فرهاد کشوری در گفتوگو با ایلنا:
یکهتازی سرمایهداری نئولیبرال برای بیاهمیت کردن هنر/دوران غولها به سر رسیده است
به اعتقاد کشوری؛ سرمایهداری نئولیبرال برای بیاهمیت کردن هنر، دور کردنش از مسائل انسانی و اجتماعی و هرچه که پرسشبرانگیز است و در جاهایی همراه کردنش با شیادی و وقاحت یکهتازی میکند.
به گزارش خبرنگار ایلنا، جایگاه و نقش تاریخ در ادبیات داستانی کجاست؟ به کدامیک میتوان بیشتر اعتماد کرد، ادبیات یا تاریخ؟ ادبیات امروز ما چه بخشهایی از تاریخ و چه بخشهایی از ادبیت را به ارث برده است؟ در جریان مواجهات تاریخی چه بر سر ادبیات آمده؟ اصولا این مواجهات کجاها به بسط یا قبض ادبیات کمک کرده است؟
فرهاد کشوری (نویسنده) در گفتگوی پیش رو به این پرسشها پاسخ داده و از تفاوت تنگناهای نویسندگان کلاسیک و معاصر گفته است.
اصولا شما به عنوان یک آگاه به ادبیات و البته تاریخ به کدامیک بیشتر اعتماد دارید، ادبیات یا تاریخ؟
من آگاه به تاریخ و ادبیات نیستم، نویسندهام و علاقمند به ادبیات و تاریخ. باید گفت کدام ادبیات و کدام تاریخ؟ میدانم منظورتان از ادبیات نوع مستقلاش است، چون ادبیات میتواند تبلیغگر باشد و واقعیات را جهتگیرانه روایت کند. ادبیات برای روایت انسان و زندگیاش با تمام ابعاد است که آثاری چون «جنایات و مکافات» و «آناکارنینا» و «بوف کور» و «خشم و هیاهو» و «سنگ صبور» و «شازده احتجاب» و «عزاداران بیل» و «مدار صفردرجه» را به وجود میآورد. ایراد تاریخ این است که به اندازهی آدمها ممکن است تفسیر شود. شاید عیب از آدمها باشد. هرکس به دلخواه خودش تفسیری از تاریخ دارد. البته با نادیده گرفتن و حذف و تحریف بخشهایی از آن. شاید بهتر باشد به جای مفسر گفت برداشتگر. هرکس برداشت خودش را دارد. تطابقاش با آن چه خود میپسندد و یا قبول دارد. روزگار طوری شده کسانی که نه کتابی تاریخی خواندهاند و نه از تاریخِ حکومتی و حاکمی و دورهاش اطلاعی دارند، برداشتشان را میخواهند متعصانه به کرسی بنشانند و به دیگران تحمیل کنند. آن هم نه از منظری تاریخی بلکه از دیدگاه ماقبل تاریخ. آنها حاکم یا سیاستمداری را یا فرشته میدانند و یا شیطان. تاریخ علم است و به خودی خود چیز خوبی است، چون مانع فراموشی ما میشود. اگر از برگهایش خون میریزد این مربوط به آدمهاست نه علم تاریخ.
حسن بزرگ ادبیات این است که در بستر تخیل نوشته میشود و محدودهی مشخصی ندارد. نه اینکه تخیل در نوشتن تاریخ کاربرد ندارد، خیلی محدود است. چون با گسترش تخیل، واقعی بودن تاریخ از دست میرود. ادبیات به مدد تخیل از تاریخ فراتر میرود.
تاریخ اگر تحریف و مبنایی برای چشمانداز و آیندهی فرد شود، چه بسا چون مانعی جلوی بلوغ فکریاش را بگیرد. اینجاست که ادبیات داستانی به مدد فرد میآید. مسیری بر او میگشاید که میتواند به کمک تخیل از تنگنای تاریخ بگریزد و برود به دنیایی که چشمانداز وسیعی دارد. آنجا میشود تحریف تاریخ را به چالش کشید.
به اعتقاد شما ادبیاتی که امروز در ایران آن را به ارث بردهایم و لابد در تاریخ باید آن را لابهلای کتابهای پرطمطراقی مانند تاریخ بیهقی، تاریخ طبری، اوستا، کارنامه اردشیر بابکان و بعدها شاهنامه و .. جستجو کنیم، چه بخشهایی از تاریخ و چه بخشهایی از ادبیت را به ارث برده و دستاورد ما از آن آثار عظیم چیست؟
از میان آثاری که نام بردید اوستا کتاب مقدس زرتشتیان است. آن را کتاب تاریخی نمیتوان نامید. ریشههایش به ماقبل تاریخ میرسد. تاریح بیهقی کتابی است که امروز جنبهی ادبیاش برای ما مهمتر شده است. در میان کتابهای کهن تاریخیمان جزیینگریهای قابل تأملی دارد. به جای شیوهی از بالا نگریستن به وقایع و حوادث و اشخاص، از روبهرو آنها را روایت میکند. کارنامه اردشیر بابکان را که قاسم هاشمینژاد به زیبایی از پهلوی ترجمه کرده است. جنبهی داستانیاش امروز بر تاریخ میچربد. تاریخ طبری جنبهی تاریخیاش را همچنان حفظ کرده است. شاهنامه از آثار بزرگ ماست. اگر جوانهای علاقمند به داستاننویسی شاهنامه را بخوانند به عظمت کار فردوسی در قرن چهارم پی میبرند. داستانسرایی درخشان فردوسی اگر نه به طور مستقیم در تجربه زیستهشان اما به پاکیزهنویسی نثرشان کمک میکند. با وجوه شخصیتی کاوه و فریدون و رستم و سهراب و اسفندیار آشنا میشوند. تضاد کیخسرو و کیکاووس را درمییابند. شاهنامهی نوعی رنسانس ادبی ایرانی در دورهای است که کسانی تلاش میکردند که زبان عربی را دیوانی کنند. البته دولتمردانی هم بودند که دل در گرو زبان و فرهنگ گذشتهشان داشتند. کار ما خواندن و آموختن از آنهاست. ذکر بردار کردن حسنک وزیر در تاریخ بیهقی از قرن چهارم تا حالا با ماست. بردار کردن بیگناهی. این قصه هیچ وقت کهنه نمیشود. صدای بیهقی از پس ده قرن هنوز به گوش ما میرسد: «هرکس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست؟»
فکر می کنید دلایل جامعیت آن آثار عظیم در چیست؟ یعنی چگونه است که شما هم تاریخ، هم ادبیات، هم جامعهشناسی و هم زبان را میتوانید در آن آثار یکجا داشته باشید درحالیکه مثلا در آثاری که در این 40 سال اخیر یا حتی پیش از آن خلق شدهاند، هرگز چنین همگرایی و جامعیتی را نمیتوان سراغ داشت؟ ادبیات یا شیفته زبان شده، یا قربانی فرم شده یا مسحور تخیل نویسنده. آنجا هم که خواسته وارد ماجراهای تاریخی شود ماحصلش شده دستدرازی به تاریخ. آن جامعیت چگونه ممکن بوده و این تک بعدی بودن باوجود این همه ابزار مطالعاتی از چه روی است؟
اگر منظورتان آثاری چون شاهنامه و تاریخ بیهقی و غزلیات حافظ است که تاریخ هم از پس بسیاری از غزلهایش خوانده میشود، پاسخاش چندان آسان نیست. اما فکر میکنم دلایل متعددی دارد. شاید یکی از آنها این باشد که روی یک اثر کار میکردند. دوم اشراف وسیع به آنچه که میخواستند بنویسند. آشنایی و خواندن بسیاری از آثار پیشینیان. بیهقی دربارهی خواندههایش مینویسد: «من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریستهام خاصه اخبار و ازان التقاتها کرده...» عینالقضات برای خواندن آثار محمد غزالی چهار سال وقت گذاشت. وقت زیادی برای انجام کارشان داشتند. فردوسی سی سال صرف شاهنامه کرد. غزلهای حافظ حاصل عمرش است. فردوسی و حافظ شغل دیگری نداشتند و بیهقی کاتب دیوان بود و فرصت زیادی برای نوشتن داشت.
شیوهی مدرن زندگی بخشی از وقت شبانه روز را از نویسنده میگیرد. کوچک شدن جهان، بمباران اخبار و اطلاعات و اینترنت و ... نویسندهی امروز سکوت خانهی حافظ و فردوسی را ندارد. آنها وقتشان هم انگار کندتر میگشت.
واقعیت این است که دوران غولها به سر رسیده. در روسیه هم دیگر داستایوسکی و تولستوی و چخوفی وجود ندارد. در فرانسه هم امروزه کسی در حد و اندازهی استاندال و فلوبر و پروست نیست. اهمیت ادبیات به نسبت ابتدای قرن بیستم و حتی بعد از جنگ جهانی دوم کمتر شده. شیوهی زندگی مدرن، کمبود وقت، افزایش سرگرمیها و تفریحهای تازه و بیحوصلگی برای مطالعه باعث کاهش علاقه به ادبیات شده است. سلطهی بازار بر زندگی و فکر و شیوهی رفتار بسیاری از آدمها، اولین قربانیاش کتابخوانی و دومیاش گسترش میانمایگی است. اگر روزی حضور همینگوی پیر در بولوار سان میشل پاریس در سال 1957 دانشجوهای دانشگاه سوربن را دورش جمع میکرد و مارکز جوان را وامیداشت که از سوی دیگر خیابان به زبان اسپانیایی فریاد بزند سلام استاد. امروز در همان خیابان مردم از کنار نویسندگان بسیاری میگذرند، بیآنکه بشناسندشان. در این جهان بیسر و تهِ قدرت سرمایه و پول، فرهنگ و هنر و هرچه انسانیست دارد پساپس میرود.
ما حتی آدمهای تأثیرگذار چند دهه پیش در ادبیات داستانی را نداریم. کافی بود یک داستان خوب در مجلهی گردون و تکاپو و آدینه دربیاید تا بازتابش را نویسنده ببیند. در کارنامه هم همینطور. الآن یک نویسنده جوان داستانش را کجا چاپ کند که یکصدم اثر گردون و تکاپو و آدینه و کارنامه را داشته باشد؟ گردانندهی این مجلهها کسانی چون گلشیری و معروفی و کوشان و محمدعلی بودند. چاپ داستان در بعضی مجلههای امروزی مثل انداختن کلمات توی آب است. به مرور زمان به خصوص با ورود به نیمهی دوم قرن بیستم و به ویژه بیست و یکم فرصت مطالعه در لابهلای بمباران برنامههای ماهوارهای و اینترتی روز به روز کمتر میشود.
حدود یک قرنی که از ادبیات داستانی ما میگذرد. آثار شاخصی داشتهایم. چه در این چهل سال و چه در گذشته. قضاوت غیرمنصفانهای است که آثار درخوری نداشتیم. ما پشت سرمان آثاری داریم که اگر آغازگرش را هدایت بدانیم، نویسندگانی چون چوبک و گلستان و ساعدی و گلشیری و صادقی و احمد محمود و ...آثار ارزندهای برای ما به جا گذاشتهاند. حتی در همین چهل سال هم، بسیاری دست به قلم بردند، عمر در این راه گذاشتند و آثار قابل تأملی نوشتند. نویسندگان ایرانی خارج کشور هم آثار شاخصی در کارنامه دارند.. مهمترین موانع ادبیات داستانی از نویسندگان نیست، جای دیگری است. اینکه تمام آثار نسل جوان بد و تک بعدی است کمی بیانصافیست. ایراد اصلی نوشتن امروز ما کمخوانی و نبود اندیشه در بسیاری از آثار است. اما آثار خوبی هم چاپ و منتشر میشود که نویسندهی بسیاریشان جوان اند.
تعریف شما از نویسنده دقیقا چیست و آن را مترادف و هم وزن چه واژهای میدانید: اندیشمند، متفکر، هنرمند یا روشنفکر؟ و به نظرتان برداشتی که امروز از نویسندگان به ذهن متبادر میشود، چیست؟
نویسنده کسی است که داستان و رمان مینویسد و آنها را به چاپ میرساند. اما نویسندگی چیزهای دیگری هم دارد. اگر کسی بگوید از امروز میخواهم نویسنده بشوم چون دوست دارم. حقش است که برود به دنبال نویسندگی، اما نویسنده نخواهد شد. نویسنده پیش از آن که دست به قلم ببرد و بخواهد بنویسد باید چیزهایی در محیط اطراف و جامعه آزارش بدهد. او منتقد و معترض است و چون کتابخوان هم هست، سرانجام مینویسد تا از دست آنچه که او را رنج میدهد، راحت شود.
نویسنده را هنرمند میدانم حتما بهرهای از تفکر دارد و باید روشنفکر باشد. نه اینکه روشنفکریاش آن چنان در کارش اثر بگذارد که آنها را از شکل داستانیاش بیرون بیاورد. منظورم این است که ذهن مدرنی داشته باشد.
امروز برای تعریف از نویسندگی باید به نویسنده نگاه کرد. پنجاه شصت سال پیش، بسیاری از نویسندگان در مواردی تا حدودی یکدست بودند. اما امروز اینطور نیست. گروهی بدون ادبیات داستانی زندگی برایشان دشوار و جهان بیهوده است. گروهی ادبیات داستانی برایشان تفنن است و گروهی وسیله. من گروه اول را دوست دارم. نویسنده فردی فرهنگی است که نوشتن بر منش و رفتارش اثر میگذارد. فرصتطلب و کاسب و دلال نیست. سعی نمیکند پا جلو پای دیگران بگذارد تا خودش را مطرح کند. اهل باندبازی و من؛ تو را دارم و تو هم من را داشته باش، نیست. رانتخوار ادبی نیست. اگر «چه» مینویسد مهم است «که» مینویسد هم اهمیت دارد. اینها برداشت من از نویسنده است. او با این کار آن چه را که خاص خودش است عرضه میکند تا اثر در بده بستانی احساسی ادراکی هنری، برای خواننده قابل تأمل و تازه باشد، چیزی به او اضافه کند و به فکر واداردش.
ادبیات ایران از دیربار تا امروز با بزنگاههای مختلفی همواره دمخور بوده. جنگهای داخلی و اختلافات و کشمکشهای قبیلهای و پادشاهی و مذهبی از یکسو، تهاجمات و کشورگشاییهای خارجی از سوی دیگر، تسلط حداقل و حداکثری مذهب در بسیاری از دورهها، پیشتازی تصوف و عرفان و فلسفه و خرافه، درونگرایی و برونگرایی و ... در این مواجهه بر سر ادبیات چه آمده؟ اصولا این مواجهات کجاها به بسط یا قبض ادبیات کمک کرده است؟
ادبیات در بستر و شرایط مناسب بهتر رشد میکند اما حسناش این است که تعطیل شدنی نیست. چون نویسنده برای نوشتن از کسی اجازه نمیگیرد و در هر شرایطی اگر مانعاش نشوند مینویسد. در هجوم مغول شهرها که مأمن ادباست ناامن و ویران شدند، اما قلمها پس از توقفی چند دوباره به کار افتادند. شهابالدین محمد منشی نَسَوی کتابی دارد به نام نفثته المصدور (دردِ دل) که نثر متکلف و پیچیدهای دارد. با حملهی مغول، محمدشاه میگریزد و منشیاش نَسَوی متواری میشود. نَسُوی کتاب درد دل یا آه سینه را پس دریافت خبر مرگ محمد شاه مینویسد.
حاکمان در طول تاریخ همیشه به افرادی مجیزگو و گوش بفرمان نیاز داشتند. اما در همین دورهها آثاری نوشته شدند که بسیاریشان نقد زمانهشان بودهاند. غزلیات حافظ از این نوع است. داستانهای شاهنامه هم که ارجاعش به پیش از حملهی اعراب به ایران برمیگردد، خواندنش مقایسهای با دورهی شاعر به وجود میآورد که به نفع زمانهی سلطان محمود نبود و به مذاق بسیاری خوش نمیآمد. شاهنامه خواننده را به دنیای فراموش شدهی باشکوهی میبرد که با دور و بر و شهر و ولایتاش قابل مقایسه نبود.
در غرب تغییر اجتماعی، علمی و دگرگونی بینش فلسفی بر آثار ادبی اثر میگذارد. پیشرفت صنعت و واقعگرایی سبک رئالیسم و فلسفهی پوزیتیویستی در پیدایش ناتورالیسم اثرگذار است اما در ایران ادبیات تحت تآثیر بینش فلسفی و علمی نبوده است. به ویژه که به جایش دیدی عرفانی حاکم بوده. عارف در یک ارتباط متافیزیکی و مریدانه به نگاهی فردی میرسد که خاص خود او و مریدانش است. در فلسفه رابطهی مرید مرادی نیست. تفکر و اندیشدن درباره انسان و هستی است. دستگاهی فلسفی است که میشود نقد و ردش کرد. حتی نظریه و دستگاه دیگری عرضه کرد. اما بینش عارفی را عارف دیگری رد و نقد نمیکند. آنچه که طی قرون یکی از پشتوانههای ادبی شاعران و مصنفان بوده نه اندیشهی فلسفی که بینش عرفانی بوده است. این بینش تحول و دگردیسی فلسفی را ندارد، بیشتر درونیست تا بیرونی. البته آثار استثنایی هم چون شاهنامه و تاریخ بیهقی بودهاند.
طبیعتا گرفتاریهایی که امثال منوچهری، ابوالفضل بیهقی، طبری، فردوسی، سعدی، مولانا، خیام، رودکی، سنایی، خاقانی و امثالهم در دوران خود از سر گذرانده و مشقات و زندانها و بگیر و ببندهایی که تجربه کردهاند، به هیچ روی برای یک نویسنده یا شاعر دوران معاصر نه قابل درک است و نه قابل تحمل. با این وجود بسیاری از تنگناهای یا شکستها یا واخوردگیهای ادبیات دستکم در حوزه تولید آثار ادبی به محیط پیرامون، محدوده جغرافیایی نویسنده، شرایط حاکمان و نظامها، فرایندهای تولید و نشر آثار، بیدانشی مخاطبان و ... نسبت داده میشود. شما میان آن تنگناها و این موانع چگونه قیاس میکنید و چه تحلیلی برای توجیه یا تعریف آن دارید؟
اینکه گذشتگان مشقت کشیدهاند و زندان رفتهاند، به گمانم نویسندگان معاصر بیشتر زندان بودهاند. بزرگ علوی، احمد محمود، غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی، نسیم خاکسار و علیاشرف درویشیان، چند نمونهاند. سختی و مشقت هم انگار که از مواهب داستاننویسی باشد همراه بسیاری از نویسندگان بوده است. در این سرزمین هر وقت در دورههایی آرامش نسبی حاکم بوده، ادبیات رشد بهتری داشته است. در دربارهای قدیم، در شرایط نسبتاً با ثبات، اوضاع برای شاعران، تاریخنویسان و کاتبان مساعد میشد. اگر زیدری نَسَوی هنگام قتل و غارت و به آتش کشیدن و ویران کردن و نابودی شهرها و مدارس مینوشت، استثناء بود. در حملهی اعراب به ایران بسیاری از آثار مکتوب که در کتابخانه ها و در دبیرستانها بودند، سوزانده و از بین رفتند. در حملهی مغول هم مدارس ویران شد. بعد از این ویرانیها باید سالها می گذشت تا سلطانهای مغول تحت تأثیر فرهنگ سرزمین تسخیر شده و اثر وزرا و حکمای ایرانی به روال معمول زندگی در سرزمین تازه عادت کنند و دل بسپرند. اما اینکه نویسنده در شرایط نامناسب قلمش را غلاف کند، نه اینطور نیست. بهترین آثار ادبی معاصر زیر تیغ سانسور نوشته شدهاند.
همهی مشکلات را نمیتوان به بیرون منتسب کرد. فردوسی هم در زمانهی چندان مناسبی زندگی نمیکرد. اما به مرور زمان با ایجاد وزارتخانهها و سازمانهای جدید برای ادارهی مملکت، دولت صاحب مسؤلیت و قدرت بیشتری میشود. کتابخانهها، مدرسهها، دانشگاهها و رادیو تلویزیون همه در اختیار دولت است و نویسنده تنها میماند. چون کارش در مدارس و دانشگاه تدریس و معرفی نمیشود و در رادیو تلویزیون نادیده گرفته میشود. مؤسسات یاریدهندهی کتاب و کتابخوانی او را تنها میگذارند. سانسور هم به جان اثرش افتاد و تازه تابوهایش را هم داشت.
در غرب، نقد ادبی چهار قرن همپای داستاننویسی حضور دارد و بعد در قرن بیستم نقد دانشگاهی و آکادمیک به میدان میآید.، داستاننویسی ما این پشتوانه را در تاریخ یک قرنهاش ندارد. اصلاً نقدنویسی انگار غایب است.
موانع بسیاری در مسیر نوشتن نویسنده است. اولین مانع سانسور است. دوم نبود گرایش به مطالعه در جامعه است. سوم فقدان یک سنت نقد ادبی است. بعضی نقدها را که میخوانی فکر میکنی هدفش فراری دادن خواننده است! آن چنان از فوکو و دریدا حرف میزنند که انگار اینها پدر داستاننویسی بودهاند. من ترجمهی گفتگوها و مقالات میلان کوندرا را که سالهاست در فرانسه زندگی میکند خواندهام، ندیدم یکبار بگوید فوکو و دریدا و دلوز. یوسا را هم و فوئنتس را تا آنجا که خواندهام هم همینطور.
سوم وجود نانویسندگانی است که بسیاریشان حتی یک داستان در جایی چاپ نکردهاند، کتاب پیشکش. کلاس داستاننویسی میگذارند و میداندار داستاننویسیاند و ادعاشان تا آسمان. حاصل کارشان جوانان ناکار و پرمدعا و کتابنخوانی است که اگر داستانشان را به نویسندهای بدهند و ایرادی به آن بگیرد میروند و پشت سرشان را نگاه نمیکنند. چون استادهایشان به آنها گفتهاند هرچه زودتر کارشان را چاپ و فوری به خواننده برسانند که غفلت موجب پشیمانی است. این افراد که فقط برای خودنمایی و مطرح شدن در شهرها سراغ ادبیات داستانی آمدهاند، قدرت زیادی دارند. مدام بر تعدادشان افزوده میشود و از آسیبهای جدی داستاننویسی شدهاند. چون به نسل جوان آسیب میزنند و بسیاری از نویسندگان آینده را در محدودهی شهر پیر میکنند.
چهارم وجود شیوهی من تو را دارم و تو هم من را داشته باش. رانت مجلات ادبی و یا تا اندازهای ادبی. بازهم جای گردون و آدینه و کارنامهی گلشیری خالی. شیوهی خودی و غیرخودی که هست. نبود نشریات برای معرفی و نقد کتاب. نبود نقد دانشگاهی و معرفی و نقد و بررسی در رادیو و تلویزیون و کتابخانهها و اِن. جی.اُ. ها.
جمعبندی شما از وضعیتی که ادبیات امروز در آن بهسر میبرد، چیست و فکر میکنید این روند در آینده چه تحولاتی را از سر خواهد گذراند.
سرمایهداری نئولیبرال برای بیاهمیت کردن هنر، دور کردنش از مسائل انسانی و اجتماعی و هرچه که پرسشبرانگیز است و در جاهایی همراه کردنش با شیادی و وقاحت یکهتازی میکند. کسی میشاشد روی تشک و آن را به عنوان اثری هنری در نمایشگاه میگذارد یا مدفوعش را توی شیشه میکند و چون کار هنری عرضه میکند. تلاشش در نشر داستانها و رمانهای خنثی و یک بار مصرف و تولید سریالهای بیمحتوا برای کنار زدن ادبیات جدی است.
هنرمندی اروپایی بلند میشود میرود و با استفاده از گروهی از افراد ماسههایی در اطراف مکزیکوسیتی را آرایش میدهد، بعد باد دوباره آنها را به همان حالت اول درمیآورد. زحمت و کار داوینچی و ونگوگ مضحکه میشود. از قارهی اروپا میرود مکزیک تا به مردمان فقیر و گرفتار تبهکارها و قاچیاقچیهای بیرحم و سیاست مدارهای بیتفاوتش بگوید نمیشود هیچ چیز را تغییر داد.
پیشگویی کردن کار آسانی نیست. ادبیات داستانی مستقل ما راه خودش را میرود. بخشی از نویسندگانش که کم هم نیستند و انسانگرا نام دارد، کار بیشتری حتما خواهند کرد. اما ادبیات داستانی موانع خودش را دارد. عده ای از نویسندگان با خنثینویسی سعی در جا انداختناش را دارند که در طولانیمدت موفق نخواهند شد. کسانی هم میخواهند داستاننویسی را به مطلبنویسی تبدیل کنند که زحمتشان بیهوده است.
جمع نویسندگان را یکدست نمیبینم. یک گروه را جدینویس میدانم که آنها را به دو گروه تقسیم میکنم و گروهی را انساندوست مینامم. این گروه را دوست دارم. دسته دوم در برابر انسان و موقعیتاش دیدگاه و نظری ندارند. در میان نسلهای چهل سال گشتهاند و جوانان هستند. عدهای هم نمیخواهند نگاهشان را عرضهکنند. در مواردی که کارشان را میخوانی هیچ از آن ها نمیفهمی کی بودهاند، کار و زندگی و بود و باش و ذهن و فکرشان چیست؟ دستهبازهایی هم هستند که شعارشان این است که من تو را دارم و تو هم من را داشته باش. عدهای از اینها از هر وسیلهای برای مطرح شدن استفاده میکنند که به مرور زمان به علت نبود چوب زیر بغلها و تعمق در خواندن، آثارشان دیگر مورد توجه قرار نمیگیرند. خوشبختانه بیشتر نویسندگان ما از همان دستهی اولاند و نوشتن توقفپذیر نیست. همینها هستند که ادبیات داستانی را زنده نگه میدارند.