چپهای ما تا حدود زیادی تحت تاثیر تفکر عرفانی بودهاند
محمد صنعتی روز پنجشنبه (25 تیرماه) در کتابفروشی «آینده» حضور یافت و به پرسشهای مخاطبان دربارهی دیدگاههای چپها و روشنفکران دهه 40 پاسخ گفت.
به گزارش ایلنا، در ابتدای این گفتوگو، علی دهباشی درباره صنعتی گفت: حوزههای کار محمد صنعتی در عین حال که روی موضوعات محدودی متمرکز است، بسیار گسترده هم است، به این مفهوم که گاهی خارج از حوزه روانکاوی و نقد ادبی، به موضوعاتی که به نوعی به جامعهشناسی فرهنگی و ادبی ارتباط پیدا میکند نیز میپردازد. او حدود 7 یا 8 سال پیش درباره روشنفکری دهه 40 مقالهای نوشت و بعد از آن هم یک گفتوگوی بلند با آقای سیروس علینژاد انجام داد که در بخارا منتشر شد و نقدی که او بر روشنفکری دهه 40 داشت، بسیار بحثبرانگیز شد، زیرا این نقد تا پیش از این هرگز اتفاق نیفتاده بود و بیشتر، ستایش بود که البته ستودنی هم هست، اما آن دوره هیچگاه از جهت فضای فرهنگی و روشنفکری ایران مورد نقد قرار نگرفته بود.
دهباشی از صنعتی پرسید: شما در دوره روشنفکری دهه 40 در چه حوزهای کار میکردید؟ زیرا آشنایی شما با این دوره و فضایش نمیتواند تنها از طریق مکتوبات صورت گرفته باشد و حتماً در فضای روشنفکری آن دوره حضور داشتهاید. آشنایی شما با روشنفکران دهه 40 از چه طریق بوده و آیا نقد شما بر جریان چپ است که از وجوه اصلی روشنفکری آن دوره است؟
زمانی که من به ایران بازگشتم، روانکاوی در ایران نه تنها مغفول مانده بود، بلکه مخالفانی هم داشت و من تلاش میکنم این زمینه را به جایگاهی که شایسته آن است برگردانم. همانطور که میدانید روانکاوی نه تنها در حیطه درمان، بلکه در حیطه اندیشه روشنفکرانه در جهان کنونی جایگاه بسیار مهمی دارد، به ویژه به عنوان یکی از دانشهای بین رشتهای بر بسیاری از حوزههای علوم انسانی تأثیر گذاشته و در غرب کمتر روشنفکر و نظریهپردازی است که تحت تأثیر نظریات روانکاوانه نباشد، اما وضع در ایران این گونه نبود و تنها از "یونگ" و "اریک فروم" آثاری ترجمه میشد.
چیزی که در آن دوره برای من مهم بود این بود که روانکاوی بتواند در ایران یک جایگاه آکادمیک پیدا کند و تلاش بسیار دشواری بود تا ما بتوانیم این دانش را وارد دروس دانشگاهی کنیم که خوشبختانه در دهه 80 این کار با موفقیت صورت گرفت و بعد از آن هم توانستیم فلوشیپ روان درمانی را به تصویب برسانیم که الان حدود دو سال است که آن را در دانشگاه تهران شروع کردهایم؛ اولین کنگره روانکاوی در ایران مهرماه سال 93 با شرکت روانکاوان آمریکایی، آلمانی و دیگر کشورهای اروپایی برگزار شد و همین گرفتاریها و وسواس شدید مانع تکمیل کارهای تألیف نیمه تمامام میشود.
در آن دوره از تاریخ یعنی از سال 1342 تا 1349 من دانشجوی پزشکی بودم، اما از همان موقع نوشتن را شروع کرده بودم و نمایشنامه مینوشتم و طبعاً از آن تاریخ با نویسندگان مختلف آشنایی داشتم، با اهالی تئاتر هم به عنوان دانشجو و هم به عنوان اهل قلم آشنا بودم. شاید در آن دوره خود من هم تحت تأثیر همان اندیشههای روشنفکری غالب بودم و خیلی مسائل را نمیتوانستم با نگاه نقادانه بررسیکنم؛ در واقع همه در یک التهاب خاصی بودیم و حالا که به عقب برمیگردم، از نوع نگاه خودم به مسائل حیرت میکنم.
ما در ایران دو جریان روشنفکری اصلی داریم که یکی از آنها قطعاً جریان چپ است که قبل از سال 1320 ایجاد شد و کمکم تبدیل به تشکّلهایی شد و بیشتر روشنفکران ایران تا سالها بعد از انقلاب هنوز تحت تأثیر همان مسیر فکری بودند.
و از طرف دیگر موضوع دیگری که در ایران وجود دارد، عرفان است که آن هم از دهه 20 و از زمانی که «هانری کوربن» پژوهشهای بسیار ارزندهاش در ایران را شروع کرد، بیشتر مورد توجه قرار گرفت. طبعاً تعدادی از روشنفکران ایران به او پیوستند. در واقع عرفان همیشه بخشی از فرهنگ ما بوده، اما در سطح آکادمیک مورد توجه و مطالعه قرار نگرفته بود و «هانری کوربن» توانست عرفان را به جریان آکادمیک متصل کند؛ این دو جریان فکریست که ما از دهه 20 داریم، جریان چپی که انقلابیست و میخواهد تغییرات بنیادین اقتصادی و سیاسی ایجاد کند و دیگری عرفان است و نگاهی که به گذشته دارد. من معتقدم که چپهای ما تا حدود زیادی تحت تاثیر تفکر عرفانی بودند، چنان که وقتی به کنگره نویسندگان در 1324 نگاه میکنید، در آنجا میبینید که گرایشات عرفانی احسان طبری در سخنرانیاش هویداست، به این جهت جدا کردن این دو تفکر کمی مشکل است. آنچه را که من در گفتوگو با علینژاد مطرح کردم، این بود که روشنفکری ما همواره در هر کدام از حوزههای اندیشه یک خصوصیت مشترک با توده مردم داشت و آن هم اسطورهاندیشی است؛ یعنی به شدت گرایش داشت که اغلب اشخاص و موضوعات را تبدیل به اسطوره کند، گویا این اسطوره زبان رایج جامعه ما بود، یعنی اگر چیزی به اسطوره تبدیل نمیشد قابل انتقال نبود. حالا بخشی از این اسطوره میتوانست در جهت قهرمانسازی باشد و اسطورهای حول افراد تاریخی، ادبی و سیاسی ایجاد کند یا به باورهایی که بسیار از واقعیت دور بودند اعتقاد پیدا میکردند و با آن زندگی میکردند.
ما در گذشته و شاید حال این توانایی را نداشتیم که بتوانیم به صورت عینی و خارج از باورهای خاص غیرقابل پرسش به مسائل نزدیک شویم و من فکر میکنم یکی از دلایلی که جامعه ما کمتر یک جامعه پرسشگر و بیشتر جامعهای استوار بر یقین است، همین اسطورهاندیشی است. در واقع اسطوره یکی از خصوصیاتش همین است که افراد به آن یقین پیدا میکنند و وقتی یقین باشد پرسشی در کار نخواهد بود و به عنوان یک حقیقت مسلم پذیرفته میشود. حالا میخواهد این اسطورهسازی در این جهت باشد که استالین مرد بزرگی است و یا اینکه به مولوی یا فردوسی نمیتوان نقد کرد، همه اینها اسطورههایشان برایشان بسیار مهمتر از واقعیت است.
من تصور می کنم که حدود 7 یا 8 سال پیش بود که من با ترس و لرز توانستم در فرهنگستان هنر، در یک همایش روانکاوی درباره کینخواهی کیخسرو حرف بزنم و اگر من بگویم که در شاهنامه فردوسی یکی از مهمترین انگیزه قهرمانان کین خواهیاست باید خودم را برای حملات شدیدی آماده کنم، خیلی دست به عصا و پاورچین پاورچین باید به این مطالب نزدیک شد. وقتی نتوانیم فرهنگ خودمان را نقد و تحلیل کنیم، یعنی فرهنگ اسطورهای است ؛ جریان چپ هم به همین شکل بود، یعنی باورهایی داشت که نمیشد آنها را زیر سوال برد، نه تنها جریان چپ بلکه جریان میانه هم که شامل آلاحمد، شریعتی و ... بود را نمیشد نقد و یا تحلیل کرد؛ باید همه چیز را همانطور که گفته شده بود باور میکردید وگرنه یا خائن بودید، یا نفهم، یا بیسواد و یا عامل رژیم و به پرسش گرفتن نظریات این جریانها نوعی انقلاب محسوب میشد. روشنفکر دهه 40 چه جریان چپ و چه جریان غیر چپ به نوعی به هم پیوسته بود و من عقیدهام این است که شاید خیلی هم از فرهنگ توده جدا نبودند، یعنی با همان قواعد و قوانین میاندیشیدند.
شما همیشه هدایت را یک استثنا دانستهاید و بهطور مشخص دو کتاب تالیف کردهاید و صرفنظر از آن دو کتاب متجاوز از دوازده مقاله درباره صادق هدایت و جایگاهش نوشتهاید. این استثنا بودن هدایت را شما در چه وجوهی از او میدانید؟
کتاب «صادق هدایت و هراس از مرگ» بخشی از هدفش پرداختن به همین موضوع اسطورهاندیشی است. به نظر من هدایت یکی از نخستین کسانی است که خیلی خوب موضوع اسطوره را درک کرده بود و "بوف کور"ی که مینویسد نه تنها هدفش اسطورهزدایی از فرهنگ است، بلکه خود ساختار کتاب بهصورت اسطورهایاست، یعنی ساختارش ساختار اسطوره است. اسطوره آن چیزی است که در آن تناقضات و تضادها میتوانند در کنار هم قرار بگیرند، درحالیکه در جهان واقعی این تضادها با هم تنش ایجاد میکنند.
اگر به تفکر خودمان برگردیم؛ میبینیم که به شکل روزمره درباره بسیاری از این تناقضات حرف میزنیم، اما متوجه نیستیم که چقدر متناقض میگوییم و میاندیشیم. هدایت در «بوف کور» یک فرهنگ سه هزار ساله را زیر سوال میبرد، من خیلی با تفسیرهایی که میگویند نقد 14 قرن گذشته است، موافق نیستم و به عقیده من پیرمرد خنزر پنزری یک اسطوره سه هزار ساله است. در بخش بیستم کتاب «هدایت و هراس از مرگ من» به همین تلاش هدایت برای اسطورهزدایی از فرهنگ پرداختم. به نظرم او میدانست که ورود به مدرنیته با این اسطورهزدایی آغاز میشود. ما در تاریخ غرب میبینیم که آنها هم با فرهنگ خودشان همین کار را میکنند، بدون اینکه احساس کنند نقد به فلان مؤلف، ادیب، شاعر و فیلسوف بدین معناست که تمام ارکان تمدن یونانی، رومی، فرانسوی و یا ... به لرزه درخواهد آمد. جریان چپ انگار هیچ نقص و ایرادی نداشت، چه کسی میتوانست به آلاحمد یا بقیه انتقاد کند؟! هرکس نقد میکرد مورد حمله شدید قرار میگرفت، هدایت هم تا سال 1312 خودش یکی از این اسطوره اندیشها بود، اما از یک دورهای وارد نقد خرافه میشود و اسم کتابش را هم میگذارد «نیرنگستان».
او درحالیکه یکی از روشنفکرانیاست که به شدت به فرهنگ ایران علاقهمند است، اما فکر میکند که بسیاری از این میراث دیگر تاریخ گذشتهاند و ما باید عزیزشان بداریم و در موزه از آنها نگهداری کنیم، نه اینکه با آن زندگی کنیم، اما ما هنوز با فرهنگ مولوی، فردوسی، حافظ و ... زندگی میکنیم. داریوش شایگان در جایی میگوید که طاق و رواق فرهنگ ما در زمان حافظ درست شده و ما در همان زمان ماندهایم؛ هدایت به ما این اسطورهزدایی را یاد میدهد و بدین جهت فکر میکنم او یک روشنفکر متفاوت بود، یک روشنفکر مدرن.
هدایت به مسئله ایران و هویت ایرانی بسیار علاقمند بود و درباره مازیار و شخصیتهای تاریخی دیگر مفصلاً در نمایشنامههایش اسطورهپردازی کرده است. او تا آن زمان یک ناسیونالیسم خیلی مجذوب بود، اما در همان دوره در نامهای به حسن شهید نورایی میگوید که میخواهد با ناسیونالیسم آلمان نازی آشنا بشود و در آنجاست که متوجه میشود ناسیونالیسم ممکن است به کجا برسد، بعد از آن است که ما یک هدایت دیگر میبینیم. من او را به عنوان فردی که بسیار با جریان چپ ایران محشور و در ارتباط بود، مدرن بود، در نوع زندگیش یک لیبرال آزاداندیش بود، جرات و شهامت همراه نشدن با جریان توده را داشت و روشنفکر غیر پوپولیست بود، یک استثنا میدانم؛ روشنفکران پوپولیست ما فکر میکردند که وقتی انقلابی هستند که دنبالهروی توده باشند. هدایت این جرات را داشت که علیرغم موجی که در جریان روشنفکری بود، به آن نقد کند و به این جهت برای من ارزشمند است و بخش زیادی از نوشتههای منتشر شده من در رابطه با اوست، یک کتاب دومی هم درباره او نوشتهام که در حدود 20 سال است که آماده است، اما هنوز آن را چاپ نکردهام.
ذهنیت اولیهای که از صحبتهای صنعتی ایجاد میشود، این است که ایشان نسبت به ادبیات کلاسیک ایران بیاعتنا هستند، اما من در نتیجه آشنایی نزدیکی که با ایشان دارم، میدانم که ایشان با ادبیات کلاسیک ایران، چه نظم و چه نثر الفت ویژهای دارند و در بین این منظومه بزرگ شعر فارسی به سعدی علاقه خاصی دارند و میدانم فیشهایی هم برای نوشتن یک کتاب درباره سعدی آماده کرده است. لطفاً نظرتان را درباره سعدی و دلیل اینکه او را برای پژوهش انتخاب کردهاید؛ بگویید.
در میان شعرا، من از خواندن حافظ بسیار لذت میبرم، مولوی را خیلی دوست دارم و به شعرای دیگر نیز علاقه دارم، اما همانطور که گفتم بخشی هست که من به عنوان هنر و ادبیات به آثار نگاه میکنم و بخشی هم به عنوان دستور زندگی و این دو کاملا با هم متفاوتند. اگر قرار است اثری دستور زندگی من بشود از این نظر من بین شعرا به سعدی ارادت دارم، چون با ذهنیت من همخوانی بیشتری دارد. سعدی در ابتدای گلستان شاکر است که این دم فرومیرود و بیرون میآید، شکرگزار است که زنده است و یک تفکر مانوی بر او مسلط نیست، تفکری که ما باید همه دست از هر کاری بشوییم و فقط برای تزکیه نفس قدم برداریم و در انتظار پیوستن به باغهای روشنایی، یعنی مرگ باشیم. اما سعدی برخلاف موج مسلطی که در آن زمان وجود داشت و با وجود اینکه خودش هم عارف است، این تفکر را ندارد. در دهه 40 همه شیفته حافظ بودند و او شاعر مسلم محسوب میشد و درباره بقیه کمتر حرف زده میشد؛ در این شرایط سعدی در اذهان بد بود و به غیر چند استاد قدیمی دانشکده ادبیات کسی چیزی در مورد سعدی یا در ستایش او نمینوشت.
دهه 40 از نظر تحولی که در هنر و ادبیات این مملکت اتفاق افتاد مثال زدنی است، اما تفکر "زندگی یعنی هیچ" بر آن مسلط بود. اما سعدی نمیگوید زندگی هیج نیست، اسم دو کتابش بوستان و گلستان است و به من احساس شور و شوق زندگی میداد، ای کاش سعدی را در دهه چهل ارج مینهادیم. از اواسط دهه 70 یک موج جدید روشنفکری در جوانهای ما بوجود آمده است، حالا دیگر ما از جنگ و مرگ خستهایم، بیش از حد آن را طلب کردیم و درگیرش شدیم و داریم کمکم به سمت زندگی برمیگردیم و میبینیم که از همین دوره تا امروز تعداد زیادی کتاب در ستایش سعدی نوشته شده است.
نکته دیگر که باید بگویم این است که ادبیات و شعر نو ما هم خیلی درگیر مسئله مرگ است. مثلاً درباره محمد حقوقی، او عاشق زندگی بود و این جرات را داشت که بگوید عاشق زندگیست، اما به صورت متناقضی میبینیم که شاهکارهای این شاعر مرثیه است، اولی مرثیهای در باب رباب و آخری هم مرثیهای برای علیشاه. او کسیست که آگاهست چقدر شعر ممکن است از مرگ سرچشمه بگیرد.
در ادامه این مراسم، سایر حاضران در این جلسه پرسشهای خود را از محمد صنعتی مطرح کردند. اسطورهزدایی اندیشمندان و نویسندگان بعد از هدایت، دیدگاه شاملو نسبت به فردوسی و ... بخشی از پرسشهای حاضران بود.