نویسنده افغانستانی مطرح کرد:
بازشناسی دوگانگی هویتی نسل نو مهاجران ضرورت دارد/ تقدیر شدن کتابم در جایزه جلال یکی از نقاط عطف مسیر نویسندگیام بود
احمد مدقق میگوید: وضعیت ارتباطی که در حال حاضر میان ایرانیها و افغانستانیها وجود دارد، نوعی رابطه از خودبیگانه است که طرفین نمیتوانند خودشان را در آینه همدیگر ببینند.
به گزارش ایلنا به نقل از ستاد خبری سیویکمین دوره هفته کتاب جمهوری اسلامی ایران، سیداحمد مدقق (داستاننویس و فیلمنامهنویس افغانستانیتبار و زاده ایران است. او در ۱۳۶۴ در شهر مقدس قم به دنیا آمد و اکنون نیز در همین شهر زندگی میکند. اولین رمان او به نام «آوازهای روسی» درباره دوران جهاد در افغانستان است که در یازدهمین دوره جایزه جلال آل احمد، شایسته تقدیر شناخته شد. این رمان به زبانهای عربی، صربی و ترکی در حال ترجمه است. از دیگر آثار مدقق میتوان به «دختر ترکستانی»، «آتشگاه»، «نذر حلوای سرخ»، «پروانههای دور چاه» و «فرشتهها زیر باران» اشاره کرد. مدقق همچنین از اعضاء شورای سردبیری مجله «اینها» مجله نوجوان افغانستانی در ایران است.
به نظر میرسد مهاجران افغانستانی در ایران علاقه ویژهای به ادبیات فارسی دارند و گرایش آشکار فرهنگی و هنریشان به ادبیات است؛ به نظر شما دلیل این حضور فعال در ادبیات از سوی مهاجران چیست؟
البته من نمیتوانم با همین قاطعیتی که شما گفتید در این باره اظهار نظر کنم. یعنی واقعاً نمیدانم با توجه به ظرفیتهایی که وجود دارد، آیا واقعا بچههای مهاجر نسبت به باقی ساحتها، حضور پررنگتری در ادبیات دارند یا نه؟ شاید بروز ادبیات بیشتر بوده است! کسانی که در حوزه ادبیات فعال هستند، احتمالاً به تریبونها و رسانهها دسترسی بیشتری دارند و شاید به همین خاطر است که ما حس میکنیم شاعران و نویسندگان مهاجر حضور پررنگتر و فعالانهتری در ادبیات دارند.
نکته دیگر هم اینکه به صورت کلی فضاهای فرهنگی افغانستان چه در داخل و چه در خارج از افغانستان، آنقدر جای کار دارد و زمینههای کار زیاد است که شما در هر زمینهای ورود کنید، آن کار به چشم میآید. خود من در چند زمینه کار کردهام و در هر کدام از آنها هم تقریبا دیده شدهام. هم ادبیات کودک و نوجوان، هم رمان بزرگسال و هم فیلمنامهنویسی. با اینکه هر کدام از این حوزهها دنیای خاص خودش را دارد، اما من به نحوی مجبور شدهام که در آنها حضور پیدا کرده و کار کنم. نمیخواهم کلمه قحطالرجال را استفاده کنم که حمل بر خودستایی و… شود، ولی واقعاً ما در زمینههای مختلف، منابع انسانی بسیار کمی داریم و از این روز رقابت چشمگیری که نشان از طیفها و چهرههای متعدد است، نداریم. به همین خاطر اگر کسی در حوزه ادبیات فعالیت کند، زود دیده میشود.
خود شما به عنوان مهاجری که در قم متولد شده و زندگی کردید، چگونه وارد حوزه ادبیات شدید؟ دروازه ورود شما به نویسندگی کجا بود؟
معتقدم ورود به حوزههای فرهنگی، یک ورود تدریجی است. یعنی نمیتوانیم مثل یک وظیفه و کار اداری برایش مبدأ تعیین کنیم؛ مثلاً نمیتوانیم بگوییم که از فلان تاریخ و از فلان اتفاق تصمیم دارم که نقاش بشوم. به نظر من هنر و ادبیات که یک ودیعه الهی است، از همان طفولیت و کودکی با شخص هنرمند همراه است؛ آهستهآهسته خودش را نشان میدهد و یکدفعه آدم به خودش میآید و میبیند که در این وادی حضور دارد.
با این حال، اگر بخواهم اولین داستان منتشر شدهام را ملاک قرار بدهم، باید به سال ۸۱ یا ۸۲ برگردم که داستان من در مجله «سلام بچهها» منتشر شد. میتوانم این اتفاق را به عنوان یک نقطه عطف برای خودم در نظر بگیرم. اینجا بود که احساس کردم من هم میتوانم نویسنده باشم.
مجله «سلام بچهها» را میخواندید؟ نکته جالبی است که کودکان مهاجر هم مثل کودکان ایرانی با مجلات و کتب ایرانی بزرگ شده و آموختهاند. این میتواند عاملی باشد برای اینکه بسیاری از نسل دو و سوم مهاجران، خودشان را ایرانی میدانند.
همینطور است. من مشترک سلام بچهها بودم. از دهه هفتاد سلام بچهها را دنبال میکردم، ولی از دوران دبیرستان مشترکاش شده بودم. در خاطر دارم که واقعاً برای اینکه مجله را تهیه کنم، بیتاب میشدم. به محض اینکه اول ماه میشد، به دکهای که مجله را میآورد میرفتم و او هم معمولاً میگفت: «هنوز نیامده!». فاصله زیادی هم از خانه ما تا اولین دکه مطبوعاتی بود. معمولا من زودتر میرفتم دنبال مجله. دفعه دوم یا سوم که مراجعه میکردم، مجله تازه رسیده بود و آن را میخریدم.
خانوادهتان تا چه میزان در هدایت شما به این مسیر تاثیر داشتند؟
پدر من طلبه بود و ما به کتابخانه ایشان دسترسی داشتیم. یعنی کتابهای شخصی خود پدرم بود و این اصل که باید کتاب بخوانیم، مطالعه کنیم، در خانه ما مورد توجه بود. البته پدرم برای مطالعه کتابهای داستانی و ادبی مشوق من نبود، ولی مانع هم نبود. به خاطر همین فضای فرهنگی، تمام خواهران و برادران من هم اهل مطالعه بودند. مثلاً برادر من به شدت اهل خواندن روزنامه و مطبوعات بود. یا مثلا در خاطر دارم که خواهر بزرگم چندین بار از سمت کتابخانه عمومیای که عضو آن بود، تقدیر شد. خواهرم عضو فعال کتابخانه بود و مدام کتاب میآورد و ما هم برای خواندن آن کتابها نوبت میگذاشتیم و منتظر میماندیم تا زودتر کتاب را بخوانیم. یعنی خواهرم که کتاب را آورده بود، اول خودش میخواند، بعد ما نوبت میگرفتیم که کدامیکمان زودتر کتاب را بخوانیم. در واقع بین ما پنج برادر و خواهر، کسی زرنگ محسوب میشد که زودتر نوبتاش بشود. به همین خاطر کتابخوانی در خانه ما خیلی رواج داشت. با اینکه سن من آن موقع خیلی زیاد نبود، من برخی از شاهکارهای کلاسیک مثل «بینوایان» را در همان سالهای نوجوانی خواندم؛ حالا صرف نظر از اینکه متوجه میشدم یا نمیشدم.
یکی از جذابترین قصههایی که در آن زمان خواندیم - هم من، هم همه اهل خانواده - قصههای آقای محمد میرکیانی بود. خاطرم نیست که آیا آن داستانها بازآفرینی متون کهن بودند یا نه، ولی مجموعه قصههای ایرانی بود که چندین جلد پشت سر هم منتشر میشد. آن داستانها برای ما خیلی جذاب بود؛ هم طرح جلدشان، هم خود قصهها. از دیگر نویسندگان ایرانی کسانی که اسمشان از آن دوران در ذهنم است، آقای ناصر ایرانی، حسن ایلبیگی و قاسمعلی فراست هستند. من از دوران نوجوانی با آثار نویسندگان ایرانی آشنا شدم و از کارهایشان لذت میبردم.
با توجه به اینکه در نوجوانی هم داستان نوشته و تا این حد هم پیگیر آثار ادبی بودید، چرا اولین رمانتان اینقدر دیر نوشته و منتشر شد؟ منظورم همان رمان «آوازهای روسی» است که در جایزه جلال هم مورد تقدیر قرار گرفت.
در دهه هشتاد، دو سه بار سعی کردم داستان بلند بنویسم، ولی نشد و شکست خوردم. شاید یک دلیلش این بود که من هیچوقت در یک محیط آموزشی قرار نگرفته بودم. نوشتن برایم بیشتر نوعی تجربهورزی بود. اصطلاحاً مرشد نداشتم، آن هم مرشدی که به طور مشخص به من بگوید چه بخوانم و چطور بخوانم و چگونه بنویسم. به همین خاطر من خیلی پراکندهخوانی میکردم و برنامهای برای مطالعه و نگارش منظم نداشتم.
اما در سال ۹۰ به مدرسه اسلامی هنر رفتم و در یک دوره ۲ساله شرکت کردم. این دوره مصادف شد با اولین سفر من به افغانستان. شاید این سفر نقطه عطف دیگری در نگاه من به جهان و انسان افغانستانی بود. این سفر پای من را به افغانستان باز کرد و باعث شد که چندبار دیگر هم به افغانستان سفر کنم. به همین خاطر کل فضای داستانی و نوع نگاهم به افغانستان و مهاجرت و… تغییرات بنیادین پیدا کرد. تا پیش از آن داستانهای من هیچ رنگ و بو و اثری از افغانستان نداشت.
یعنی فضای نوشتههایتان کاملاً ایرانی بود!
بله. فضا کاملاً ایرانی بود. نمیگویم بدون مسئله بود؛ اما مسائلاش پیش پا افتاده بود. سفر به افغانستان باعث شد که مقداری تکان بخورم. مثلا از برکات آن سفر آشنایی با نویسندگان افغانستان بود. من تا آن موقع اصلا نویسندگان افغانستان را نمیشناختم و دنبال نمیکردم. یکی از کسانی که من را با ادبیات داستانی افغانستان آشنا کرد، آقای علیاصغر عزتیپاک بود. ایشان از اولین اساتیدی بودند که در این زمینه به من کمک کردند. یادم است قرار بود داستانی از محمدحسین محمدی یا هاتف سلطانزاده به من بدهد تا بخوانم، ولی شاید از ترس اینکه کتاب را بگیرم و پس ندهم، تمام برگههای کتاب را کپی گرفته بودند و برای من آوردند. برگههای کپی شده را به من داد و گفت اینها را بخوان؛ اینها نویسندههای افغانستان هستند. آنجا بود که فضا و جهان جدیدی در برابر من باز شد و مسیر نوشتن من را تغییر داد.
فکر میکنم مرحوم محمدسرور رجایی هم نقش ویژهای در رشد فعالیتهای شما داشت. درست است؟
همینطور است. همان موقعهایی که من تازه با فضای افغانستان آشنا شده بودم، با آقای رجائی هم آشنا شدم. یکی از تأثیراتی که محمدسرور رجائی روی من گذاشت، آشنایی و علاقه به دوران جهاد و تاریخ شفاهی مربوط به آن بود. به صورت غیرمستقیم من را به تاریخ شفاهی افغانستان علاقمند کرد و این باعث شد اولین اثر چاپشده من یعنی رمان «آوازهای روسی» در فضای دوران جهاد در افغانستان شکل بگیرد.
شما عضو دومین دوره مدرسه رمان موسسه شهرستان ادب هم بودید. مدرسه رمان چقدر در شکلگیری و انتشار «آوازهای روسی» تأثیر داشت؟
اگر مدرسه رمان نبود، احتمالا «آوازهای روسی» خیلی دیرتر منتشر میشد. من طرح «آوازهای روسی» را قبل از مدرسه رمان نوشته بودم، ولی مدرسه رمان به آن انسجام داد و انگیزههای مرا برای نوشتن آن بیشتر کرد.
«آوازهای روسی» شما را به جامعه ادبی ایران و افغانستان شناساند. سپس برای اولینبار در جایزه جلال اثر یک نویسنده افغانستانی مورد تقدیر قرار گرفت و این هم در برجسته کردن نام شما نقش مهمی داشت. تحلیل خودتان درباره این اثر و شناخته شدنش چیست؟
من تا الآن یکی دو بار از این واقعه با عنون «نقطه عطف» استفاده کردهام، اجازه بدهید یک بار دیگر هم از آن استفاده کنم. بله، انتشار «آوازهای روسی» و تقدیر از آن در جایزه جلال، یکی از نقاط عطف مسیر نویسندگی من بود. اتفاق خیلی مبارکی بود و به من کمک کرد اعتماد به نفس و انگیزه بیشتری پیدا کنم. هنوز هم نوشتن «آوازهای روسی» و تقدیر از آن در جایزه جلال، پررنگترین نقطه رزومه من است.
بعد از «آوازهای روسی» که یک رمان جدی و تاریخی و بزرگسال است، کمکم وارد فضای ادبیات کودک و نوجوان شدید. چرا؟
من از خیلیوقت پیش وارد حوزه ادبیات کودک و نوجوان شده بودم. همانطور که گفتم اولین داستانم هم داستان نوجوان بود. بعد از آن هم همکاری من با مجلات و مطبوعات نوجوان ادامه داشت و این ارتباط همواره وجود داشته است. من با مجلات سلام بچهها، پوپک، دوست، رشد و… همکاری داشتم. همچنین یکی از داستانهای نوجوانم در جشنواره ملی مطبوعات برگزیده شده بود. یعنی قبل از جایزه جلال، من یکبار برگزیده جشنواره ملی مطبوعات نوجوان هم شده بودم. بنابراین میتوانم بگویم که فعالیت اصلی من همیشه در حوزه ادبیات کودک و نوجوان بوده و از آنجا وارد رمان بزرگسال شدم.
یعنی ادبیات کودک و نوجوان برای خود شما جدیتر از عرصههای دیگر داستاننویسی است.
برای من خود ادبیات جدی است. ولی کار من با ادبیات کودک و نوجوان شروع شد. ابتدای سال ۹۰ بود که با مرحوم رجایی «مجله باغ» را برای کودکان مهاجر ساکن ایران درآوردیم. اصلاً پیشنهاد مجله باغ را من به آقای رجایی دادم. آن موقع ارتباطات وبلاگی بود. در وبلاگِ آقای رجائی پیام گذاشتم و گفتم بیایید یک مجله برای کودکان مهاجر دربیاوریم. اولین ملاقات ما هم در نمایشگاه کتاب سال ۹۰ بود. طرح را دادم و دربارهاش صحبت کردیم.
ایده من این بود که نشریه «با کودکان برای کودکان» باشد؛ یعنی نویسندگان مجله خود بچهها باشند و ما فقط نقش راهبری داشته باشیم. در آن ملاقات حضوری به آقای رجایی گفتم کمکم میکنید؟ او گفت چرا کمک نکنم؟ گفت شما برو آیتمها و محتوا را آماده کن و دوباره با من تماس بگیر. من برگشتم قم و شماره اول مجله را تدوین کردم. دوباره با آقای رجایی تماس گرفتم و گفتم مجله آماده شده است. آن را برای مرحوم رجایی ایمیل کردم. چند روز بعد دیدم که آقای رجایی صفحهآرایی مجله را انجام داده و مجله آماده چاپ است. یک روز حرم حضرت معصومه (س) با هم قرار گذاشتیم و آنجا دیدم که آقای رجایی با ۱۰۰ یا ۲۰۰ نسخه مجله به قم آمده است.
توزیع نشریه چگونه انجام شد؟
توزیع مجله به عهده من گذاشته شد. قرار شد من مجله را در مدارس قم توزیع کنم. مشکل بزرگ این بود که آن موقع ایام امتحانات بود و مدارس تعطیل بودند. اما من از رو نرفتم و در کوچه و خیابان و جلوی درهای حرم، شروع به توزیع مجله کردم. همشهریهای ما که میآمدند، میرفتیم جلو و به آنها مجله میدادیم؛ یک توزیع پارتیزانی فرد به فرد. اینطوری بود که کار مجله شروع شد و من تا شماره ۴۰ با مجله باغ همکاری کردم. دلایل قطع همکاری هم این بود که کارم زیاد شده بود و عیالمند شدم و… از سوی دیگر هم این نشریه برایم یک مقدار تکراری شده بود و تصمیم داشتم در فضاهای بزرگتر و متنوعتری کار کنم.
متأسفانه مدارس، رسانهها و مراجع فرهنگی داخل ایران برای کودکان مهاجر محتوای خاص و ویژهای تولید نمیکنند. نه در مدرسهها، نه در فرهنگسراها و نه در رسانهها توجه چندانی به کودک و نوجوان مهاجر نمیشود. از طرفی، جامعه انتظار دارد که یک کودک مهاجر با ارزشهای فرهنگی همین جامعه رشد پیدا کند! از این نظر مجله باغ، مجلهای مهم و گام بلندی است.
همانطور که گفتید محتوایی برای این نسل جدید مهاجران تولید نمیشود. مجله باغ با همه ضعفهای ساختاری و محتوایی و چاپی که داشت، در آن اوضاع و احوال کار بسیار موفقی بود. به خاطر اینکه نقطهزنی کرده بود و داشت به یک نیاز جدی پاسخ میداد. جالب اینجا بود که هم خود بچهها استقبال میکردند، هم بزرگترها. انگار بزرگترها هم کودکی از دست رفتهشان را در «باغ» جستوجو میکردند. به همین خاطر مجله واقعا دیده شد. البته سطح فعالیت و امکانات ما محدود بود. شمارههای اول مجله باغ با هزینه شخصی تولید شد و تا شمارههای آخر هم با مشکلات زیادی روبرو بودیم، ولی چون به یک نیاز جدی جواب میدادیم، مورد توجه قرار گرفت.
درست است که میخواهید انتشار «مجله باغ» را از سر بگیرید؟
بله. البته با یک رویکرد بهروزتر. اسم مجله هم دیگر باغ نخواهد بود و قرار است نامش تغییر کند. رویکرد مجله هم با رویکردی که در باغ داشتیم، کمی متفاوت است. از شماره اول باغ تا الآن ۱۲ سال گذشته است. طبعاً در این ۱۲ سال ذائقه مخاطب تغییراتی پیدا کرده است. مثلاً الآن عصر شبکههای اجتماعی است و ما باید به این اقتضائات توجه کنیم. مهم این است که تجربه «مجله باغ» پشت سر من است و اگر آن تجربه نبود الآن نمیتوانستم به فکر مجله تازهای باشم.
به طور دقیقتر چه نوع تغییراتی قرار است در سری جدید مجله کودکان مهاجران افغانستانی در ایران اعمال شود؟
نسل جدید مهاجران، هویتی ایرانی افغانستانی دارند و ما باید این هویت را به رسمیت بشناسیم. ما نمیتوانیم به ضرس قاطع بگوییم این کودک ایرانی یا افغانستانی است. چون یکی دو نسل گذشته و این بچهها کاملا در ایران متولد و بزرگ شدهاند. حتی پدر و مادرهایشان در ایران متولد شدهاند و ازدواج کردهاند. پس در یک جامعه کاملا ایرانی زندگی کردهاند.
از طرفی هم میبینیم که این خانوادهها هنوز آن آداب و رسوم افغانستانی را در خودشان زنده نگه داشتهاند. یعنی شما با نسلی مواجه هستید که هم ایرانی فکر میکنند و ایرانی زندگی میکنند و ایرانی حرف میزنند، و هم هنوز بخشی از هویت افغانستانی خودشان را به همراه دارند. اما باز نمیتوانیم بگوییم اینها افغانستانی هستند؛ چرا که در فضای فرهنگی ایرانی رشد کردهاند و تا حد زیادی ایرانی فکر میکنند. در واقع گویی چیزی مانند یک نخ تسبیح آنها را به افغانستان و دیگر افغانستانیها وصل نگه داشته است. متأسفانه ساختارهای قانونی و حقوقی و فرهنگی ما هنوز این هویت مشترک را به رسمیت نشناخته است و کاملاً فیزیکال به قضیه نگاه میکند؛ یعنی یا ایرانی میبیند یا افغانستانی. ما در سری جدید مجلات کودکان و نوجوانان افغانستان میخواهیم به هویت مشترک کودکان مهاجر توجه کنیم.
به بیان دیگر، ما در مجله باغ و بسیاری از فعالیتهای فرهنگی دیگر، تمام توجه و تمرکزمان روی هویت افغانستانی کودکان مهاجر بود. انگار نه انگار که این کودک در ایران متولد شده و بزرگ شده و خودش را ایرانی میداند. انگار نه انگار که زیستی کاملا ایرانی دارد و تمام خاطراتش از ایران است. این باعث میشد کودک مهاجر دچار گسست هویتی شود و نتواند خودش را بشناسد. او همواره مجبور است بخشی از هویت خودش را سرکوب کند. او کسی است که میبیند در ایران متولد شده و دوستانش ایرانی هستند و جهانش یک جهان ایرانی است، اما دیگران سعی میکنند به او بقبولانند که افغانستانی است. بنابراین سرخورده شده و دچار دوگانگی میشود.
ما در مجله «اینها» که برای نوجوانان است، میخواهیم این هویت جدید را به رسمیت بشناسیم. فعالیتهای ادبی که پیش از این انجام میشده بسیار ارزشمند بوده، اما به نظرم میرسد همانگونه که بخشی از هویت ایرانیِ نوجوان افغانستانی در ایران نادیده گرفته میشود، آن تولیدات ادبی و فرهنگی هم همین کار را میکردند؛ یعنی ناظر بر وجوه هویت ایرانی آنها محتوا تولید نمیکردند. در این وضعیت میخواهیم تلاش کنیم به هویت ایرانیشده بچههای مهاجران رسمیت داده و این وجوه جدید هویتیشان را انکار نکنیم.
در نظر ما نسل جدید مهاجران، همانقدر که افغانستانی هستند، به همان میزان هم ایرانی هستند. اگر میخواهیم نسل جدید مهاجر راحتتر و بهتر در جامعه ایرانی ادغام شود و شاهد تنشهای کمتری باشیم، باید این هویت را به رسمیت بشناسیم و به ادغام این بچهها در جامعه ایرانی کمک کنیم. نمیتوان تا ابد این هویت دوگانه را انکار کرد.
با توجه به اینکه در سیویکمین دوره هفته کتاب حضور داریم، به نظر شما کتاب و صنعت نشر چه کمکی میتواند به نزدیکتر شدن و همدلی بیشتر دو ملت ایران و افغانستان بکند؟
در زمینه ادبیات داستانی، چه بزرگسال و چه نوجوان، ما نیازمند کتابهایی هستیم که ایرانی و افغانستانی به یک اندازه خودشان را در آن ببینند. در حال حاضر اتفاقی که افتاده این است که انسان ایرانی شعر و داستان افغانستان را میخواند، ولی خودش را در آن نمیبیند. آن هویت مشترک را در آن نمیبیند. از سوی دیگر هم مخاطب افغانستانی شعر و داستان ایران را میخواند، ولی خودش را در آن نمیبیند. انگار ما در جهانهایی منفک و دور از هم زندگی میکنیم. ممکن است از خواندن آثار همدیگر لذت ببریم، ولی خودمان را در آن نمیبینیم. اگر ما میخواهیم کار تمدنی انجام دهیم، باید کتاب و داستانی خلق کنیم که مخاطب ایرانی و مخاطب افغانستانی هر دو به یک اندازه بتوانند تصویر خودشان و مسئله مشترکشان را در آن ببینند.
الآن آثار ادبی افغانستان در ایران منتشر میشود. مخاطب ایرانی آنها را میخواند، ولی در آن چه چیزی میبیند؟ در آن یک انسان افغانستانی میبیند که به احتمال خیلی زیاد گرفتار و مظلوم و رنجور است. از این طرف هم وقتی مخاطب افغانستانی هم آثار ادبی ایران را میخواند، چه میبیند؟ یک فرد رنجورِ دچار یأسِ فلسفی و گرفتار ناامیدی؛ در واقع تنها مسائل جامعه ایرانی را میبیند. در این وضعیت، هفته کتاب زمان مناسبی است که ایران و افغانستان با هویت فرهنگی مشترکشان، به دغدغهها و فضاهای مشترک در ادبیات هم برسند. وضعیتی که الآن شاهدش هستیم، نوعی از خودبیگانگی است و ما نمیتوانیم خودمان را در آینه همدیگر ببینیم.
شاید از معدود نویسندگانی که آثارش جامعه ایران و افغانستان را توأمان تصویر میکند و هر دو سوی مرز را در آثارش روایت میکند، نوشتههای خانم «عالیه عطایی» نویسنده مهاجر ساکن ایران است. هم در روایتهای کتاب «کورسرخی» و هم در مجموعه داستان «چشم سگ». نظرتان درباره این آثار و رویکرد نویسندهاش چیست؟
بله. آثار خانم عطایی یک مثال خوب است از کسی که توانسته هر دو طرف مرز سیاسی را روایت کند. مثلا در «چشم سگ» توانسته دو طرف مرز سیاسی را کاملا درگیر داستان خودش بکند. بخشی از داستان در بامیان میگذرد، بخشی از آن در تهران؛ یک بخشی از آن در بیرجند میگذرد و یک بخشی از آن در هرات. این اتفاق خوبی است که باید بیشتر شاهد آن باشیم. خوشبختانه این تلاش موثر بوده و خانم عطایی خوانندگان علاقهمندی از هر دو سو دارد. یعنی همانقدر که مردم افغانستان و مهاجران مخاطب آثار ایشان هستند، مخاطبان ایرانی هم آثار ایشان را میخوانند و دنبال میکنند. این یعنی نویسنده توانسته در اثرش یک هویت مشترک ایجاد کند. ما به چنین آثاری نیاز داریم.