خبرگزاری کار ایران

گفتگو با تورج ثمینی‌پور؛ همراه ۱۱ ساله‌ی استاد سمندریان؛/ بخش اول

قهوه با طعم نمک برای استاد...

قهوه با طعم نمک برای استاد...
کد خبر : ۸۸۶۷۰

استاد همیشه می‌گفت، در تعداد سال‌های عمر از پدرم جلو خواهم زد و من با اینکه بار‌ها این جمله را شنیده بودم هر مرتبه مثل بار نخست از شنیدن آن خوشحال می‌شدم و لذت می‌بردم.

ایلنا: یک سالی می‌شود که اتاق مملو از قاب عکس کارگردانان و درام‌نویسان بزرگ جهان، حضور فیزیکی او را تجربه نمی‌کند، گویی میز و صندلی دفتر مدیریت و نیمکت‌های کلاس هم دلتنگ شده‌اند. آن نگاه مهربان و گوش شنوا دیگر در میان ما نیست، اما انرژی عجیبی بر هر سالن تئاتر سایه انداخته که باور می‌کنی پدری بر فراز آسمان‌ها همه چیز را با دقت زیر نظر دارد. کلاس‌ها به موقع تشکیل می‌شود و معلمان همچون گذشته هنرجویان پرشور خود را هدایت می‌کنند. مرد خاکستری هم مانند گذشته با بچه‌ها همراه است و چیزی کم نمی‌گذارد. شور و حال هنرجویان آموزشگاه سمندریان چنان بر قوت خود باقی است که نمی‌توان برای یاد کردن از بنیان‌گذار آن فعل ماضی به کار برد. این گوی آتشین سر خاموشی ندارد، چنان که امروز مصادف با یک‌سالگی فقدان حمید سمندریان می‌توان محکم بر سخن ‌حق استاد بیضایی تکیه زد که دم زدن از مرگ راه به جایی نمی‌برد. سمندریان چنان در تار و پود تئاتر این سرزمین جریان دارد که به قول مرد خاکستری هر طرف را نگاه می‌کنی پر از استاد است و زندگی‌ ادامه دارد. گفتگو با تورج ثمینی‌پور(مدیر داخلی آموزشگاه سمندریان) را در ادامه می‌خوانید.

 

* با آموزشگاه سمندریان از چه سالی و چگونه آشنایی پیدا کردید؟

__ از سال 73 که آموزشگاه دایر بود من هم دوست داشتم برای آموزش سر کلاس‌ها حاضر باشم و به خاطر دارم هر هفته، هفته‌نامه "سینما" را به محض منتشر شدن از کیوسک روزنامه فروشی خریداری می‌کردم، وقتی با آگهی‌های آموزشگاه سمندریان مواجه می‌شدم با خودم می‌گفتم چه زمانی می‌شود من هم ثبت‌نام کنم. گاهی پیش می‌آمد هر ترم برای مطلع شدن از شرایط ثبت‌نام با آموزشگاه تماس می‌گرفتم،‌ به همین دلیل و البته به ‌خاطر حافظه قوی که دارم امروز وقتی هنرجو یا علاقه‌مندی چندین مرتبه برای مطلع شدن از زمان ثبت‌نام تماس می‌گیرد؛ شماره او را در حافظه دارم و گاهی سر به‌ سر آن‌ها می‌گذارم. مثلا اگر موعد ثبت نام فروردین ماه باشد و این مطلب را چند مرتبه گفته باشم اما طرف مقابل دی‌‌ یا اسفند ماه چند مرتبه تماس بگیرد عنوان می‌کنم ثبت‌نام اردیبهشت خواهد بود. سپس هنرجو می‌گوید شما گفته بودید فروردین، من هم پاسخ می‌دهم وقتی اطلاع دارید چرا سوال می‌کنید؟

همیشه دوست داشتم شهریه کلاس‌ها را خودم بپردازم و این درحالی بود که به دلیل تک پسر بودن می‌دانستم اگر پولی از مادر بخواهم برایم فراهم می‌کند، اما اصلا علاقه‌ای به این کار نداشتم. شهریه آموزشگاه 180هزارتوامان بود و من وام 100هزار تومانی گرفتم، نود هزارتومان را پرداخت کردم و قرار شد مبلغ باقی‌مانده را در سه قسط 30 هزارتومانی بپردازم. هنگام ورود مثل بسیاری از جوانانی که وارد می‌شوند من هم این توهم را داشتم که هر فردی به آموزشگاه سمندریان می‌آید هنرپیشه خواهد شد. در همین ایام استاد سمندریان تله تئاتر "به سوی دمشق" را کار می‌کرد و عده‌ای از ما را برای بازی در نقش‌های فرعی به‌کار گرفت. اینجا بود که با خوشحالی به خودم گفتم نگاه کن، اتفاقی که انتظار داشتی افتاد، اولین کار هم با حمید سمندریان، از این بهتر نمی‌شود. همان زمان استاد، یکی از شاگردان خود را سر کلاس آورد و گفت: ایشان خانم افسانه ماهیان هستند و قرار است نمایشی به اسم «اتوبوسی به نام هوس» را کار کند و می‌خواهد عده‌ای از بچه‌ها را برای ایفای نقش مردم شهر انتخاب کند، این هم شد دومین کار و من که قبلا باید برای ورود به سالن بلیت تهیه می‌کردم الان کارت مخصوص داشتم. به هر حال چندماه تمرین کردیم و 15 اجرا گرفتیم که مخالفت‌هایی پیش آمد، البته آقای پاکدل حمایت‌های زیادی کرد اما مرکز هنرهای نمایشی با اجرا مخالف بود و در نتیجه کار روی صحنه نرفت. البته خانم ماهیان همراه بسیار خوبی بود و به عنوان هنرمند حرفه‌ای رفتار مهربانانه‌ای با ما داشت. بین بچه‌های گروه هم دوستی‌هایی به وجود آمد و هر هفته به تماشای آثار روی صحنه می‌رفتیم.‌ آن زمان مطب دکتر روانشناس کار می‌کردم، یکی از روزها که به تماشای نمایشی به کارگردانی اسماعیل خلج رفته بودیم خانم ماهیان گفت آموزشگاه دو نفر نیروی داخلی نیاز دارد و اگر فردی را می‌شناختی معرفی کن. یکی دو روز بعد تماس گرفت که به آموزشگاه بیا و من با خوشحالی به آن‌جا رفتم‌. خانم ماهیان گفت تورج اگر امکان دارد برای ثبت‌نام بچه‌ها کمک کن و من هم کارها را انجام دادم اما تمام مدت ذهنم درگیر بیماران و مراجعان مطب بود چون واقعا شلوغ می‌شد و حداقل روزی 50مراجعه‌کننده داشت. زمانی‌که کارها تمام شد خانم ماهیان گفت تورج بیا استاد با شما کاری دارد؛ منتظر شدم، استاد سمندریان هم آمد و احوال‌پرسی کرد و گفت بیا اینجا، جلوتر رفتم، آقای سمندریان کلیدهای آموزشگاه را کف دست من گذاشت و گفت شما از فردا مسئول آموزشگاه هستید!. با تعجب نگاهی به خانم ماهیان انداختم و ایشان هم گفت دیدم تو بهترین گزینه هستی به همین دلیل شما را به استاد سمندریان معرفی کردم. عصر آن روز وقتی به مطب بازگشتم و با توجه به اینکه فرد بسیار جدی هستم تمام بیماران و مراجعان باید هنگام مراجعه به مطب وقت می‌گرفتند و کارها دقیق مشخص می‌شد. اما آن روز برخلاف همیشه وقتی به مطب دکتر رفتم چنان در آسمان سیر می‌کردم که اصلا مهم نبود کسی وقت قبلی دارد یا نه، اگر فردی می‌آمد و می‌گفت شماره پرونده‌اش را فراموش کرده یا پول ویزیت ندارد به او می‌گفتم برو داخل اصلا ایرادی ندارد.

* روز اول که به عنوان مدیر داخلی وارد آموزشگاه شدید چه احساسی داشتید؟

__ تا آن زمان هیچگاه به اتاق استاد نرفته بودم، چون به خودمان اجازه ایجاد مزاحمت نمی‌دادیم. روز اول وقتی وارد آموزشگاه شدم به اتاقی رفتم که من و اکثر هنرجویان آموزشگاه پیش از آن فقط از دور داخل و قاب عکس‌های آویخته به دیوار را دیده بودیم. بعد از تماشای تابلوها با بچه‌ها تماس گرفتم و پرسیدند کجا هستی، گفتم آموزشگاه، ناراحت شدند و گفتند قرار بود همراه هم برای ثبت نام اقدام کنیم چرا تنهایی رفتی؟ من هم پاسخ دادم که دوست عزیز شما برای ثبت نام باید به خود من مراجعه کنید. تلفن را قطع کردم و گفتم با آموزشگاه تماس بگیر، وقتی تلفن آموزشگاه را جواب دادم تعجب کرد و ماجرا مثل بمب بین بچه‌های آموزشگاه پیچید. بعداز این اتفاق بود که رفتار بعضی تغییر کرد و متوجه شدم نظر من درباره بسیاری از افراد که تصور می‌کردم دوستی‌های عمیقی میان ما جریان دارد کاملا اشتباه بوده است.

* اولین روز تشکیل کلاس‌ها چطور تجربه‌ای بود؟

__ 30 آبان 1380 اولین روز تشکیل کلاس‌ها بود و با حجم زیادی از مراجعانی مواجه شدم که اکثر آن‌ها مهرماه و پیش از آمدن من توسط آقای طاهری ثبت‌نام شده بودند. عده‌ای هم به قول استاد سمندریان آمده بودند تا تتمه شهریه را پرداخت کنند. همان روز فردی با آموزشگاه تماس گرفت. تلفن را پاسخ دادم؛ سلام کرد و پرسید شما؟،‌ من هم گفتم عذر می‌خواهم هنگامی فردی با جایی تماس می‌گیرد خود را معرفی می‌کند و نمی‌پرسد شما؟! صدای پشت تلفن گفت کاملا درست می‌فرمایید، اسماعیل شنگله هستم و من که جا خورده بودم بعد از سلام و احوال‌پرسی خودم را معرفی کردم، سپس ایشان عنوان کردند به دلیل تصویربرداری فیلم آقای صباغ‌زاده امکان حضور سر کلاس را ندارند. آن روز به دلیل اینکه آقای شنگله کلاس داشت استاد سمندریان هم آموزشگاه نیامده بود و من هم که اعتماد به نفس نداشتم ماندم چطور به هنرجویان اعلام کنم کلاس تشکیل نمی‌شود و به خانه‌ برگردید. هیچکدام از بچه‌ها را نمی‌شناختم، طبق روال تازه واردها هم که همه گمان می‌کردند برای خود مارلون براندو یا سوفیا لورن هستند و اصلا نمی‌دانستم چطور با این تعداد زیاد مواجه شوم، این بود که چند دقیقه‌ای تمرین کردم و بعد وارد کلاس شدم و در برابر هنرجویانی که چون من را نمی‌شناختند چپ چپ نگاهم می‌کردند؛ اعلام کردم به دلیل مشکل کاری که برای آقای شنگله پیش آمده ایشان امکان حضور ندارد، در نتیجه کلاس تشکیل نمی‌شود. هنرجویان شروع کردند به بدخلقی و غرغر کردن که یکی از نقاط ضعف اساسی من به حساب می‌آید، چون در زندگی به گونه‌ای رفتار می‌کنم که اصلا جای چنین عکس‌العملی برای فرد مقابل باقی نماند. به آن‌ها گفتم چرا غر می‌زنید؟ آموزشگاه را ترک کنید و به خانه بروید، اما طی همان چند دقیقه عده‌ای از بچه‌ها با یکدیگر آشنا شده بودند و یک نفر هم سردسته پیدا کرده بودند و او هم شروع کرد به طعنه زدن که کلاس‌ها روز اول تشکیل نمی‌شود و... من هم عصبانی شدم و صدایم ناخواسته کمی بالا رفت، نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و گفتم فقط یک چیز می‌گویم، از حالا تا پنج دقیقه دیگر فرصت دارید آموزشگاه را ترک کنید، بعد از 5دقیقه اگر فردی داخل کلاس باقی مانده باشد شهریه‌ او را پس می‌دهم. درحالی که واقعا نمی‌دانم این جمله از کجا به ذهنم رسید و بر چه اساسی چنین حرفی زدم!. آموزشگاه ظرف یک دقیقه تخلیه شد و همان‌جا متوجه شدم برای مدیریت بچه‌ها باید بسیار جدی عمل کنم، اما از طرفی با خودم گفتم هنرجویان حتما به استاد سمندریان خواهند گفت و ایشان هم می‌گوید، جوجه از این خبر‌ها نیست و باید آموزشگاه را ترک کنی و من هم در حالی که علاقه زیادی به آموزشگاه و آقای سمندریان داشتم به ناچار باید مجموعه را ترک می‌کردم.

