مروری بر زندگی فکری منوچهر آشتیانی؛
آدمی میخواهم برای جنگیدن
منوچهر آشتیانی روز سهشنبه (8 مهرماه) و پس از یک دوره طولانی مبارزه با بیماری دیده از جهان فرو بست. او میراثبری امین بود چه آنکه بر بزرگان تلمذ میکند، بزرگ نمیشود اما بزرگی میآموزد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، منوچهر آشتیانی از آن دسته انسانهاییست که مشهور به دنیا آمد. وقتی بنا باشد در خانوادهای متولد شوید که از یکسو نسب از آخوندی سرشناس ببرید و از سویی دیگر رگ و ریشهتان با شاعری دورانساز گره بخورد، طبعا حتی اگر هیچ کاری هم نکنید، بر سر خوان میراثی نشستهاید که شما را متمایز از دیگران میکند.
منوچهر آشتیانی نوزدهم مهر ۱۳۰۹هجری شمسی در سنگلج دیده به جهان گشود. نوادهی پسری میرزا حسن آشتیانی، روحانی پرآوازه تهرانی و پسر خواهرِ نیما یوشیج. بر سر خوان بزرگان نشستن، و میراث گرانبها بردن، فرد را به تصمیم خطیر فراخوانده و مسئولیتی تاریخی بر او محول میکند: پاسداشت میراث و حفظ نیروی آن یا فرونشاندن نور راهگشایش. نه نیما مردنی بود و نه آخوند، پس منوچهر باید همتی میکرد تا نام خودش را در تاریخ ثبت کند؛ او مرد این کار بود. در ادامه به بهانه درگذشت این فیلسوف و جامعهشناسی ایرانی مروری کردهایم بر کارنامه فکری و عملی او.
از دانشگاه تا جبهه ملی
منوچهر آشتیانی پس از گذراندن دوران متوسطه در سالهای پایانی دهه بیست وارد دانشگاه تهران فعلی و دانشسرای عالی آن روزها شد. او که از پیش فلسفه یاد گرفته بود و زبان فرانسه را هم به سبب مناسبات خانودگی بلد بود، در رشته فلسفه ثبتنام کرد اما آنطور که خودش میگوید چون در رشته فلسفه تنها یک نفر اسم نوشته بود، رشته فسلفه را علوم تربیتی ادغام کردند و رشته فلسفه و علوم تربیتی متولد شد.
گزارش آشتیانی از آن رزوها حاکی از آن است که اغلب متونی که در کلاس تدریس میشد چیزی جز جزوههایی دست و پا شکسته از متون دست دوم خارجی نبود. با این حال و حتی در نبود متون معتبر دست اول باز فلسفه برای دانشجویان چنان سخت بود که به گفته خود آشتیانی هر ترم تنها پنج نفر از مجموع حاضران در کلاس واحدهای فلسفی را با موفقیت پشت سر میگذاشتند. آشتیانی همراه با یادگیری فلسفه برای تکمیل زبان فرانسه خود هم اقدام میکند. در فضای آن روزهای کشور که زبان انگلیسی در حال مسلط شدن بر فضای دانشگاه بود، آشتیانی ترجیح میدهد تا در «انستیتو فرانسه» که تنها محل آمورزش زبان فرانسه در تهران بود، شرکت کند. آشتیانی میگوید که خود نیما او را تشویق به حضور در این کلاسها کرد. او که از طریق نیما با محافل روشنفکری تهران ارتباط گرفته بود، پس از مدتی در جلساتی که گویی در خانه نیما برگزار میشد، همراه با صادق هدایت، احمد فردید و چند تن دیگر متون کلاسیک ادبی فرانسه را میخواندند. آشتیانی آنطور که خودش نقل کرده؛ با نیما حشر و نشر ویژهای داشت. ار تباط آن دو فراتر از یک پیوند خانوادگی، نوعی مراوده ادبی– فلسفی بود. در جلساتی که نیما با شاملو و کسرایی برگزار میکرد، آشتیانی هم حضور داشت. او نقل میکند که این جلسات گاه تا طلوع خورشید هم به طول میانجامید. جلساتی که بعدها آنها را به عنوان اتاق فکر شعر نو نامیدند.
