در گفتوگو با کیوان الستی مطرح شد:
راز درماندگی داروین در ماههای پایانی عمرش/ آیا درختِ حیاتِ داروین به پایان حیاتش رسیده است؟ / تحلیل علم ژنتیک از نظرات داروین
این تصور گاهی وجود دارد که نظریه تکامل با باورهای عمومی و رایج جامعه بزرگتر سازگاری ندارد. و همین باعث شده که قرارداد اجتماعی همهجانبهای که یک اجتماع علمی را پایدار نگاه میدارد شکل نگیرد. مثلاً در ایالات متحده (شاید به خاطر تصریحی که در کتاب مقدس به سن زمین و ثبات انواع وجود داشت) تا مدتها ساکنان بسیاری از ایالتها در مقابل تدریس تکامل به عنوان تنها چارچوب زیستشناسی مدرن مقاومت نشان میدادند. یا در مکانی دیگر تلاشهای ریچارد داوکینز برای ترویج محتوای دیدگاهش در مورد تکامل تدریجی نیز (اگر خوشبین باشیم) شاید تلاشی نه چندان موفق برای شکلگیری این قرارداد اجتماعی باشد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، ۲۳ بهمن نام چارلز داروین، زیستشناس نامی انگلیسی، ۲۱۳ساله شد. او در ۱۲ فوریه ۱۸۰۹ در انگلستان و در یک خانواده مسیحیِ مُقید چشم به جهان گشود. با این وصف در اواخر عمرش، در باب خداشناسی، به سایهی لاادریگری پناه برده بود. داروین با طرح مباحثی در خصوص حیات که با عنوان «تکامل» میشناسیم به شهرت رسید. اما سوال این است امروز تکاملِ مدنظر داروین تا چه حدی قابل دفاع است؟ آیا علم بشر و بخصوص ژنتیک به حدی رسیده که گفتمان چارلز داروین در خصوص حیات را به طور مُسجل، تایید یا رد کند؟ برای بررسی این موضوع سراغ کیوان الستی (مدیر گروه پژوهشی مطالعات نظری علم، فناوری و نوآوری و عضو هیئت علمی مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور) رفتیم. الستی در این گفتگو ضمن بازخوانی هویت و چیستی فرضیهی تکامل، به بررسی آن در قالب علم ژنتیک، در عصر امروز پرداخت. این پژوهشگر از آشفتگی ماههای آخر حیات داروین نیز صحبت کرد. علت این آشفتگی ذهنی، به یافتن گونهای از گیاهان مربوط میشد؛ گیاهانی که میتوان آنها را مثال نقضی برای تلاشهای علمی این دانشمند دانست. در پایان مصاحبه، پای دانشمندان شهیر و البته خداناباوری همچون ریچارد داوکینز(زیست شناس)، کریگ ونتر(زیستشناس) و همچنین لاورنسکرواس(فیزیکدان) به میان میآید. بررسی برخی از سخنان و نظریات آنها در رابطه با فرضیه داروین، قابل تامل است. متن کامل این مصاحبه را بخوانید.
گفتگو در مورد داروین را با این سوال شروع کنیم که برخی ایدهی تکامل داروین را نظریه و برخی دیگر فرضیه میدانند. با توجه به تفاوت اساسی بین این دو مفهوم (نظریه و فرضیه)، شما ایدهی تکامل داروین را فرضیه میدانید یا نظریه؟
به طور قطع نظریه است. این نظریات هستند که چارچوب فعالیتهای دانشمندان را شکل میدهند و نه فرضیات. فرضیهها در حد ایدههایی اولیه هستند در حالی که نظریۀ تکامل در زیستشناسیِ امروز محوریت دارد و چارچوب فعالیتهای دانشمندان را در حوزههای متفاوت زیستشناسی شکل میدهد؛ و در واقع نقشی را ایفا میکند که نظریه نیوتون تا ابتدای قرن بیستم و نظریههای فیزیک مدرن در قرن اخیر در فیزیک انجام میدهند.
هر نظریهای در ابتدا به عنوان یک ایده یا یک فرضیه یا حدس مطرح میشود. اما اگر دستاوردهای خوبی داشته باشند (از جنسی که بتواند مجموعه بزرگی از پدیدهها را به طور ساده، مفید و مثمرثمری توضیح داده و وحدت ببخشد) چارچوب فعالیتهای بعدی دانشمندان را شکل خواهد داد. نظریه (یا مجموعه نظریاتِ) تکامل در زیستشناسی چنین شرایطی را دارا هستند.