* ارتباط متقابل میان استاد سمندریان و هنرجویان چگونه بود؟

__ استاد سمندریان از ده جمله‌ای که سر کلاس‌ها برای هنرجویان می‌گفت نه تای آن به ادوارد مارکس استاد خودش در آلمان ربط پیدا می‌کرد و طبق آنچه همواره بیان می‌کرد سعی داشت از روش استاد خود در اداره کلاس و ارتباط با بچه‌ها پیروی کند. البته این به معنی پیروی تام و تمام از روش‌های ادوارد مارکس نیست، چون آقای سمندریان در خانواده‌ای اصیل پرورش پیدا کرده بود و طبیعتا بخش زیادی از نوع برخوردی که داشت به تربیت صحیح خانوادگی او بازمی‌گشت. از طرف دیگر تحصیل و تربیت در اروپا هم مزید بر علت بود تا فردی شکل بگیرد که همه در عین حال که از او حساب می‌بردند او را دوست داشته باشند. آقای سمندریان اصلا مانند بسیاری از افراد که دچار غرور هستند، نبود و همیشه به بچه‌ها مثال می‌زد و می‌گفت وقتی قرار بود سر کلاس‌ها اثری را برای ادوارد مارکس اجرا کنیم از ترس عرق سرد بر پیشانی ما می‌نشست، اما با اینکه ترس زیادی داشتیم وقتی قرار بود برای استراحت قهوه‌ای بخوریم به محض اینکه استاد روی برمی‌گرداند در قهوه او نمک می‌ریختیم و شوخی می‌کردیم، در این حد با هم دوست بودیم. استاد سمندریان هم همین رویه را به دانشجویان خود در پیش گرفته بود و میزان دوستی به اندازه‌ای بود که گاهی اوقات من حرص می‌خوردم، چون ظرفیت ما در ایران به نوعی است که گاهی افراد فراموش می‌کردند با فردی همچون استاد سمندریان مواجه شده‌اند. حتی زمانی استاد می‌گفت تو به اندازه‌ای خودت را سپر بلای من کردی که کار به دشمن تراشی هم می‌رسد. اما رفتار من به این دلیل بود که به عنوان نمونه هنرجویی سر کلاس با دست به روی شانه استاد می‌زد و می‌گفت ما رفتیم خداحافظ. آن زمان بود که دوست داشتم مانند آنچه در عربستان برای دزدها رخ می‌دهد دست طرف قطع شود. خود استاد هم همواره متوجه چشم غره‌های من بود اما آنقدر روح بزرگی داشت که از رفتار بد بچه‌ها می‌گذشت، چون تجربه زیادی داشت. در مجموع رفتار بسیار خوبی با هنرجویان داشت، شاگردان حتی مسائلی بسیار شخصی را با او درمیان می‌گذاشتند. گاهی حرص می‌خوردم که شما باید نکات بسیار با ارزش‌تر و مهمتر را از سمندریان بخواهید، اما شاگردان با او راحت بودند و علاقه داشتند همه چیز را در میان بگذارند. پیش می‌آمد این جریان ساعت‌ها طول می‌کشید و تا وقتی وارد اتاق نمی‌شدم بچه‌ها کلاس را ترک نمی‌کردند،‌ حتی پیش آمد به استاد گفتم اگر علاقه داشته باشید در این مواقع من وارد شوم تا کار زودتر تمام شود و شما هم به استراحت برسید، اما با صدای آرام می‌گفت تورج چه کار کنم گناه دارند. الان یک‌سال از آن اتفاق تلخ گذشته و من حالا متوجه می‌شوم آن زمان استاد چه می‌گفت، چون این بچه‌ها ضربه دیده‌ هستند و با درد و رنج‌ها بسیار از بیرون وارد کلاس‌ می‌شوند.

* به‌رغم تمام مهربانی‌ها؛ استاد سمندریان هنگام کار بسیار جدی عمل می‌کرد، آیا به هنرجویان گفته بود چه عاملی موجب عصبانیت او خواهد شد؟

__ بسیار مهربانانه برخورد می‌کرد و حتی به آن‌ها می‌گفت می‌توانید من را به نام کوچک صدا کنید ولی به بچه‌ها تاکید می‌کرد، زمانی از دست شما عصبانی خواهم شد که شاگرد تنبلی باشید و سرکلاس کار ضعیف اجرا کنید. او حتی از سهم خود نمی‌گذشت و عنوان می‌کرد به هر حال شاید بخشی از ضعف شما حاصل انتقال بد من باشد، اما باید به اندازه‌‌ی سهم خود تلاش کنید این شما هستید که باید از من یاد بگیرید. ایشان همواره توجه داشت توان انسان‌ها در یادگیری متفاوت است و همه در یک سرعت مشابه مفاهیم را دریافت نمی‌کنند، اما به بچه‌ها می‌گفت تا جایی که امکان داشته باشد برای شما تلاش خواهم کرد و از هیچ کوششی دریغ نمی‌کنم، شاید به همین دلیل بود که درب اتاق استاد سمندریان همیشه به روی هنرجویان باز بود. من گاهی که احساس می‌کردم بسیار خسته است و حوصله پاسخگویی به مراجعان را ندارد، آرام درب را می‌بستم تا اگر نیاز دارد چند لحظه‌ای سر خود را روی میز بگذار و استراحت کند ولی چون همیشه می‌دانست من این کار را برای خودش انجام می‌دهم به من اشاره می‌کرد، تورج جان در را نبند دلم می‌گیرد. به همین دلیل از اینکه گاهی افراد متوجه نبودند به اتاق چه انسان بزرگی قدم می‌گذارند ناراحت می‌شدم. فکر می‌کنم تمام دانشجویان آقای سمندریان به همین دلیل علاقه زیادی به استاد خود دارند. او گاهی پدربزرگ بچه‌ها می‌شد و برای فردی مثل من که پدر خود را دو سال قبل از فوت استاد از دست داده بودم مانند پدر بود و باعث شد بتوانم این سختی را تحمل کنم. مانند دیگران نبود که برای دلداری من حرف‌های کلیشه‌ای بزند، مثلا هیچ‌گاه من را در آغوش نگرفت تا بگوید راحت شد و جملاتی از این دست، اما جمله‌ای می‌گفت که عجیب هم نبود اما به شیوه‌ای بیان می‌شد که گویی برای اولین بار است می‌شنیدم چون به حرف استاد اعتقاد داشتم. این مساله در خصوص درگذشت ایشان هم صدق می‌کرد، آقای سمندریان همیشه می‌گفت، من در تعداد سال‌های عمر از پدرم جلو خواهم زد و من با اینکه بار‌ها این جمله را شنیده بودم هر مرتبه مثل بار نخست از شنیدن این حرف خوشحال می‌شدم و لذت می‌بردم. از ایشان سوال می‌کردم پدر شما چند سالگی درگذشت و پاسخ می‌داد ۹۰ سالگی، بعد من شروع به محاسبه می‌کردم با حساب سالی که در آن قرار داشتیم چه مدت دیگر استاد را خواهم داشت. به همین دلیل وقتی خبر وخامت بیماری ایشان را دریافت کردم با آنکه بسیار موثق و جدی بود باورم نشد. چون دکتر ایشان در یک موقعیت اتفاقی تصورکرد من کاوه، پسر آقای سمندریان هستم و تمام ماجرا را برای من توضیح داد، اما با جدیت به دکتر گفتم چنین اتفاقی نخواهد افتاد. با توجه به همه این صحبت‌ها باید بگویم رابطه بسیار خوبی میان آقای سمندریان و هنرجویان جریان داشت و درگذشت او ضایعه بزرگی برای آن‌ها به حساب می‌آمد. آقای سمندریان هیچ‌گاه میان هنرجویان خود تفاوت قائل نشد، یک برنامه مشترک هم داشتیم، به خاطر حافظه خوبی که دارم وقتی شاگردی پس از سال‌ها به آموزشگاه می‌آمد به آقای سمندریان می‌گفتم نام این هنرجو که امروز به آموزشگاه آمده فلانی است و ۶سال قبل کلاس‌های بیان را شرکت می‌کرد، استاد سمندریان همیشه می‌گفت تورج تو چرا حافظه‌ای به این اندازه خوب داری و ادامه می‌داد جالب است که اطلاعات را می‌دهی و من هم به شکلی با تو برخورد می‌کنم که آره، آره برو دارمت، کاملا به خاطر دارم هنرجو چه کسی است.

* آیا پیش آمد رد هنرجویان خود را دنبال کند و فعالیت آن‌ها در سینما یا تئاتر را با دقت زیر نظر بگیرد؟

__ به دلیل تعداد زیاد هنرجویان آموزشگاه این کار بسیار سخت و تقریبا نشدنی بود، اما بچه‌هایی که فعال بودند را به خاطر داشت و مثلا اگر روزی هنگام روزنامه ورق زدن شهاب حسینی، حامد بهداد، امیر جعفری یا دیگران را می‌دید شده بود اشاره می‌کرد، تورج تماشا کن فلانی برای خودش سوپراستاری شده، اما اینکه بداند هر یک از هنرجویان درحال حاضر سر چه کاری هستند، نه اینطور نبود. بیشتر افراد فعال را به خاطر داشت، گاهی هم پیش می‌آمد هنگام تماشای نمایش یا در آموزشگاه می‌گفتم این بازیگر الان در یک نمایش حضور دارد. استاد سمندریان می‌دید گاهی هنرجویی پیشنهادی داشت و برای مشورت می‌آمد و من رد می‌کردم، یا خود استاد سوال می‌کرد کارگردان کیست و ابراز تمایل نشان نمی‌داد اما به دلیل مشغله‌ای که داشت می‌گفت خوب است مراقب هستی بچه‌ها سر هر کاری نمی‌روند.

*‌طی یازده‌سالی که در آموزشگاه سمندریان حضور داشتید، موسسه فرازونشیب‌های متعددی را پشت سر گذاشته اما چه دوره‌ای را می‌توان با عنوان دوران طلایی تشبیه کرد؟

