بررسی رابطهی توسعه و ایدئولوژی(۱)؛
کمال اطهاری: نوابغِ انحصارگرا بُن توسعهی ایران را زدند/ جزماندیشی، آرمانشهر را به پَلَشتشهر تبدیل میکند/ ایدئولوژیِ حکومتِ یکدست، شاه را نابود کرد
همهی انسانها تابع ایدئولوژی هستند؛ چراکه پیوسته دست به قضاوتهایی میزنند. این قضاوتها اگر دارای قواعد معینی باشد، یقینا جامعه به سوی بالندگی و توسعه حرکت میکند. در غیر اینصورت اگر ایدئولوژی با تکثر دانش مخالفت کند و به فیلتر کردن دانش بشر روی آورد، این ایدئولوژی ضد انسان و ضد جامعه میگردد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، از دیرباز در باب ارتباط ایدئولوژی و توسعه، سخنها گفته شده است. به همین جهت با کمال اطهاری (پژوهشگر اقتصاد توسعه) به گفتگو نشستیم تا کیفیت این ارتباط را در ایران بررسی کنیم. اطهاری ضمن بررسی ارتباط بین توسعه و ایدئولوژی ضمن نقد از دیکتاتوری دوران پهلوی تصریح کرد: «حکومت پیشین اگرچه دیکتاتوری بود با این وصف محدودیت سرکوبگرانه برای علم و تکنولوژی و مدیران میانی در بوروکراسی قائل نمیشد و این گونه گزینشی ایدئولوژیک عمل نمیکرد. برای همین رشد اقتصادی بالاتر و فساد کمتر بود. اما در ایران امروز میبینیم که چنین تحرکی ایجاد نمیشود.»
این کارشناس اقتصادی در تشریح و انتقاد از ایدئولوژی انحصارگرایان گفت: «انحصارگرایان ممکن است زمانی نابغه بوده باشند؛ اما آگاهی کاذب آنها عامل محدودیتی میشود که بُن توسعهی جامعه و انسان را میزند و سرانجام به وضعیتی فاجعهبار میانجامد.»
بررسی نسبت تفکر رضاشاه با توسعه، تعبیر و تبیین مفهوم ایدئولوژی و ارتباط بنیادینش با توسعه و همچنین تحلیل کارنامه ایرانِ امروز در قبال توسعه، از جمله مباحث این گفتگو است.
لفظ ایدئولوژی را بارها شنیدهایم. شما این مفهوم را چگونه تعریف میکنید؟
ایدئولوژی در واقع قضاوت انسان در مورد هویت خود، اطرافیان و مجموعهی جامعه در امور جاری و بخصوص سیاسی است؛ ازینرو همهی انسانها صاحب ایدئولوژی هستند. ایدئولوژی هرچند برآمده از فرهنگ، تاریخ و جهانبینی انسانهاست، اما تفاوت مفهوم ایدئولوژی با مقولات دیگر (مثل جهانبینی) این است که آدمی شناختی را که به دست آورده، در زندگی روزمره خود به کار میگیرد؛ چراکه دیگر قضاوت شخصی میکند و این قضاوت مبنای عملی به خود میگیرد. در این میان دولتها و جریانهای خواهانِ قدرت، میکوشند با استفاده از فرهنگ و پیشینههای تاریخی و غیره، بر این قضاوت تاثیر گذارند، و چه بسا به قول مارکس، ایدئولوژی را بهمثابه آگاهی کاذب به فرد تلقین کنند. شما کسی را در نظر بگیرید که به عنوان نمونه بینش دینی یا فلسفی و یا علمی و یا عرفانی دارد. این موارد جهانبینی فرد را تشکیل میدهند. در عینحال وقتی در باب یک موقعیت تاریخی (سیاسی یا اجتماعی) کنونی دست به قضاوت میزند، در این قضاوت خود، علاوه بر جهانبینی، فرهنگ و تاریخچهی گذشته را با احساساتِ آنی خود حمل میکند. در نتیجه فردِ دارای یک بینش یا جهانبینی خاص، ممکن است در روابط اجتماعی و سیاسی، برخلاف آن رفتار کند. یعنی شخصِ دارای جهانبینی فلسفی یا علمی، ممکن است تعصب قومی از خود نشان دهد. در آنِ حال ممکن است تعصب قومی به بینش فلسفی او غالب شوند. این اتفاق میتواند برای فرد دیگری که دارای بینش عرفانی است رخ دهد. بینش دینی این شخص در یک مسالهی اجتماعی ممکن است منجر به تعصب کور شود.
میخواهم بگویم بهخودی خود، نه علم انسان را نجات میدهد و نه دین. یک ایدئولوژی کاذب و مخرب میتواند هم منشاء علمی داشته باشد و هم دینی. به عنوان نمونه در «خِمِرهای سرخ» به صورت ترسناکی، نوعی ماتریالیسم را تبیین کردند که منجر به کشتارهای وحشتناک و ضدیت با انسان و جامعه شد. این موضوع در مورد مسلمانان و مسیحیان و یهودیان نیز صدق میکند. مسیحیان (در مقابل مسلمانان) عنوان میکنند که دارای اعتقادات «مُداراجویانه» هستند. با این وصف فجایعی بزرگ در جهان ایجاد کردهاند. به عنوان نمونه «کو کِلاکسکِلن» از جمله چنین فرقههایی هستند. در اسلام نیز داعش و طالبان چنین هویتی دارند.
در مجموع آن چیزی که رفتار انسان را در حصار ایدئولوژیک گرفتار میکند، قضاوتهایی است که تعصب در آن رخنه دارد. آدمی وقتی میخواهد در مورد هر موضوعی دست به قضاوت بزند، این قضاوت جنبهای ایدئولوژیک در آن خواهد داشت. اما اگر در حصار ایدئولوژیک گرفتار شود راه به دانش و خرد نخواهد برد. از وقتی آدمی در تشکیل جامعه، دارای اختیار برای قرارداد اجتماعی شد، هر دولتی تلاش دارد به نحوهی حضور انسانها در این جامعه، دخالت و آن اختیار را درجهت مقاصد خود هدایت کند. به این معنا باید گفت که هر دولت، طبقه یا قشر و قومی، طبق ایدئولوژی؛ خود فرد را تحت فشار قرار میدهد تا طبق منفعتش رفتار کند. حوزه سیاسی که این روند را انجام میدهد، میتواند ایدئولوژی را منحرف و در نهایت به قول مارکس، به «آگاهی کاذب» تبدیل کند.
اما آگاهی کاذب چکار میکند که مذموم است؟ نفی آگاهی کاذب ازینرو است که مانع آزادی و رهایی بشر یا توسعه و تکامل فردی و اجتماعی است. آگاهی کاذب تقابلی است؛ لذا درونزا و تکاملبخش نیست، یعنی با نفی دیگری به اثبات خود میرسد. مثلا شعار «ما میتوانیم» انفعالی است؛ زیرا صرفا میگوید ما هم کارهای دیگران را میتوانیم انجام دهیم.
یک نمونهی این آگاهیِ کاذب، توزیع ثمرات کار اجتماعی بنا به اعتقادات ایدئولوژیک است. اخوانالصفا (مکتب عقلی شیعی در قرن چهارم هجری) در رسالهای در باب عدالت میگویند که جامعه به این استوار است که پاداش به اندازهی تلاش پرداخت شود؛ تا افراد بتوانند در جامعه گرد هم آیند. هدف از این گرد هم آمدن این است که بخواهند زندگی خود را بهبود ببخشند؛ آدمها دور هم جمع شدهاند تا از هنرهای یکدیگر بهرهمند شوند یا بهمعنای امروز تقسیم کار صورت بگیرد. لذا در این فرایند پاداشها باید به اندازهی تلاشها و تواناییها تقسیم شود. این یک اصل اساسی است. اگر دولتی بخواهد بنابر اهداف ایدئولوژیک خاص، عدهای را بر عدهای دیگر ارجح بداند و این قاعده را نقض کند، اساس و بن جامعه تخریب میشود.
از مفهوم و چیستی ایدئولوژی صحبت کردید. چرا لفظ ایدئولوژی جامعهای بسته با نظارت شدید را در ذهن متجلی میکند. آیا نسبتی بین مفهوم «ایدئولوژی» و «محدودیت» وجود دارد؟
به هیچ وجه این دو مفهوم یکی نیستند؛ یعنی ایدئولوژی همان محدودیت نیست اما میتواند دلیل اصلی آن گردد. همانطور که در بخش اول گفته شد، همهی انسانها تابع ایدئولوژی هستند؛ چراکه پیوسته دست به قضاوتهایی میزنند. این قضاوتها اگر دارای قواعد معینی باشد، یقینا جامعه به سوی بالندگی و توسعه حرکت میکند. در غیر اینصورت اگر ایدئولوژی با تکثر دانش مخالفت کند و به فیلتر کردن دانش بشر روی آورد، این ایدئولوژی ضد انسان و ضد جامعه میگردد. در واقع نتیجه چنین فضایی این است که برخی با دانشی محدود، در حال تقابل با دانش موجود و بالندگی هستند. این افراد با اتکاء به ایدئولوژی، دانش بشر را به برداشت خودشان از جامعه و انسان و سرنوشت محدود میکنند؛ از واقعیت رازگشایی نمیکنند که آن را میپوشانند.
در نظریهی دانش هرمی را تصویر میکنند که در قاعدهی آن دادهها قرار دارد. دادهها باید پردازش شوند تا به اطلاعات تبدیل گردند؛ اطلاعات باید تحلیل شوند تا به دانش تبدیل شوند؛ و دانش باید ترکیب شود تا از آن خِرد یا عقلانیت لازم (در رأس هرم) برای بهروزی بشر حاصل آید. ایدئولوژی به مثابه آگاهی کاذب، سراسر این فرایند را مخدوش و منحرف میکند. آن نوع ایدئولوژی که دوستدار دانش و خیرخواه همهی انسانها باشد، پشتیبان پیمودن فرایند مذکور تا رسیدن به خِرد لازم برای بهروزی بشر و استعلای مادی و معنوی وی است. افراد، قدرتها و دولتهایی که آگاهی کاذبِ متعصبانه دارند، در اطلاعات دستکاری میکنند، مانع تحلیل آزادانه و خلاقانه میشوند، و جامعه را از خِرد لازم برای توسعه محروم میکنند.
وقتی چنین محدودیتی رخ میدهد و فیلتر شدنِ دانش بشر با آگاهی کاذب ایجاد شود، انسانها از خلاقیت و پردازش هنرهای گوناگون محروم میگردند. آثار این وضعیت به این ترتیب خواهد بود که جامعه از سایر جوامع عقب میماند. میتوان چنین وضعیتی را با شوروی مقایسه کرد: شوروی شیوهی استالینی را برای مدیران در پیش گرفته بود. آنها حتی سعی میکردند آن دسته از علوم طبیعی را فیلتر کنند که با برداشت استالین با «ماتریالیسم دیالکتیک» خوانایی نداشت. اینگونه به تدریج شوروی از یک ابرقدرت به سمت فروپاشی پیش رفت. چراکه در اثر فیلترکردن دانش در شوروی، خِرَد جمعی برای توسعه ایجاد نشد. به قول داگلاس نورث، سرمایهداری هر عیبی که دارد اما یک مزیت هم دارد؛ دموکراسی نسبی موجود در آن منجر میشود که دانش توسعه یابد و نهادهای ناکارآمد در اثر خلاقیت انسان تغییر یابند. جامعه تنها در چنین شرایطی رو به جلو پیش خواهد رفت. این یک اصل بسیار اساسی است که فیلتر کردن اطلاعات و دانش را باید کنار گذاشت. باید اجازه داد که صدها گل بشکفد. این عبارت زیبایی است که چینیها از آن تبعیت کردند، و اکنون ثمر آن را میبینند.
اصل مهم دیگری نیز وجود دارد که توسط «آیزایا برلین» دربارهی مفاهیم آزادی عنوان میشود (آیزایا برلین، مروری برمفاهیم آزادی، ترجمهی کمال اطهاری، اطلاعات سیاسی و اقتصادی، شماره ۳۱.۱۳۶۸). این متفکر به دو مفهوم آزادی اشاره دارد که یکی از آنها مفهوم سلبی آزادی است. طبق این اصل باید پرسید که تا چه حد میتوان در حیات آدمی دخالت کرد تا انسانیت او از بین نرود. این همان مفهوم سلبی آزادی است؛ طبق این اصل، از حد معینی در زندگی آدمی نباید بیشتر دخالت کرد. حال این دخالتها، هر دلیل و بهانهای میخواهد داشته باشد. مورد دیگر، معنای ایجابی آزادی است. انسانها برای اینکه بخواهند آزادانه زندگی و تفکر کنند نیاز به بیمه، آموزش، درآمد و… دارند تا بتوانند به آسایش و آرامش برسند و آزادانه فکر کنند. اینجا سوال اساسی عنوان میشود که آیا میتوان برای مفهوم ایجابی آزادی، بُعد سلبی آزادی را پایمال کرد؟ مشخصا جواب منفی است. هر چند که ایدئولوژیها چنین کاری را انجام دادهاند. ایدئولوژیهای متعدی و متعصبانه، به بهانه بهروزی انسان، ماهیت و مقام انسانی را از او میگیرند.
آیزایا برلین متفکر لیبرال یهودی است. او برای تشریح بیشتر سخن خود، مثالی میزند و پای مرجعیت یهودیت را به میان میآورد. او میگوید که این افراد (معتقدین به مرجعیت یهودی) میگویند که فطرت انسان به سوی خدا است. لذا اگر کسی با این فطرتش مقابله کند، ما حق داریم که او را به توسل به زور به آن سمت بکشانیم؛ حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود! او از مارکسیسم استالینی هم مثال میزند: به نظر استالین هرچه زودتر سرمایهداری نابود شود، رهایی یا آزادی انسان نیز زودتر میسر میشود. لذا اگر کسانی با این فرایندِ رهاییِ انسان، بهگونهای که ما میگوییم مقابله کنند، ما حق داریم که آنرا از سر راه خود برداریم. در حالی که روزا لوکزامبورگ که یک انقلابی مارکسیست بود و در همین راه نیز جان خود را از دست داد، در نامهای به لنین نوشته بود با این دیکتاتوری و بوروکراسی بزرگی که ایجاد کردهاید، مانع ازبالندگی سوسیالیسم در جامعه خواهید شد. از نظر رزا، در چنین سیستمی خلاقیت از بین میرود و سوسیالیسم هم بارور نخواهد شد. رزا در آن نامه خطاب به لنین گفته بود که بعد از مرگ تو (لنین) حتما وضعیت عوض خواهد شد و این دیکتاتوری، فاجعهآفرین خواهد گشت. بعد از مرگ لنین هم چنین میشود و دیکتاتوری استالینی، فیلترینگ ایدئولوژیک خود را آغاز میکند و آزادی فردی و جامعهی مدنی را نابود میکند. اینها نمونههایی از سلب حقوق انسان (آزادی سلبی) توسط آزادی ایجابی مورد ادعای یک ایدئولوژی است.
در مذهب نیز کسانی هستند که برداشت خود را درست میدانند. آنها خود را تنها کسانی میدانند که حقیقت را درک کردهاند و لذا مخالفان ایدهی خود را فیلتر میکنند. اینگونه آزادی سلبی و ایجابی هر دو با هم از بین میروند. ثمرهی از بین بردن آزادیِ سلبی این است که آزادی ایجابی یا توسعه هم از بین میرود. آدم گرسنه و معتاد نمیتواند که به آن فطرت بشری برسد! البته چنین ایدئولوژی سرکوبگرانه در ایران شدت کمتری از کشورهای پیرامون داشته؛ چراکه ایران تاریخ ویژهای داشته و فلسفه و عقل در دین جایگاه داشته است. آنچنانکه اخباریگری (تفسیر نقلی از دین بجای عقلی) نتوانسته بر تفکر و اندیشه دینی در ایران غلبه کند. در کشورهایی که اخباریگری غالب بوده، شدت این واکنشها را دیدهایم؛ مثل داعش و طالبان. اما در زمانی که در ایران هم اخباریگری رواج یافت و عدهای که صاحب آگاهی کاذب بودهاند قواعد توسعهی دانش را رعایت نکردند، ایران به قهقرا رفت و همان رخ داد که در شوروی اتفاق افتاد. اول کسانی با ایدئولوژی بهمثابه آگاهی کاذب سر کار آمدند که دارای حسننیت بودند و کسانی را برای حکومت برگزیدند که مثل خودشان همان آگاهی کاذب را داشته باشند. اما در ادامه این جمع با آگاهی کاذب خود، به رانتجویانی تبدیل شدند که قواعد حداقلی علمی و اخلاقی را کنار گذاشتند و با قانونگذاریهای ناقص و غیرعلمی، نهادهای کژکارکرد و پرفساد را برای بقای انحصاری قدرت و کسب و غارت ثروت ایجاد کردند.
در این گفتگو میخواهیم رابطهی بین ایدئولوژی و توسعه را بررسی کنیم. به همین خاطر در قدم بعدی سراغ تعریف توسعه میرویم. چه تعبیری از این مفهوم دارید؟
من توسعه را با الهام از تعریف «هابرماس» تعریف میکنم؛ بر این اساس توسعه فرایندی است که مجموعهی فرایندهای انباشتِ دانش (به عنوان امری مقدم که شامل معرفت علمی، هنری، اخلاقی و… میشود) انباشتِ ثروت، انباشت مشارکت، انباشت سرمایه اجتماعی، انباشت فزاینده (از لحاظ منابع طبیعی و محیط زیست) را شامل میشود. توسعه میکوشد این موارد را توام با هم، سامان ببخشد. البته کار مشکلی است. چنین روندی اولویتبندی و پیکربندی خاص خود را میطلب. تغییرات دورانی (به معنای تحولات جوهری)، مانند ورود از اقتصاد صنعتی به پساصنعتی و اعمال ترکیببندیهای متفاوت، از ویژگیهای این روند است. در حقیقت مدلی باید در اختیار داشته باشیم که بنابه اقتضاء زمان این مولفهها را قابل دسترسی کند و همچنین مقبول مردم هم باشد. اگر مقبول مردم نباشد، توسعه شکل نمیگیرد و ممکن است در دورهی بعدی و نسل بعدی، توسعهی به دست آمده، از بین برود. فراموش نکنیم توسعه برای بهروزی انسان است؛ توسعه برای توسعه نیست.
دانشِ توسعه، در بطن توسعهپژوهی حاصل میشود. در این توسعهپژوهی لازم است که انواع دانشها به کار گرفته شود. از دانشهای خُرد گرفته تا دانشهای کلان. به عنوان نمونه مارکسیسم، کلانروندهای حرکت تاریخی بشر را نشان میدهد و حتما هم باید به کار گرفته شود. آیندهنگری بدون استفاده از این دانش ممکن نخواهد شد. به هر صورت اقتصادی که با عنوان نئوکلاسیک میشناسیم، بخشی از همین دانش است. حداقل، تا افقی قابل مشاهده قابل حذف نیست. بدون شک در زمرهی دانشهای لازم برای توسعهبخشی، «اقتصاد توسعه» را میتوان نام برد. اقتصاد توسعه در واقع رابطهی نهادهای اجتماعی و سیاسی را با توسعهی اقتصادی مورد مطالعه قرار میدهد که با اقتصاد مارکسیستی متفات است. اقتصاد توسعه، هم موضوع تاریخی کلان را دربرمیگیرد و هم اقتصاد نئوکلاسیک را که در امور خُردِ ساماندهی اقتصاد وارد میشود. اطلاع از اقتصاد توسعه و داشتن یک الگوی توسعهی خلاق برای ایران، برای هر فعالیت سیاسی و مدنی لازم است؛ چراکه بدون آن به هیچ وجه نمیتواند ادعاهایی در مورد تکامل اجتماعی و اقتصادی ایران داشته باشند.
برای اینکه تفاوت یک رویکرد عقلی با نَقلی یا اخباری به توسعه روشن شود بحث را بیشتر باز میکنم. در فلسفهی عقلی ملاصدرا، جهان حرکت جوهری دارد یا «حادث» است نه «قدیم». لازمهی شناخت این حدوث، تدوین و تکامل علمی است؛ درست مثل علم اقتصاد. آیتا… صدر در کتاب اقتصاد ما میگوید که اسلام صرفا میتواند قواعد اخلاقی را برای اقتصاد تبیین کند و نه قواعد علمی را. این حرف درستی است. اما اخباریون یا دینورزان نَقلی، جهان را قدیم میدانند، ازینرو علم اقتصاد توسعه را در روایات جستجو میکنند. در نتیجه نمیتوانند خلاقیت لازم را برای تدوین و انکشاف علم اقتصاد توسعهبخش داشته باشند، و بدتر ازین، مانع انکشاف چنین علمی میشوند. نتیجه این میشود که در غیاب الگوی توسعهی علمی و خلاق، نه با غرب میتوانند تعامل مثبت برقرار کنند نه با شرق، و عقبماندهترین برداشت را از علم اقتصاد سرمایهدارانه میکنند که آن را در عمل خدمت رانتجویی، یا آن چه من نوفئودالیسم میگویم درمیآورند.
آیا همهی دانشمندان علوم طبیعی، ماتریالیست بوده یا هستند؟ یا همه مگر ایدهآلیست بودهاند؟ دانش بشری توسط همهی آنها توسعه یافته است و آزادی شرط آن بوده است. مشکل ایدئولوژیستهای اخباری این است که با علوم پزشکی و علوم طبیعی کاری ندارند. اما وقتی که مسائل مربوط به علوم اجتماعی و اداره جامعه روبرو میشوند، آگاهی کاذب آنها را تبدیل به موجوداتی متعصب و بازدارنده میکند. به عنوان نمونه دموکراسی را غربی میدانند. دموکراسی قاعدهای است که اجازه میدهد خلاقیت و هنرهای بشر شکوفا شود و خِرد جمعی جایگزین خِرد محدودِ انحصاری گردد. البته انحصارگرایان ممکن است که زمانی نابغه بوده باشند؛ اما آگاهی کاذب آنها عامل محدودیتی میشود که بُن توسعهی جامعه و انسان را میزند و سرانجام به وضعیتی فاجعهبار میانجامد. وقتی زندگی واقعی، که حرکت جوهریه دارد و سبز و پویا است، در قالبی از پیش تعیین شده ریخته میشود، به این خیال که فرمان خدا یا تاریخ است، آرمانشهر ایدئولوژیک به پلشتشهر تبدیل میگردد.
تا این قسمت از گفتگو تلاش شد تا معنای «ایدئولوژی» و «توسعه» را تبیین کنیم. حال سوال این است که آیا بین ایدئولوژی و توسعه میتوان یک ارتباط انضمامی و واقعی پیدا کرد؟ چه ارتباطی بین این دو مفهوم وجود دارد؟
مشخصا منظور از سوال این است که آیا رابطهی مشخص فکری و برنامهای بین این دو مفهوم وجود دارد که در پاسخ باید با قطعیت گفت بله وجود دارد. وقتی که آدام اسمیت اقتصاد کلاسیک را عرضه میکند، فردریش لیست در آلمان و ایالات متحده در عین حال که با اصول اقتصاد کلاسیک مخالفت بنیانی نداشت، اما بطور خلاقانه برای کشورهایی چون آلمان و ایالات متحده در آن زمان، گشودن بازارها را مجاز ندانست و گفت ابتدا دولت باید از صنایع داخلی حمایت کند تا به حد انگلستان برسند و بعد بازار ملی را بگشاید. شاید بتوان گفت که بنیان علم اقتصاد توسعه توسط لیست نهاده شد. بیسمارک نیز بنیان توسعهی اقتصاد آلمان را بر اساس همین الگو گذاشت، که اکنون به آن الگوی «دولت توسعهبخش» میگویند. در اینجا یک ایدئولوژی ملیگرا میبینیم که نه علم اقتصاد را کنار میگذارد، و نه کورکورانه، خلاف راست کنونی ایران، از آن تبعیت میکند.
از سوی دیگر بیسمارک خلاف مکتب اقتصاد لیبرال کشورهای دیگر اروپایی، از ابتدا برای کارگران حق بیمه قایل میشود و دست به نهادسازی برای رفاه کارگران میزند که شعار سوسیالیستها و کمونیستها بود. در اینجا نیز عدالت اجتماعی کنار گذاشته نمیشود و بطور خلاقانه از سوسیالیسم علمی استفاده میشود. بدینترتیب ایدئولوژی ملیگرایی بورژوازی با ایدئولوژی سوسیالیسم ترکیبی خلاق و علمی مییابد تا دولت-ملت آلمان تشکیل شود و این نهادسازیها به سرعت آلمان را به یک قدرت نوظهور تبدیل کرد.
در واقع اگر بخواهیم یک رابطهی مستقیم بین ایدئولوژی و توسعه برقرار کنیم، باید گفت که در درجهی اول ملیگرایی مبنای توسعه میشود. اصولا توسعهپژوهی که در کشورهای جهان سوم در دههی ۱۹۶۰ شکل میگیرد، دارای خصلت و مولفهی ملیگرایی است. البته که هرکشوری تاریخ و فرهنگ خود را دارد که توسعه را «وابسته به مسیر» گذشتهی آن میکند. اما این گذشته و فرهنگ نباید اصول علمی توسعه را نقض کند. ببینید، اقتصاد توسعه رابطهی بین رشد اقتصادی را با نهادهای اجتماعی و سیاسی بررسی میکند، این رابطه قاعدهمند است و باید برای آن مدلی براساس اصول علمی ساخت که در عین حال سازگار با فرهنگ یک جامعه باشد. بطور مثال رقابتی بودن اقتصاد یک اصل است، اما بدون شکل دادن به نهاد بازار نمیتوان بازار رقابتی داشته باشیم. در غیر اینصورت برآیند آن شبیه وضعیت ایران میشود که آزادسازی قیمتها باعث رانتجویی در همهی عرصهها و بخصوص مسکن، و ایجاد شرکتهای خصولتی میشود. به علاوه میزان رقابت در بازار بنا بر پیشینهی فرهنگی هر کشور متقاوت است. این میزان در ژاپن و کرهجنوبی، چین، ایالات متحده و آلمان یا سوئد یکی نیست. پس چه کسی باید نهاد بازار کارآمد و سازگار با یک کشور را شکل ببخشد؟ جواب را باید نزد دولت مقتدر و اجماع نخبگان دربارهی یک الگوی توسعهی جامع یافت. بدین ترتیب یک نوع معرفت تولید میشود که ایدئولوژیهای شعارزده را برنمیتابد. وقتی با ملیگرایی قصد رفع عقبماندگی و ایجاد استقلال اقتصادی داریم، چنین خواستی جنبهی ایدئولوژیک دارد. در قدم بعدی باید دانش و الگوی مورد نیاز این توسعه را تولید کرد.
ضمن تبیین رابطهی توسعه و ایدئولوژی، ارتباط بین ایدئولوژی و توسعه در ایرانِ قبل از انقلاب را چگونه ارزیابی میکنید؟ این گفتمان را در زمان قاجار چگونه میبینید؟
کمتر کسی مثل فریدون آدمیت به عمق ایدئولوژیِ نهضت مشروطیت ایران در دوران قاجار پرداخته است. البته کتابهای دیگری هم در این زمینه نگاشته شده است که میتوان طبق آنها دیدگاههای آدمیت را تکمیلتر نمود. با این وصف به عنوان یک منبع دسته اول، اثر ایشان را میتوان مورد مطالعه قرار داد. من کتاب ایشان را در دوران دانشجویی مطالعه کردم. ارزش و جایگاه روشنفکران مشروطه را با این اثر گرانسنگ آدمیت شناختم. در پاسخ سوال شما از قول آدمیت باید گفت که متن فکری و ایدئولوژیک تاریخی ایران را در آستانهی انقلاب مشروطه سه دسته شکل دادهاند: یک دسته از این افراد روشنفکران جدید بودند که اکثریت آنها از اشراف اصلاحطلب بودند. آدمیت با تایید کارل مارکس در پاسخ به این مساله که انقلاب بورژوایی را چه کسی شکل داده، میگوید اشراف اصلاحطلب، به این دلیل که تنها آنها باسواد و حامل دانش زمان خود بودند. دسته دوم، روشنفکران سنتی موسوم به علما هستند. قدم اول را در راه توسعه میرزای شیرازی با تحریم تنباکو برداشت که شاگرد شیخ انصاری بود؛ یعنی کسی که دوباره عقلگرایی را به دین بازمیگرداند و مکتب اصولیون را تشکیل میهد. تفکر ایشان خلاف آنچه است که در جامعه ما به عنوان اصولگرا میشناسیم. اصولیونی که از نهضت مشروطه پشتیبانی کردند، ضد اخباریگریِ رایج شده در دوران صفوی ایستادند. دسته سوم بازرگانان و تجار بودند که هم ضد استعمار و ملیگرا بودند و هم ضد استبداد.
در واقع ایدئولوژی مشترکی برای توسعه این افراد را به هم پیوند میداد. با اینکه خاستگاه طبقاتی آنها متفاوت از همدیگر بود و مبنای فکری متفاوتی هم داشتند؛ اما یک ایدئولوژی واحد را دارا بودند. جنبه منفی و مثبت ایدئولوژی که در ابتدای بحث مطرح شد در اینجا بهتر مشخص میشود. آنها ملیگرایانی خواهان حکومت قانون بودند. آن فراز بسیار زیبای نایینی که میگوید «با آزادی و مشروطیت، مردم حداقل دنیا را صاحب هستند؛ اما با استبداد نه دنیا را دارند و نه آخرت» جهتدادن دین به سوی قانونمحوری بود. بدینترتیب با اجماع این نخبگان سهگانه انقلاب مشروطه شکل گرفت. مشروطهخواهان توانستند مردم بیسواد را قانع کنند که این سیستم پیشرفته را بپذیرند و از استبداد رهایی یابند. البته به نظر من لفظ «استبداد ایرانی» یک جعل تاریخی است که اینجا فرصت پردازش آنرا نداریم. به هر حال اگر هم وجود داشته باشد، مشروطهخواهان، هم استبداد کبیر را در هم شکستند و هم استبداد صغیر را. یعنی وقتی که محمدعلی شاه با کمک قزاقهای روس مجلس را به توپ بست و قصد کرد که استبداد را برگرداند، از یکطرف ستارخان و باقرخان که پیشتر عیار بودند وارد گود میشوند تا مشروطه را نجات دهند. ازطرف دیگر صمصامالسلطه و سردار اسعد، خانانِ خانان نیز برای نجات مشروطه اقدام کردند. روشنفکران مشروطه با پیشبرد ایدئولوژیِ مشروطه، مبنای جامعهی نوین ایران را ساختتند.
میگویند وقتی سردار اسعد در نزدیکیهای تهران قوای قزاق محمدعلی شاه را تاراند، او را برای حاکمیت دعوت میکنند، اما میگوید که من آمدهام مشروطه را نجات دهم نه آن که حاکم شوم. حال شما این موضع را با قبایلی کنونی در افغانستان یا عراق و سوریه مقایسه کنید. آنها وقتی دستشان به شهری برسد، یا غارتش میکنند یا خود را حاکم آن و خلیفه میخوانند. این نشان از فرهنگ و توانمندی روشنفکران مشروطه دارد که از همان اصولیون گرفته تا روشنفکران جدید را شامل میشد. این همان توأم شدن ایدئولوژی با اصول توسعهبخش است و میتواند جامعهی بیسواد را متقاعد کند. جامعهای که به خاطر جنگ جهانی اول گرسنه است و دچار قحطی شده است. این توانمندی به گونهای پیش رفت که ژنرال «آیرون ساید» را قانع کنند که ایران را نمیتواند تحتالحمایه کند؛ یعنی ایران با این توانی که روشنفکرانش دارند، بدون شک انگلستان را دچار دردسری بزرگ خواهد کرد. این هراس وجود داشت که اگر انگلیس از انقلاب مشروطه حمایت نکند، شاید ایران به سمت شوروی گرایش یابد که البته زمینهی آنهم وجود داشت؛ مثل میرزا کوچک خان. در این شرایط است که مذاکرات خود را با سیدضیاء و رضاخان خان میرپنج برای تشکیل یک دولت متمرکز بجای تحتالحمایه آغاز میکند. وقتی رضا شاه در نهایت بر تخت مینشیند موظف میشود که وظایف انقلاب مغلوب از لحاظ سیاسی را انجام دهد تا پادشاه شود. او میدانست که این مجلس یا روشنفکران مشروطه هستند که میتوانند او را به پادشاهی بنشاند و با چند سرباز و سرنیزه نخواهد توانست به جایگاه پادشاهی برسد.
در مورد ارتباط رضاشاه و مدرنیته حساسیت خاصی وجود دارد. به نظر شما او فردی توسعهطلب بود؟ آیا برای رسیدن به توسعه از یک ایدئولوژی خاصی پیروی میکرد؟ در مورد پهلوی دوم چطور؟
ببینید؛ اینکه عدهای، رضاشاه را مزدور میخوانند یا برخی او را به عرش میبرند، همان ایدئولوژی به مثابه آگاهی کاذب است. در آن زمان روشنفکرانِ مشروطه روح ملی را ایجاد کرده بودند، اما نمیتوانستند به دلیل دخالت خارجی، دولت ملی را تشکیل دهند. ازینرو وقتی انگلیس به تشکیل دولت ملی راضی شد، آنها به حاکمیت رضاشاه تن دادند. رضاشاه آنقدر هوشمند بود که قدر این روشنفکران و وظایفی را که مطرح کرده بودند را بداند. وی از لحاظ ایدئولوژیک ملیگرا بود و الگویش کسانی مثل بیسمارک و آتاتورک بود. رضاشاه با ایدئولوژیِ ملیگرایانه توانست وظایفی را که روشنفکران مشروطه مشخص کرده بودند، به پیش ببرد. از راهآهن و بانک ملی گرفته تا دانشگاه و… به این ترتیب ما با ساختار نوینی برای ایجاد صنایع جدید و توسعه مواجه میشویم. اما در ادامه رضاشاه وقتی گمان کرد که دارای آن توانمندی عقلی شده که از فرمان روشنفکران مشروطه سرپیچی کند، همان موقع بود که زمینهی سقوط و تبعیدش را فراهم کرد. او خلاف توصیه روشنفکران و در تقابل با انگلیس و متفقین، به سمت آلمان رفت. به همین خاطر سرنوشت دردناکی یافت. این موضوع در عین حال نشان میدهد که قدرتهای امپریالیستی با بیرحمی تمام رفتار میکنند. با این وصف روشنفکران مشروطه در جنگ دوم هم از پای ننشستند؛ فروغی به خواهش رضاشاه، از سرکار آمدن پسرش محمدرضا پهلوی حمایت کرد.
ابعاد اشغال ایران بسیار مصیبتبار بود. به عنوان مثال در دهه ۱۳۲۰ در اثر قحطی که اشغال متفقین ایجاد کرده بود، جمعیت تهران از ۵۰۰ هزار نفر به ۱ میلیون رسید. رشدی که تهران هیچوقت به این میزان تجربه نکرد. میشود گفت روشنفکران جدید مشروطه در دوران رضاشاه دو دسته شدند: یک دسته به فعالیت سیاسی و نهادسازی سیاسی ادامه دادند، و یک دسته وارد نهادسازی اقتصادی و اجتماعی گشتند. این دسته دوم مانند ابتهاج نهادهایی را چون سازمان برنامه تشکیل دادند تا برنامههای عمرانی را عملی سازند. دسته اول به رهبری دکتر مصدق نهضت ملی نفت را برپا کردند. در این میان طیف روشنفکران جدید روز به روز گستردهتر و سازمانیافتهتر میشد، و روشنفکران چپ هم با حزب توده جایی معین در کشور یافته بودند. در مجموع این نوع سازماندهی، تداوم همان الگوی توسعهبخش ملیِ مشروطه در چارچوب بورژوا - دموکراتیک بود نهادهای مربوطه نیز ذیل همین الگو ایجاد شد. تصویب قوانین شهرداری، جلوگیری از زمینخواری، در همین دوران شکل گرفت. در حقیقت مبانی یک بورژوازی صنعتی ملی ایجاد شد.
جنبشهایی که در دهه ۲۰ رخ دادند، آینده ایران را رقم زدند. روشنفکران الگوی توسعه را به گونهای دقیق مطرح کرده بودند که اجبارا محمدرضا شاه باید آن وظایف را انجام میداد. انجام این وظایف همان انقلاب سفید شد. بطور مثال دکتر مصدق اراضی خالصجات و سلطنتی را تقسیم کرده بود و همچنین به جهت سازماندهی دهقانان که توسط حزب توده، صورت گرفته بود، پس باید اصلاحات ارضی انجام میشد. بالا گرفتن جنبش کارگری هم این اجبار را بوجود آورده بود که کارگران در سود کارخانهها سهیم شوند. درست است بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ یک دیکتاتوری بر سر کار آمد؛ اما با این اوصاف مجبور بود وظایف جنبش ملی را پیش ببرد. خب وقتی نظریه میان تودهها برود، تبدیل به نیرویی میشود که دیگر از بین رفتنی نیست. این بیان اجتماعی اصل بقای انرژی است. انرژی هیچگاه از بین نمیرود، فقط تغییر شکل میدهد. برای همین هم دولت شکست دهنده انقلاب مجبور است وظایف انقلاب مغلوب را به انجام برساند. اما میزان انجام این وظایف بستگی به صحت و جامعیت نظریهای دارد که میان تودهها رفته باشد.
میتوان گفت که پس از کودتای ۲۸ مرداد نهادسازان سیاسی روشنفکران مشروطه مانند دکتر مصدق کنار گداشته شدند، اما بخصوص نهادسازان اقتصادی باقی ماندند. ارسنجانی، ابتهاج، عالیخانی، هویدا و… از این زمره بودند. اینها باعث شدند تا نیمهی دههی ۱۳۵۰ یک دولت توسعهبخش در ایران عمل کند؛ اصلاحات ارضی، تامین اجتماعی، قوانین شهرداری، طرحهای جامع شهری… و رشد اقتصادی بالا حاصل اقدامات آنها بود. این قانونگذاریها بسیار دقیق بودند. خبری از قانونگذاری پراکنده و منفعتجویی شخصی و گروهی نیست. اگر میخواستند دست به رانتجویی بزنند در شمیران اجازه احداث ساختمانهای بیش از ۴ طبقه را میدادند. ولی اجازه برجسازی را ندادند تا «ریه تهران» حفظ شود. حتی به فکر احداث مسکن مناسب برای کارگران در شهر جدید واوان هم افتادند. اما محمدرضا شاه مانند پدرش در سال ۱۳۵۴ دچار توهم قدرت، محبوبیت و خودداناپنداری گشت و با همین توهم حزب رستاخیز را تاسیس کرد و تاریخ کشور را از هجری خورشیدی به تاریخ شاهنشاهی تغییر داد و به اصطلاح «دولت یکدست» تشکیل داد و به این ترتیب واکنشهای جامعه هم شروع شد و به انقلاب اسلامی انجامید. شاه مانند پدرش فراموش کرد که خود او حامل مدرنیته و توسعه نبوده و قدرتش ناشی از الگوی توسعهی روشنفکران مشروطه بوده و با این تصمیم تشکیل «دولت یکدست»، خود و سلسله پهلوی را نیز از تاریخ حذف کرد. محمدرضا شاه در نقطهای سقوط میکند که فرمان روشنفکران مشروطه را کنار میگذارد و دچار خود داناپنداری میشود و درنهایت هم آواره شد.
منتقدان از توسعهنیافتگی در قبال ایران حال حاضر و دوران جمهوری اسلامی صحبت میکنند و این مساله را به ایدئولوژیک بودن سیستم ربط میدهند. چه نظری در این خصوص دارید؟
ریشه اصلیِ افتادن ایران در تله توسعه جدید همینها بود؛ چون تکامل اجتماعی، نظریه و مدل علمی میخواهد و تعصب ایدئواوژیک و خود داناپنداری مانع تدوین و اجرای آن است. دههی ۱۹۷۰ که انقلاب اسلامی در آن صورت گرفت، مصادف بود با به پایان رسیدن دوران صنعتیشدن در نظام سرمایهداری و ورود به به دوران پساصنعتی، که امروز اقتصاد دانش نامیده میشود، ایجاد تلهی توسعهی جدید که ایران دچار آن شده، ناشی از انکشاف ساختارهای نوین برای توسعهی اقتصاد و جامعهی دانش است.
ببینید؛ با آنچه انقلاب سفید نامیده شد، وظائف ساختاری اقتصادی یک انقلاب بورژوا دموکراتیک به تدریج تحقق یافت و ایران از تلهی توسعهی قدیم به در آمد. در دهه ۱۳۴۰ و بعد در نیمه دهه ۱۳۵۰ این دگرگونی ساختاری کامل شد. این دگرگونی ساختاری باعث شد که نیاز به نظریه و مدلی جدید مطرح شود که یک رکن آن دموکراتیسم سیاسی بود. اما شاه مقابل آن ایستاد و به قول زندهیاد بازرگان، بدینترتیب شاه به انقلابیترین آدم تبدیل گشت؛ چونکه مردم را به انقلاب وادار کرد! بطور مثال در آن زمان رئیس اتاق بازرگانی آقای ضیایی بود. او در یک سخنرانی در همان اتاق بازرگانی میگوید که سرکوبهای دولت در دانشگاه مانع از خلاقیت جوانان و رقابت با کشورهای خارجی میشود. در مجموع همه طبقات موجود در ایران خواهان این هستند که در فرایند توسعه مشارکت داشته باشند و رفاه نیز فراگیر شود و استقلال اقتصادی و سیاسی کامل گردد. این مساله فرایندی است که هر کشور در حال توسعه بعد از شکست تلهی توسعهی قدیم به آن میرسد. انقلاب در سال ۵۷ رخ داد؛ اما خلاف انقلاب مشروطه، روشنفکران جدید و روشنفکران سنتی، دارای وحدت نظر دربارهی یک الگوی توسعهای نیستند. بیشتر ضد امپریالیست و ضد شاه یا سلبی فکر میکردند و سخن میگفتند تا ایجابی دربارهی یک الگوی توسعهی جدید و شایستهی دوران نوین. در عین حال همه این اقشار خواهان دموکراتیک شدن ایران بودند. مقاومت شاه در مقابل دموکراتیک شدن، منجر شده بود که همه طبقات به او معترض شوند و علیه او شورش کنند. برخی میگویند که این اعتراضات، صرفا ضدامپریالیستی بودند؛ اما خیر، همه طبقات خواهان مشارکت سیاسی بودند. آنها برای سرنگونی شاه شوراها را تشکیل دادند. در آن برهه از زمان و پیش از انقلاب۵۷، به نوعی به بخشهایی از توسعه دست یافته بودیم که بیشتر شامل رشد اقتصادی بود. بخشهای دیگری از توسعه نیز باید به این روند اضافه میشد؛ که یکی از آنها مشارکت سیاسی است. در واقع وقتی ساختار اقتصادی جامعهای متحول میشود و طبقات شکل میگیرند و جامعه پیچیده میشود، ضرورتا باید دموکراتیسم سیاسی رخ دهد تا توسعه بتواند تداوم یابد، در غیر این صورت جامعه در تلهی توسعهی جدید گرفتار میآید.
