غروب زودهنگام آفتاب «ماتیار»
قرار بود یار مادرش شود، اما داغ مادرش شد. سخن از «ماتیار» است، پسرک یک سال و نیمه سرپلذهابی که قربانی غفلت مسئولان در تامین اسکان موقت زلزلهزدگان شد. او سوم دی ماه به علت بیماری ناشی از سرمازدگی در راه بیمارستان در دستان مادرش جان سپرد.
شب بیست و یکم آبان ماه وقتی زمین زیر پای «شهلا احمدی» شروع به تکان خوردن کرد، خانه محقرش نیز مانند خانههای مردم سرپلذهاب فرو ریخت و با خاک یکسان شد. آن شب سرد و تاریک پائیزی ناقوس مرگ در هر کوی و برزنی به صدا در آمده بود. او وقتی با دشواری تنها فرزندش را از زیر آوار زلزله سالم بیرون کشید، شاید هرگز فکر نمیکرد که مرگ دوباره در انتظار کودکش باشد و بخواهد او را از آغوشش باز ستاند، اما این بار نه با زلزلهای دیگر که بر اثر سرما، سرمایی که دست در دست زلزله هر از چندی کودکان سرپلذهاب را از آغوش مادرانشان میرباید. وقتی پدر «ماتیار» از مادرش جدا شد، مادر حالا نه تنها سرپرست ماتیار، که مسئولیت سرپرستی پدر پیر و بیمار و همچنین خواهر و برادرهایش را نیز به عهده گرفت. «شهلا» هر روزه با طلوع آفتاب و در دمای نزدیک به صفر فرزند خردسالش را در آغوش میگرفت و به هر نهادی که احتمال میرفت مشکل بیمسکنیاش را رفع کند سر میزد. رفت و آمد هر روزه شهلا با کودکی در آغوش به خاطر بازسازی خانه، وام یا حتی دریافت کانکس نبود، او فقط یک چادر هلال احمر را طلب میکرد که بتواند خانواده و پسر خردسالش را از سرمای استخوانسوز آخر پاییز محافظت کند.
مادر 32 ساله ماتیار در مورد مرگ فرزندش روایت تلخی دارد، او بعد از گذشت دو ماه از مرگ فرزندش، هنوز آن را باور ندارد و مثل روزهای اول اغلب اوقات در حال گریه و زاری است. شهلا آرام و شمرده حرف میزند، در صدایش رد بغض خفه کنندهای نهفته است. با صدای لرزان میگوید: «ماتیار یعنی یار مادر، ولی پسرم یار مادرش نشد. ماتیار پسر خندهرو و زیبایی بود، از همسایهها بپرسید که چقدر خوش اخلاق بود. مدام میخندید، حتی زمان بیماریاش خنده و خوشروییاش ترک نمیشد... از سرما توی بغلم جان داد....» او با نشان دادن گواهی فوت ماتیار که علت فوت در آن مشکل دستگاه تنفسی ذکر شده بود،داستان مرگ فرزندش را برای خبرنگار همدلی این چنین روایت کرد: «یک ماه بعد از زلزله، خسخس سینه ماتیار شروع شد، چون یک ماه پسریک ساله من توی چادر مسافرتی زندگی کرد. چادری که آدمها برای تفریح چند ساعت در آن استراحت میکنند، اما برای ما نزدیک به 2 ماه خانه و کاشانه شده بود. هوا روزبهروز سردتر میشد و تحمل آن سرمای طاقتفرسا برای کسانی که حتی زیر سقف منزل به سر میبردند ممکن نبود چه برسد به کودک خردسال، آن هم در زیر چادری بدون هیچ وسایل گرمایشی.»
شهلا با یادآوری خاطرات تلخی که بر او گذشته است، ادامه میدهد: « چادر مسافرتی که مامن خانواده 8 نفری ما شده بود، حتی برق نداشت، چندین بار به اداره برق مراجعه کردم، اما آنها از دادن برق به ما امتناع کردند. گفتند چادر مسافرتی امنیت ندارد و قادر به برقکشی برایتان نیستیم. تا اینکه یکی از همسایهها دلش به رحم آمد و اجازه داد از برق آنها استفاده کنیم. شبها انگار در چادر باران میآمد، خیس خیس میشدیم. هوای بیرون سرد بود و هوای داخل چادر به خاطر روشن کردن هیتر برقی گرم، بنابراین هوا داخل چادر دم میکرد و مانند قطرههای باران بر سر و صورت ما فرود میآمد. در این شرایط بود که تنها فرزندم سرما خورد و مریض شد. بیماری که به قیمت جانش تمام شد.»