__ گاهی فکر می‌کنم ابتدای دهه 80 که وارد آموزشگاه شدم بچه‌ها چقدر فعال‌ بودند و من هر زمان می‌خواستم موتور بچه‌های سال بعدی را روشن کنم ترم‌های گذشته را مثال می‌زدم که چقدر پرتلاش بودند. اما الان که دهه هفتادی‌ها پا به عرصه گذاشته‌اند به نظرم با نسل یک دهه قبل تفاوت زیادی می‌کنند قدیمی‌ترها چه پشتکار بالایی داشتند. در صورتی‌که اساتید آموزشگاه هیچ کم نمی‌گذارند و کیفیت کار نسبت به گذشته کاهش نیافته مثلا کلاس محمودرضا رحیمی 6تمام می‌شود اما شما ناچار هستید او را ساعت 6:30 به زور از کلاس بیرون بیاورید. البته نمی‌توان گفت تمام هنرجویان متولد دهه 60 که دهه هشتاد آموزش می‌دیدند افراد کوشایی بودند اما تقریبا می‌توان گفت اکثر هنرجویان متولد دهه 70 که امروز وارد آموزشگاه شده‌اند تنبلی می‌کنند، پر توقع هستند و همه چیز را حاضر آماده و به سرعت می‌خواهند. بارها پیش آمده برای هنرجو توضیح داده‌ام که شما هم باید مانند دیگر رشته‌ها چندسال زحمت بکشید تا به جایی برسید و نباید بعد از دوماه که به آموزشگاه آمدید توقع بازی در سینما یا تئاتر داشته باشید. اما به خاطر دارم در گذشته همواره برای اعلام ساعت پایان کلاس با هنرجویان مشکل داشتم چون دست برنمی‌داشتند و می‌خواستند کار ادامه پیدا کند‌، برعکس الان که میزان میل و انگیزه بچه‌ها بسیار تغییر کرده است. از نظر من عشق به کار در دوره‌های گذشته بیشتر بود، از دوران قبل‌تر از زمانی که وارد آموزشگاه شدم خبر ندارم اما به عنوان مثال الیکا عبد‌الرزاقی که در نمایش «اوتوبوسی به نام هوس» با یکدیگر همکار بودیم برایم تعریف می‌کرد که چطور هنرجویان صبح زود زمانی که در آموزشگاه باز می‌شد وارد می‌شدند تمرین‌های خود را شروع می‌کردند. تازه آن دوران امکانات به اندازه امروز نبوده که به راحتی پلاتوی تمرین در اختیار داشته باشند. اما امروز ذهن هنرجو بیشتر درگیر این است که چه زمانی وارد عرصه می‌شود، مثلا حساب می‌کند بهرام افشاری چه مدت در آموزشگاه سمندریان کار کرد و بعد وارد فعالیت حرفه‌ای بازیگری شد. دیگر توجه نمی‌کند چه زحمتی کشیده و این درست که از طریق این موسسه برای همکاری به نادر برهانی‌مرند معرفی شد اما این تلاش و زحمت خود او بود که کوروش نریمانی هم برای همکاری از او دعوت کرد.

* طی مدت همکاری با استاد سمندریان و در آموزشگاه چه نکته‌ای آموختید که بسیار بارز باشد؟

__ اصولا فرد مقرراتی هستم و البته شاید علاقه زیاد من به استاد سمندریان و آموزشگاه موجب می‌شد حساسیت زیادی به خرج بدهم، این محل به اندازه‌ای برای من اهمیت داشته و دارد که می‌‌توان گفت به جزئی از وجودم تبدیل شده، به عنوان نمونه بارها اتفاق می‌افتاد هنرجو از کلاس بیرون بیاید تا برای اتود زدن یک صحنه با پرخاش وارد اتاق شود، به همین دلیل درب را پشت سر خود محکم می‌کوبید، اما بعد از تمام شدن کلاس به من می‌گفت هنگام اجرای کار مدام به این فکر می‌کردم که الان تورج پوست من را می‌کند. علاقه‌ام به آموزشگاه در این حد بود، حتی روی کاغذ دیواری هم حساس بودم اما در نهایت باید بگویم حضور در آموزشگاه این نکته را همراه داشت که تلاش کردم در زندگی انسان منظم‌تری باشم.

* استاد سمندریان هم همینطور بود؟

__ بله، استاد سمندریان فرد بسیار منظمی بود و پیش نیامد کلاس او حتی با یک دقیقه تاخیر شروع شود. این درست که مسئول آموزشگاه بود و فرصت داشت تا زودتر به محل کار خود بیاید اما می‌توانست مانند بعضی آموزشگاه‌ها این کار نکند و با تاخیر بیشتری در محل کار حاضر شود. اما اگر ساعت 2کلاس داشت از ساعت 12 سرکار حاضر بود و می‌گفت اینطور بهتر است چون با فضای کار انس می‌گیرم و بین من و مشکلات بیرون از محل کار فاصله می‌افتد. یا اینکه می‌گفت زودتر بیایم بهتر است شاید بچه‌ها با من کاری داشته باشند، آن زمان بود که شما اگر هنرجوی زرنگی بودید و می‌توانستید از هفت‌خوان من عبور کنید این امکان فراهم می‌شد یک ساعت قبل از کلاس با استاد وارد صحبت شوید و مسائل را در میان بگذارید و بعد می‌گفت تورج هر زمان بچه‌ها جمع شدند به من بگو سر کلاس بروم. اما اگر فردی قصد داشت دیرتر از ساعت مقرر وارد کلاس شود امکان نداشت اجازه ورود بدهم، نه اینکه آقای سمندریان نکته‌ای گفته باشد، اصلا؛ این خود من بودم که حساسیت زیادی داشتم، چون می‌گفتم استاد با این سن و سال زودتر در محل حاضر است شما هم باید به موقع وارد کلاس شوید. اهمیتی که آقای سمندریان برای کار خود قائل بود موجب می‌شد من هم جدیت زیادی به خرج بدهم، به‌ ویژه وقتی شاهد بودم هنگام صحبت‌های تلفنی با اصطلاحات خاص خود می‌گفت فلان چیز را نمی‌دانم در این رابطه باید با معاونم صحبت کنید و همین عامل مسئولیت من را بیشتر می‌کرد.

* قطعا در این مدت پیشنهادهای کاری زیادی داشتید با توجه به این احساس مسئولیت با پیشنهادهای مطرح شده چه می‌کردید؟

__ بارها و از سوی افراد مختلف به کار دعوت شدم اما اولویت من آموزشگاه بود. حتی هنگامی که آقای فخیم‌زاده پیشنهادی برای همکاری را مطرح کرد، بیشتر از آن به آموزشگاه و مسئولیتی که داشتم فکر می‌کردم. گاهی پیش آمده بود می‌گفتند تورج تو که برای تلفن جواب دادن به اینجا نیامدی، مبادا درجا بزنی و صحبت‌هایی از این دست. اما برای من واقعا همین مسئله اهمیت داشت و تمام آنچه انجام می‌دادم فقط به‌خاطر استاد سمندریان بود. حتی هنگام کار با آقای فخیم‌زاده زمانی که استراحت اعلام می‌شد، بلافاصله با آموزشگاه تماس می‌گرفتم تا از طریق مادرم که جای من بود از اوضاع مطلع باشم. روزهای دوشنبه به دلیل اینکه آقای فخیم‌زاده در آموزشگاه تدریس داشت کار تعطیل بود و فرصت خوبی پیش می‌آمد تا من هم برای سرکشی به امور سری به بزنم. غیر از این و در ایام هفته هم اگر روزکار بودیم، شب‌ها به آموزشگاه می‌آمدم تا سروگوشی آب بدهم یا اگر شب‌کار بودیم روزها حتما آموزشگاه بودم. به همین دلیل هم گاهی محض تعارف وقتی به دوستان می‌گویم اگر کاری بود به من هم خبر بدهید همه می‌گویند تو که چسبیدی به آموزشگاه؛ بارها پیش آمد پیشنهادهای خوب سینمایی داشتم که کار کردن با کارگردان می‌توانست جنبه آموزشی خوبی برایم همراه داشته باشد اما بابت رد کردن آن‌ها هیچگاه خودم را سرزنش نکردم. آموزشگاه برایم از هرچیز مهمتر بود حتی زمانی که با نادر برهانی مرند تئاتر کار کردم به این خاطر بود که تمرینات گروه شب‌ها بود من می‌توانستم بعد از تعطیل کردن آموزشگاه به محل تمرین بروم. آقای فخیم‌زاده هنگام فیلمبرداری بارها می‌گفت همه در آموزشگاه ثبت نام می‌کنند جلوی چشم کارگردان‌ها باشند تورج صبح تا شب چسبیده به آنجا و بیرون بیا هم نیست. البته باید تاکید کنم آقای فخیم زاده علاقه بسیار زیادی به استاد سمندریان داشت. زمانی که آقای شنگله کلاس داشت نصف شب، بعد از فیلمبرداری کار آقای فخیم‌زاده پیش از اینکه به خانه بروم پول بیشتری به راننده پرداخت می‌کردم تا من را به آموزشگاه بیاورد و وسایل لازم برای ایشان را منظم و مرتب در کلاس می‌گذاشتم بعد می‌رفتم تا فردا خیالم راحت باشد و روز بعد مادرم تماس می‌گرفت و می‌گفت تو این کار کردی؟ وقتی پاسخ مثبت می‌دادم او به استاد می‌گفت آقای سمندریان به من می‌گفت تو دیوانه‌ای به فرض که تلویزیون بشکند خب می‌خریم.

ادامه دارد...

گفتگو: بابک احمدی

ارسال نظر
پیشنهاد امروز