استاد فلسفهی ملبورن در گفتوگو با ایلنا:
غرب در یونان زاده شده و در روم به زوال رفت/ قدرتطلبی و برتریطلبی از انسان متواضع غربی یک طاغی ساخت
مایک کولن معتقد است غرب گرچه ذیل یونان قرار دارد، اما امروز در جهتی کاملا مخالف آن گسترش یافته است. از نظر او؛ بحران امروز غرب، ماحصل نوعی انسانگرایی است که بر اساس آن انسان مغرور و سرکش، تناهی خود را فراموش کرده است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، پرسش از غرب، غربیت و معنای چیزی که امروز به عنوان جهان غربی نامیده میشود، میتواند به پرسشهایی چون «غرب کجاست؟»، «غرب از کجا آمده؟» و بهطور کلی پرسشهایی ذات باور که ناظر به چیسیتی غرب در معنایی مکانی یا حتی زمانی باشند، راه ببرد. پرسش از غرب بهقدر پرسیدن از چیستی و وضعیت انضمامی ما مهم است. نه اینکه گمان شود غرب، ضدی برکشیده در مقابل ماست و به حکم «تعرف الاشیا بالاضدادهم» و اینکه برای بازشناسی امروز و دیروزمان باید به غرب در مقام ضد، رجوع کنیم بلکه شناخت غرب به معنای دریافتن مفاهیمی است که ما آنها را از غرب گرفته و برای شناخت خویشتن به کار بستهایم. این امری است که اگر مغفول بماند، اندک اندک میان ما و مبانی تاریخی وجودمان غباری از نسیان برخواهد کشید. در باب این دست مسائل با مایک کولن (استاد فلسفه در ملبورن استرالیا) گفتگو کردیم.
برای اولین سوال بهتر است به این پرسش بپردازیم که غرب چیست یا به عبارتی غرب امروز از کجا آمده است؟
من مایلم قبل از هر چیز مشخص کنم که آیا بحث دربارهی غرب، یک بحث تاریخی - جامعهشناختی است یا بحثی فلسفی که به یک معنا پاسخ به آن برای هر پرسش دیگری دربارهی غرب تعیینکننده خواهد بود. غرب در مقام یک مساله، قبل از هر چیز پرسش از این است که چنان مفهومی، چیزی یا امری دقیقا از کجا آمده است. گمانم در مورد امری که ماهیتش مجهول باشد، اولین پرسش این باشد که چه عاملی آن را به وحود آورده است. غرب در این معنا ماحصل جهانی است که قبل از آن وجود داشته است. این جهان که حالا با صراحت بیشتری میتوانیم آن را جهان یونانی بنامیم، مقدم به غرب امروز است اما این تقدم فقط تقدم یک امر زمانیای که پیش از دیگری تقرر داشته است، نیست بلکه این تقدم در مقام سرچشمه است. این موضوع را با یک مثال میتوان بهتر توضیح داد.
تقدم جهان یونان به غرب امروز مانند آبی زیرزمینی است که در یک استخر ارگانیک جریان دارد. آن استخر و کل آن بنا، بدون آن آب زیرزمینی و بدون هدیهی طبیعت وجود نمیداشتند. مثلا در سرزمینهای اسکاندیناوی از این مثالها زیاد است. یونان سرچشمهی غرب است. آنچه امروز در غرب میبینیم همه یونانی است؛ پس نمیتوانیم غرب را بدون یونان بشناسیم. موقعیت مکانی و تاریخی یونان قدیم برای فهم این بحث بسیار مهم است. یونان در گذشته سرزمین یکپارچهی کنونی نبوده است. اسپارت و ایونیا، افسوس و ملط بخشهای مهم یونان باستان بودند. ایونیا همان یونان امروزی است. نکتهی مهم آن است که یونان قدیم، خود را در جدال با سرزمینهای امپراطوری پارس قدیم و آناتولی تعریف میکرد. آناتولی در واقع در زبان یونانی محل طلوع خورشید است و یونانیان به آنجا آناتولیا میگفتند چون در شرق آنها قرار داشت. در هر حال نکته اساسی این است که یونان هم در مقام جغرافیا و هم در مقام یک فرهنگ، مبنای غرب است. حتی مفصلبندیهای جغرافیای جهان غرب را هم امروز همان مبانی مکانی معین میکند و شاید وقتی نمونه کشوری مثل ترکیه را میبنیم، متوجه میشویم که نزدیکی به غرب فقط مکانی نیست.
اما بسیاری از مضامین و مفاهیمی که یونانیان میشناساند، عملا امروز یا سراسر از معانی یونانی تهی یا به کلی فراموش شدهاند.
وقتی گفتم غرب ذیل یونان است، اضافه کردم که این ذیل بودن به معنای سرچشمه بودن است. شما ممکن است با آب معدنی در مسیر کوه آلپ روبرو شوید که پر از گل و لای است. این کل و لای قطعا از سرچشمه نمیآید بلکه محصول مسیر است. نسبت غرب امروز با یونان در مقام مجموع آب برآمده از سرچشمه و آب تغییر رنگدادهای است که در مسیر هم در جایی جمع شدهاند یا شاید به باتلاق منتهی شده باشد. غرب از یونان سربرآورده است اما روح یونانی غرب کمکم به اغما رفته است. وضعیت پیچیدهای است. یونان با هراکلیتوس و پارمنیدس و افلاطون و هومر و سوفوکل مبنایی برای تقکر، هنر و حتی سیاست آفرید. اگر آنها چنین نمیکردند تمدن غربی اصلا شکل نمیگرفت. تمدن محصول پرسش متفکر، کار هنرمند و فعل مردان سیاست است اما غرب خود را در جریان تاریخ آشکارا دگرگون میکند. تمدن غربی در هر دوره به مسائل مشخصی پاسخ داده است و پاسخ به این مسائل مشخص کرده که یک دوره تاریخی باید چگونه باشد. اما نکته مهم این است که غرب این مسائل را از یونان دارد. یعنی پاسخها تغییر کردهاند و میکنند اما مسائل همانهایی هستند که روح یونانی آنها را به تاریخ کشاند.
آیا آنچه بیان کردید توصیف مفهومیِ زوال غرب است؟
من از زوال غرب سخن نمیگویم. زوال یعنی بنایی باشکوهی که قبلا وجود داشته حالا رو به نابودی گذارده است. من چنین تصوری از وضعیت امروز غرب ندارم. البته این به معنا نیست که غرب را در بحران نمیبینم چه اینکه امروز ندیدن بحران سختتر از دیدن آن است بلکه حرف من این است که اگر یونان را سرچشمه بدانیم، آنگاه غرب امروز و بحرانش اصلا غیرعادی نیست. به بیان سادهتر گناه این بحران مستقیما متوجه پاسخهاست نه مسائل. غرب رو به بحران رفت، چون بذر بحران را در دل خود پرروش داده بود. آن بذر همان پاسخهایی بودند که پس از یونان به مسالههای اساسی بشر داده شدند. من میتوانم در اینجا بگویم که بحران غرب، درونی است. یعنی امری از بیرون غرب را به این وضعیت نکشانده بلکه خود؛ ایدهی بحرانزا بوده است.
درباره این وضعیت پدید آمده واقعا نمیتوان یونان را مقصر دانست؟ به هر حال بر اساس صورتبندی شما جهان غربی در راستای یونان ولی علیه آن گسترش یافته است. اساسا شما مبدائی برای این تحریف قائلید؟
پاسخ به این پرسش بسیار دشوار است و علاوه بر آن حوصلهی فراوانی میطلبد. اما اجمالا میتوان گفت که بحران غرب در روم کلید خورد. وقتی رومیهای درصدد تعریف معنای انسانیت برآمدند، آن را معادل رومیت دانستند. انسانی رومی که در قلمروی سرحدات امپراطوری روم زندکی میکرد چون از موهبت آموزش بهره میبرد، انسان بود. و دیگرانی که خارج از این مرزها زندگی میکردند، بربر بودند. رومیها اولین کسانی بودند که قدرت، استیلا و برتریطلبی را وارد اندیشه غربی کردند. حقیقت در روم تغییر شکل مفهومی داد و پس از آنها نیز این تغییر برای غرب مدرن تعیینکننده باقی ماند. ماحصل این تغییر برآمدن انسانگرایی بود. انسانگرایی رومی که تا مغز استخوان جهان امروز ما خود را بسط داده است، روح مسلط غرب میشود. وقتی یونانیان میپرسیدند انسان کیست؟ پاسخی به آن میدادند که خواه ادبی یا فلسفی، مقام انسان در عالم را به درستی به او اعطا میکرد. انسان یونانی بسیار انسان متواضعی است اما پس از روم و حتی در خود مسیحیت هم، انسانی بسیار طاغی سربرمیآورد. این انسان طاغی محور تمام عالم است. حتی وقتی مسیحیت به غرب میرسد، سراسر رنگ و بویی انسانی به خود میگیرد. این معنا از انسان برای باستانیان بسیار غریب و حتی ناآشنابوده است. جالب است بدانید که یونانیها عموما انسان را «میرای ناطق» مینامیدند. یعنی برای آنها میرایی انسان چنان مهم بود که میتوانست برای تعیین ذات او کافی باشد. اما فرهنگی که در غرب به تبعیت از روم شکل گرفت، انسان را از این تناهی ذاتی جدا کرد.
امروز در شرق قدرتهای تازهای سربرآوردهاند. آیا این نشانه نوعی نوزایی یا چه بسا زایش یک قدرت شرقی است و این قدرت چه نسبتی با غرب برقرار میکند؟
به نظرم شرق نمیتواند الزاما ذیل یونان باشد چراکه ما با دو نوع مواجهه با هستی روبرو هستیم: یا یک تمدن تحت تاثیر یونان شکل گرفته که اگر هزاران سال و کیلومتر هم از غرب امروز فاصله داشته باشد، باز ذیل غرب است و دقیقا به آن سرنوشت هم دچار خواهد شد. اما اگر تمدنی از دل پاسخ به مسائل خاص خودش سربرآورده باشد، آنگاه حتی اگر در دل اروپا هم باشد، باز غیرغربی است. عنوان شرق را بهکار نمیبرم چون واقعا شرق مجموعهای پیچیده از فرهنگهاست. حرف بر سر این است که دستکم همزمان با یونان ما شاهد مصریها و ایرانیها هم هستیم. پس دستکم دو دسته مسائل بنیادی وحود داشته است؛ یکی در مصر و یکی در پارس یا ایران. اما مهم است بررسی شود که آیا مثلا ایران امروز محصول پاسخهایی به همان مسائل است یا نه. به نظرم امروز بخش مهمی از شرق ذیل غرب قرار گرفته است. این نه در اثر قدرت نظامی روی داده و نه قدرت سیاسی. دستکم تنها اینها موثر نبودهاند. بلکه شرق چون مسائل خودش را صورتبندی نکرده و در عوض به فرهنگی پاسخ داده که از آن او نبود، ذیل غرب خزیده است. یک نمونه بارز آن چین است. چین امروز خود را در برابر آمریکا تعریف میکند اما وقتی به تمام شئون زندگیچینیها نظر میکنیم، تنها فرقشان با اهالی نیویورک را چشمان کشیده چینیها میبینیم. امروز چین به اشتباه خود را در برابر آمریکا تصور میکند اما آنها در مظاهر تمدن هر دو در یک جبهه قرار دارند. حتی چین کمونیستی هم باز یک نا-چین بود. کمونیسم پاسخ غربیها به مساله طبقه بود. پاسخ آنها به عدالت بود. آن پاسخ تنها یک نظریه نیست که گمان کنیم هر کسی میتواند آن را به دست بگیرد و به فراخور وضعیت و حالش آن را به کار برد بلکه کمونیسم در مقام یک پاسخ با زمانه به ماهیت وجودی غربیها منوط است. دلیل شکست برخی از دموکراسیهای لیبرال یا کمونییسم در کشورهایی خاص هم همین است. منتهی هم راستیها و هم چپیها همیشه دنبال متهم میگردند؛ بدون آنکه بپرسند شاید اصلا زمین فلان فرهنگ برای مبانی آنها مستعد نیست. تفاوت میان آنها در تاکتیکهاست. شرق وقتی شرق میشود که بپذیرد باید به مسائلی یپردازد که برای آنها شرق شده است. تصور اینکه بتوان به یک مساله شرقی، مثلا خدای شرقی با مبانی غربی پاسخ داد و همچنان شرقی ماند، اشتباه است. یکی از دلایلی که چین منهای اقتصادش، چیزی برای عرضه ندارد این است که نسخهای بهتر و دست اولتر از چین در جهان موجود است. آمریکا روایت قابل باوری از غرب است. چین تنها یک مدل بازسازی شده از آن است. برای همین نزد مردم جهان عموما جذابیتی ندارد. دلیلش این است که چین، غرب دست دوم است. چه بسا اگر میتوانست خودش باشد، شاید مردم جهان به آنها برای ایستادن در برابر آمریکا امیدوار میشدند.