مرگ ماتیار زیر سقف لرزان و ناایمن یک چادر مسافرتی برای مادرش حقیقت تلخ باور نکردنی است. شهلا با تاریک شدن هوا دلتنگیاش بیشتر میشود. او از گریههای شبانهاش که همسایهها را به ستوه آورده است، تا غم دامن خالی از کودکش را برای هر تازه واردی با بغض و گریه تعریف کند، بلکه اندکی از غم و ناراحتیاش را به آنها نیز بچشاند. او با صدای بغضآلود ادامه میدهد:«بعد از زلزله سرپل، عدهای از مجروحان به کرمانشاه رفتند. یکی از خواهرهایم پایش شکست و دیگری سرش، پدرم را نیز که از قبل سکته کرد بود به کرمانشاه منتقل کردند، اما ما در چادر مسافرتی ماندیم. بچهام همان روزهای اول سرما خورد، یک ماه تمام سرما خورده بود. در سرپل بهخاطر سرفههایش چندین بار او را نزد دکتر بردیم. دکتر مدام به او شربت «سفکسیم» میداد و میگفت هفته دیگر خوب میشود. اما حال ماتیار روز به روز بدتر میشد. بالاخره تصمیم گرفتم او را به کرمانشاه ببرم. در این مدت هرچه میرفتم و التماس میکردم حداقل یک چادر هلال احمر به من بدهید، میگفتند باید درخواست بنویسید. با وجود اینکه سه بار درخواست نوشته بودم. با آنکه رئیس هلال احمر در همسایگی ما قرار داشت و از شرایط زندگی ما آگاه بود، اما موفق به گرفتن حتی یک چادر هلال احمر نشدیم.»
مادر داغدیده ماتیار که معتقد است دیگر سرما را احساس نمیکند، چون داغ فرزندش او را داغ کرده است، بعد از کمی مکث ادامه میدهد: «بچه را در کرمانشاه نزد متخصص اطفال بردیم، که بیماریاش را عفونت ریه به علت سرماخوردگی تشخیص داد. و او بهخاطر عفونت پنج آمپول به بچهام داد. بعد از اینکه سهتا از آمپولها به ماتیار تزریق شد، احساس کردم بچهام رو به بهبودی است. تصمیم گرفتیم راهی سرپل شویم، اما در «میدان آزادگان» نزدیک ترمینال هنوز سوار اتوبوس نشده، حال بچه بد شد و نفسش رفت. سراسیمه او را به بیمارستان ۵٢٠ ارتش بردیم. بچه نفس نداشت. دکترها آمدند بالای سرش، شرایط سختی بود، به چند بیمارستان از جمله «بیمارستان بیستون»، «بیمارستان امام حسین» و «بیمارستان محمد کرمانشاهی» که بیمارستان اطفال نیز است تماس گرفتند، اما هیچ کدام بچهام را نپذیرفتند و گفتند جا ندارند. بعد از چنددقیقه بچهام گریه کرد و نفسش بالا آمد. با خوشحالی گفتند بچه خوب است، نفسش بالا آمده است. اما بچه روی تخت بیمارستان همانطور که به من زل زده بود چند قطره از چشمانش اشک ریخت و تمام کرد.»
حالا دیگر گریه امانش نمیدهد. در میان هقهق گریههایش میگوید: « بنویسید شهلا احمدی همراه ماتیار قلبش از تپش ایستاد. بارها تصمیم به خودکشی گرفتهام. اما دیدن پدر پیر و ناتوانم فعلا مرا از تصمیمم منصرف کرده است. اگر چه اقدام به این کار را دور از ذهن نمیدانم. هرشب صدای ماتیار که از سرما گریه میکرد در گوشم طنینانداز میشود و خواب را از چشمانم میزداید. از بس شبها با صدای بلند گریه میکنم همسایهها هم خسته شدند. دوست دارم از این شهر بروم از شهری که قاتل پسرم شد دور شوم. قدم گذاشتن روی این خاک و نفس کشیدن در این شهر برایم سخت شده است.»
شهلا احمدی میگوید: «بچه من قربانی بیمسئولیتی مسئولان شد، اما حالا میگویند بچههایمان بر اثر سرما نمردهاند، این حرف داغ ما را چند برابر میکند. لطفا بنویسید بچهام سرما خورده بود، بنویسید بچهام در چادر یخ زد که مریض شد و مادرش را تنها گذاشت.»
او ادامه میدهد:«یازده روز بعد از مرگ ماتیار و با گواهی فوت بچهام هلال احمر به من یک چادر داد. چادری که نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود. چند روز پیش نیز به کمک یک نهاد خیریه توانستیم کانکس بگیریم، اما بهخاطر شدت باد کانکس افتاد و شکست. اکنون با خانواده 7 نفری در میان همان چادری که خیس از آب باران و سیل است، روزگار میگذرانیم.»
شهلا احمدی بغضهای زیادی در گلو دارد و دردهایی فراوانی که با دستهایشان هر روزه با بیرحمی کامل قلبش را فشار میدهند. او خسته است و داغ دارد. اکنون بعد از مرگ تنها پسرش که حتی هزینه خرید قبر و مراسم دفن او را نیز قرض کرده است، در زیر چادر خیس و یخ زدهای در شهر زلزلهزده سرپلذهاب که اکنون برایش به صورت یک سلول انفرادی درآمده، چشم انتظار دستی است که از آستین جوانمردی بیرون بیاید، بلکه او را یاری دهد که از شهری که فرزندش را از او گرفت، کوچ کند تا شاید بتواند خاطرات کودک از دست رفتهاش هر روز برایش تکرار و تکرار نشود. شماره تلفن و نشانی شهلا احمدی در دفتر روزنامه موجود است.
منبع: روزنامه همدلی- آذر لطفی