌گوید من از آثار بالزاک بیش از آثار اقتصاددان‌ها و مورخان یاد گرفتم. چرا؟ چون بالزاک به حفره‌هایی سرک کشیده که اقتصاددان‌ها و مورخان به علت متد کاری‌شان جرات ورود به آن‌ها را ندارند. اینجاست که دیدگاه نویسنده پوچ‌گرا بر روان‌کاو و روانپزشک ارجح می‌شود.

درست است که مضمامین مرگ، افسردگی و ناامیدی امکان بیشتری برای خلق یک اثر ادبی ماندگار و پرمخاطب به نویسنده می‌دهد؟ یا برخی حتی مدعی می‌شوند که اگر افزادی مثل صادق هدایت و کامو یک شخصیت روانی نرمال (براساس معیارهای جامعه) داشتند هرگز موفق به خلق چنین آثاری نمی‌شدند؟ به عبارت دیگر آیا داشتن یک روح و روان ناهماهنگ یا تعریف نرمال جامعه منجر به روایت‌های داستانی و هنری ماندگار و جذاب‌ می‌شود؟

این موضوع تا حد زیادی به خود نویسنده بستگی دارد. شما شخصیت‌های نرمال و غیر خلاف جهت جامعه را گاهی در آثار درجه یک ادبیات جهان هم می‌بینید. مثل شخصیت‌هایی که در رمان «جنگ و صلح» تولستوی دیده می‌شوند که شخصیت‌های درجه یکی هستند و این رمان هم از شاهکارهای ادبیات جهان محسوب می‌شود. نویسندگانی که یک فرد نرمال را در داستان خود جای می‌دهند کار خیلی سختی پیش رو دارند، چون جاذبه آدم نرمال خیلی کم است. فرد آنرمال یا کسی که به نوعی از هنجارها و عرف‌های معمولی جامعه دور می‌شود خودش جاذبه ایجاد می‌کند. خود نویسنده‌ای هم که حاضر شده خلاف هنجار و عرف جامعه حرکت و فکر کند ظرفیت و پتانسیل بهتر و بیشتری برای خلق اثر داستانی دارد.

به عبارت دیگر وقتی شخصیت داستانی شما نرمال است نویسنده باید قدرت بسیار زیادی داشته باشد که بتواند ان شخصیت را جذاب کند. آدمی در حد تولستوی، بالزاک و تورگنیف و حتی در برخی آثار مثل گوته برای این کار نیاز است. گوته هم اثر با شخصیت نرمال دارد و هم از آن طرف شخصیت آنرمال هم در برخی آثار دارد. در یک جمله اینکه درست است که با داستان‌نویسی از شخصیت‌های آنرمال به اثر خود جذابیت می‌دهید ولی این طور هم نیست که با شخصیت نرمال هم نتوان جذابیت خلق کرد ولی کشف جذابیت در فرد نرمال سخت است.

شکی نیست که شرایط اجتماعی و بحران‌های تاریخ معاصر برخی از نویسندگان را به سمت ادبیات سیاه یا ادبیات نو‌میدی‌ها و دلمرگی‌ها کشانده و ما شاهد تزلزل و سرگشتگی در ادبیات معاصر هستیم. حتی برخی از نویسندگان به دلیل همین حجم از تلخی و سیاهی به نوعی به طرف دین وعرفان کشانده شده‌اند یا آن‌طور که شما اشاره کردید به دنبال چاره‌جویی و مبارزه برآمدند. این تغیر مسیر از بدبینی و سیاهی به مبارزه و چاره‌جویی یا حتی مذهب و عرفان کجا و چگونه اتفاق می‌افتد.

در این مقوله هم شخصیت و ذهنیت نویسنده و هم پایگاه اجتماعی او و نوع تربیت نویسنده و .... تاثیرگذار خواهد بود. مثل این می‌ماند که شما خدای ناکرده به نوعی بیماری دچار می‌شوید و دکتر اعلام می‌کند درگیر یک بیماری مزمن شده‌اید. شما یا فوری در ذهنتان داستان تلخ و بدبینانه‌ای درست می‌کنید که جهانی برایتان تصور می‌شود خالی هر جنبه مثبت و سفیدی یا با خود می‌گویید خب راه‌های درمان بیماری چیست و به متخصص مراجعه می‌کنید و درمانتان را هم پیگیری می‌کنید اینجا امید و درخشش در ذهنتان شکل می‌گیرد.

