خبرگزاری کار ایران

نگاهی به فیلم تئاتر «هفت قصه از هفت پری زمینی برای تو»؛

هفت قطعه در ستایش زن

هفت قطعه در ستایش زن
کد خبر : ۱۱۹۸۳۹۶

مسعود توکلی درباره فیلم تئاتر روزبه حسینی نوشت: «هفت قصه از هفت‌پری زمینی برای تو» اثری است در ستایش زن! البته این ستایش در زمینه و زمانه اکنون ما رخ داده است. زیستن زن در عصر مدرنیته، با همه پیشرفت‌های علمی و فناورانه و نیز افزایش آگاهی‌های بشر امروز.

به گزارش خبرنگار ایلنا، «مسعود توکلی» در یادداشتی، نگاهی داشته است به فیلم تئاتر «هفت قصه از هفت پری زمینی برای تو» به کارگردانی «روزبه حسینی» که مشروح آن را می‌توانید در ادامه بخوانید:

«هفت قصه از هفت‌پری زمینی برای تو» اثری است در ستایش زن! البته این ستایش در زمینه و زمانه اکنون ما رخ داده است. زیستن زن در عصر مدرنیته، با همه پیشرفت‌های علمی و فناورانه و نیز افزایش آگاهی‌های بشر امروز. اما فیلم تئاتر «روزبه حسینی» تنها به تمجید و ستایش زن امروز نمی‌پردازد. به چالش‌های آنها نیز نزدیک می‌شود و آنها را بی روتوش به تماشاگر می‌نمایاند. تمامی این هفت نمایش کوتاه بر محوریت زن متمرکز است و در هر نمایش برشی از دغدغه‌ها، مسایل و نگرانی‌های آنان را به تصویر می‌کشد. اگرچه نمایش برخوردار از عناصر نمادین است و همین امر بر غنای اثر افزوده است.

اما نمادها و سمبل‌ها را بگذاریم به وقت دگر و بی درنگ کمی به شخصیت‌ها نزدیک شویم و بپردازیم به آنچه آشکارا یا پنهان دغدغه‌هایشان را فریاد می‌زنند. در اپیزود اول زن هم، راوی‌ست، هم قاضی و هم منجی! اوست که تنها سخن می‌گوید و دیگر شخصیت‌های نمایش حضور ندارند. به ویژه مردان! از نگاه نویسندگان نمایشنامه و حتی کارگردان، جامعه ی مردسالار به قدر کافی بلندگو و رسانه دارند و آنان که صدای‌شان هرگز به جایی نمی‌رسد و یا کمتر شنیده می‌شود زنان جامعه اند! حتا بخشی از زنان پا به سن گذاشته نیز دوست ندارند زنان امروز از نگرانی هایشان سخن بگویند. در نتیجه زن در جامعه امروز دچار اضطراب ناگفته هایش است. زن امروز غریب است. تنهاست. بی کس است. تنگی نفس گرفته‌است و دیری نمی‌پاید که جانش را از دست می‌دهد. مرد با یک سالاری‌اش بر زندگی زن چنبره انداخته و همچون انسانی مسخ‌شده بر او سیطره یافته است. چنین انسانی که از یک سو مورد خشونت کلامی و بدنی قرار می‌گیرد معلوم است که کارش به آسایشگاه روانی می‌کشد و همه آرزوها، عواطف و احساسات پاک انسانی‌اش به یغما می‌رود.

به عبارت دیگر شاید او بتواند در جایی غیر از خانه و در کوچه و خیابان و... نفسی بکشد! شاید هم جایی مانند مراکز روان درمانی!

در نمایش دوم زنی مورد توجه قرار می‌گیرد که از بی توجهی دیگران رنج می‌برد. از نفهمیدنش دچار نومیدی ابدی شده است. او برای گریز از تنهایی‌هایش به ازدواج پناه برده‌است. اما همچنان تنهاست. همچنان نمی‌فهمندش. گویی تنهایی او همیشگی است و رنج ابدی همراه اوست. به ظاهر مشکل برادرش سبب نگرانی او شده است و همین او را به دفتر روانپزشک راهی کرده است. اما بازگویی مشکلات روانی و رفتاری برادرش بهانه‌ای بیش نیست. او خود در دوران کودکی و نوجوانی از مشکلات درون خانواده رنج برده است و روانش به شدت آزرده است.

 این آزردگی، او را به خود آزاری سوق داده است و ادامه زندگی را برای او امری بیهوده کرده است. ازدواج اجباری‌اش که نوعی خود آزاری تلقی می‌شود به خاطر فرار از تنهایی‌اش بوده، اما کابوس تنهایی، رهایش نمی‌کند! شاید نویسنده و کارگردان با فیلسوفان اگزیستانسیالیست هم عقیده بوده‌اند که به طور کلی« انسان بی رحمانه تنهاست.» با این وجود زن در دنیای کم و بیش مردسالار بیش از همه تنهاست! از همین روست که کارگردان به درستی «نسترن» را در نمای دور(لانگ شات) بر روی صندلی ناپایدار نشانده است! گویا باور کرده است که کسی به حرف های او گوش نمی‌دهد کسی او را نمی‌بیند حتی اگر همه وجود خود را به نمایش بگذارد و حتی اگر تسلیم محض شود!

در قسمت نمایش سوم (فقط تو بخوان) به زندگی زنی می‌پردازد که از همسرش جدا شده است و مادرش تنها پشتیبانش است. او مادرش را می‌ستاید به عنوان زن و مادر. عواطف و مهر و محبتش را می‌ستاید. او را کسی می‌داند که میفهمداش! آرامش و اطمینان نداشته‌اش را بازآفرینی می‌کند و همدم و غمخواراش است . باز مردی او را آزرده است و از درک و فهم زن بودنش عاجز بوده است او افکار و دغدغه هایش را تایپ می‌کند. پس او می‌تواند نماد یک نویسنده باشد. نویسنده‌ای که زندگی‌اش پر از ترس و لرز و نگرانی است. زن هنرمندی که زندگی لرزانی دارد. (توجه کنید به نماهای دوربین روی دست) این آشفتگی و ترس و لرز، او را به سرگیجه هم سوق می‌دهد. و در اینجا کارگردان به عنوان ناظر- یا عقل کل تاکید می‌کند که «این سرگیجه هم بخشی از کاره!» ظرافت و حساسیت های زن سبب می‌شود در موقعیت‌های سخت به او آسیب بیشتری وارد شود. روانش را درهم بریزد و طاقتش را از دست بدهد. این نشست و برخاست‌های زن و این بی‌تعادلی‌هایش نشان از آسیب‌پذیری افزون‌ترش نسبت به مرد دارد. جامعه ای که شخصیت و هویت زن را نفهمد پریشانی و دلهره و بی‌تابی را نصیب او خواهد کرد.

در نمایش چهارم (دیلیت) که با بازی خوب و قابل ستایش «زهرا صحبتی» همراه است، حکایت غم‌انگیز بخشی دیگر از زنان جامعه است. زن اگر به مردی عشق ورزیده است در عشق خود پایدار می‌ماند برای همیشه! در این زمینه او بسیار کمتر از مرد، دلش لرزان است. او مصمم است که تا پایان بر معشوق خود وفادار بماند اما اگر زمانی دریافت که این عشق یک طرف است و طرف مقابلش او را دوست ندارد و یا بدتر از آن سودای دیگری در سر دارد، آنگاه، زن فرو می‌ریزد. ماموریت خود را پایان یافته تلقی می‌کند. همه آنچه از او (معشوقش) در گذشته داشته و دارد از ذهنش به دور می‌ریزد. پاک می‌کند تا اثری از خاطره‌هایش باقی نماند. زن عمل دوست داشتن و عشق ورزیدن نسبت به مرد را همه زندگی‌اش می‌داند! از این رو چنانچه در یابد که سال‌ها اشتباه می‌کرده است از درون نابود می‌شود. او می‌خواهد اثری از زندگی آمیخته به اشتباه و فریب مشاهده نشود. بنابراین خاطرات آن را در فیلم‌ها و تصاویر به جا مانده از آن دوران پاک می‌کند و به سطل زباله می‌ریزد سطل زباله در این نمایش نماد است. اینکه خطاهای خود و دیگران را باید بی‌درنگ در آن بریزیم و هرچه بزرگتر بود ناگزیر حجم خطاها نیز بزرگتر بوده است.

در نمایش پنجم (تک شاخ) با زنی روبه‌رو هستیم که یک بار در زندگی زناشویی شکست خورده‌است. و اکنون در آستانه فروپاشی دوباره زندگی زناشویی است قصه زنانی را می‌گوید که مردان آنها در عاشقی وفادار نیستند و در لحظه‌ای عشق اول خود را فراموش می‌کنند و یا ترک می‌کنند و دست در دست عشق دومشان زندگی تازه‌ای را می‌آغازند .گاهی این مردان عشق دومشان همان عشقی است که سال‌ها در پیش بوده‌اند و آرام و قرار شان را از کف‌شان ربوده بود اما در بسیاری موارد نیز این عشق‌های دوباره به دوباره و چندباره منتهی می‌شوند و آرام و قراری در خانه‌شان نمی‌یابند! اما دانستن سرنوشت اول یا دوم مردان، کمک چندانی به بازگشت آرامش به زندگی زنان نمی‌کند برای زنی که معشوق خود را از دست داده است و خیانت مرد تمامی هستی او را همچون خوره نابود کرده است، چه فرقی می‌کند که معشوق سابقش چه سرنوشتی پیدا کرده است؟! این زن است که درد و غم خود با گریستن مستمر التیام می‌بخشد. اوست که باید نهاد ناآرام خود را تسکین بخشد و بگرید و بگرید. و گویی زندگی‌اش تفسیر این بیت از شعر فروغ است:

«نگاه کن که غم درون دیده‌ام     چگونه قطره قطره آب می‌شود»

«بوی کاج و بلوط و باروت میاد» نمایشی است که بیش از هر چیز یادآور جنگ و تبعات ناراحت کننده و غم‌انگیز آن است در این جنگ مرد و زن و کودک همه آسیب می‌بینند و البته کودکان بیشتر! در این نمایش دختری خاطرات سخت جنگ را مرور می‌کند. شمع‌های روشن یادآور کسانی است که از دست داده است. پدر، مادر و دیگران! نمایش در اتاقکی کوچک رخ می‌دهد که هم می‌تواند یادآور سنگر رزمندگان باشد و هم پناهگاه مردمان عادی شهر و روستا در زمان جنگ! همه چیز در تاریکی و تنگنا می‌گذرد. این شمع که به تکرار خاموش و روشن می‌شوند، نماد عزیزانی است که در جنگ از دست رفتند. اگرچه گاهی اطراف‌مان روشن می‌شود اما فشار و تنگنا، رهایمان می‌کند. گستره زندگی مان کوچک و کوچکتر شده است حتی نمی‌توانیم قد راست کنیم!

خمیده و رنجیده باید سپری کرد. جنگ است آدم و خانه و همه چیز را از بین می‌برد. به جای بوییدن یاس و اقاقیا و محبوبه‌های شب باید بوی باروت و آتش و خون مشام مان را پر کند!

و چه دردناک است که دختری، بخشی از کودکی و نوجوانی اش را با جنگ سپری کرده باشد و افزون بر تحمل همه مصائب جنگ عزیزانش را هم از دست داده باشد. نمایش ششم پر از درد و رنج و عشق است و کارگردان با تحلیل درست و بازیگر آن-نیره غفاری- با تلاش ستایش برانگیزش به مفاهیم آن غنای بیشتری بخشیدند.

اما نمایش هفتم (صدای خنده دخترا) از عاشق شدن دختران می‌گوید. مردان جوان در ابتدا همه درون پرتلاطم خود را در واژه‌ها سوار می‌کنند و همچون تیری بر قلب عاشق دختران جوان فرو می‌نشاند اما باز معلوم نیست این ابراز عشق واقعی باشد. همچنانکه دختر نمایش، پاره‌ای از دیالوگ‌های جذاب معشوق خود را تکرار می‌کند: «چشمان ته ندارد. توی هزارتوی رنگی می‌شود ساعت‌ها گم شد!» بعد با حسرت واکنش خود را به این گفته‌های دروغین نشان می‌دهد: «اینا تو می‌گفتی!.... گم شدی! تنها شدم!...» روایت عشقی ناتمام و ناپایدار که در قالب بازی فرمیک و بزرگ‌نمایی شده نشان داده می‌شود انتخابی درست و تراوش یافته از تحلیل درست کارگردان. بازی خوب الهام مختاری نیز عمق بیشتری به نمایش بخشیده است و تماشاگر را با نمایش همراه کرده است.

سخن آخر اینکه هم‌نشینی پیروزمندانه‌ی سه نمایشنامه‌نویس و هفت بازیگر زن در نمایش اپیزودیک، اتفاق خوشایندی است که در اثری منسجم رخ داده است. پس باید صمیمانه به همه آنان به خاطر تلاش بسیارشان تبریک گفت. اگرچه با هفت نمایش کوتاه روبه‌روییم اما مضمون مشترکی آنها را به هم متصل کرده است. تنهایی زن! کارگردانی خوب و هوشمندانه‌ی روزبه حسینی در هدایت بازی‌ها و پالودن و ویرایش کنش‌ها و واکنش‌های بازیگران سبب شده است تا حتا تماشاگر عادی هم از نمایش و بیشتر به ویژه تنوع بازی‌ها لذت ببرد و فراتر از روزمرگی‌ها قدری به جامعه خود و روابط مرد و زن بیش از گذشته بیاندیشد. به عبارتی تماشاگر در هر قطعه از قطعات هفتگانه با بخشی از دغدغه‌ها و نگرانی‌های زن آشنا می‌شود و در این میان هر نمایش فرم و رنگ و بوی یگانه‌ای دارد. که هم دانشجویان رشته بازیگری و کارگردانی را همچون نسیم می‌نوازد و هم دیگر تماشاگرانش را با تجربه‌ای تازه و موفق همراه می‌کند.

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز