/یادداشت شهیدآوینی/
کوچههای جماران همراز کوچههای مدینه گشتهاند
کوچههای جماران همراز کوچههای مدینه گشتهاند بعد از ارتحال رسول. آنان که پای دارند هروله میکنند تا خود را به خانهای برسانند مطاف ملائک حافظ تو بوده است و هر صبح و شام میهمان سفرهای که از بهشت بهر تو نزول مییافت، خانهای که همنوازی تسبیحات تو هر صبح و شام نور میخورد و نور میآشامد و در عطر روح اللهی تو شناور بود.
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت/ فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر / کنایتی است که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفر کرده از که پرسم باز / که هر چه برید صبا پریشان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب/ که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
مزن زچون و چرا دم که بنده ی مقبل / قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
کوچههای جماران همراز کوچههای مدینه گشتهاند بعد از ارتحال رسول. آنان که پای دارند هروله میکنند تا خود را به خانهای برسانند مطاف ملائک حافظ تو بوده است و هر صبح و شام میهمان سفرهای که از بهشت بهر تو نزول مییافت، خانهای که همنوازی تسبیحات تو هر صبح و شام نور میخورد و نور میآشامد و در عطر روح اللهی تو شناور بود. آنان که پای دارند هروله میکنند، اما آنان که پا در راه عشق تو باختهاند چه کنند؟ جانا، رحم آور! اینجا عالم ظاهر است و ظاهر حجاب باطن. چه کنیم؟
ستونهای حسینیهی جماران رازداران اُستُن حنانهاند اما بر حال ما میگریند، بر حال آن دلباختگانی که بی تو دیگر جانشان جز باری سنگین بر گردهی فراق نیست. ستونها مینالند. ذرات چوب و آهن و خاک، هر چه هست، مینالند. آنجا که تو مینشستی، اریکه حکومت عشق بر جانهای مشتاقان، خالی مانده است.
گریه کن تا آن بغض گلوگیر بشکند و اشکهایت پیش باز قدمهای یار روند، در کوچه باغهای ملکوت. طراوت آن جنات از اشکهای من و توست، اما دلهایمان آرام نمیگیرد. کاش این غم، اشک میشد و فرو میریخت و این ابرهای تنگ نشسته، آسمان سینههامان را به خورشید وامیگذاشتند. کاش قلب مرا قربانی میگرفتند تا این گرد ماتم از شهر برخیزد و رسول الله به مدینه بازگردد.
جانا! سخن از فراق توست، که در فراق جز حدیث فراق نه در دل میگذرد و نه بر لب میآید. با ما بگو که باید کرد که جان مانده است و ای عزیزتر از جان، تو رفتهای؟ ما جان و سر را میخواستیم تا بر سر پیمانی نهیم که با تو بسته بودیم. حال بازگو که با این سر پر درد و جان پریشان چه کنیم؟ اما فراق آمدنی است، دیر یا زود، و این بیتالاحزان مهبطی است در هجران، تا بسوزی و از آتش فراق ققنوسی برآید با بالهای آتشین، که تو را بر بالهای خویش از سدرةالمنتهی نیز بگذارند.
جانا! محبت تو شیطان را به بند کشیده تا بین مردمان و یاد مرگ هیچ حجابی حائل نگردد و همه در محشر قیامتی که تو برپا کردهای حاضر شوند.
رحم آور ای عزیز ما! کسی را بفرست تا آن خبر هولناک را که شنیدهایم تکذیب کند. ای مسیحای جانبخش دلهای میت ما! مگر مسیح هم میمیرد؟
« کو خمینی؟ کو خمینی؟»... «کوکو»ی غریبانهی بوف دل ما در ویرانههای سینههامان پیچیده است، در آنجا که تا پیش از این بیتالمعمور بود. گوش کن به ترنم ذرات خاک در تلاوت سورهی «الرحمن». در آسمان، اما، قاریان ملکوت که قرآن را از رسول الله آموختهاند، با سورهی «دهر» به استقبال آمدهاند.
شب سر رسیده است، اما قلبها تسکین نمییابند. نبض اضطراب میتپد و فوران آتش غم از عمق اقیانوس روح تا قلبها سریان مییابد و با اشک ازچشمهی چشمها بیرون میزند.
همه انتظار میکشند و انتظار خواب را رانده است. شب خاکستری است که آتش روز واقعه را پنهان داشته. فردا چه خواهد شد؟
عاشق در معشوق به فنا میرسد و بقای خویش را در بقای او میجوید. پس نه عجب اگر از امت کسی نیست که خود را به یاد آورد! همه بیخود گشتهاند و یکبار دیگر این انسان است که بر عهدی بزرگ مبعوث میگردد. زمین در انزوای کهکشان، سر در گریبان ماتم فرو برده است و بر تنهایی امام عصر میگرید و ستارگان شمع گریان جمع غریبانهی اصحابند:
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء؟
جوانانی که خود را از او باز یافتهاند، اکنون یکباره چشم بر جهانی گشودهاند که در آنجا اجال تنها به سر میرسد و انسانی به عظمت روح الله نیز میمیرد.
شب را بکشت، اما خود در انتظار طلوع نماند. نوری که در طواف قلب محمد (ص) بود به قبلهی طواف خویش واصل شد. پروانهها نور را به حکم میثاق میشناسد و از آغاز، با قصد سوختن پر در مطاف میگشایند.
در آسمان، ملائکی که مر را با یک اشارهی لولاکی بشکافتند، راه را با فاتحه گشودند. بانگ تلاوت از شقاق قمر برخاست... و تا آسمان هفتم بالا گرفت؛ تا جنات یاسین و حُجُرات نور بر دامنهی اعتراف، تا آنجا که نسیم «هل اتی» میوزد، با عطر یاس و گلهای محمدی... تا بستانهایی که از نهرهای «طه» سیراب میشوند. اما زمین، ای وای! ماتم گرفت و «اناء اللیل» و «اطراف النهار» پر شد از گریههای غریبانه و نوحههای یتیمانه. زنی فریاد میزد: «نگویید که خمینی مرده است، نگویید که خمینی مرده است!» و آن دیگری، که چشم از تصویر او برنمیگرفت و میگریست. وقتی انسانی آن سان عظیم که خمینی بود روی در نقاب خاک میکشد، شکاف فرقت و فقدان او تا به قیامت جبران نمیگردد؛ شکاف فرقت او در دل، زخمی التیامناپذیر است.
جان را اشک میکنند و از چشمان فرومیریزند تا التیام یابند، اما دریغ! دریغ و درد! او را نمیتوان شیرینتر از جان نامید، که شیرینی جان به وجود اوست و اکنون که به دیار نادیار روح سفر کرده است، شرنگی تلختر از جان چیست درکام ماندگان؟
روح نمازمان قبض شد و لاشههای سرد رکوع و سجودمان بیکفن و دفن بر خاک ماند و قلب گوری شد که در آن، جنازهی فطرت را به خاک سپردند. اعصار بینات پایان یافت و باز ماییم و عقلمان؛ ماییم و عقلمان این فرشتهی مطرود بال شکسته بر مهبط زمین، در جزیرهی تنها. کی باشد که ادریس بیاید؟ کی باشد که ادریس بیاید؟
گرد آمدهاند و در برهوت میان ظاهر و باطن حیرانند. خدایا، مگر روح الله نیز میمیرند؟ خدایا، او سببی بود که زمین و آسمان را به هم میپیوست. اکنون ما را بازگوی که به کجا روی آوریم؟ عقل میگوید که اکنون او بر بلندای آسمان ابدیت ایستاده است و امتداد وجود خویش را در تاریخ مینگرد، اما چشم ظاهر بین بدنی نحیف را پیچیده در میان کفنی سفید میبیند، در انتظار بازگشتن به خاک. آن تابوت شیشهای نگین گرانقدر انگشتری زمین است، کعبه بلورین دلهای عشاق حق. و آن عمامه سیاه بر کفن سفید، نقطهی خل گرفتاری گرفتاران عشق است.
گریه موهبتی است که راه صبر را هموار میدارد، وگرنه، با ما بگو که داغ تو را چگونه تاب آوریم! با تو همان میگوییم که امام علی در رحلت رسول خدا گفت:
ان الصبر لجمیل الا عنک
و ان الجزع لقبیح الا علیک
و ان المصاب بک لجلیل
صبر جمیل است اما نه در مرگ تو، و بیتابی زشت است اما نه در جدایی از تو، و مصیبت تو عظیم است، و پیش از تو و پس از تو هرچه مصیبت باشد کوچک است و آسان است. با ما سخن از زیبایی صبر و قبح جزع نگویید! اینجا میزان درهم میآمیزد. مصیبت آن همه عظیم است که از بیتابی چارهای نیست:
ان الصبر لجمیل الا عنک
و ان الحزع لقبیح الا علیک
آن همه خواهیم گریست که بتوان دلها را در مغسل داغ تو غسل داد، و تو بدان که اگر جهان در انتظار قائم آل محمد نبود، آسمان نیز آنهمه میگریست که سیل اشک بنیان حیات را برمیکند و زمین شکاف برمیداشت و خورشید کور میشد.
داغ یتیمی بر پیشانی فرزندان آنگاه نشست که تو رفتی. میگفت: « زینب، بگو بابا خداحافظ! محمد بگو بابا خداحافظ!»
«فار التنور» در وصف ماست که چشمههای اشکمان از عمق قلبهای آتش گرفته میجوشد. قلب زمین آتش گرفته است و اشک داغ از چشمهها فواره میزند. فردا که این طوفان سیارهی زمین را در خود گرفت، این کشتی خواهد راند تا بر «جودی » بنشیند، بر آن منزل مبارک، که بسم الله مجریها و مرسیها. آنگاه هنگام استجاب دعای نوح خواهد رسید، اگر چه او خود دیگر در میان ما نیست:
رب انزلنی منزلا مبارک و انت خیر المنزلین