یک نکتهی بسیار مهم این است که توسعه در ایران ریشهای دموکراتیک داشت و آن را نه مانند کرهجنوبی، ژنرال پارک (افسر سابق ارتش استعمارگر ژاپن در جنگ دوم!) بلکه روشنفکران مشروطه و شاگردان آنها آغار کرده و به انجام رسانده بودند، و این شاه بود که با تشکیل دولت یکدست و تحمل نکردن حتی احزاب، خود و سلطنت پهلوی را از تاریخ حذف کرد. در چنین مرحلهای اگر در جامعهای که در آن طبقات شکل گرفتهاند حداقل دموکراسی برقرار نگردد، نهتنها از لحاظ سیاسی بیثبات میشود، بلکه توسعهی آن نیز (بخصوص توسعهی دانشبنیان) متوقف میگردد که این بحرانهای اجتماعی و سیاسی شدیدی را بهدنبال خواهد داشت.
این یک واقعیت است که در آستانهی انقلاب اسلامی هیچ الگوی توسعهای مناسبی وجود نداشت؛ الگویی که بتواند از تمام ظرفیتهای بورژوازی صنعتی و طبقه کارگر و دهقانان استفاده کند. بطور مثال حتی در دوران جنگ تحمیلی نیز با وجود سازمان برنامه و بودجه و برنامههای توسعه مخالفت میشد. سازمان برنامهای که در دوران اشغال در ایران تاسیس شده بود، در دوره جنگ تحمیلی، عملا حذف شد. این در حالی است که بیشتر از هر زمان دیگری به آن نیاز داشتیم. در ادامه، در نهادسازی و قانونیگذاری تعارض ایدئولوژیک اتفاق میافتد؛ تعارضی که عمدتا از اصولگرایان اخباری شکل میگیرد. بر این تعارض ایدئولوژیک باید خودداناپنداری دولتمردان را افزود که بطور مثال بعد از جنگ ناگهان در عوض تدوین الگوی توسعهی اقتصادی جامع، به سمت یک نظام شوک درمانی رفتند و شتابزده کارگاههای زیر ۱۰ نفر را از شمول قانون کار خارج کردند.
گفتیم که ایدئولوژی خود را با نفی و ضدیت با دیگری تعریف میکند نه بصورت اثباتی و تعریف الگوی توسعه. بطور مثال وقتی کسی هویت خود را در مقابله با لیبرالیزم و نولیبرالیزم تعریف کرده باشد، در عمل آزادسازی قیمتها را انجام میدهد که دستورالعمل آنها است، اما چون در چارچوب یک الگوی توسعهی جامع آن را عمل نکردهاست، این آزادسازی نه در خدمت توسعه، بلکه در خدمت رانتخواران درمیآید که سالانه تا ۸۰ میلیارد دلار از کشور خارج میکنند، و اقتصاد عقبتر رفته، از سلطهی سرمایهداران به دست نوفئودالها، یا از چاله به چاه میافتد. در واقع وقتی سرمایهداری بطور ایدئولوژیک شر مطلق شود، انحصار نوفتودالی یا رانتی حاکم میگرد نه اقتصادی مولد و پویا. در اثر فشار ایدئولوژیک، محیطهای دانشگاهی نیز همین وضعیت را پیدا میکنند. الان زمان است که بپرسیم چرا الگوی توسعهی مشخصی نداریم؟ چرا فاقد برنامهی توسعهی دانشبنیان هستیم؟ چرا سیاست اجتماعی در ایران تدوین نشده است؟ اکنون ما وارد دورهی پساصنعتیِ اقتصاد دانش بنیان شدهایم که برنامه خاص خود را میطلبد اما تدوین چنن برنامهای اصلا مورد نظر محیط آکادمیک نیست. بطور مثال اقتصاد دانشبنیان هنوز در محیط دانشگاهی و پژوهشی و سازمان برنامه به درستی تعریف نشده است. اقتصاد دانشبنیان در ایران براساس «KEI= knowledge economic index» که شاخص ارزیابی توانمندی دانش یک کشور است نه اقتصاد دانش. در عوض دولت برای خودنمایی اشاره به شرکتهایی با نام دانش بنیان میکند، اما بدانید که این اسم جعلی است. اینها در واقع شرکتهای دانشگاهیاند نه دانشبنیان. از اینها بیش از ۱۰۰ نوع پشتیبانی میشود. اما بطور مثال ثمر خودروسازی ما ارابهی مرگ است. شرکت دانشبنیان شرکتی است که در صنعت فناوری متوسط به بالا داشته باشد، و در بخش خدمات نیز خدمات مولد عرضه کند. اما از آنجا که هر دو جناح از اقتصاد، تنها آزادسازی قیمت را بلدند و زمینهی نرمافزاری (قانونی) و سختافزاری اقتصاد دانشبنیان فراهم نشده، ارج که مصداق شرکت صنعتی دانشبنیان بود ورشکست شد، همانطور که بسیاری از شرکتهای مشاور به این روز افتادند. بههمین ترتیب بدیهی است که احزاب برای تغییرات لازمه، هیچ برنامهای نداشته باشند. جناحهای سیاسی بجای قانونگذاری براساس یک الگوی توسعه جامع، مشغول قانونگذاری پراکنده برای جلب نظر مردم و آوردن رای هستند. قانونگذاریهای پراکنده و ناقص و ضد توسعه از سوی این افراد به این خاطر صورت میگیرد که دانش آنها را ایدئولوژی جویده است. ثمرهی این برخورد ایدئولوژیک آیا چیزی غیر از افتادن در تلهی توسعه و فقر است؟ این رویکرد تمام دانش بشری را دربارهی توسعه فیلتر کرده است. کدام دستاورد از رویکرد ایدئولوژیک کسب شده؛ جز اینکه توسعه متوقف و فقر و فساد و تخریب محیط زیست بیشتر شده است؟
گفتگو: سیدمسعود آریادوست