یک نویسنده برای تحصیل به دانشگاه وارد می‌شود و در یک جریان دانشجویی قرار می‌گیرد که بعد مبارزه و فعالیت مدنی هم دارد. این اکت مدنی و مبارزه اگر ذهنیت تیزه و سیاهی هم باشد را کمرنگ می‌کند. چون شما اگر به ناامیدی رسیده باشید دست به مبارزه و چاره‌جویی نمی‌زنید. کسی به دنبال راه‌حل برون رفت از سیاهی می‌رود که معتقد باشد راهی وجود دارد. مثال خوب این نمونه غلامحسین ساعدی است که وقتی وارد دانشگاه شد به سرعت در جو جنبش دانشجویی و مبارزه قرار می‌گیرد. بعدها که پزشک می‌شود و نویسندگی را هم ادامه می‌دهد و در آثارش حتی «گاو» هم تیرگی می‌بینیم ولی به گونه‌ای که آدمی را می‌توان از تیرگی نجات داد. یعنی این آدم چنین نگرش و ذهنیتی دارد و فضای جامعه‌اش واقعا تیره و سیاه است. منتها همین ساعدی از سال ۵۴ به بعد که از زندان آزاد شد باور کرد که اصلاح امور امکان ندارد. اینجاست که جامعه سیاهی و بدبینی را به نویسنده‌ای حتی با ذهینت فعال می‌باوراند.

اینکه نویسنده به کدام طبقه اجتماعی، کدام جناج سیاسی و .... تعلق دارد، در زندگی‌اش چه تجربیاتی داشته همه در این مورد تاثیرگذار هستند. درواقع گاهی شخصیت و ذهنیت نویسنده او را دچار بدبینی و سیاهی می‌کند، گاهی شرایط جامعه و گاهی هم همه چز دست به دست هم می‌دهد و او را به این مسیر می‌کشاند. رفتن به رفتن عرفان هم به ذهنیت نویسنده بستگی دارد.

گاهی شخصیت و ذهنیت نویسنده او را دچار بدبینی و سیاهی می‌کند، گاهی شرایط جامعه و گاهی هم همه چز دست به دست هم می‌دهد و او را به این مسیر می‌کشاند.

کسی که در مسیری شکست می‌خورد ممکن است حتی در خلاف جهت تعییر مسیر بدهد و مثلا یک فرد چپ مذهبی و عرفانی شود یا فرد دیگری نهیلیست شود و دست به خودکشی بزند. همه این‌ها به فردیت نویسنده بستگی دارد. اصولا ادبیات با علم متفاوت است. در علم نقظه جوش آب ۱۰۰ درجه است و کسی نمی‌تواند بگوید من در ۷۰ درجه آب را به جوش آورده‌ام. قانون علمی قانون است و همه دانشمندان باید از آن تبعیت کنند. ولی در ادبیات این نویسنده با دیگر نویسنده هم دوره خود که در یک ژانر هم می‌نویسند تفاوت دارند. در ادبیات و هنر فردیت هنرمند اصل قضیه است. هدایت از کافکا متاثر شده و کتاب او را ترجمه کرده ولی هدایت هم با کافکا تفاوت دارد و هدایت هدایت است و کافکا، کافکا.

آیا در ادبیات امروز هم این بدبینی و توجه به تلخی‌ها و سیاهی‌ها دیده می‌شود؟ و آیا اگر چنین رویکردی در ادبیات این روزها هم ظهور دارد آیا همچنان یک تلقی فلسفی پشت آن است یا صرفا به یک ژست و حرکت نمایشی مبدل گشته است.

همیشه چیزهایی که به ذهن برخی نویسندگان خلاق می‌رسد و مطرح می‌شود و جاذبه پیدا می‌کند به سرعت تبدیل به نوعی تقلید و مد می‌شود. مفهوم کیک که میلان کوندرا در «هنر رمان» می‌گوید یعنی ترویج بی‌خود. هرچیزی که زمانی ناب و پسندیده و ابداعی است در عرصه زمانه به کیک تبدیل می‌شود. هنر موسیقی رپ را ببینید زمانی خیلی جاذبه داشت ولی وقتی موج به طرف رپ می‌رود آن را به کیک تبدیل می‌کند، یعنی امر هرزه. این به آن معنا نیست که سرچشمه اولیه این هنر هرزه بوده ولی خیلی سریع جنبه ابداعی و درخشان به کاریکاتور تبدیل می‌شود و امروز هرکسی که از خانه قهر کرده خواننده پاپ می‌شود. شجریان یک شعر حافظ را خوانده و بقیه هم آن را تکرار کرده‌اند، شعر که همان شعر حافظ است ولی چرا هیچ جاذبه‌ای در کارهای بعدی‌ها نیست؟ چون صرفا خواننده مشغول تقلید است و تصور می‌کند با خواندن حافظ و مولوی در دل مردم جا باز می‌کند.

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز