ادامه داستانهای نقاب را در جهان کتاب بخوانید
از مجموعه نقاب؛ سه کتاب قرارداد؛ رودخانه میستیک و بزهکاران منتشر شد.
به گزارش خبرنگار ایلنا؛ رمان قرارداد نوشته پییر بوالو و توماس نارسژاک با ترجمه عباس آگاهی منتشر شده است.
«ژ» یک آدمکش حرفهای است. یعنی مردی است که به دنبال یک «قرارداد» و در ازای دریافت دستمزد کلان، کسی را که به او معرفی میکنند از پا درمیآورد. او در گذشته در سیرک کار میکرده و مهارتش در تیراندازی زبانزد همه بوده است. آقای لویی، با شخصیتی معمایی، او را به خدمت میگیرد و روانه مأموریتهای مختلف میکند. تا زمانی که موضوع «قرارداد» آدمهایی هرزه و سربار اجتماعاند، «ژ» حرفی نمیزند. اما از بخت بد، در یکی از این مأموریتها، ضمن از پا درآوردن قربانی، سگ او را هم مجروح میسازد. «ژ» حاضر نمیشود به دستور آقای لویی سگ مجروح را به حال خود رها کند. به این ترتیب، از یک طرف میترسد آقای لویی آدمکشهای دیگر را به جانش بیندازد و از طرف دیگر سگ زخمی ممکن است پلیس را به پناهگاهش بکشاند.
این کتاب در فراسوی حکایت پرکشش و اسرارآمیز خود، رابطه شورانگیزی را به تصویر میکشد که بین مردی از همه جا رانده شده و یک سگ به وجود آمده است.
در کتاب میخوانیم:
«لحظات شکار شروع شده است. به طبقه بالا میرود، تفنگ را برمیداردو در محل دیدبانی، جلوی پنجرة نیمهباز قرار میگیرد. در ایوان کسی نیست، ولی صدایی از آشپزخانه به گوش می رسد. ژ خوب گوش تیز میکند. یک رادیوی ترانزیستوری روشن است. او فشنگی در خزانه قرار میدهد. از حالا به بعد او آمادگی دارد.
وقتی رئیس خودش را نشان دهد قرارداد انجام خواهد گرفت! بالاخره!
پیرمرد فریاد میکشد: «از اینجا بلند شو! یاالله! برو بیرون!»
و ناگهان او ظاهر میشود، در حالی که یک سگ گرگی درشتهیکل را بیرون میراند و سگ پیش روی او میپرد و سعی میکند صورتش را لیس بزند. ژ مجال تأمل پیدا نمیکند. دو بار پی در پی شلیک میکند و آنجا، آن پایین، دو بار به هدف میزند.
مرد، که شوک گلوله او را به عقب رانده است، آرام در طول دیوار فرو میافتد و سگ، نالهکنان از درد، به پهلو میغلتد. صداخفهکن انفجارها را جذب کرده است.
ژ لحظهای بیحرکت، تفنگ در گودی شانه، باقی میماند... رئیس با یک گلوله در شقیقه کشته شده است ولی سگ فقط جراحت برداشته است. وقتی حیوان خیز برداشته که با صاحبش بازی کند، گلوله به رانش اصابت کرده است. آیا رئیس واقعاً صاحب سگ است؟ آیا کسی از راه نخواهد رسید، یا کسی که در خانه است در را به روی خودش نخواهد بست تا تلفن کند و کمک بطلبد؟... باید رفت و دید...
ژ با رعایت کامل «پروتکل»، تلفن میکند. در آن طرف خط، آقای لویی گوشی را بر نمیدارد. صدایی ناشناس میگوید:
«من در جریانم. خُب؟ تموم شد؟»
«آره، اما یک سگ هم هست. اون مجروح شده.»
«یه دقیقه صبر کنید.»
به زودی صدای آقای لویی به گوش میرسد.
«خودتون میدونید باید چهکار کنید! بهم نگید که احتیاج به راهنمایی من دارید. از شما بعیده!» ژ دودل است. آقای لویی زمزمه میکند:
«وضعیت روشنه. کسی وارد ویلا شده تا دستبرد بزنه. اون صاحب ویلا و سگش رو کشته و بعد همه چی رو زیر و رو کرده. میفهمید؟ همة کاغذها رو جمع کنید و فلنگ رو ببندید...»
«اما سگ؟»
«اما سگ چی؟ سگ به ما مربوط نیست. ازتون خواهش میکنم که دیگه بهم زنگ نزنید!»
این بار لحن صدا فوقالعاده سرد است. گوشی را با شدّت روی دوشاخه گذاشت.
ژ فکر میکند: «بهتر بود حرفی نمیزدم!»
یک دقیقهای فکر میکند. پس از همان ابتدا آقای لویی چنین چیزی را در نظر گرفته بود:
صحنهسازی یک دستبرد. چه چیزی از این آسانتر! اما حالا این سگ هم هست. گفتن این که «سگ به ما مربوط نیست!» کار سادهای است. ولی بالاخره اگر مقدمات کار درست فراهم شده بود...!
در چنین شرایطی کار کردن امکانپذیر نیست. کثیف است. حالا رئیس یک چیزی! اما ژ احساس میکند که دارد مبدّل به یک راهزن، یک غارتگر میشود. کسی که هر چه به دستش میرسد را بالا میکشد و آخر کار هم یک حیوان بیچارة بیدفاع را میکشد...»
بزهکاران همه با ظاهری معصوم
دیگر کتاب این ناشر بزهکاران همه با ظاهری معصوم نوشته فردریک دار با ترجمه عباس آگاهی نام دارد. ماجرا در شهرکی در حومه پاریس روی میدهد: شهرک کارگرنشین لئوپولدویل. محلهای در آن سوی خطآهن، با خانههایی محقر و بیقواره که در کنار هم ردیف شدهاند. محله در احاطة دودکشهای کارخانههاست که ابرهای ضخیمی از دود درست میکنند و بر محله میافکنند. قهرمان و راوی داستان، دختر جوان کارگری است که میخواهد محیط کار و زندگی و آیندة محتوم خود را تغییر دهد. او با ترفندی به خانة یک زوج امریکایی راه مییابد و مستخدم آنجا میشود.
مرد امریکایی مستشار نظامی است و در مأموریت خود در فرانسه، صاحب خانه و زندگی مرفهی است. ورود لوئز به خانة رولانها سرآغاز ماجراهایی است که عواقب وخیمی برای زوج امریکایی و نیز دختر جوان در پی دارد.
فردریک دار در این کتاب جلوة دیگری از مهارت و استادی خود را در ترسیم شخصیتهای داستانیِ پیچیده و چندوجهی و در ضمن باورپذیر نشان داده است. لوئیز در روایتی حق به جانب از زندگیش و در مقام دختری چشم و گوش بسته و سادهدل، بهتدریج چشمههایی از خود نشان میدهد که برای خواننده نامنتظر است.
با پیشروی داستان، خواننده به تردید میافتد که آیا این شخصیت معصوم را نباید یک بزهکار خطرناک دانست!؟ در صفحات پایانی، شخصیت لوئیز میان «بزهکاری» و «حماقت» در نوسان است و خوانندگان کتاب، بسته به دیدگاه خاص خود، میتوانند به قضاوتهایی متفاوت برسند.
مثل دیوانهها وارد خانه شدم. آقای رولان آنجا، روی بهترین صندلی (یک صندلی کهنه که پایههایش تاب برداشته و از مادربزرگ به ما رسیده است) نشسته و کلاهش را به عقب سرش انداخته بود.
مامان با قیافهای حق به جانب، روبهرویش ایستاده بود. معمولاً او کمی بزک میکرد، ولی روز جمعه بود، یعنی روز رختشویی. برای همین او روپوش کهنه و پارهاش را پوشیده بود و یک تکه متقالِ پارچة تشک را به عنوان پیشبند به کمرش بسته بود. خیلی سطح بالا جلوه میکرد! از تشت رختشویی که روی اجاق کف کرده بود خجالت کشیدم؛ همینطور از اثاثیة پوسیده، از آباژور و آویز پُر از فضلة مگس. همچنین باید اعتراف کنم، از لبِ شکری مامان هم خجالت کشیدم.
او گفت:
«بفرمایید! اینم خودش!»
و به سرعت با لحنی سرشار از سرزنش از من پرسید:
«لوئز، این دیگه چه حکایتییه؟ تو رفتی خدمت این خانم و آقا پیشنهاد کلفتی بدی؟»
«آره.»
«چرا قبلش به من حرفی نزدی؟»
من شانهها را بالا انداختم. آقای رولان با ناراحتی لبخند میزد. برای نشان دادن شرمندگیام به او حملهور شدم.
«چهطوری فهمیدید کجا زندگی میکنم؟»
«مرد سیگارفروش روبهروی خونهم به من گفت که شما کی هستید...»
«چرا آمدید؟»
«چون من و زنم فکر کردیم. ما آمادگی داریم شما رو استخدام کنیم.»
من به هیچ چیز دیگری فکر نکردم. نمیدانم برای شماها اتفاق افتاده است که واقعاً خوشبخت باشید... کاملاً و از همه لحاظ خوشبخت باشید؟ من احساس کردم که یکراست به منطقهای گرم، به منطقهای نورانی سرازیر میشوم...
