خبرگزاری کار ایران

احمد بیگدلی برای ایلنا نوشت:

قحطی اندیشه مرا می‌کشد

کد خبر : ۱۵۴۳۹۵

انگار دارم زیادی غر می‌زنم. آخر بیشتر نگران فروش هزار نسخه آخرین کتابم هستم تا اینکه سبد کالای اهدایی شامل حالم می‌شود؛ یا نه: دو تا روغن، برنج مشکوک هندی، مقداری پنیر و دوتا مرغ که دوتا اقیانوس را پشت‌سر گذاشته‌اند و…

ایلنا: احمد بیگدلی(نویسنده) در آستانه‌ی فرارسیدن سال ۹۳، متنی را به رشته‌ی تحریر درآورده که بیانگر شرایط فرهنگی موجود در کشور، معضلات و دغدغه‌هاست. این گزارش به شرح زیر است:

زیاد هم بدنیست

باور کنید ارزشش را دارد که آدم بنشیند روبه‌روی آینه، یا کلاهش را قاضی کند و کمی هم این آخر سالی با خودش خلوت کند. من این راه و رسم را از روزنامه‌نگارها یاد گرفته‌ام. آخر سال که می‌شود، می‌روند سراغ پرونده‌های ناتمام و از کار و بار و روزگار این و آن سراغ می‌گیرند تا به یک نتیجه‌بندی قابل قبولی برسند. زیاد هم بد نیست. برای لکنت زبانشان خوب است. قلمشان را هم تعمیر می‌کنند. آخر روزنامه‌نگار است و همین زبان و قلم.

بنابراین جای تعجب نیست که این آخر سالی سراغی هم از من گرفته باشند تا مطلبی برایشان بنویسم به اندازه هزار کلمه. من هم دلشکسته همین قلمم و به گناه عظیم نوشتن گوشه عزلت گرفته‌ام. مرد می‌خواهد به قول تذکره‌الاولیا سر چوب پاره سرخ کند. زیاد هم بد نیست اگر بشود پای آثار پیشینیان بنشینیم و چهار کلمه از پدرانمان یاد بگیریم تا این ریموند کارور یا سالینجر که آنقدر مودب نیستند تا آثارشان بی‌دردسر ترجمه بشود. بگذریم:

سال دارد به آخر می‌رسد. چند قدم تا نیمه اسفند بیشتر نمانده. باد آخرهای زمستان برخی از درختان را بیدار کرده است. این درخت نونهال ما، توی باغچه خانه‌مان آنقدر فضول است که تا گلدان‌های گل شب‌بو به بازار بیاید، شکوفه داده است. این نشانه زندگی است. نشانه بودن و بالیدن، نشانه نامکرر هستی. اما در برابر، حالا دیگر حرف گرانی کاغذ، نقل مکرر است که دیگر کسی حوصله شنیدنش را ندارد. «نه برادر دعا کن گران‌تر نشود». زیاد هم بد نیست، بسیاری از ناشران دیگر مجموعه داستان چاپ نمی‌کنند. تیراژ رمان را هم تا حد هزار نسخه و گاهی کمتر پایین می‌آورند و از هزینه‌‌های متفرقه، ازجمله حق‌التالیف نویسنده می‌کاهند.

حالا دیگر «سانسور» هم آن مادربزرگ دیگ به سر نیست که بچه‌ها از آن بترسند. بچه‌ها حالا دیگر پای رایانه می‌نشینند(مثل نوه‌های من). می‌دانند این مادربزرگ است که دیگ را وارونه روی سرش گذاشته است. زیاد هم بد نیست. مادربزرگ کار خودش را می‌‌کند. باید می‌نوشتم: سانسور کار خودش را می‌کند. در عوض ارزش ماندگاری کتاب‌ها را در حوزه داستانی(گناهی که چهل سال است از من سر می‌زند) آنقدر پایین می‌آورد که نخریدن و نخواندنش ارجح‌تر است تا… زیاد هم بد نیست. به ابراهیم ادهم گفتند: گوشت گران شده است. گفت: ارزانش کنیم! گفتند: چگونه؟ گفت: نخریم و نخوریم(نقل از همان کتاب سرخ کردن پاره چوب). این یادتان باشد که: وقتی کاغذ گران بشود، مشاغل وابسته به نشر هم گران می‌شود و به‌ناگزیر قیمت کتاب هم چند برابر بیشتر از ده سال پیش می‌شود. این است که می‌گویم غصه‌اش را نخورید. بخصوص در این روزهای آخر زمستان که بوی شب‌بو در راه است. راستی هیچ می‌دانستید گل نرگس، تنها گلی است که بهار را نمی‌بیند، اماعطر دل‌انگیزش زمستان را خجل می‌‌کند؟

در یک چنین مواقعی علاقه‌مندان به کتاب، از دلواپسی «نتوانستن» آسوده خاطر می‌شوند، قید خریدنش را می‌زنند ومثل تازه نامزدها، می‌‌روند می‌ایستند پشت ویترین طلافروشی و به جواهرات و به عکس خودشان توی آینه نگاه می‌کنند. راستی، هیچ شده از خودتان بپرسید چرا کتابخانه‌ها، در این مملکت اینقدر سوت و کورند؟ و اینقدر مورد بی‌مهری قرار گرفته‌اند؟ سال به سال بوی کهنگی و غبار از کتابخانه‌های عمومی، بیشتر به مشامم می‌رسد. کاش می‌شد به این ساختمان زیبای کتابخانه رفت، همین ساختمانی که کوچک است و مهربان در پنجاه متری پارکی که هر روز صبح در آن قدم می‌زنی. رفت و نشست، یک قطعه کیک و یک فنجان چای یا قهوه سفارش داد و کتابی از آن کتابخانه گرفت و خواند. کتاب‌هایی که هنوز بوی چاپ می‌دهند و نه بوی غبار، بوی خاک.(این را توی آن کتاب ننوشته‌اند، من می‌خواستم بنویسم که نشد. تا امروز که هشت سالی از آن روز می‌گذرد).

زیاد هم بد نیست. کار و بار دست‌دوم فروشی‌های کتاب و حراج کتابخانه‌های شخصی بابابزرگ، گرم شده است. شغل تازه‌ای هم پا گرفته است. فروش کتاب‌هایی که از روی کتاب‌های قدیمی کپی شده است. زیاد هم بد نیست. بد نیست زیرا ملت اخلاق‌گرایی هستیم؛ مبادی آدابیم. هنوز هم در میان خانواده‌های سنتی برملاکردن اسم همه، جزو محدوده قرمز بشمار می‌آید. ما زاده خانواده‌های اخلاق‌مداریم. این کتاب‌های کپی‌شده قبلا سانسور شده‌اند… و اگر نشده‌اند، نیازی نبوده. باور کنید نمی‌شود جلوی اندیشه را گرفت. ما آمدیم درخت توت توی باغچه‌مان را بخاطر خیزش ریشه‌هایش سر ببریم، حالا ده - دوازده سال است نهال‌های کوچکش در گوشه و کنار باغچه سر از خاک برمی‌آورند. قیچی نکنیم، تمام باغچه را جولان می‌دهند. قیچی کنیم، حریف‌شان نمی‌شویم. باور کنید بدخواهی، کج‌اندیشی و ریاکاری از جنس ما نیست. تاریخ را ورق بزنیم تا خودمان را بیاد بیاوریم. آنچه در این میان روح آدمی مثل مرا می‌فرساید، آشفته‌ام می‌کند، آنچه «سوی» چشم مرا هدر می‌دهد، رنج نوشتنم نیست. این رنج را بجان می‌خرم. شیشه عینکم را ضخیم‌تر می‌کنم. آنچه براستی مرا می‌آزارد، این بی‌علاقه‌گی و کم‌توجهی اکثر نسل جوان ماست که با کتاب، میانه خوبی ندارد. حتی برای پزدادن، برای قمپز درکردن هم، کتاب دستش نمی‌گیرد. یا یک کتابخانه توی خانه‌اش درست نمی‌کند که حداقلی جلوی آن بایستد و با دوستش عکس یادگاری بگیرد. نمایشگاه عکس و نقاشی هم نمی‌رود. پرسه زدن‌های بی‌هدف و بی‌اندیشه را دوست دارد. موسیقی سنتی هم که گوش می‌دهد، خمیازه می‌کشد. خواندن کلیدر یا جنگ و صلح که جای خود دارد. بلای خانمان‌سوز خودسانسوری جای خود، این بی‌مهری و فرهنگ‌گریزی، این قحطی اندیشه، این قحطی انگیزه یک سروگردن بالاتر بودن، مرا می‌کشد. اینکه نمی‌توانم دست از باورهایم بردارم: «هنر نزد ایرانیان است و بس» یا آن نوشته غرورآفرین روی اسکناس پنج‌هزارتومانی که ناگزیریم می‌کند به‌ دنبال ستاره اقبال ملتم بگردم و در پرتو روشنایی فناناپذیرش بنویسم.

انگار دارم زیادی قُر می‌زنم. آخر بیشتر نگران فروش هزار نسخه آخرین کتابم هستم تا اینکه سبد کالای اهدایی شامل حالم می‌شود؛ یا نه: دو تا روغن، برنج مشکوک هندی، مقداری پنیر و دوتا مرغ که دوتا اقیانوس را پشت‌سر گذاشته‌اند و…

ارسال نظر
پیشنهاد امروز