خبرگزاری کار ایران

یادداشتی از سیدعلی صالحی؛

سه‌گانه‌ی مسحور/ پیرامونِ مشتقاتِ یک واژه

سه‌گانه‌ی مسحور/ پیرامونِ مشتقاتِ یک واژه
کد خبر : ۱۲۱۴۲۳۵

در محاصره‌ی آگاهی بر کمیتِ کلمه… کارت تمام است؛ به‌جای ساحر شدن در سلوک آن، مهندس در پیچ و مهره‌های پندار خود خواهی شد. یعنی خیال می‌کنی به شعر رسیده‌ای، اما سرابِ شراب‌شکن است که خسته خسته… خمارت می‌کند.

به گزارش خبرنگار ایلنا، سیدعلی صالحی در یادداشتی پیرامون مشتقات شعر نوشت:

شعر

بلای ناگزیرِ عجیبی‌ست. یا ترکِ مطلق می‌طلبد، یا مقصد را چنان در تیررس نشانت می‌دهد که تو را به رفتن، غره می‌کند. کار شاعری، نه امر پیشِ روست، نه در قفا و نه جهت‌نشان است. تو را چنان در خود غرق می‌کند که یادت می‌رود از نخست به کدام نیت پا به این مسیرِ مرموز گذاشته‌ای. و همین درست است، وگرنه در محاصره‌ی آگاهی بر کمیتِ کلمه… کارت تمام است؛ به‌جای ساحر شدن در سلوک آن، مهندس در پیچ و مهره‌های پندار خود خواهی شد. یعنی خیال می‌کنی به شعر رسیده‌ای، اما سرابِ شراب‌شکن است که خسته خسته… خمارت می‌کند.

شعر

بی‌هوش و بی‌حواس، چنان آلوده‌ات می‌کند که گاهی از او می‌ترسی. برای نجات به ایشان پناهیده شده‌ای اما نه هوش‌ات هست و نه حواست. بی‌لحظه… در حضورِ زمان، مرگ بر عقل چیره می‌شود همه‌ی ایامِ نزولِ نمازی که به آن شعر می‌گوییم. هی می‌جوئیم، اما هوش نیست که بی‌حواس، خود «گمشده»‌ایم. گم شدن در شعورِ اشیاء. آن هم زمان‌ناپذیر. خوشا و چنین باشدا…! بگذار چنان به چنگش اسیر شوی که همه‌ی جهت‌ها، جهتِ آزادی تو باشد…!

شاعر

جز تسلیمِ مطلق مقابل واژه، مَفَرِ ممکنِ دیگری را درنمی‌یابد: یا هیچ یا همه‌چیز. دویدن در بارشِ واژه‌ها تا سرحدِ مرگ. شاعر… دست‌بسته‌ی بی‌دلیلِ درد است: مگر موسمِ سرودنِ بی‌امان. شاعرِ شهودی، به‌این شیوه شمایل خود را در شیئی و صفت و سادگی برملا می‌کند: چهره‌ی مینویِ همه‌ی ممکنات یعنی همین. آن‌گونه که مولانا بر مزارِ همه‌ی معناها، مسیحِ قرائت و قرائتِ مسیح شد: نجات‌دهنده‌ی حضور!

شاعر

از خود می‌گذرد تا مسیرها از او بگذرند. و راه… مقصد است و می‌گوید: برای زنده‌ماندن، هربار در سرودنِ من بمیر! این حکمتِ حلول در محبسِ زمان است تا دیوارها از شدتِ ضمضمه (نه زمزمه) به‌سویِ تو راه بیفتند: گرانیگاه ناگزیری که ما (شاعر و مخاطب) را همسوی هم، هم می‌میراند و هم می‌زایاند.

زیستن در شعر، به وقفِ واژه درآمدن است. در کارِ کلمه، نه پیروزی… پندار درستی است، نه شکست… شعبده‌ی نومیدی است. تو، شاعر، درهم می‌شکنی تا شعر، استوارتر قامت بیاراید. دردِ خریدن است مدام و درمانِ فروختن است مدام، وگرنه کلمه‌ی کار به کارِ کلمه بدل نمی‌شود.

شعریت

امری و اتفاقی نیست که صباحی به تفنن، تو را به تاریکی مجاب کند، شعریت را در ذاتِ همه‌ی هستی، به امانت نهاده‌اند مخفی اما میسر، و این میسر نمی‌شود مگر به حکمتِ همان حلولِ به هوش‌اندر، تا تدبیر و تعریفِ تازه‌ای که شعریتِ مشعل‌افروز… عطایِ تو می‌کند.

شعریت

برای رساندنِ تو به موقعیتِ ناممکن، موقعیتِ ممکن را از تو می‌گیرد. جز این اگر بوده‌ی دیگری به میان آورد، شعریت، شهیدِ زبان شده است و این آغاز گمنامی و غفلت است. چندان‌که تو گویی به محضِ مرگِ شاعر، شعر او نیز فراموش می‌شود. استادِ آسمانیِ شعریتِ ابدی، حضرتِ حافظ ماست. شعریت، شهدِ شوکران است در کارِ کلمه. به این نظر، هر شاعرِ شهودی، سایه‌ساری از سقراط را در خود حمل می‌کند: آه‌ای بلایِ عظیم، الفبای عصیان!

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز