خبرگزاری کار ایران

در گفت‌وگو با محمدجواد صافیان اصفهانی مطرح شد؛

اسپینوزا؛ فیلسوفِ ملحدی که به کنیسه نمی‌رفت اما زاهد بود/ در نبود شباهت میان حافظ و اسپینوزا چرا گوته به هر دو ایمان داشت؟

اسپینوزا؛ فیلسوفِ ملحدی که به کنیسه نمی‌رفت اما زاهد بود/ در نبود شباهت میان حافظ و اسپینوزا چرا گوته به هر دو ایمان داشت؟
کد خبر : ۱۱۶۰۵۱۳

مشکل اسپینوزا در این خصوص این است که خدای او حالِ در عالم می‌شود و تعالی به معنای حقیقی کلمه نخواهد داشت بلکه فقط تعالی منطقی دارد.

به گزارش خبرنگار ایلنا، اعتقاد به دینِ موروثی‌اش را ضمن مطالعه‌ی افکارِ متفکرینی همچون برونوی ایتالیایی که به دستور تولیت کلیسا در آتش سوزانده شد، از دست داد. او از آن رو که فیلسوف بود در پی خداشناسیِ غیرتقلیدی، با یک حکم حکومتی ملعون شد و از جامعه‌ی یهودیان اخراجش کردند. ۳۸۹ سال پیش در چنین روزی، باروخ اسپینوزا متولد شد؛ فیلسوف هلندی که بعدها برای در امان ماندن از حملاتِ مقلدانِ کنیسه، نامش را به بندیکت تغییر داد. پس از اینکه تکفیرش کردند، حتی برای اجاره‌ی مسکن، به مشکل برخورد کرد. با این وصف به جهت اخلاقِ زاهدانه و متانتی که داشت، پس از همنشینی کوتاهی، می‌توانست نظر بسیاری را به خود جلب کند. از همین رو بود که هدایای مالی بسیاری برای او ارسال می‌شد؛ اما او از پذیرش این هدایا سر باز می‌زد. شاید اگر هبه‌های ارسالی را می‌پذیرفت در آن خانه‌ی حقیرانه که بیماری سل او را تشدید می‌کرد، جان نمی‌داد. بی‌جهت نیست که برخی او را شاهزاده‌ی فلسفه می‌دانند. به مناسبت سالگرد تولد باروخ اسپینوزا (محمدجواد صافیان اصفهانی، دانشیار گروه فلسفه دانشگاه اصفهان) در گفتگویی، نگاهی به مبحث وحدت وجود این فیلسوف داشتیم. متن این گفتگو را بخوانید.

گفتمان وحدت وجود در تفکر اسپینوزا، از برجسته‌ترین مباحث در فلسفه او به حساب می‌آید. پیش از این فیلسوف، متفکران دیگری هم در این زمینه نظرپردازی کرده‌اند. از جمله ابن میمون، متفکر یهودی و همچنین جوردانو برونو ایتالیایی که به دستور حاکمان کلیسایی، در آتش سوزانده شد. اسپینوزا آثار این متفکران را خوانده بود. سوال این است که چه نسبتی بین وحدت وجود اسپینوزا با سایر متفکران در این زمینه وجود دارد؟

همه فیلسوفان ضمن گفت و شنودی با معاصران و پیشینیان خود، دست به تفکر می‌زنند. آنها در این گفت و شنود و دیالوگی که با متفکران دیگر برقرار می‌کنند، بخشی از تفکرات آنها را اخذ می‌نمایند. اما در نهایت ایده‌های اخذ شده را در نظام فلسفیِ واحدی منعکس خواهند کرد. اصولا نزد فلاسفه‌ی بزرگ، نظام فلسفیِ منسجمی قابل تشخیص است که اسپینوزا هم از این ویژگی مستثنی نیست.

برای تشریح سوال مطرح شده، باید در ابتدا بپرسیم که آیا در خصوص اسپینوزا، با یک فیلسوف متجدد روبرو هستیم یا سنتی؟ به عبارت دیگر، تفکر اسپینوزا چه نسبتی با تفکر جدید اروپایی و تفکر سنتی دارد. اگر قائل به این باشیم که اسپینوزا  فیلسوفی متجدد است، طبیعتا آن صورت از وحدت وجود که در تفکر او تشخیص خواهیم داد، تفکری جدید خواهد بود و کمترین نسبتی با تفکرات پیشین، بخصوص اندیشه‌ی عرفا خواهد داشت. اسپینوزا اساسا  فیلسوفی مدرن است و اتفاقا از بنیانگذاران تفکر مدرن محسوب می‌شود. او را باید پیرو فلسفه‌ی دکارت بدانیم. او یک دکارتی است. البته این به معنای مقلد بودن اسپینوزا از فلسفه‌ی دکارت نیست؛ بلکه مبنا و اساس اندیشه‌ی دکارتی در تفکر اسپینوزا را می‌توان تمییز داد. لذا از لحاظ مبنایی، اسپینوزا، فیلسوفی دکارتی است. البته به عنوان یک فیلسوف، در برخی مسائل، اختلافاتی هم با او دارد. ولی با این وصف اسپینوزا را دکارتی می‌دانیم.

اجازه بدهید در خصوص ماهیتِ تفکر دکارتی توضیحی بدهم. اینگونه دلایلِ گرایشِ اسپینوزا به وحدت وجود، بیشتر مشخص می‌شود. باید گفت که تفکر دکارتی، علی رغم اینکه پیوندی با تفکر فلسفه‌ی قرون وسطی و کلام قرون وسطایِ مسیحی دارد، در عین حال حاوی گسستی ژرف و عمیق با تفکر سنتی و قرون وسطایی است. فی‌الواقع دکارت با این دو فرض بنیان تفکر مدرنِ غرب را پایه‌گذاری و تاسیس می‌کند. دکارت به این معنی بنیانگذار تفکر مدرن است که او اساس تفکر خود را بر پایه‌ی"منِ متفکر" یا "کوجیتو" قرار می‌دهد. از نظر دکارت اولین مساله‌ی غیر قابل تردید، همان "منِ متفکر" است که در کتاب "تاملات" پس از شک در همه چیز، نهایتا به یک اصل ثابت می‌رسد. لذا تفکر دکارت، از منِ اندیشنده شروع می‌شود. بعد از تبیین "کوجیتو" در دستگاه فکری دکارت، به مسائلی همچون وجود خداوند و همچنین وجود عالمِ خارجی خواهیم رسید که سعی در اثبات آنها دارد. دکارت در فلسفه‌ی خود، روشی مبتنی بر ریاضیات را انتخاب می‌کند. از دیدگاه او ریاضی تنها علمی است که شناخت دقیقی به ما می‌دهد؛ شناختی که در آن شک و تردیدی وجود ندارد. فلسفه‌ورزیِ دکارت مبتنی به همین روش ریاضی است.

همانگونه که ریاضی‌دان‌ها سعی می‌کنند هر مساله‌ی پیچیده‌ای را با روشی ساده و بسیط حل و فصل نمایند، دکارت نیز معتقد است که فلسفه و سایر علوم هم باید طبق همین روش پیش بروند. در حقیقت او با این توضیح، فلسفه‌ای جدید بنیانگذاری می‌کند؛ فلسفه‌ای که مبتنی بر منِ متفکر و ریاضیات است. نتیجه‌ی تفکر دکارتی این می‌شود که ما واجد سه جوهر متمایز از هم هستیم. یکی جوهر "من" که حقیقت آن اندیشه است؛ دومی جوهر "مادی" یا "طبیعت" که حقیقتش "بُعد" است و سومی هم جوهر خداوند.

این سه جوهر به تعبیری، متباینات بالذات هستند؛ یعنی هیچ وجه مشترکی بین آنها وجود ندارد. انسان هم از دو جوهرِ منِ اندیشنده و جسمی که ذات آن بُعد است، تشکیل می‌شود. دکارت در تبیین اینکه ذات‌های متمایز این سه جوهر چگونه با هم ارتباط پیدا می‌کنند، موفق عمل نمی‌کند. حقیقتا استدلال‌هایی که ابراز می‌کند، قانع کننده نیست. لذا تلاش همه‌ی متفکران بزرگی که بعد از دکارت ظهور می‌کنند، حل این تعارض سه‌گانه و یا دوگانه در تفکر دکارت است. آنها می‌خواهند مفهوم واحدی را بیابند که جامع هر سه جوهر دکارتی باشد.

بنابراین می‌توان گفت اسپینوزا برای حل این مشکل که دکارت موفق به رفع آن نشد، به تبیین ایده‌ی وحدت وجود روی می‌آورد.

دقیقا همینطور است. لایب نیتس هم همین وضعیت را دارد. اما او در مسیری دیگر و متفاوت از اسپینوزا، وحدت مدنظرش را تبیین می‌کند. آغاز حرکت اسپینوزا از تعریف جوهر است. او در ادامه تلاش دارد که بر کثرت جواهر غلبه کند. این فیلسوف می‌گوید جوهر امری است که به خودی خود و بدون توجه به هیچ مفهوم دیگری، قابل تعقل است. جوهر در تحققش به هیچ چیز دیگری وابسته نیست؛ یعنی فی‌نفسه به تعقل درمی‌آید و به هیچ امر دیگری هم اتکا ندارد. علاوه بر این، جوهر، هیچ علتی بیرون از خود را ندارد. با این تعریف از جوهر به این نتیجه می‌رسد که در عالم، فقط یک جوهر وجود دارد. جوهر بنا به تعریف باید بی‌نهایت و همچنین واجد همه کمالات باشد. اگر قرار باشد که جوهر در معنای خود، بی‌نهایت باشد، نمی‌توان حضور و وجود دو جوهر را شاهد باشیم. اگر دو جوهر داشته باشیم، بدون شک یکی از این دو جوهر دیگری را محدود می‌کند. فراموش نکنیم که وحدت وجود اسپینوزا، در حقیقت وحدت جوهر است نه وحدت وجود.

به نظر شما روح گفتمان فلاسفه‌ی حوزه ملطیان در این سخن اخیر اسپینوزا که به وحدت وجود می‌رسد، مقداری آشکار نمی‌شود؟

به نظر من چنین نیست. آنها نمی‌خواستند طبقِ مفهوم جوهر، در پی تبیین یک عامل واحد باشند. آنها فکر می‌کردند که حقیقت موجودات باید یک چیز باشد.

یعنی این حقیقتِ مدنظر نحله‌ی فکری ملطیان که عالم را دربرمی‌گیرد، نمی‌تواند همان جوهری باشد که اسپینوزا تاویلش می‌کند؟

در ظاهر چنین می‌نماید؛ اما در باطن خیر. اسپینوزا به عنوان یک فیلسوفِ ایده‌آلیست، از ایده و ذهن سراغ شی می‌رود. ولی فلاسفه‌ی حوزه ملطیان با تامل در خود هستی، به دنبال امر یگانه‌ای می‌روند که وحدت‌بخش تمام کثرات است. بین این دو تفکر گرچه تشابهی ظاهری وجود دارد، اما اختلافات عمیقی نیز به چشم می‌آید.

اسپینوزا در سیستم وحدتِ جوهر و در قبال تکثر موجوداتِ دیگر می‌گوید که این‌ها چیزی نیستند جز حالات همین یک جوهر. در حقیقت، جوهر واجد اوصاف بی‌نهایت هم است. ضمن اینکه حالاتی را نیز دربرمی‌گیرد. ولی از میان بی‌نهایت وصفی که جوهر دارد، فقط دو صفت را می‌توان شناخت؛ یکی بُعد و دیگری اندیشه. از دیدگاه اسپینوزا فقط این دو صفت برای آدمی قابل شناخت است. خداوند با این صفات خود در عالم تحول می‌یابد. همه موجودات مادی، در واقع حالات صفتِ بُعد خداوند هستند. یعنی اگر کوه را در عالم می‌بینیم، حالتی از صفت بُعد خداوند است. خداوند صفت دیگری هم دارد و آن اندیشه است. همه انسان‌هایی که واجد نفس ناطقه هستند، در وقع حالتی هستند از صفت اندیشه‌ی خداوند. خداوند با این حالات در حال تحول است. از نظر اسپینوزا خداوند با امور جسمانی، به صورت جسم و با نفوس بشری به صورت نفس تحقق می‌یابد. لذا همه موجودات که یا امور طبیعی هستند و یا امور انسانی، عبارت‌اند از همان حالات خداوندی.

پس فرایند وجود نقصان در این حالات چگونه تاویل می‌شود؟ چه ربطی بین نواقص و حالات خداوند وجود دارد؟ در این شکل از وحدت وجود، خدای اسپینوزا ناقص نمی‌شود؟

این حالت‌ها درست است که ناقص‌اند، اما با این وصف، خدا کامل است. اگر یک کوه ناقص است، می‌تواند کاملتر هم باشد. البته اسپینوزا بین دو مفهوم "کامل در نوع خود" و "کامل به طور مطلق" تمایزی قایل می‌شود. از نظر اسپینوزا خداوند به طور مطلق کامل است. لذا کل عالم عبارت است از حالات خداوند. نکته‌ای که مهم است این است که خداوند با این حالاتِ مذکور چه نسبتی دارد؟ به عبارتی سوال این است که موجودات چگونه از خداوند نشات گرفته‌اند؟ در این خصوص سخن اسپینوزا این است که رابطه‌ی حالات خداوند با صفات خداوند (یعنی همان بُعد و اندیشه) و ذات خداوند، یک رابطه‌ی صرفا منطقی است. یعنی، خداوند منطقا و به نحو منطقی واجد این صفاتی است که بدان اشاره شد. ما منطقا این موارد را در خداوند تشخیص داده‌ایم. صفت بُعد و اندیشه منطقا از مفهوم خداوند استنتاج شده‌اند. موجودات این عالم که حالاتی از بُعد و یا اندیشه هستند، نیز منطقا از صفات خداوند به  استنتاج می‌شوند.

نکته مهم این است که ارتباط خداوند با عالم، صرفا ارتباط منطقی است. اگر این نکته را در نظر بگیریم، برای اینکه پی به ماهیت تفکر اسپینوزا ببریم و نسبت این تفکر با تفکر دینی را بسنجیم، باید به این موضوع توجه کنیم که از نظر بسیاری از ادیان، مثل یهودیت، مسحیت و اسلام، رابطه‌ی خداوند و عالم به این صورت بیان می‌شود که خداوند نسبت به عالم متعالی است و بر اساس علم ازلی خود، موجودات را از عدم خلق کرده است. اسپینوزا خلاف این موضوع را تبیین کرد.

همانطور که گفتید اسپینوزا برای رهایی از مشکلاتی که دامان دکارت را گرفت، به وحدت وجود پناه آورد. به نظر شما اسپینوزا در باب ارتباطِ بین خداوند و موجودات دیگر، دچار همان مشکلی نمی‌شود که دکارت در تبیین ارتباط بین جسم و نفس مرتکب شد؟ دکارت برای تشریح کیفیت ارتباط بین جسم و نفسِ آدمی، غده‌ی صنوبری را به میان می‌آورد که انتقادات اساسی در مورد آن مطرح است. اکنون ظاهرا اسپینوزا هم به جای تبیین رابطه‌ی خدا و عالم، صورت مساله را پاک می‌کند و از این رابطه به عنوان رابطه‌ای صرفا منطقی سخن می‌گوید. تقریبا چیزی شبیه دستگاه فکری جرج بارکلی که برای فرار از انتقادات ماتریالیست‌ها، به نفی وجود ماده پناه می‌آورد. نظر شما چیست؟

مشکل اسپینوزا در این خصوص این است که خدای او حالِ در عالم می‌شود و تعالی به معنای حقیقی کلمه نخواهد داشت بلکه فقط تعالی منطقی دارد.

از هویت خدای اسپینوزا سخن گفتید. می‌دانیم که مجمع روحانیونِ کنیسه، حکم به تکفیر و اخراج اسپینوزا از جامعه یهود دادند. چه تفاوت‌های اساسی در ذات و صفات خدای اسپینوزا و یهوه‌ی یهودیان وجود دارد که سرانجام، اسپینوزا در آن محاکمه‌ی وحشتناک تکفیر می‌شود و لعنت‌نامه‌ای هم برایش صادر می‌کنند؟

ببینید؛ آیا تا به حال در مساجد تصویری از پیامبر(ص) و فرشتگان دیده‌اید؟ در کنیسه نیز همینطور است. در مساجد ممکن است صورت‌های انتزاعی از گل و گیاه وجود داشته باشد، اما در کنیسه چنین چیزی هم وجود ندارد. کنیسه صرفا مکانی برای عبادت آن خدایی است که به هیچ وجه قابل تجسم نیست. شاید در آیاتی، چه در قرآن و چه در تورات و همچنین انجیل شاهد باشیم که اوصافی جسمانی برای خدای متعال، توصیف می‌شود. بدون شک این آیات قابل تاویل هستند و باید هم تاویل شوند. به عنوان نمونه در آیه‌ 64 صورت مائده چنین آمده که وَقَالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ یَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ (یهود گفتند: دست خدا بسته است. به واسطه این گفتار، دست آنها بسته شده و به لعن خدا گرفتار گردیدند، بلکه دو دست خدا گشاده است). در این آیه اشاره به دو دست خدا شده که باز و گشوده است. اگر آیه را اینگونه تاویل کنیم که خدا دو دست دارد، لازمه‌ی دست داشتن نیز جسمانی بودن است. این نگاه منجر به کفر می‌شود. ظاهر آیه چنین به نظر می‌رسد که خدا دست دارد. باید چنین آیاتی تاویل شوند. در حقیقت منظور از دست، همان قدرت مطلق خداوند است.

خداوند نسبت به همه عالم، دارای تعالی است. ممکن است گفته شود که خداوند در همه‌ی عالم ظهور کرده؛ عرفای اسلامی بخصوص ابن عربی چنین ایده‌ای دارند. در این نگاه، جهان مستقل از خداوند نیست. بلکه جلوه‌ای از خداوند محسوب می‌شود. لکن ذات خداوند از همه موجودات متعالی است. خداوند در ذات خود ظهور ندارد؛ بلکه در صفات خود ظهور و تجلی می‌یابد. در وحدت وجود اسلامی، ذات خدا، متعالی از تمام موجودات است. در دین یهود نیز ذات خداوند متعالی از تمامی موجودات است. با این وصف در تفکر اسپینوزا، ذات خداوند متعالی از این عالم نیست؛ بلکه ذات خداوند، به مثابه جوهری نامتناهی، حالِ در همه موجودات است. به اعتقاد اسپینوزا، خداوند در اجسام و هستی، حلول یافته است. از نظر این فیلسوف، خداوند فقط تعالی منطقی دارد نه تعالی وجودشناسانه.

یعنی می‌توان گفت خدای اسپینوزا، صرفا در انتزاع متعالی است و فی‌الواقع اینچنین نیست؛ بلکه عین طبیعت است.

دقیقا همینطور است. خدای اسپینوزا فی‌الواقع متعالی نیست و حالِ در تمام موجودات است. بدون تردید این نگاه در ادیان آسمانی پذیرفتنی نخواهد بود. دیدگاه غالب یهودیان، مسیحیان و به ویژه مسلمانان، در تعالی وجودشناختی خداوند اینگونه است. لذا کسانیکه اسپینوزا را محاکمه کردند، می‌دیدند که نوعی تفکر جدید در خصوص خداوند و با مبانی جدید ابراز می‌شود که قائل به حلول خداوند در جهان است. البته انگیزه‌های دیگری هم برای این محاکمه وجود داشت که یکی از مهمترین‌شان خالق نبودن و معبود نبودن خدا است. در اندیشه اسپینوزا، آن جوهر یگانه‌ای که همه‌ی عالم، حالات او محسوب می‌شود و انبیاء خدا او را معرفی و تبلیغ می‌کنند، وجود ندارد. به اعتقاد او، ما باید صرفا به عقل خودمان اتکا کنیم نه به آنچه که از مسیر شرایع آمده و متولیان مختلفِ آن دست به تبلیغش می‌زنند.

بنابراین وحدت وجود اسپینوزا را باید میدان تقابل دین و فلسفه در امر خداشناسی دانست.

همینطور است. با این وجود فلاسفه‌ی مسلمان تلاش کرده‌اند که این تقابل را در سیر اندیشیدنِ خود کنار بگذارند. حتی فیلسوفان مسیحی هم چنین تلاشی داشته‌اند. آنها معتقد بودند که واقعیتِ "امرِ درست عقلانی"، همان است که شریعت به آن حکم می‌کند. لذا همه‌ی تلاش این بوده که بین دین و عقل یا همان فلسفه، جمع صورت بگیرد. این روند در تفکر اسپینوزا صورت نگرفت.

اسپینوزا در خصوص متافیزیک (حداقل به آن معنایی که ما می‌شناسیم) نیهیلیست می‌شود. حال سوال این است که او پایه‌های تفکر اخلاقی خود را چگونه بنا می‌نهد؟ کسانیکه به خدای متعالی اعتقاد دارند، مشخصا منشاء باید و نبایدهای اخلاقی‌شان هم کم و بیش معین است. هر چند که همه آنها، ضمن اعتقاد به خدا، اخلاق را در آن حیطه خلاصه نمی‌کنند. اسپینوزا چکار می‌کند؟

در پاسخ به این سوال باید به اسم کتاب مشهور اسپینوزا اشاره کرد که اخلاق(ETHICS) نام دارد. اخلاق اگر از دیدگاه برخی، مبتنی بر شریعت است، با این اوصاف از نظر اسپینوزا، این فلسفه است که معیار اخلاق قرار می‌گیرد. تفکر و تعقل بشری است که "چگونه زیستن" را به ما نشان می‌دهد. راه سعادت از مسیر همین اندیشیدنِ عقلی کسب می‌شود. از نظر اسپینوزا، همه‌ی آنچه که در عالم رخ می‌دهد بر اساس ضرورت رخ می‌دهد و نه طبق صُدفه.

اینکه ما علت برخی رخدادها را صُدفه می‌دانیم، به جهت عدم اطلاع از علت واقعی‌ آنهاست. بسیاری از افعال ما نیز طبق همین ضرورت رخ می‌دهد. به عنوان نمونه، طبق انگیزه‌ها و خواسته‌های روانشناختی خود، برخی افعال را انجام می‌دهیم. از دیدگاه اسپینوزا این مساله به معنای  موجبیت و دترمینیسم است. غالبا به اشتباه این ایده را (یعنی دترمینیسم) به جبر معنا می‌کنند. موجبیت با جبر متفاوت است. موجبیت به این معناست که حوادث طبق مجموعه روابط عِلی اتفاق می‌افتد که متفاوت از جبر است. حال سوال این است که آیا ما از دیدگاه اسپینوزا مجبور هستیم یا آزاد؟ ما در نهایت، تحت تاثیر علل کارهایی را انجام می‌دهیم یا اینکه مختاریم؟ اسپینوزا در این خصوص نکته‌ای آموزنده دارد. از دیدگاه او تا وقتی که ما در مرتبه‌ی حیوانی زندگی می‌کنیم، بر اساس انگیزه‌های خود رفتار می‌کنیم و هوس‌های خود را معیار عمل قرار می‌دهیم، موجودی مجبور به شمار می‌آییم و از آزادی برخورداری نیستیم. از نظر اسپینوزا آزاد کسی است که از عقل تبعیت کند. اما وقتی فرد بنده‌ی اهوا و هوس‌‌های خود باشد و طبق میل خودش عمل کند، فردی آزاد نیست. او تابع میل و هوس است. انسانی که بر اساس انگیزه‌های حیوانی زندگی کند، فکر می‌کند که فردی آزاد است. در حقیقت چنین فردی آزاد نیست. انسان زمانی که طبق اقتضاء عقل عمل کند، آزاد است. لذا آزادی با عقلانیت قرین است؛ نه با آنچه که دل بخواهی باشد. چنین فردی مصداق یک انسان اخلاقی خواهد بود. در حقیقت کنار گذاشتن غریزه، آدمی را آزاد می‌کند. در اینجا یک تناقض ظاهری هم وجود دارد. آزادی همان "به حکمِ ضرورت عقل عمل کردن" است. گویی باز هم ضرورتی وجود دارد و این جبر است. اما اینطور نیست. از نظر اسپینوزا، عقل البته صرفا امری بشری است که طبق آن عمل کردن، می‌تواند فرد را آزاد تبیین کند.

با این وصف ضرورت عقلانی نمی‌تواند تعریف واحدی بین کنشگران اخلاقی داشته باشد. اسپینوزا چه معیاری را برای ضرورت عقلانی بودن تعیین می‌کند؟ از قضا در تفکر کانت هم یک نوع ضرورت عقلانی برای انجام عمل اخلاقی وجود دارد. او ضمن تفکیک بین قضایای پیشینی، پسینی، تالیفی و تحلیلی، در نهایت ضرورت اخلاقی را از اقسام احکامِ تالیفىِ پیشینى می‌بیند. در تفکر اسپینوزا، این ضرورت عقلانی که معیار برای عمل اخلاقی است، از کجا نشات می‌گیرد؟

ببینید؛ از نظر اسپینوزا صرفا یک عقل وجود دارد. در حقیقت، ضرورت عقلی یک امر واحد است. عقل تعددپذیر نیست. اگر ما سراغ فلاسفه‌ی پست‌مدرن برویم، عقلانیت را یک امر تاریخی و منطقه‌ای می‌دانند. ولی از نظر اسپینوزا اینگونه نیست. در نهایت در خصوص یک موضوع واحد، یک حکم واحد وجود دارد. اگر دو حکم در مورد یک مساله اخلاقی وجود داشته باشد، بدون شک یکی از آنها اشتباه است.

پس اسپینوزا را در حیطه تفکر اخلاقی، باید جزو فلاسفه‌ی مطلق‌گرا دانست.

همینطور است. کما اینکه از دیدگاه کانت و دکارت نیز همین نگاه وجود دارد. آنها قائل به عقلانیت‌های متفاوت نیستند. اما نزد فلاسفه‌ی پست مدرن اینگونه نیست. از دیدگاه آنها انسان نمی‌تواند به امر عقلانی به نحو کامل نائل شود.

بنابراین یکی دیگر از مسائلی که اسپینوزا طی آن تکفیر می‌شود، در اینجا بیان شد. روحانیون یهودی برخلاف اسپینوزا، معیار عمل اخلاقی را در عمل شریعت خلاصه می‌کردند. این در حالی است که اسپینوزا آن را در عقل معنی می‌کند.

بله همینطور است. حتی شاید اهمیت این مورد در خصوص تکفیر اسپینوزا، از اهمیت نگاه اسپینوزا به مساله خداشناسی، بیشتر باشد.

اجازه بدهید که سراغ گوته هم برویم. گوته صراحتا می‌گوید که با خواندن کتابِ "اخلاق" اثر اسپینوزا به او ایمان آورده است. از طرفی می‌دانیم که گوته شیفته‌ی حافظ است. آیا وجه تشابهی بین حافظ و اسپینوزا می‌توان دید که گوته به هر دوی آنها ارادت داشته است؟

به اعتقاد من هیچ شباهتی بین حافظ و اسپینوزا وجود ندارد. از لحاظ اندیشه و فکر، من هیچ تشابه قابل توجهی بین این دو متفکر نمی‌بینم. اینکه شاعر بزرگی مثل گوته، تعلق خاطری به اسپینوزا و حافظ دارد، چنین موردی دال بر نزدیک بودن تفکر حافظ و اسپینوزا نیست. شاید تا حدودی بتوان گفت که چنین موضوعی به تناقض‌های فکری خود گوته بازگردد.

گوته یک متفکر و در عین حال شاعر بزرگ در قرن ۱۸ است. یک شاعر در ساحت شاعرانگی خود، گاهی از همه‌ی مرزها فراتر می‌رود. گوته در آن ساحت شاعرانگی است که با حافظ احساس قرابت می‌کند و در نهایت به تمجید حافظ می‌پردازد. البته نکته‌ای هم وجود دارد؛ اینکه تلقیِ گوته تا چه میزان به حقیقتِ افکار حافظ نزدیک است. باید در این خصوص بررسی عمیقی داشت. به هر طریق طبیعی است که گوته به عنوان یک اندیشمندِ متجدد، در عین حال که با اسپینوزا هم‌نوعی و همدلی دارد، با اشعار حافظ نیز حشر و نشر کند. با این وصف همانطور که گفتم، این دال بر قرابتی عمیق بین اسپینوزا و حافظ نیست. من در این زمینه مقاله‌ای نگاشته‌ام با عنوان "اسپینوزا؛ فیلسوف یا عارف." در این مقاله تصریح کرده‌ام که اسپینوزا یک فیلسوف متجدد است و روش فکری و اعتقادی او از حیث مبنا و نه از حیث نتایجِ تفکر، هیچ ارتباطی با وحدت وجود عرفانی ندارد. حتی در تقابل با تفکر عارفانه است.

به عنوان سوال آخر، فضیلت‌گراییِ این فیلسوف کم و بیش رنگ و بویی زاهدانه دارد. او حتی خودش در عمل چنین روشی را برای زندگی انتخاب می‌کند. طوری که پیشنهاد مقام رهبریِ وقت را برای تدریس در دانشگاه نمی‌پذیرد و حتی از دریافت بسیاری از هدیه‌های مالی خودداری کرد. به همین دلیل در آن خانه‌ی کم و بیش حقیرانه، عمر خود را با بیماری سل به پایان می‌رساند. در عین حال، در کنار این زندگی زاهدانه، یک تفکر سیاسی هم دارد. به نظر شما، مولفه‌های فضیلت‌گرایانه‌ی اخلاقِ اسپینوزایی و تفکر سیاسی او که از قضا در باب حکومت‌های دموکراتیک و مستبد سخنانی دارد، نقشه‌ی راهی جهت رهایی از استبداد پیش روی ملت‌ها قرار داده یا خیر؟

تردیدی نیست که زیستن اسپینوزا عین فلسفیدنش بود. او آنچنانکه شما گفتید، زاهدانه زندگی کرد. آنچه را که در فلسفه می‌گفت، در زندگی خود نیز به کار می‌گرفت. اسپینوزا قائل به جدایی دین از دولت است. در این جدایی، از جمله متفکران پیشگام محسوب می‌شود. او حساب دولت را از حساب دین جدا کرد؛ ساحت دین را غیر از ساحت دولت می‌دانست. ممکن است بگویند برای اینکه دین در قداست خودش باقی بماند، باید از دولت جدا شود. دلیل این ایده این است که شاید دولت کج‌روی‌هایی داشته باشد که در این حالت، کج‌روی‌های دولت نباید به پای دین نوشته شود. توجیه دیگر برای این ایده، این است که امر دولت، امر دنیا است در حالی که امر دین، نگاه به آخرت دارد. توجیهاتی مختلف می‌توان از این بحث ابراز کرد. از طرف دیگر اگر مردمان، متدین باشند و در جامعه‌ای زندگی کنند که آن جامعه دینی باشد، طبیعتا دولت هم دینی خواهد بود و تنازعی بین دین و دولت به وجود نمی‌آید. منتها وضعیتی که امروز با آن درگیر هستیم، به شرایط دنیای جدید بازمی‌گردد. بخصوص از قرن ۱۹ به بعد، زیست و عالَم مردمان، متفاوت شد و هر چه بیشتر به سمت غیردینی شدن گرایش یافته است. در حالی که عالَم متجدد، عالَم دینی نیست؛ البته لزوما ضد دین هم تلقی نمی‌شود. مردم در عالم کنونی  روابط جمعیِ خود را لزوما بر اساس آموزه‌های دین و شریعت تنظیم نمی‌کنند و امروزه ارتباطات مردم لزوما طبق مفاهیم دینی تعریف نمی‌شود. ذات دنیای جدید غیر دینی است. اگر بخواهیم در دنیایی با این مختصات، دولتی دینی داشته باشیم، از آن جهت که این دولت می‌خواهد بر مردم حکومت کند، فاصله‌ی زیادی بین دین و سیاست اتفاق خواهد افتاد و در نهایت به تباهی دین و سیاست منجر خواهد شد. از این رو گفته می‌شود در وضعیت کنونی جهان، ادعای سیاست دینی داشتن، ادعای بسیار سخت و مشکلی به حساب می‌آید. لذا کسانی هم که درد دین دارند و دین را به خوبی می‌شناسند، در این وضعیت باید چاره‌اندیشی کنند که وضعیت دین در دنیای غیر دینیِ معاصر چگونه می‌تواند پیش برود. البته برخی می‌گویند که این جهان رو به زوال است و به زودی یک عاَلم دینی ایجاد خواهد شد. به هر حال جدایی دین و دولت یکی از آموزه‌های متجددانی مانند اسپینوزا است که در آن هشدارهای زیادی برای اهل دین و کسانیکه دغدغه‌ی دین دارند به چشم می‌آید. 

گفتگو: سیدمسعود آریادوست

انتهای پیام/
ارسال نظر
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان
    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت ایلنا هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد
    اخبار روز سایر رسانه ها
      اخبار از پلیکان
      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت ایلنا هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد
      پیشنهاد امروز