نیلوفر امینی فر
منو رها کن از این فکر تنهایی
ما زمانی تنهایی را درک کردیم که دیدیم نمیتوانیم همه جنبه های تجربه تنهایی را با هیچکس بطور دقیق و کامل در میان بگذاریم و واقعاً چطور ممکن است بشود شکوه از درد کرد نزد عامل درد ! بزرگترین تلخی تنهایی همین است .اینکه نمیشود آنرا ابراز کرد .
شاید اگر بتوانیم بگوییم تنهایی یک حس است آنوقت آن را به لحاظ مفهمومی و ساختاری در بین احساسات و عواطف نیز تنها ترین می یابیم ! حسی متفاوت از سایر احساسات . خشم ، غم ، عشق و..... همگی شاید معطوف به ابژه های بعد از تولد باشند ولی تنهایی انگار قبل از تولد با انسان زاده می شود . قبل از تجربه هر تجربه ای تنهایی با ماست . روانشناسان معتقدند انسانها بواسطه ظرفیت پائین تاب آوری احساسات دردناک دائماً در پی راهی برای رهایی از درد هستند و دقیقاً همین است که از چاله به چاه می افتند چون هیچ یک از راه حل های خلاقانه بشر برای رهایی از درد احساسات دردناک کار آمد نبوده که هیچ ، بلکه آدمی را به رنجی دایم مبتلا کرده اند . اضطراب ، افسردگی فکر و خیال و اعتیاد به انواع فکر و رفتار همگی محصول میل به رهایی از درد بوده اند حال آنکه تنهایی در بودن است با ماندن ، با نرفتن ، با زندگی با همه آنچه در آن هست . شاید بتوان گفت تنهایی محصول نهایی حذف کردن تمام محرکهای دردناک زندگی است با امید آرامش . به اشتباه برای رهایی ، تمام دکمه های اطراف سیستم لیمبیک مغزمان را خاموش میکنیم و در این خاموش کردن افراط میکنیم .آنقدر خاموش می کنیم که ناگهان تاریکی و تنهایی تنها دارائیمان می شود . ما می مانیم و اصلی ترین و اولین دارائیمان ، تنهایی .
تنهایی حاصل نه گفتن به زندگی و بودن است . فرار از پدیده هایی که بر پیکر عواطف ما زخم می زنند و ما بی آنکه آموخته باشیم تاب بیاوریم و بمانیم و در مغز میانیمان زیست کنیم ، فرمانبردارانه از مغز نخستین به میراث رسیده از خزندگان ، فرار ، جنگ یا تسلیم را بر می گزینیم .
تنهایی دردناک نیست آنچه دردناک است ناتوانی ما در تحمل درد ناشی از ارتباطات است وقتی به دلیل ماندن در ظرفیتهای پائین و دوران کودکی ، زخم هایمان درمان نمی شود به دنبال پرستار می گردیم تا آنها را بی حس کند و برایمان آرامش بیاورد . حال آنکه آنان ، پرستارانی تجربی هستند ؛ فاقد مهارتهای لازم برای درمان و تنها دارایی و خدماتشان اهدا تن و روان زخمی خودشان است تا شاید زخم ما را مرهم باشند و اینجاست که نمی شود که نمی شود . و اینجاست که دنیا و آدمهایش را ناکام کننده می یابیم میترسیم و بیش از گذشته در مغز خزنده مان می خزیم .
اگر بپذیریم که احساسات و عواطف کارکردهای انطباقی و زیستی برای بشر دارند و هدایت کننده هستند برای بودن و ماندن ، آنگاه نقش کلیدی و مهم تنهایی را به عنوان بنیادی ترین حس درمی یابیم . تنهایی تنها یک پیام دارد . طالب بی قرارشو تا که قرار آیدت و طالب بی قرار شدن یعنی زندگی کردن ، بودن ،ماندن ، تاب آوردن و در نهایت بالغ شدن . تنهایی یعنی هیچ راهی را برای فرار از درد عاطفی امتحان نکنیم . در" هیچ کاری " بمانیم تا ناگهان رها و بی نیاز زنده شویم . تنهایی دوستمان است بهترین مونس و آموزنده راه و رسم با هم بودن بدون نیاز و انتظار پرستاری از کسانی که ما آنها را در رودربایستی در نقش پرستاری قرار می دهیم . پیام تنهایی را دریابیم .