رودخانه میستیک
دنیس لیهان در کتاب جدیدش رودخانه میستیک سراغ آدمهای معمولی رفته است. این کتاب را نادر ریاحی ترجمه کرده است.
در کتاب میخوانیم: هنگامی که آنها بچه بودند، شان، جیمی و دِیو با هم رفیق شدند. اما بعد ماشین غریبهای از راه رسید. یکی از بچهها سوار ماشین شد و دو تای دیگر نشدند. و بعد اتفاق وحشتناکی افتاد. اتفاقی که به رفاقت آنها پایان داد و آن سه پسر را برای همیشه عوض کرد.
25 سال بعد، حالا شان یک کارآگاه پلیس است. جیمی یک زندانی سابق است که صاحب یک بقالی شده و دِیو برای حفظ زندگی و دور نگاه داشتن هیولای درونش دست و پا میزند. هیولایی که او را به کارهای وحشتناک وامیدارد. وقتی جسد دختر جیمی پیدا میشود، تحقیقات شان، که مأمور رسیدگی به این پرونده است، او را با جیمی سرشاخ میکند. کسی که سابقة جناییاش او را به سوی انتقام و اجرای شخصی عدالت سوق میدهد. و حالا این دِیو است که در شب کشته شدن دختر جیمی، با لباس سراسر خونآلود به خانه میرسد ...
رودخانة میستیک تنها یک رمان روانشناسانه، هراسانگیز و پرتنش نیست. داستانی حماسی در وصف عشق، وفاداری، رفاقت، ایمان و خانواده است. دربارة آدمهایی است که گذشته به طور تغییرناپذیری بر آیندهشان تأثیر گذاشته و حال خود را در موقعیتهای تاریکی مییابند که آنها را با خود درونی و پنهانشان مواجه میسازد.
در مقدمه نادر ریاحی، مترجم کتاب نیز میخوانیم:
«دنیس لیهان، آدمی کاملاً معمولی است. او همة تجربیات عادی زندگی را پشت سر گذاشته و در کتابهایش به آدمهای معمولی میدان میدهد. او در جایی گفته است که منبع الهام آثارش همین آدمهای کوچه و خیاباناند و کتابهایش را برای همین آدمها مینویسد. لیهان صاحب نُه اثر معروف است که برخی از آنها جوایز ادبی و فرهنگی متعددی را در امریکا و جهان ربوده است. او در سایت رسمیاش، در معرفی خود میگوید:
«من قبل از نویسنده شدن، مدتی به عنوان مشاور در مرکز کمک به عقبماندگان ذهنی و همچنین مرکز سوءاستفاده از کودکان کار میکردم. بعد مدتی به کار رانندگی تاکسی و لیموزین پرداختم. سپس به شغل گارسونی همراه با پارک کردن ماشینهای مشتریان در پارکینگ رستوران رو آوردم. بعد از آن بود که به سراغ کار صندوقداری در یک کتابفروشی رفتم. در کنار تمام اینها، انبارداری و بار زدن کامیونهای میوه و سبزیجات شغل ثابت من بود.»
لیهان انسان متواضعی است که با وجود کسب مدارج بالای عملی و آکادمیک، خود را چنین خاکسار معرفی میکند و هیچ لاف دانایی و هنر و تحصیلات نمیزند. او دارای مدرک فوقلیسانس از دانشگاه فلوریدا در رشتة نویسندگی خلاقانه است و در دانشکدة ادبیات همان دانشگاه به تدریس همین رشته مشغول است. او همچنین کارگاه نویسندگی بزرگ و معروفی را در دانشگاه پیتزبورگ پایه نهاده و اداره میکند. زندگی او بین شهر زادگاهش- یعنی بوستون کانتیکات که داستان کتاب در آن میگذرد - و فلوریدا در سیلان است.
دنیس لیهان در زمان خلق این اثر سی و هشت ساله بود و با اینکه این هفتمین کتاب او از حیث تقدم زمانی است، اما بسیاری آن را مهمترین کار وی دانستهاند. در بسیاری از نشریات ادبی و نقدهای هنری، او را «همینگوی نسل ما» خوانده و کارهایش را با جان گریشام مقایسه کردهاند.
کتاب رودخانة میستیک جوایز ادبی بسیاری برده است از جمله: جایزة برگزیدة وینشیلد، جایزة پن برای بهترین رمان، جایزة ادبی ماساچوست، و جایزة باری برای بهترین رمان واقعگرا.
تقریباً تمامی کتابهای لیهان توسط کارگردانان بزرگ سینمای امریکا به فیلمهایی ماندگار و کلاسیک بدل شدهاند. براساس همین کتاب، فیلم «میستیک ریور» توسط سینماگر برجسته، کلینت ایستوود ساخته شده است. این فیلم در سال تولید، نامزد چندین جایزة اسکار، از جمله برای شین پن (به عنوان بهترین بازیگر مرد) و فیلمبرداری و کارگردانی شد.»
از متن کتاب است:
...شـان احساس کرد خون به سر و صورتش دوید و بهشدت داغ و سرخ شد. به تندی گفت: «اون توی صحنة جرم چه غلطی میکنه؟ »
«نمیدونم والله، ... من چی بگم؟ داره تقلا میکنه که بیاد داخل.»
«عقب نگهش دارید، به هیچوجه نگذارید بیاد توی پارک. روانپزشک توی صحنة جرم داریم؟»
«توی راهه. هنوز نرسیده.»
شـان چشمهایش را بست. همه در راه بودند. گویی همة آنها با هم پشت یک ترافیک جهنمی نشسته و او را در صحنه تنها گذاشته بودند.
«پدر رو یک جایی بیرون بنشانید و با دادن آب خنکی آرام کنید تا روانپزشک برسه. میدونی که چطوری؟»
«بله قربان، بلدم. اما اون سراغ شما رو میگیره.»
«من؟»
«میگه با شما رفیقه . میگه یکی بهش گفته شما اینجایید.»
«نه، نه، نه. نگاه کن ...»
«قربان با خودش چند تا آدم آورده.»
«آدم آورده؟ یعنی چی؟»
«یک مشت آدمهای وحشتناک، تهِ خلاف، نصفیشون کوتوله و چاقاند و بقیهشون هم شبیه اونها. یعنی یهجورایی همشون شبیه به هم هستند.»
شـان گفت: «برادران ساواج. گندشون بزنن! وحشیهای بالفطره، من دارم میآم.»
حالا هر لحظه جلوی در ورودی پارک در خیابان سیدنی، جو ملتهبتر میشد. برادران ساواج فریاد میکشیدند و پلیسهای صف کشیدة مقابل خود را به عقب و اینسو و آنسو میراندند. هر آن ممکن بود وال ساواج و چاک ساواج دستگیر شوند. احتمال ریختن خون هم چندان ناممکن نبود. ساواجها چنگ و دندان و پنجهبوکس نشان میدادند و پلیسها هم چوبدستیها و باتومهایشان را در دست میفشردند.
جیمی، چند متر دورتر از نوارهای پلاستیکی که اطراف محل جرم میکشند، کنار برادر کمتر وحشی ساواجها، یعنی کوین، ایستاده بود. قدری آنطرفتر وال و چاک مشتهایشان را به طرف پلیسها نشانه رفته، فریاد میزدند: «اون ماشین خواهرزادة ماست. شما خوکهای خپل کثافت اینو میفهمید؟»
جیمی در وجود خود تشنجی را حس میکرد که در عین کنترل شدن، بعد از یک فوران عظیم مهارنشدنی، جایش را به کرخی و بیحسی میداد. احساس خلسهای که او را سردرگم و مشوش، ایستاده کنار ماشین کیدی، رها میکرد. بله این ماشینی که در فاصلة دهمتری او بیحرکت مانده، ماشین کیدی بود که هیچکس او را از شب پیش تا به حال ندیده بود. و آنچه که او روی صندلی راننده میدید، خون بود. درست است، اینها هیچکدام علائم خوبی نبود. اما همین حالا یک لشکر از پلیسها با تخصصهای مختلف در آن پارک در حال جستوجو بودند. به دست نیامدن هیچ خبری تا به حال، به این معنا بود که او هنوز آنجاست.
جیمی به پلیس پیری که سیگاری از قوطی درآورد و گیراند، نگاهی انداخت. دلش میخواست سیگار را از دهان مرد بکشد، سر سرخ آن را در سوراخ دماغ گندهاش فرو کند و داد بزند: گمشو برو داخل پارک و دنبال دختر من بگرد.
او روشی را که در زندان جزیرة دییر یاد گرفته بود به کار بست و آهسته شروع به شمردن برعکس شمارهها از ده به پایین کرد. میدید که شمارهها یک به یک در ذهنش ظاهر شده، پرواز میکنند و بعد به آرامی در زمینة تاریک ذهنش محو میشوند. میدانست که اگر فریاد بکشد، او را از محوطه دور میکنند. هر نمایش ظاهری از غم و اندوه و ضجه و زاری یا دلشوره و اضطراب یا هر نوع جنون و دیوانگی که از خون او میجوشید، نتیجهای مشابه داشت. آنوقت کسی جلودار برادران ساواج نبود.
ضامن نارنجکشان کشیده میشد و به طور انفجاری با پلیس درگیر میشدند. عاقبت هم میبایست آن روز را به جای بودن در مکانی که دخترش آخرین بار دیده شده، پشت میلههای بازداشتگاه سر میکردند....