در کنار داروین، ما دانشمندان دیگری هم داریم که در عرصههای دیگر، نظریهپردازی کردهاند. به عنوان نمونه اینشتین و نیوتن و ... این دانشمندان، ادعاهای خود را در معرض رد یا تایید قرار میدادند. طوری که عموم متفکرینِ دیگر نیز میتوانستند صحت ادعا را به چشم ببینند. آیا ادعای داروین در مورد تکامل هم چنین خصیصهای داشت؟ به نظر شما فرضیه تکامل، مثل نظریههای دانشمندان بزرگی که نام آنها قید شد، پتانسیل ابطالپذیری یا تایید را دارد؟
ابتدا این پاسخ کوتاه را ارائه کنم که نظریهی تکامل، حداقل به اندازه نظریههای علمی بسیار خوب دیگر در فیزیک یا علوم دیگر (مثل نظریۀ گرانش عمومی نیوتن، نظریه نسبیت اینشتن یا نظریه الکترومغناطیس ماکسول) آزمونپذیر (بگویید ابطالپذیر یا تاییدپذیر) است و همانطور که اگر پیشبینیهای انیشتن در سطح وسیعی محقق نشود و توضیحاتی که ارائه میدهد کافی به نظر نرسد، ابطال خواهد شد، برای نظریهی تکامل داروین نیز مشاهداتی وجود دارد که میتواند این نگرش را به چالش بکشد. با این حال حق با شما است؛ چراکه تا مدتها این موضوع مطرح میشد که تز «انتخاب طبیعیِ» داروین ابطالناپذیر است.
بگذارید بیشتر شرح دهیم و برخی شبههها را برطرف کنیم:
تکامل در قرائت جدید تعریف سادهای دارد: تغییر بسامد اللها (بخوانید ژنها) از یک نسل به نسل دیگر. این تغییر ممکن است با سازوکارهای متفاوتی رخ دهد که تنها یکی از آنها سازوکار انتخاب طبیعی است. انتخاب طبیعی (همان سازوکار مهمی که در کتاب منشا انواع داروین برای تغییر انواع پیشنهاد شده) میگوید که هرگاه گوناگونی (variation)، وراثت (heredity) و تناسب (fitness) وجود داشته باشد انتخاب طبیعی رخ میدهد. سادهتر بگویم یعنی اگر مثلاً نمونههای گورخرها در یک جمعیت در تند دویدن یا کند دویدن تفاوتهایی داشته باشند و این خصلت تند دویدن و کند دویدن، امکان این را داشته باشد که از طریق وراثت به نسل بعد منتقل شود آنگاه در نسل بعد، گورخرهایی بیشتر غلبه خواهند داشت که به واسطه تند دویدن یا کند دویدنشان توانسته باشند بیشتر زندگی کنند و در نتیجه بیشتر تولید مثل کنند. اگر شرایط محیط به نحوی بوده باشد که گورخرهایِ سریعتر، امکان تولید مثل پیدا کرده باشند پس در نسل بعد خصلتهای تند دویدن را بیشتر خواهید دید و برعکس اگر (به هر دلیلی) گورخرهای کند امکان تولید مثل بیشتر را داشته باشند آنگاه در نسل بعد گورخرهای کند بیشتر حضور خواهند داشت.
مدتی این موضوع مطرح میشد که این تز که شرح دادیم (یعنی انتخاب طبیعی) قابلیت ابطال ندارد. این تصور از آنجا ایجاد شد که به نظر میرسید انتخاب طبیعی آنطور که شرح داده شد، حرف بسیار پیشپاافتادهای میزند. یعنی تنها میگوید که آنچه تناسب بیشتری با محیط دارد بقای بیشتری نیز خواهد داشت. این حرف به نظر بدیهی است و به نظر میرسید که این عبارت هیچگاه با هیچ مشاهدهای ابطال نخواهد شد. به همین خاطر ادعا میشد که شاید علمی بودنِ کل نظریه تکامل نیز به واسطه ابطالناپذیر بودن انتخاب طبیعی، زیر سوال رفته باشد.
با این حال اینطور نبود. اما چرا؟ حداقل یک دلیل اینکه چنین شرایطی در نظریاتی که نزد عموم مردم در علمی بودن آنها کمتر شک وجود دارد، مثل نظریه نیوتن هم دیده میشد. مثلا اصل دوم نیوتن (اینکه نیرو برابر است با شتاب ضربدر جرم) نیز ابطالناپذیر به نظر میرسد. چرا که اصولا تعریف مجزایی (به جز همین اصل) برای نیرو وجود معرفی نشده و ما نمیتوانیم شرایطی را تصور کنیم که برآیند نیروها صفر نباشد و شتابی نیز وجود نداشته باشد. به عبارتی هیچ مشاهدهای نیست که امکان زیر سوال بردن اصل دوم نیوتن را داشته باشد. با این حال نظریه نیوتن ابطالپذیر بود.
مشاهداتی همانند اعوجاج سیاره عطارد توانست پیشبینیهای حاصل از نظریه نیوتن را به چالش بکشد. به نحوی که معرفیِ نظریهای که توضیحی سادهتر و دقیقتر از توضیح نیوتون (یعنی نظریه نسبیت) ارائه میکرد، نظریه نیوتن را (به اعتباری) ابطال کرد. در مورد نظریه تکامل نیز وضعیت به همین صورت است. این نظریه پیشبینیها (یا پسبینیهایی) را ارائه میکند که گاهی برای آزمون آن به پژوهشهای تاریخی و فسیلشناختی نیاز است. اگر این پیشبینیها برآورده نشود شکهایی را درمورد نظریه ایجاد خواهد کرد و در صورتی که دیدگاه و نظریه دیگری بتواند توضیحی سادهتر، جامعتر و دقیقتر و زیباتری از آن پدیدهها ارائه کند، نتیجه ممکن است به ابطال و تغییر نظریه منجر شود. به طور خلاصه همه ویژگیهایی که یک نظریۀ خوب علمی دارا است در نظریه تکامل نیز قابلردیابی است.
زمانی که داروین این فرضیه را اعلام کرد، علم ژنتیک چه وضعیتی داشت؟ ادعای داروین تا چه میزان مبتنی بر علم ژنتیک، آزمایشگاه و تلاش تجربی( و نه مشاهده صرف) بود؟
در مورد قسمت اول سوال باید بگویم که در آن زمان (یعنی اواسط قرن نوزدهم که اولین نسخه کتاب منشاء انواع منتشر میشود) هنوز علمی به نام ژنتیک وجود نداشت و روشن است که در کتاب منشاء انواع داروین نیز نباید هیچ اشارهای به علم ژنتیک باشد. به این موضوع برخواهم گشت.
در مورد بخش دوم سوال نیز این پاسخ کوتاه را بدهم که آنچه امروز به عنوان نظریهی تکامل داروین میشناسیم، مبتنی بر تلاش عمیق و جدی تجربی بوده است و البته مشاهدات آزمایشگاهی و تجربیِ بعدی هم در تقویت این نظریه نقش مهمی ایفا کرده است. ابتدا در مورد تجربی بودن کار شخص داروین صحبت میکنیم.
فعالیت داروین مبتنی بر مشاهداتی کاملا نظاممند انجام شد. برخی از شواهدی که او از آن استفاده کرد متعلق به مشاهدات محدودتری بود که پیش از او وجود داشت و زیستشناسان آن زمان در توضیح آن اتفاق نظر نداشتند. دانشمندان آن دوره متوجه فسیلهای حیواناتی شده بودند که شباهتی به موجودات زنده آن زمان نداشتند. برای توضیح این موارد، دو دیدگاه متفاوت در رقابت با هم بودند. کسانی که به ثبات انواع اعتقاد داشتند و کسانی که اصرار داشتند که گونهها تغییر میکنند. کسانی که به ثبات انواع اعتقاد داشتند مثل "کنت کوویه" اعتقاد داشتند که فسیلها متعلق به موجوداتی هستند که به دلیل فجایع زمین شناختیِ عظیم در گذشته منقرض شدهاند. گروهی که به تغییر گونهها اعتقاد داشتند یعنی کسانی مثل "بوفون"، "اراسموس داروین" (پدربزرگ داروین)، "لامارک"، دیدگاه انقراض را نمیپذیرفتند و معتقد بودند که موجودات زنده حال حاضر از نسل همان موجوداتی هستند که فسیلشان پیدا شده؛ اما ویژگیهای آنها به واسطۀ شرایط محیطی تغییر کرده است و تغییراتی که به مرور در یک ارگانیزم ایجاد شده از طریق وراثت به نسل بعد منتقل شده است.
دیدگاه اول شباهت و ارتباط میان موجودات متفاوت (که برای آنها نیز قابل ردیابی بود) را نمیتوانست توضیح دهد و دیدگاه دوم نیز که کمتر توسط زیستشناسان و بیشتر توسط کسانی که روحیات فلسفی داشتند ارائه شده بود به واسطه متوسلشدن به مکانیزمهایِ تغییرِ ناآشنا، چندان تجربی به نظر نمیرسید. با این وصف دیدگاه و نظر داروین مدافع هیچکدام از دو دیدگاه قبلی نبود.
سفر پنج ساله داروین با کشتی بیگل، شواهد بسیار ارزشمندی برای او ایجاد میکند. او متوجه ارتباط میان موجوداتی که در سرزمینهای نزدیک به هم هستند میشود. مثلا متوجه میشود که ساکنان درون قارهها با ساکنان جزایر نزدیک شباهتهای ساختاری دارند. یا مثلا متوجه تفاوتهایی میشود که در منقار سهرهها در مناطق نزدیک به هم وجود دارد. او فسیلهای بیشتری پیدا میکند که فرضیه انقراض را تقویت میکرد. همچنین متوجه شباهت این فسیلها با موجودات زنده حالحاضر شد. او با سفر به سمت مناطق جنوبیتر الگویی از تغییرات تدریجی را در برخی گونهها مثلا در شترمرغ (در اندازه و ویژگیهای جزئی دیگر آنها) تشخیص میدهد.
همه اینها در کنار دیدگاههای جدید زمینشناختی لایل که عمر زمین را بیش از آنچه قبلا بود تخمین میزد و نشان میداد که اصولا شرایط حالحاضر زمین نیازمند رخ دادن فجایع زمینشناختی بزرگ نبوده و همان علتهایی که امروز تغییراتی در زمین ایجاد میکنند و با همان مقیاس به اندازه کافی فرصت داشتهاند که تغییرات زمینشناختی مشاهده شده را توضیح دهند. داروین همچنین با مطالعه دیدگاههای مالتوس در اقتصاد دلیل عقلانی قویتری برای وجود انقراضهای وسیعتر پیدا میکند که به ناچار باید از آنچه بیش از این تصور میکردند در زمین رخ داده باشد. اینها همه بخشی از مواردی است که او را به نتایج مهمی رساند که خلاصه آن را در کتاب منشاء انواع پیدا میکنید.
اما به نقش ژنتیک برگردیم. نظریه تکامل، تا پیش از آشنایی با ژنتیک با دو خلاء مواجه بود. دو موضوع نیاز به توضیح داشت و توضیح مناسبی در آن زمان برای آنها وجود نداشت. اینکه یکی از عناصر انتخاب طبیعی وراثت است اما روشن نبود که در وراثت دقیقاً چه چیز انتقال پیدا میکند و دوم اینکه مشخص نبود که گوناگونیها چطور شکل میگیرند. لذا داروین در نسخه ابتدایی کتابش در کنار شرحی که از انتخاب طبیعی ارائه داده به سازوکارهای لامارکی (انتقال خصلتهای اکتسابی به نسل بعد) نیز اشاره کرده است.
ارتباط میان ژنتیک و نظریه تکامل، رویداد بسیار مهمی در تاریخ علم بود. در اینجا نکتهای را باید در تعریف «علمی بودن» مطرح کرد. حداقل یکی از ملاکهای علمی بودن (ملاکی که توسط لاکاتوش فیلسوف علم بسیار مشهور ارائه شده) این است که نظریهای علمی است که "یک برنامۀ پژوهشی پیشرونده" باشد: یعنی نظریهای که فعالیتهای آن امکان پژوهشهای تجربی و آزمایشگاهی جدیدتری را ایجاد کند. (یا به اصطلاح کارل پوپر فعالیتها باعث بالاتر رفتن درجه ابطالپذیری نظریه شوند). چنین شرایطی بعد از پیوند ژنتیک با نظریه تکامل و ایجاد یک برنامه پژوهشی واحد ایجاد شد.
همانطور که اشاره داشتید، بخش از صدور فرضیه تکامل توسط داروین، ناشی از مطالعهی فسیلها و سنگوارهها است. بر این اساس شاید بتوان روش او را به نوعی، مبتنی بر مورفولوژی یا ریختشناسی دانست. به نظر شما آیا صرفِ مورفولوژی و ریختشناسی میتواند برای اثبات یک نظریهی اینچنینی، امری متقن باشد؟
ابتدا یک نکته سریع را یادآوری کنیم: اینکه بهتر است عبارت «اثبات» را برای نظریات علمی به کار نبریم. هیچ نظریهای (حتی بهترین نظریات در فیزیک) قابلیت اثبات ندارند و همیشه این انتظار و این امکان برای آنها وجود دارد که در مواجهه با مشاهدات جدید تضعیف شده یا ابطال شوند. نظریات تنها تایید، تقویت یا تضعیف و ابطال خواهند شد. هیچ نظریهای به معنای ریاضیاتی آن اثبات نمیشود نه در زیستشناسی و نه در عمیقترین نظریات فیزیک. این ماهیت علم است و همان چیزی است که علم را در عصر جدید مورد توجه بیشتری نسبت به شیوههای دیگر کسب دانش قرار داده است.
پاسخ کوتاه به سوال شما در مورد متقن بودن روش داروین این است که بله؛ مشاهداتی که نظریهی داروین مبتنی بر آن شکل گرفت، میتوانست تایید خوبی از آن نظریه ایجاد کند. مشاهداتِ زیستشناختی و زمینشناختی در آن دوره میتوانست نشان دهد که توضیح داروین نسبت به نظریات رقیب برتریهایی دارد. نکته مهمتر این است که معمولا ارائۀ نظریه، مقدم بر مشاهداتی است که نظریه را تایید و تقویت میکنند. نظریات از کنار هم گذاشتن و انباشتن مشاهدات حاصل نمیشوند؛ بلکه ابتدا ایجاد شده و بعد در طول زمان ضمن مشاهداتی تقویت یا تضعیف میشوند. امروز مشاهدات آزمایشگاهی زیادی وجود دارد که آنها را تاییدی بر فرایند انتخاب طبیعی در مقیاسهای کوچکتر (در پروانهها و حشرات و موجودات دیگر) قلمداد میکنند. به عبارت دیگر هرچند در زمان داروین هنوز بسیاری از شاخههای آزمایشگاهی که امروز در زیستشناسی وجود دارد شکل نگرفته بود، اما فعالیتها و آزمایشهای امروز نیز (اگر بخواهیم در جبهه دانشمندان مبارزه کنیم) میتوانند تاییدکننده بسیار قدرتمندی برای نظریه داروین محسوب شوند.
بگذارید تا به اینجا خلاصهای ارائه کنیم. نظریۀ داروین به لحاظ محتوایی کمبود یا نقصی نسبت به بهترین نظریات علمی دنیا ندارد. اما آنچه مشکلساز شده نه بخش شناختی و روشی بلکه بخش نهادی و اجتماعی آن است.
این تصور گاهی وجود دارد که نظریه تکامل با باورهای عمومی و رایج جامعه بزرگتر سازگاری ندارد. و همین باعث شده که قرارداد اجتماعی همهجانبهای که یک اجتماع علمی را پایدار نگاه میدارد شکل نگیرد. مثلاً در ایالات متحده (شاید به خاطر تصریحی که در کتاب مقدس به سن زمین و ثبات انواع وجود داشت) تا مدتها ساکنان بسیاری از ایالتها در مقابل تدریس تکامل به عنوان تنها چارچوب زیستشناسی مدرن مقاومت نشان میدادند. یا در مکانی دیگر تلاشهای ریچارد داوکینز برای ترویج محتوای دیدگاهش در مورد تکامل تدریجی نیز (اگر خوشبین باشیم) شاید تلاشی نه چندان موفق برای شکلگیری این قرارداد اجتماعی باشد.
از ریچارد داوکینز صحبت کردید. اجازه بدهید سراغ "ژنِ خودخواه"ُ برویم. ریچارد داوکینز، زیستشناسِ انگلیسی روی این مساله که در راستای همان مباحث تکامل داروین است بسیار تاکید دارد. این در حالی است که در برخی از ژورنالهای معتبر این موضوع به صراحت رد میشود. آیا باید گفت ژن خودخواه که از قضا یکی از پایههای فرضیه تکامل محسوب میشود، امری علمی نیست؟
دیدگاهی که در کتاب ژن خودخواه ریچارد داوکینز مطرح میشود در درجه اول مرتبط با واحد انتخاب (unit of selection) است. این سوال که اگر طبیعت، قرار است انتخاب کننده باشد دقیقا از میان چه چیزهایی مشغول انتخاب است. آیا این ارگانیزمهای متفاوت هستند که طبیعت از میان آنها انتخاب میکند، یا جمعیتها یا گونهها یا حتی موجوداتی کوچکتر مثل ژنها؟ اگر بخواهیم دیدگاه داوکینز را خیلی ساده (و کمی غیردقیق) کنیم باید بگوییم که پاسخ داوکینز به این سوال ژن است. همانطور که صحبت شد تعریف انتخاب طبیعی نسبت به آن چیزی که به صورت طبیعی انتخاب میشود خنثی است. یعنی هر چیزی (هر هویتی) که این شرایط سهگانه را داشته باشد میتواند در طبیعت انتخاب شود: یعنی اگر جمعیتی در درونش گوناگونیهایی وجود داشته باشد و برخی از موجودات گوناگون از برخی دیگر در تناسب بیشتری با محیط اطراف باشند، و اگر قادر باشند صفات خود را به نسل بعد منتقل کنند، آنگاه انتخاب طبیعی رخ داده است. اما آنچه انتخاب میشود ممکن است هر چیزی باشد مثلا ممکن است ارگانیزم، ژن، جمعیت، گونه یا هر مورد دیگری در طبقات زیستشناسی (و حتی خارج از زیستشناسی) باشد.
اما چرا این موضوع اهمیت دارد؟ حداقل یک پاسخ این است که تفاوت میان این موارد میتواند برخی از رفتارها از جمله نوعدوستی (altruism) در میان جانداران را توضیح دهد. منظور از نوع دوستی این رفتار جانوران است که در شرایطی خود را برای همنوع یا خویشاوند خود به خطر میاندازند. میمونهایی که در مواجه شدن با دشمن با به خطر انداختن خود، هم نوعانشان را با خبر میکنند. یا پرندگانی که در هنگام زیاد شدن جمعیت و کمبود غذا از زاد و ولدشان کم میکنند و موارد مشابه دیگر.
انتخاب طبیعی مطابق صورتبندی داوکینز از دو عنصر تشکیل میشود: بازتولید کننده (replicator) و حامل (vehicle). بازتولید کننده موجودی است (همانند ژن) که به بهترین نحو خود را مجدد تولید میکند و همین بازتولیدکننده، حاملی (مثل ارگانیزم یا جمعیت) را ایجاد کرده که او را در هرچه بیشتر تولید کردن خودش کمک کند. این نگرش، سادهترین راه برای فهم نوعدوستی نسبت به خویشاوند است. نوعدوستی از دیدی که داوکینز (و پیش از او همیلتون) ارائه کرده به این معنی است که ژن میخواهد تعداد کپیهای خود را زیادتر کند و یک راه برای این کار این است که ارگانیزمِ میزبان (مثلا یک گربه)، رفتار نوعدوستانهای نسبت به حاملات دیگر ژن (یعنی فرزندان خود) داشته باشد. باز هم سادهتر بگویم، ژنها کاری میکنند که مادر خود را برای فرزندش فدا کند تنها به این دلیل که از این طریق ژنها بقای بیشتری پیدا خواهند کرد. از این نظر ژن، خودخواه است.
اهمیت دیگر کتاب ژن خودخواه در معرفی واژه مم (meme) در کنار و عبارت هموزن آن (gene) است. ممها نه واحدهای زیستی بلکه واحدهای فرهنگی اجتماعی هستند که با همان مکانیزم انتخاب طبیعی میتوانند تکثیر پیدا کنند. ممها میتوانند مثلا ایدههای ذهنی، تصورات، اسطورهها، فرهنگها و موارد مشابه این باشد که وقتی آنها را به فرزندانمان آموزش میدهیم در واقع آنها را در ذهن کودکمان بازتولید کردهایم. در این نگرش بازتولید کننده، اینبار ممها هستند و ارگانیزمها (مثلا والدین) در خدمت بازتولید آن (مثلا در ذهن کودکان) فعالیت میکنند. از نظر داوکینز ایدههای مذهبی هم همچنان به دلایل شرایط روانشناختی از دوران کهن در حال تکثیر خود هستند.
اما یک نکته مهم این است که غالب کسانی که در چارچوب زیستشناسی جدید کار میکنند و نظریه تکامل را پذیرفتهاند، الزاما با ژن خودخواه و نظریه تکامل تدریجی موافق (یا حتی مخالف) نیستند و هیچ الزامی نیز در پذیرفتن و نپذیرفتن آن وجود ندارد. بسیاری از نظریهپردازان تکاملی اصولا در مقابل این نگرش هستند و البته همچنان نظریه تکامل را به عنوان ایده اصلی پذیرفتهاند. مثلا گولد واحد انتخاب را گونه میداند و در تکامل نقش مهمی برای سازوکارهایی به جز انتخاب طبیعی از جمله رانش تصادفی قائل است. کسان دیگری همانند سوبر و ویلسون با دیدگاههای بسیار جدیتری به مساله واحد انتخاب و رفتارهای نوعدوستانه پرداختهاند.
این مسائل در درون چارچوب زیستشناسی امروز مثل هزاران مساله دیگر در علوم، موضوع بحث و ارائه مقاله و مخالفت و موافقتها است.
بحث ریچارد داوکینز را همراه با بررسی "درخت حیات داروین" ادامه بدهیم. در یک جلسهی عمومی که فیلم آنهم روی یوتیوب وجود دارد، کریگ ونتر زیستشناس مشهور و برجسته انگلیسی به همراه برخی صاحب نظران دیگر از جمله ریچارد داوکینز و لاورنس کرواس (فیزیکدان کانادایی) حضور داشت. در آن جلسه وقتی از درخت حیات داروین سخنی گفته میشود، پاسخ ونتر حضار را شوکه میکند. او صراحتا گفت که هیچ درخت حیاتی وجود ندارد! نظر شما در این مورد چیست؟ آیا دانشمندان به دلایل محکمتری برای رد فرضیات داروین رسیدهاند؟
این موضوعی بسیار تخصصی است و خارج از حیطهای است که من بتوانم در مورد جزئیات علمی آن نظر دهم. اما از این جهت که گاهی از این موضوع به عنوان «رد دارونیسم» و «ابطال تکامل» نام برده شده است لازم است توضیحاتی اضافه کنم. نظریه تکامل را معمولا با دو دیدگاه متفاوت میشناسند؛ یکی سازو کار انتخاب طبیعی (به عنوان حداقل یکی از سازوکارهای تغییر) و دیگری درخت حیات (یعنی دیدگاهی که معتقد به نیای مشترک همه موجودات زنده است.)
گاهی نظریه نیای مشترک را به عنوان یک fact یا امرواقع (یعنی چیزی مبناییتر از نظریه) قلمداد کردهاند. به این دلیل روشن که حتی کسانی که پیش از داروین بودهاند و حتی کسانی که مدافع ثبات انواع هستند همانند کنت کوویه، که از او صحبت کردیم، نیز متوجه شباهت و رابطهای میان فسیلهای متفاوت شده بودند. ولی اصرار داشت که حداقل چهار نوع نرمتنان، بندپایان، مهرهداران و شعاعیان با هم هیچ ارتباطی ندارند. یک تصویر مبتنی بر اصل سادگی میتواند از این مشاهدات به این نتیجه زودهنگام برسد که شاید همه موجودات به نیای مشترکی در حیات میرسند. به عبارت دیگر بسیار سادهتر است که فرض کنیم که حیات یک بار ایجاد شده و بعد در فرایند انتخاب طبیعی، به گوناگونی رسیده است. اما روشن است که علم قرار نیست در یک جا متوقف شود. ممکن است مشاهدات بعدی مثلا در سطح مولکولی به ما نشان دهد که تصویری که مبتنی بر اصل سادگی ساخته بودیم نیاز به اصلاح دارد.
کسی میتواند به راحتی مبتنی بر مشاهدات خاصی ادعا کند که استعاره درخت، دیگر چندان توضیح دهنده شرایط حیات در زمین نیست. و شاید بهتر باشد که از استعاره بوته (bush) حیات استفاده کنیم. این از تغییرات و مباحث عادی در چارچوبهای علمی محسوب میشود. ولی به جز این همه آنچه رخ داده است شبیه به همان توضیحاتی است که تکاملگرایان پیش از این ارائه کرده بودند. و اگر این مباحث برای جامعه بزرگتر و گفتگوهای غیرعلمی معنای خاصی داشته باشد به چارچوب فعالیتهای زیستشناختی مرتبط نیست.
از ماههای پایانی عمر داروین هم سخن بگوییم. داروین در ماههای پایانی عمرش، به شدت از موضوعی برآشفته بود. موضوعی که خود داروین از آن به عنوان "معمای منفور" یاد میکند. معمایی که تا این لحظه هنوز حل نشده و زیستشناسان هم برای آن پاسخی ندارند. طبق گفتهی پروفسور باگز، معمای منفوری که داروین را حسابی آزرده کرده بود، به حضور گیاهانی بازمیگشت که به طور ناگهانی و بدون هیچ نوع تکاملی در عرصه حیات خودنمایی میکردند! به نظر شما وجود این گیاهان که داروین دیرهنگام با آنها آشنا شده بود، مثال نقضی علنی در زمان حیات داروین نبود؟ داروین چرا با دیدن این گلها آزرده حال شد؟
سوالی تخصصی است که به نظر یک زیستشناس و متخصص حوزه مورد نظر میتواند به آن پاسخ گوید. اما نکتهای که من میتوانم از زاویه دید فلسفه علم اضافه کنم این است که در دیدگاههای علمی همیشه نابه هنجاریها (anomaly) و شکافهای توضیحی وجود دارد. سوالات و مسائلی که در حال حاضر یک نظریه نمیتواند پاسخ گوید، ممکن است الزاما مُبطلی برای آن نظریه محسوب نشود. دانشمندان همیشه با اینگونه مسائل مواجه هستند؛ اما این موارد را نه دلیلی برای اشتبه بودن نظریه بلکه غالبا دلیلی بر ندانستن بسیاری از شرایط مرزی، یا در دست نداشتن ابزارهای دقیق و حتی اشتباهات آزمایشگر قلمداد کرده و پاسخ را موقتا به آیندهای موکول میکنند که ابزار و شرایط مناسب برای مشاهدات عمیقتر ایجاد شود.
به عنوان سوال آخر؛ میدانیم که بر اساس کشفیات صورت گرفته، قدمت آدمی صدها هزار سال است. سوال این است که چطور انسان در طول این اعصار نتوانست مانند انسان امروزی، دست به شگفتی در حیطه تکنولوژی و صنعت بزند؟ چه اتفاقی در عرصه زندگی گونه بشری رخ میدهد که ناگهان آدمی با قوه خیال خود، به همراه تعقلاتش، چنین تغییرات بزرگی را ایجاد میکند؟ آیا اجداد ما چنین توانی را نداشتند؟
سوال جالب و عمیقی است و البته پاسخ به آن نیز ساده به نظر نمی رسد. تنها میتوانم به اشاره به این مورد بسنده کنم که به احتمال زیاد توضیحی که برای آن ارائه می شود توضیح در سطح زیست شناختی نیست و برای آن باید به ناچار توضیحاتی از جنس اجتماعی، تاریخی ارائه کرد. بیایید موضوع را در مقیاس کوچکتر و در دسترس تر ببینیم و این سوال را بپرسیم که چرا در طول (نه چند صد هزار، بلکه) چند ده هزار سال تاریخ مکتوب، تنها در ۳۰۰ سال اخیر بوده که تکنولوژی های جدید (در تقابل با تکنولوژی های ساده تر قدیمی) شکل گرفته اند؟ اگر برای پاسخ، به مشاهدات تاریخی مراجعه کنیم متوجه می شویم که به وجود آمدن تکنولوژی های جدید، همبستگی هایی با تغییر در ساختارهای اقتصادی، و مناسبت های اجتماعی و سیاسی و دینی داشته است. با این حال می دانیم که انسان ۱۰۰۰ سال یا ۲۰۰۰ سال پیش نیز توانایی های ذهنی کمتری از انسان امروز نداشته است.
تاریخ مکتوبِ بشر، افرادی همانند ارسطو و افلاطون و فارابی و خواجه نصیر را دیده است. اگر مثلا به همین مدلهای غیربطلمیوسی خواجه نصیر نگاهی بیاندازید میبینید که درک او از مکانیرم درکی بسیار پیچیده و عمیق بوده است. با این حال اگر چنین ادراکی به شکلگیری مهندسی مکانیک منجر نشده دلیل آن روحیات و نیازهای متفاوت، و شاید ساختارهای متفاوت اقتصادی و اجتماعی (و قطعا نه تفاوت زیستشناختی) بوده است.
لذا اگر این سوال که چرا تکنولوژی جدید در طول چند ده هزار سال رخ نداد و در طول چهار سده اخیر رخ داده باشد توضیح خوب اقتصادی اجتماعی داشته باشد پس برای شکلگیری دانش و تکنولوژی به معنای وسیعتر در طول ده هزار سال اخیر نیز میتوان توضیحاتی غیر زیستشناختی و مثلا از جنس اجتماعی و اقتصادی ارائه کرد.
پاسخهایی متفاوتی از جنس شکلگیری زبان، خط، ارتباط میان انسانها تجارتها و ساختارهای اقتصادی و روحیات دینی مجموعهای از پاسخها را ارائه میکنند که میتوانند پاسخهای خوب یا بد یا بهتر و بدتری باشند. اما هیچکدام از این موارد پاسخهایی زیستشناختی نیستند. فرض ما این است که اصولا توانایی انسان خردمند در طول دویست هزار سالی که میفرمایید تغییر زیادی نکرده است و آنچه تغییر کرده شرایط و روحیات افراد است.
گفتگو: سیدمسعود آریادوست