تهران تا سوربن
در آن روزها رسم بود که دانشجویان برای اتمام تحصیلات دوره کارشناسی خود پایاننامهای بنویسند. آشتیانی برای اخذ مدرک لیسانس پایاننامهای با با عنوان «بررسی نهضتهای مقاومت ملی ایرانیان» تحت نظر دکتر معین نوشت و برای همین به عنوان شاگرد اول دانشگاه مورد تجلیل قرار گرفت. این موفقیت باعث شد تا او از محمدرضا پهلوی دو خودنویس طلایی به عنوان جایزه دریافت کند. آشتیانی پس از پایان دوره لیسانس تصمیم میگیرد به فرانسه برود. برخی از اساتید آن روزها ازجمله یحیی مهدوی به او توصیه میکنند که باتوجه با دانش فلسفی خوبی که دارد آلمان را اختیار کند اما آشتیانی هم از این جهت که فرانسه میدانست و هم از آن روی که نتوانست در زبان آلمانی در آن دوران موفقیتی کسب کند، راهی دانشگاه سوربن فرانسه شد.
آن سالها دولت برای دانشجویان ممتازی که قصد ادامه تحصیل داشتد بورسیه نسبتا خوبی در نظر گرفته میشد. پدر آشتیانی با گرفتن بورس از دولت محمدرضا پهلوی مخالفت میکند. آشتیانی در خاطراتش میگوید که پدرش گفته بود حتی اگر لازم باشد وسایل خانه را بفروشم باز نمیگذارم از شاه پولی بگیری. در نهایت مقرر میشود بخشی از هزینهها را خانواده و بخشی دیگر را خود دانشگاه سوربن تقبل کند. اقامت آشتیانی در سوربن بسیار کوتاه شد. او تنها شش ماه در آنجا ماند و بعد از شش ماه به دعوت پسرعمویش که گویی در کنسول هامبورگ کار میکرد به آلمان مهاجرت کرد. او در سال ۱۳۳۴ به هامبورگ و از آنجا به هایدلبرگ رفت. هایدلبرگ آن رزوها مقر اشرافزادههای ایرانی بود. فرزندان اشرف پهلوی و فرزندان و بستگان برخی دیگر از مقامات لشگری و کشوری در هایدلبرگ برای خود انجمنی ساخته بودند. با این حال آشتیانی میگوید که او نه نزد مارکسیستهای تودهای و نه نزد افراد منتسب به دربار محبوب نبود بلکه کینه هر دو گروه از آشتیانی باعث شده بود تا از جمع ایرانیان تقریبا طرد شود. همین امر باعث میشود تا آشتیانی به جایی در هفده کیلومتری هایدلبرگ نقل مکان کند تا از گزند دشنام و کنایههای درباریان و تودهایها در امان بماند. او تا آخرین روزی که در آلمان اقامت داشت، در همان مکان باقی ماند.
از آشنایی با بهشتی تا شاگردی لویت و گادامر
آشتیانی در طول مدت اقامت خود در هایدلبرگ با کنفدراسیون دانشجویان ایرانی ارتباط نزدیکی داشت. در واقع این تنها جمعی بود که آن روزها آشتیانی میتوانست در لوای آن به فعالیت سیاسی بپردازد. ماجرای آشنایی او با دکتر بهشتی از همینجا ناشی میشود. او روزی با چند تن از دوستانش به وین، پایخت اتریش میروند تا در همایشی درباره وحدت و تضارب ادیان شرکت کنند. آشتیانی در آنجا با روحانیای مواجه میشود که به قول خودش با آلمانی فصیح در حال سخنرانی بود؛ روحانی کسی نبود جز امام جماعت جامعه اسلامی هامبورگ، دکتر بهشتی. او خودش را به بهشتی معرفی میکند و میگوید که از نوادگان آشتیانی معروف است همین هم باعث میشود که آن دو مدتی با هم مراوده داشته باشند. آشتیانی نقل میکند که قرائت بهشتی از اسلام بسیار به تفسیر مارکسیستی نزدیک بود منتهی با این تفاوت که بهشتی بهجای ترمینولوژی مارکسیستها از واژگانی چون مستضعفین استفاده میکرد. بنا به گزارشها ارتباط آن دو پس از مدتی که فعالیتهای انقلابی بهشتی شدت و سرعت میگیرد، قطع میشود و آشتیانی به کار تحقیق روی رساله دکتری خود مشغول میشود. رساله نهایی او که بابت همان هم مدرک دکترای فلسفه گرفت؛ بررسی تطبیقی مولانا و اکهارت بود. کارل لویت مفسر و منتقد معروف هایدگر هدایت رساله او را برعهده گرفته بود. علاوه بر لویت او در کلاس گادامر، یکی از بزرگترین فیلسوفان هرمنوتیک فلسفی دنیا هم مدتی نشست و آنطور که خودش میگوید، گادامر رساله اولیه او را که در مورد زبان بود به دقت خوانده و حتی از آن تمجید هم کرده بود. با این حال گرایشهای فکری آشتیانی از یکسو و پیشنهادهای اطرافیان باعث شد تا او علاوه بر فلسفه، جامعهشناسی هم بخواند. او در نهایت سراغ جامعهشناسی میورد و تحت نظر آلفرد وبر جامعهشناسی تاریخی را میآموزد.
بازگشت به ایران
آشتیانی سرانجام پس از بیست سال به ایران بازمیگردد. در مکاتباتی که با دکتر صدیقی، استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران که از قضا نسبت خانودگی دوری هم داشتند، انجام میدهند از او میخواهد تا به عنوان عضو ثابت هیئت علمی در دانشگاه تهران استخدام شود. درخواست او توسط ریاست دانشگاه تهران مورد پذیرش قرار میگیرد و او به جلسه مصاحبهای که سیداحمد فردید، هدایت علمی آن را برعهده داشت، دعوت میشود. آشتیانی نقل میکند که فردید علیرغم اینکه تشخیص میدهد که او مارکسیست است اما به دلیل احاطهای که بر فلسفه و مخصوصا فلسفه یونان داشت، رای به قبولی او میدهد. با اینحال درست در همان اثنا بود که پیشنهاد دیگری به دست آشتیانی میرسد. دانشگاه ملی (شهید بهشتی سابق) که در آن رزوها به دانشگاه ساواک معروف بود، توسط یکی از اساتیدش که در توبینگنن درس خوانده بود، از او میخواهد برای تدریس به دانشگاه ملی برود. خود آشتیانی میگوید که فضای کلی دانشگاه ملی دقیقا در خدمت ساواک بود و امینتیترین لایههای نظام سایق بر آن کنترل داشتند.
از «علامه» تا «امام صادق»
آشتیانی پس از انقلاب جذب دانشگاههای مختلفی شد اما در هر کدام به نحوی از انحاء به مشکل خورد. وی پس از آنکه از دانشگاه تربیت مدرس کنار گذاشته شد، به دانشگاه علامه رفت. در سالهای انتهایی دهه ۶۰ و ابتدایی دهه ۷۰ دانشگاه علامه در اختیار لیبرالها و آمریکاگراها بود از اینرو آشتیانی با گرایشهای مارکسیتیاش چندان تحمل شد. البته در آن رزوها تنها آشتیانی نبود که از دانشگاه علامه اخراج میشد، سیدجواد طباطبایی هم در زمره کسانی بود که طی مدیریت وقت دانشگاه، از مجموعه هیئت علمی گروه جامعهشناسی و علوم سیاسی کنار گذاشته شدند. فعالیت آموزشی آشتیانی منحصر به تهران نبود و در قم نیز برای طلاب جلساتی برگزار میکرد. یکی از کسانی که در قم پای درس او مینشست روحانی معروف این رزوها دکتر پارسانیا بود. اما نکته جالب کارنامه کاری او این است که وی پس از اخراج از دانشگاه علامه به دانشگاه امام صادق (ع) رفت. شخص آیتالله مهدوی کنی از او خواسته بود تا برای تدریس اقتصاد و سیاست چپ به دانشگاه امام صادق (ع) برود. خود او هم بعدها گفت که فضای امام صادق (ع) را از علامه بازتر و آزادتر یافته است.
خروج از آکادمی
آشتیانی در سالهای واپسین زندگی خویش بیشتر وقت خود را صرف تالیف و ترجمه آثاری میکرد که هر کدام به نوبه خودشان بازنماینده بخشی از زندگی پرفراز و نشیب او بود. از ترجمه «جامعهشناسی شناخت» و «کارل مارکس و جامعهشناسی شناخت» که بازتابدهنده تلاقی دغدغههای مارکسیستی، فلسفی و جامعهشناسانه او بود تا تالیف کتاب «کانت در آیینه آثارش» که تعهد او به یکی از بزرگترین فیلسوفان تاریخ را نمایان کرده و حاکی از اهمیت پژوهش در باب یکی از ارکان تفکر مدرن بود. آشتیانی میراثبری امین بود چه آنکه بر بزرگان تلمذ میکند، بزرگ نمیشود اما بزرگی میآموزد. بزرگی مستلزم دلیری است؛ دلیری به خطر افکندن خود و تکفل میراثگران مایه. نه چون شکلکی بیجان تهی از دغدغه شد و نه چون کاغذی در باد، هر آن موزون این و آن. «خود» در هیاهوی هزار رنگ و هزار توی عصر ما همان شجاعتی است که تاریخ مرهون آن باقی میماند. در مصاحبهای که چند سال پیش با خبرگزاری مهر انجام داده بود، گفته بود: وقتی تاریخ میبیند از بچههای چهارده پانزدهساله تا پیرمرد هفتادساله میگویند «حسین» و میروند خودشان را پرت میکنند جلوی گلوله، به این جریانها میگوید بروید که من پشت شما هستم. من آدمی میخواهم که برود بجنگد. "
یادداشت: مهرداد احمدی