خبرگزاری کار ایران

یوزپلنگانی که با هم می‌دویم

یوزپلنگانی که با هم می‌دویم
کد خبر : ۵۰۱۴۹۷

مهدی طارمی که می‌رفت برای گل دوم، غزال تیزپایی بود که دومین گل و پنجمین صعودمان را قطعی می‌کرد.

مهدی طارمی که می‌رفت برای گل دوم، غزال تیزپایی بود که دومین گل و پنجمین صعودمان را قطعی می‌کرد. بیست سال بعد از آن که غزال اورجینال از غفلت مدافعان نام‌دار استرالیایی استفاده کرده بود تا ما را به بازی برگرداند و با دومین گل، ایران را به جام جهانی ببرد.

در فاصله دو غزال، از ۷۶ تا ۹۶، ما موهایمان ریخته بود و این‌بار کسی که آن وقتها می‌خواستیم شادی ناغافل صعود را با او سپری کنیم یا همسرمان شده، یا در یک بعد از ظهر غمگین رهایمان کرده بود. پس، وسط یک شادی عمیق یک‌هو یادمان آمد که چه عمری گذشته و چه روزهایی. روزهایی که بین امید و بیم و ناامیدی و شوق گذشت. روزهایی که دوستانمان رفتند و ما ماندیم. روزهایی که وسطش، دو صعود دیگر به جام حهانی رقم خورد اما وقتی که به خیابان زدیم، انگار خالی بودیم از آن لبریز هشت آذر که پیاده از شرق تا شمال شهر را دویدیم بس که این مساوی، شبیه خودمان بود. شبیه یک روزنه، وقتی دایی توپ را به ما می‌رساند و ما توپ را از بغل پای بوسنیچ قل می‌دادیم به آن ته تور، جایی که نوری از آن به زندگی برمی‌گشت تا فکر کنیم بله، پیروز شده‌ایم.

یک روز، بین آن دوره‌ها، در روزنامه شرق بسیج شده بودیم برای پوشش صعود ۲۰۰۶٫ شب، پشت هم پیام تبریک می‌آمد و آقای قوچانی، توی ستونی در صفحه آخر فونت‌ها را ریزتر می‌کرد تا جا برای همه باشد. همه مقام‌های عالی که هنوز این‌جور مثل حالا نبودند که حتی یک پیروزی ملی کنار هم جمع‌شان نکند. آن‌وقتها، شرق پدیده روزنامه‌نگاری ایران بود و هرشماره‌اش با ۷۰ مطلب امضادار، سفره عیش روزنامه‌خوان‌ها بود. از همان صفحه اول تا صفحه باکسی آخر. آن‌وقتها در ساختمانی در الوند، توی اتاق‌هایی پر از بچه‌های نخبه که می‌توانستند آینده ایران باشند اگر از یکی دوسال بعدش مهرها بالا نمی‌رفت و نمی‌خورد روی پاسپورتشان تا بروند و دیگر نیایند تا هشت‌سال و دوازده‌سال بعد حس کنیم چقدر نامردی است که توی این جشن‌ها کنار ما نیستند.

خب، برای ما که زندگی را با فوتبال به یاد می‌آوریم، همه‌چیز هشت آذر هم خوش نبود. آن‌وقتها، کار صعود سلانه و سلانه آغاز شده بود . با نسلی در اندازه بهترین تاریخ اما با مربی‌ای عجیب و دوست‌نداشتنی که البته حمایت بی‌واسطه رییس وقت سازمان تربیت بدنی مصطفی هاشمی‌طبا را پشت خود داشت. پس کمی بعد از یک استارت باشکوه، کار به یک امتیاز از سه بازی رسید تا مایلی‌کهن برود و ویه‌را بیاید و بعد ایران در موقعیتی عجیب با حذف استرالیا جهانی شود؛ آن‌هم در مسابقه‌ای که دروازه‌بان استرالیا تا دقیقه ۳۰ حتی یک توپ را لمس نکرد.

آن‌وقتها، توی لحظات ناامیدی، چیزی نداشتیم جز محمد مایلی‌کهن و البته آقای هاشمی‌طبا. که اسم‌شان را بیاوریم و خودمان را خالی کنیم. اگرچه آخر سر، وقتی سعید فائقی معاون هاشمی‌طبا بی‌خود از موفقیت پشت خداداد می دوید‌، بازهم چیزی تغییر نکرده بود. البته ۲۰ سال بعد، در حاشیه یک رقابت انتخاباتی، هاشمی‌طبا آن سابقه را پاک کرد و کمتر حافظه‌ای یادش آمد که مرد منطقی و مبلغ اکسپورت اورینتد امروز، ۲۰ سال پیش، سرنوشت و اعصاب ما را دست چه جنس بنجلی داده بود.

بیست سال البته زمان زیادی است اما بعضی‌ چیزها همیشه در خاطر می‌ماند . چیزهایی مثل انتقال قدرت دولت در مرداد ۸۴، کمی بعد از صعود به جام جهانی، وقتی که هنوز نمی‌دانستیم رییس‌جمهوری مردمی با تیم ویژه همراهان و نوابغ در رکاب، جام جهانی ۲۰۰۶ را به چه مصیبتی تبدیل می‌کنند. مصیبتی ادامه‌دار تا ۴ سال بعد، شبیه به وضعیت همه جای ایران که صبح به صبح همگام با اخبار ارز و قیمت دلار فقیرتر می‌شدیم. آنقدر که فوتبال یادمان برود و برایمان مهم نباشد که چه کسی با یک تلفن علی دایی را سرمربی تیم ملی کرد و بعد با شکستی در نوروز دوسال بعد، دستور عزل فوری را صادر کرد. آنقدر درگیر و گرفتار و بی‌تفاوت که اگر مناظره‌های ۹۲ ما را به خودمان نمی‌آورد، شاید انرژی مثبتمان را از تیم کی‌روش دریغ می‌کردیم و حسرتمان باز ادامه پیدا می‌کرد. اما موج بنفش امیدوارمان کرده بود، پس جشن انتخاب روحانی و صعود تیم ملی را با هم گرفتیم. وقتی که فکر می‌کردیم تدبیر و امید از راه رسیده و وقت جشن است. جشنی در غیاب همه آنهایی که تحمل نکرده و گریخته بودند، اما فکر می‌کردیم حالا که این ۸ سال تمام شده،شاید برگردند.

امروز که سردار آزمون دفاع ازبک را جا می‌گذاشت ، صدای جواد خیابانی می‌آمد که از غزال تیزپا به توصیف عجیب اسب ترکمن فروغلتیده بود. گزارشگر تازه‌نفس ۲۰ سال پیش که قدیمی‌ها را کنار می‌زد و اطلاعات و گزارش‌های میدانی‌اش هوای تازه‌ای بود. او بیست‌سال مسن‌تر، حالا طعمه جوان‌های توییتری سخت‌گیری است که در انتظار گزارش‌های او هستند. جوان‌هایی که نسل‌شان مقتدرترین صعود به جام جهانی را رقم زد اما همیشه نگران یک چیزی هست؛ چیزهای کوچک(کی‌روش نرود؟)، چیزهای معمول (معیشت و کار) و چیزهای اساسی ( …) . جوان‌هایی که حقشان است یک کی‌روش بالای سرشان باشد تا هدایتشان کند و نظم‌شان بدهد و سرشان داد بزند و نازشان را بکشد تا پشت هیچ دیواری نمانند. تا بمانند.

توی این ۲۰ سال، چه داستان‌هایی از سرگذرانده‌ایم. قصه‌های شاید باورنکردنی برای نسل‌های بعد. نسلی که شاید هرگز درک نکند توی همین انتخابات آخری چرا تا اولین اعلام رسمی آرا دل توی دلمان نبود. نسلی که شاید شوق صف بستن برای انتخاب را درک نکند و سر در نیاورد که چه‌مان بود وقتی که قرار بود خداداد پاس علی دایی را بو کند و از دفاع استرالیا بکند و توپ را از عجیب‌ترین جای ممکن به قعر دروازه حریف بفرستد. وقتی که بعد بازی توی آن ساعت غیر معمول همه با هم به خیابان رفتیم که فریاد بزنیم. آن روز که بی‌قرار و نقشه و فکر قبلی سرازیر شدیم به شهر تا امید بورزیم.

ما اینطور مردمانی بودیم. امیدوار. امیدوار به آینده‌ای که آنطور که می‌خواستیم نشد اما چراکه نه؛ برای آنهایی که امروز شبیه ۲۰ سال پیش مایند؟ پس مثل همه‌ی این ۲۰ سال، وقت به خصوصش که رسید رقصی چنین میانه میدان. درست مثل میانسال‌های ۲۰ سال پیش که شاید در تماشای ما جشن فتح خرمشهر را مرور می‌کردند و به آینده نسل بعد امیدوار می‌شدند.

پژمان راهبر

 

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز