گزارش اختصاصی/
هر شب برای کودکان کار به بلندی یلداست
از ابتدای هفتهٔ پایانی پاییز، گروهی از جوانان داوطلب این شهر، تصمیم گرفتند در «شب یلدا» به خیابانهای شهر تهران بروند و این شب را در کنار کودکان خیابانی، زبالهگردها، بیخانمانها و افرادی که مجبورند تا دیر وقت در خیابانها بمانند، سپری کنند.
ایلنا – تهران: این روزها آسمان تهران آنقدر با غبار و آلودگی دست به گریبان است که نگاههای مه گرفتهمان کمتر به زمین میافتد، به همین اطراف، به همین نزدیکی، همین یک قدمیمان وقتی که دستهای کوچک شاید به ظاهر چرک و سیاه، به شیشه ماشینمان میزند، گوشه لباسمان را میکشد و میگوید: آقا دستمال؟ خانم فال؟
سرما و فشار زندگی در این روزهای شهرهای بزرگ، بزرگترین توجیه و بهانهمان شده است، برای اینکه قدمهایمان را تندتر کنیم، پایمان را روی پدال گاز فشار دهیم و شتابان به سوی بیتفاوتی و نادیده گرفتن بسیاری از چیزها برویم.
به گزارش ایلنا در این میان از ابتدای هفتهٔ پایانی پاییز، گروهی از جوانان داوطلب این شهر که وابسته به هیچ نهاد یا گروهی نیستند، تصمیم گرفتند در «شب یلدا» به خیابانهای شهر تهران بروند و این شب را در کنار کودکان خیابانی، زبالهگردها، بیخانمان ها و افرادی که مجبورند تا دیروقت در خیابانها بمانند، سپری کنند.
برای اجرای هر چه بهتر این طرح، با جمعآوری مبالغ اندکی از دوستان و افراد علاقهمند به همکاری در عرض یک هفته، برای کودکان کار، چهارصد و بیست بسته هدیه آماده شد که هر بسته شامل یک شالگردن، کلاه بافتنی، مجلهٔ عروسک سخنگو به همراه یک بسته آجیل و اناری کوچک بود.
تعداد بستههای تهیه شده بر اساس تخمین تقریبی صورت گرفت، تخمینی که طی سه روز پیش از یلدا توسط دو نفر از دوستان داوطلب با تردد در محدودههای میدان انقلاب، میدان و چهارراه ولی عصر، پارک لاله و خیابان فاطمی، آریاشهر، شهرک غرب و سعادت آباد، گیشا و تجریش و میرداماد زده شد. هرچند در برخی موارد تعداد بچهها بیشتر از تخمین بودند اما با تهیهٔ آجیل و شکلات بیشتر و کمک برنامه ریزی نشده عابران کمبود تا حدی جبران شد.
در نهایت شب موعود فرا رسید و داوطلبان در جای جای شهر پخش شدند و ما برای تهیه گزارش به دوستان حاضر در چهارراه ولیعصر پیوستیم.
یکی از افراد شرکت کننده در گفتگو با ما و با اشاره به اینکه کودکان فقر و کودکان کار را نمی توان نادیده گرفت، گفت: ما تا حد ممکن سعی کردیم به دوستان و آشنایانمان اطلاع بدهیم تا اگر آنها هم دوست دارند با تشکیل گروههای کوچک دو سه نفره و با تهیهٔ یک هدیهٔ کوچک به سراغ کودکان کار و خیابان و بیخانمانها بروند تا شب یلدا را به همنشینی با آنها بگذرانند.
یکی دیگر از اعضای گروه نیز دربارهٔ انگیزه چنین اقدامی گفت: من معتقدم که مشکلات اجتماعی، حاصل عملکرد کل جامعه است و در نتیجه راه حل اجتماعی هم دارد، با توجه به اینکه در جامعه ما خیلی به کودکان توجه نمیشود، من با این کار سعی دارم تا برای بچههای کار که از کودکی کردن محرومند، لحظاتی شاد و بدون تنش به وجود بیاورم تا علاوه بر اینکه شب یلدا در خیابان تنها نمانند به مردم و مسئولین نشان بدهم مسالهای به نام کار کودک وجود دارد و همه ما در قبال این مساله مسئولیم و هر کدام میتوانیم در حد خود قدمی برای حمایت از این بچهها برداریم.
خانمی هم که با خبردار شدن از این برنامه یک بسته شکلات تهیه کرده بود و به جمع چهاراره ولیعصر پیوسته بود، گفت: گناه کودکان چیست وقتی که بزرگترها طوری زندگی و رفتار میکنند که منجر به فقر و کار کردن کودک میشود؟ ما باید به افراد آسیبپذیرتر جامعه احساس تعهد داشته باشیم نه اینکه فقط نگاه کنیم و بیتوجه از کنارشان رد شویم.
از بچههای چهارراه جدا میشویم و به سمت میدان حرکت میکنیم. پیاده روها هنوز هم شلوغ است و همه هنوز در تدارک و یا رسیدن به شب نشینی شب چله هستند.
وارد میدان ولی عصر می شویم و به جمعی که در آنجا مشغول توزیع هدایا هستند میپیوندیم. دختری از میان جمع به ما میگوید: روزی که تصمیم گرفتیم شب یلدا سری به بچههای کار بزنیم و با هم اناری بخوریم و گپی بزنیم اصلاً فکر نمیکردیم که از این ایده این طور استقبال شود و چنین شکلی به خود بگیرد.
او ضمن بیان این جمله به طرف دیگر خیابان و به سمت بچه های قد و نیم قدی که منتظرند اتوبوسی به ایستگاه برسد تا سوار شوند و دستمالها و فالها و اسکاج هایشان رو بفروشند، حرکت میکند و ما هم با او همراه میشویم.
به کودکان که می رسیم روی زانویمان مینشینیم تا چشم در چشمان خستهشان بشویم. یکی از آنها که دستانش را در جیب های کت بافتنی کهنه اش مشت کرده است، به دختر همراه ما میگوید: «من تو را میشناسم دروازه غار دیدمت.»
از او میپرسم: «شما همیشه با هم میآیید سر کار؟» جواب میدهد: «قبلنها فقط خودم میآمدم اما حالا کرایه خونمون بیشتر شده این دو تا رو هم با خودم مییارم ولی هر روز نمیان، کوچیکن.»
و به راستی کوچکند! در چهرههایشان دقیقتر میشوم، یکیشان قطعا سنش به مدرسه نمیرسد، اما آن یکی باید ابتدایی باشد. میپرسم: «کلاس چندمی؟» با لبخندی که جای خالی دندان شیری افتادهاش را نمایان میکند میگوید: «میخواستم برم کلاس اول اما نشد.»
در جواب سوالم که میپرسم: «چرا؟» شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: «بهم نگفتن چرا؟!»
چرایی می پرسم که خودم صدها گزینه پاسخ نگفتنی و دردناک در ذهنم برایشان دارم، گزینه هایی که می شود جلوی تک تکشان علامت زد.
دوباره به سمت چهار راه ولیعصر راه میافتم. در چهارراه یکی از افراد جمع ۶ نفره با عصبانیت و صدای بلند با تلفن حرف میزند، آن طرف خط یکی از داوطلبانی است که برای تقسیم بستهها در پارک لاله مستقر شده است، گویا تعدادی از بچهها را از پارک لاله و فاطمی را جمع آوری کردهاند و بردهاند. کسی از میان جمع می گوید:"میبرندشان بهزیستی یاسر، بعد خانواده هایشان را می خواهند و تعهد می گیرند و از این حرف ها."
با خودم فکر می کنم کاش یک امشب را نمی بردنشان، تا شاید لحظاتی هر چند اندک لذت بچگی کردن را ببرند، که یکی از بچهها میدود و میآید و دست های یخ زده کوچکش را به سمتم می گیرد و میگوید: «من هم برچسب میخواهم»، میگویم: «برچسب چی؟» برچسب ای پروانه از جیب کاپشنش در میآورد، پروانهیی که بال و بدنش طرح بته جقهیی دارد و میگوید: «از اینا! خودم دارم برای داداشم میخوام ببرم» گویا یکی از هنرمندان خیابانی این برچسبها طراحی و چاپش کرده است تا به بچهها بدهد.
در این میان به یاد کسانی میافتم که معتقدند و میگویند: «اینها همه پولدارند، وضعشان خوب است، گل میآورند دو برابر میفروشند». انگار نه انگار که اینها کودکند و پولشان را خرج خانه میکنند، انگار نه انگار که مثلا همین علی، پدرش فلج است و خانه اش مهر شهر است. انگار نه انگار که صندوق پر از انواع گل هایش را باز می کند و می گوید:"آقا گل؟"
اما بیشتر عابرانی که از کنار ما و بچهها میگذرند با لبخندی واکنش نشان میدهند، بعضیشان با نگاه متعجب، چند دقیقهیی بیحرکت میایستند و یکی از اعضای گروه برایشان ماجرا را شرح میدهد و تاکید میکند: کار کودک در خیابان، تنها یکی از اشکال و انواع کار کودک است. تعداد زیادی از کودکان در کارگاه های مختلف رسمی و غیررسمی کار میکنند که کمتر از وجود آنها با خبریم. از پادویی گرفته تا نجاری و مکانیکی و خیاطی و...
بعد به این اشاره میکند که صبح به بازار پارچه و پرده مولوی و خیابان پانزده خرداد رفتهاند تا در ساعت کاری بچهها، شال و کلاهها را بین کودکان و نوجوانانی که در کارگاههای خیاطی یا حجرههای بازار، با دستمزدی بسیار کم کار میکنند، تقسیم کنند.
او سن بیشتر آنها را بین ۱۲تا۱۸سال ذکر میکند و میگوید: بعد از گپ و گفتی مختصر فهمیدیم که تعدادی از آنها بعد از کارشان، در مراکز غیردولتی و خودگردان درس میخوانند و تعدادی دیگر نیز به دلیل مشکلات معیشتی و مسئولیت نانآوری خانواده ترک تحصیل کردهاند.
ثانیههای کشدار بلندترین شب سال میگذرد و یلدا رو به پایان می رود، شبی که شاید برای عدهای که نه جشنی دارند و نه دورهم نشینیای، نه آجیل و نه هندوانهای و شاید نه سرپناهی، از این هم سردتر و طولانیتر بگذرد، از پاکتهای ما هم چیزی نمانده است.
داوطلبان مرکز شهر همه در پارک لاله دور هم جمع میشوند، چهرهها نشان میدهد از اینکه توانستهاند لحظاتی کوتاه خنده را بر لبهای کودکان کار و خیابان بیاورند و به آنها یادآوری کنند که هنوز دیده می شوند، راضیاند. تلفنهای یکی دو نفر زنگ میخورد و از شهرک غرب خبر میرسد که تعداد بچهها بیشتر از تعداد بستهها بوده است، یکی دیگر هم از تجریش تماس میگیرد و خسته نباشید میگوید و گروه گیشا هم همین طور...
دور هم مینشینیم، یلداست و حافظ است و زمزمهٔ تفألی به رسم هر سال پس از فروکش هیاهوی همیشگی شهری پیر، خسته اما بیمثال.
بر سر آنم که گر ز دست بر آید / دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته در آید
مریم مزروعی