خبرگزاری کار ایران

در گفت‌وگو با امیر نصری مطرح شد؛

یک ناسیونالیست دلباخته‌ی مذهب/ داستایِفسکی مسیح روس را برتر از مسیح غرب می‌دید/ در کنار داستایسفکی نباید نامی از فاشیسم برد

یک ناسیونالیست دلباخته‌ی مذهب/ داستایِفسکی مسیح روس را برتر از مسیح غرب می‌دید/ در کنار داستایسفکی نباید نامی از فاشیسم برد
کد خبر : ۱۱۵۵۲۲۴

داستایفسکی معتقد است برای اینکه مسیحیت را گسترش دهیم و بخواهیم شرایط را برای ظهور فراهم نماییم، باید سرزمین‌های دیگر را تصرف کنیم تا از این طریق مرکزیت مسیحیت مسکو حفظ شود. به این دلیل از آن اندیشه دفاع می‌کند و مدافع حملات تزار است.

به گزارش خبرنگار ایلنا، بیستم آبان، مصادف با ۱۱ نوامبر، دویستمین زادروز نویسنده شهیر روسی، فیودور میخایلوویچ داستایِفسکی است. او به عنوان یک نویسنده‌ی بزرگ در سطح جهان شناخته می‌شود که در داستان‌های خود با سرمشقی اخلاقی پیش می‌رود. با این وصف همو خصایلی اعتقادی دارد که شاید از آن‌ها بی‌اطلاع باشیم. در گفت‌وگو با امیر نصری (دانشیار فلسفه هنر دانشگاه علامه طباطبایی و نویسنده‌ی کتاب «پوست در برابر پوست») سعی کردیم زوایای پنهان زندگی داستایفسکی را بیشتر مورد بررسی قرار دهیم.

نصری با اشاره به غرب‌ستیز بودن داستایفسکی می‌گوید: «بعدها که مثلث فکری این نویسنده شکل می‌گیرد (مثلثی مبتنی بر یک اندیشه‌ی ناسیونالیستی که شامل اسلاوگرایی، آیین ارتدکس و حاکمیت تزار است) نوعی نگاه ضدغربی را در ذهن خود می‌پروراند.» او ادامه می‌دهد: «در حقیقت تفکر او پیوندی است که میان ایده‌های ناسیونالیستی و ایده‌های مذهبی برقرار می‌شود؛ به عبارتی همان رویکرد ملی و دینی. داستایسفکی طبیعتا روح اسلاوگرایی دارد. او معتقد بود که روس‌ها باید سراسر اروپای شرقی را تصرف کنند که از قضا در قرن ۲۰ این رخداد به وقوع می‌پیوندد.» این استاد دانشگاه تصریح کرد: «داستایفسکی معتقد است برای اینکه مسیحیت را گسترش دهیم و بخواهیم شرایط را برای ظهور فراهم نماییم، باید سرزمین‌های دیگر را تصرف کنیم تا از این طریق مرکزیت مسیحیت مسکو حفظ شود. به این دلیل مدافع حملات تزار است.» در ادامه‌ی این مصاحبه از برخی اعتقادات داستایِفسکی بیشتر می‌خوانید.

در ایده‌های داستایفسکی یک دوآلیسم غربی – روسی به چشم می‌آید؛ به گونه‌ای که حتی شاید بتوان آنرا مصداق تقابل خیر و شر تلقی کرد. این خصلت را تا چه میزان می‌توان شبیه غرب زدگی جلال آل احمد دانست؟

ببینید؛ داستایفسکی در مواجهه با غرب دچار افراط و تفریط می‌شود. او در دوره‌ی اول زندگی خود، یعنی پیش از زندان و تبعید، دارای نگاه کاملا مثبتی است. در واقع نوعی شیفتگی را نزد داستایفسکی نسبت به غرب می‌توان دید. او به زبان فرانسه مسلط بود و در آن دوران آثار فرانسوی را ترجمه می‌کرد. همچنین در حلقه‌ی "چرنیشفسکی" که روشنفکرانِ غرب‌گرا در آن فعالیت داشتند، حضور می‌یافت. اما داستایفسکی دوم، یعنی بعد از دوران تبعید و زندان، نگاهی غرب‌ستیز به خود می‌گیرد. این نگاه یک نگاه کاملا افراطی است. در این دوران با مظاهر مختلف فرهنگ غربی مخالف است و از جبهه روسیه در مقابل غرب صحبت می‌کند. شاید بهترین ارجاع در خصوص این سال‌ها، رمان "یادداشت‌های زیرزمینی" باشد. کاراکتر مرد زیرزمینی، این تقابل را به خوبی نشان می‌دهد. از طرفی شخصیت‌هایی مثل "راسکولنیکف" همین رویه را ادامه می‌دهند. شخصیت راسکولنیکف در رمان "جنایات و مکافات" از آن جهت که نیهیلیست است و به غرب تمایل دارد، آن وقایع ناگوار برایش رخ می‌دهد. در رمان "ابله" نیز همین وضعیت برای "ایپولیت" اتفاق می‌افتد. در مجموع چنین رویکرد افراطی نسبت به غرب در قلم داستایفسکی دوم به چشم می‌آید. در یادداشت‌های زیرزمینی، در نهایت مساله به جایی می‌رسد که او علنا می‌گوید، متر و معیار غربی دیگر هیچ فایده‌ای ندارد.

اما در مورد آل احمد، باید گفت که این نویسنده‌ی ایرانی از داستایفسکی متاثر بود. او مترجم آثار داستایفسکی است. با این حال نمی‌توان گفت که آل احمد به طور مستقیم در نظریه‌ی غرب زدگی، صرفا از داستایفسکی تاثیرپذیر بود. افراد دیگر در این نگاه نقش داشتند. تفکر آل احمد در مجموع از فردید اتخاذ شد. با این وصف این تاثیرپذیری به گونه‌ای بود که جلال، فهمی جامع نسبت به دیدگاه فلسفی فردید نداشت. به همین خاطر وقتی با غرب زدگی آل احمد مواجه می‌شویم، در سطحی مشخص و معین، مباحث محدودی از فردید به چشم می‌آید.

به این موضوع اشاره داشتید که داستایفسکی بعد از زندان و تبعید، روسیه و غرب را در مقابل همدیگر قرار می‌دهد. سوال این است که در زندان و دوران تبعید چه اتفاقی برای داستایفسکی رخ می‌دهد که اینگونه نظرش در قبال جهان غرب متغیر گردید؟

سال‌های زندان و تبعید داستایفسکی منجر به آشنایی او با روسیه شد. هیچ نویسنده‌ی روسی، تا این حد که داستایفسکی  به مردم روس نزیک شد، نتوانست همنشین شود. نه "تولستوی" و نه "تورگنیف" تا این میزان به مردم خود نزدیک نشدند. داستایفسکی می‌گوید که کشاورزان روس را در آن دوران درک می‌کرد. بسیاری از مولفه‌هایی که بعدها در رمان‌های دوم داستایفسکی می‌بینیم، عموما اخلاق محور هستند. این رویکرد به جهت همین نزدیکی با عامه مردم است.

بخش دیگر دلیل تقابل داستایفسکی با غرب، به سرخوردگی او از روشنفکران روسی بازمی‌گردد که غالبا روشنفکرانی غرب‌گرا بودند. در آن دوران، یعنی سال‌های تبعید و زندان، داستایفسکی مجددا به کتاب مقدس رجوع کرده و چندین و چند بار کتاب مقدس را مرور می‌کند. این آشنایی با آموزه‌های کتاب مقدس بر تفکر داستایفسکی تاثیر می‌گذارد. بعدها که مثلث فکری این نویسنده شکل می‌گیرد (مثلثی مبتنی بر یک اندیشه‌ی ناسیونالیستی که شامل اسلاوگرایی، آیین ارتدکس و حاکمیت تزار است) نوعی نگاه ضد غربی را در ذهن خود می‌پروراند.

او تاویلی از مسیح غربی و مسیح روسی هم دارد. آیا این نگاه را می‌توان مصداق افراط در اعتقادات دینی او دانست یا خیر؟

به نظر من این موضوع افراط نیست. در حقیقت ما با دو مسیحیت متفاوت رو به ‌رو هستیم. یکی مسحیت شرقی یا ارتدکس و دیگری مسیحیت غربی یا همان کاتولیک. تقابل بین کلیسای ارتدکس و کاتولیک قرن‌ها وجود داشته است. ارتدکس‌ها معتقد هستند که مسکو، رم سوم است. از این دیدگاه اگر هم در آینده‌ قرار باشد یک منجی ظهور کند، آن منجی در خاک روسیه ظهور خواهد کرد. البته این باور ارتدکس‌ها، از این حیث یک باور افراطی محسوب می‌شود. اگر از این منظر ببینیم، داستایفسکی وقتی ایمانی تام و تمام و اعتقادی مبتنی بر آیین ارتدکس را انتخاب می‌کند، طبیعتا صورت مقابل آن، آیین کاتولیک قرار می‌گیرد. به این دلیل آیین کاتولیک از دیدگاه او، یک نوع انحراف محسوب می‌شود.

از قضا این رویکرد در رمان "برادران کارامازوف" دیده می‌شود که در آن نقد صریحی به کلیسای کاتولیک درج شده است. طی آن گفتمان، کلیسای کاتولیک آموزه‌های مسیح را تحریف کرد. در رمان "ابله" نیز می‌بینیم که آگلایا دین خود را تغییر می‌دهد و به خاطر ازدواج با یک مسیحی کاتولیک، از آیین ارتدکس دست می‌کشد. این تغییر مذهب در تفکر  داستایفسکی به مثابه یک خودکشی محسوب می‌شود. در نهایت باید گفت که چنین نگاهی ریشه در نزاع بین دو کلیسای مذکور دارد.

داستایسفکی جمله‌ای دارد که می‌گوید روح اسلاو، ظرفی است که جمیع انسان‌ها را می تواند در خود بگنجاند. در مجموع او به منجی بودن روس‌ها اعتقاد داشت؛ طوری که روسیه بتواند دیگر ملل را در خود جذب کند. این نگاه داستایفسکی چه تفاوتی با نگاه یک فاشیست می‌تواند داشته باشد؟ چه فرقی بین ایده‌ی برتری نژادی و نگاه داستایفسکی می‌توان ابراز کرد؟

من اعتقاد دارم که در کنار داستایسفکی نباید نامی از فاشیسم برد. این رویکرد رویکرد فاشسیتی نیست؛ بلکه یک نوع "ناسیونالیسم افراطی" است. در حقیقت تفکر او پیوندی است که میان ایده‌های ناسیونالیستی و ایده‌های مذهبی برقرار می‌شود؛ به عبارتی همان رویکرد ملی و دینی. در صورتی که فاشسیم فراتر از این موارد است. داستایسفکی طبیعتا روح اسلاوگرایی دارد. او معتقد بود که روس‌ها باید سراسر اروپای شرقی را تصرف کنند که از قضا در قرن ۲۰ این رخداد به وقوع می‌پیوندد.

داستایفسکی در سال‌های آخر زندگی خود از اندیشه‌های استعماری تزار دفاع می‌کند. او اعتقاد دارد که باید قسطنطنیّه را تصرف کنند. از نظر او باید استانبول تصرف می‌شد. در خصوص این نویسنده، من فکر می‌کنم، به جای اینکه از ایده‌ی برتری نژادی استفاده کنیم، بهتر است که از برتری مذهبی و قومی استفاده کرد. البته این نگاه نیز حاصل پیوند میان آیین ارتدکس و اسلاوگرایی است. او جمله‌ای در "شیاطین" دارد که اگر می‌خواهی روس باشی، حتما باید ارتدکس باشی. پیوند بین این دو ایده، وقتی معنای بیشتری پیدا می‌کند که روح ضد غربی در آن می‌دمد.

داستایفسکی در کنار خصایلی که به آن اشاره داشتید، در داستان‌های خود از طرح "مجنونان مقدس" استفاده می‌کند. چنین افرادی که غالبا شخصیت خود را از متون مقدس می‌گیرند، به لحاظ اخلاقی چه تفاوت‌هایی با مسیح و مسیحیان غربی دارند؟

در حقیقت مجنون مقدس، به تذکره‌های قدیسان در سنت روسی اختصاص دارد. مجنونان مقدس، یک مفهوم کاملا روسی به شمار می‌آید. مفهومی است که در سنت ارتدکسِ روسی مطرح می‌شود و برگرفته از آن نوع شخصیت‌پردازی است که در تذکره‌های قدیسان قابل ملاحظه می‌باشد. ناگفته نماند که در مسیحیت غربی، این مساله، ارزش نیست؛ چراکه مسیحیت غربی کاراکتر مجنون مقدس را ندارد. کاراکتر فردی را ندارد که به خاطر وجود مسیح، دچار جنون شود. داستایفسکی چنین ایده‌ای را از تذکره‌های قدیسان می‌گیرد و نه از متون مقدس. می‌دانیم که باید بین این دو منبع (تذکره‌های قدیسان و متون مقدس) تمایز گذاشت. متن مقدس همان کتاب مقدس آسمانی است. با این وصف کتاب مقدس، مجموعه‌ای از شرح‌ها و روایت‌هایی را در بر دارد که این روایت‌ها، روایت‌هایی قومی و عامیانه هستند.

از طرفی داستایسفکی این موارد را به عنوان یک مولفه فرهنگی، از سنت خود وام می‌گیرد و وارد رمان‌های خود می‌کند. به عنوان نمونه شخصیت سونیا در "جنایت و مکافات"، شخصیت "میشکین" در رمان "ابله" و یا شخصیت "لیزاوتای بوگندو" در رمان "برادران کارامازوف"، مولفه‌هایی از کاراکتر مجنون مقدس را در بر می‌گیرند. البته همیشه هم اینچنین نیست؛ ولی بخشی از این مولفه‌ها را می‌توان تمییز داد.

از این منظر یک مولفه فرهنگی سنت ارتدکس روس است و با مسحیت غربی مرتبط نیست. با این وصف هوشمندی داستایفسکی این بود که این مولفه را از آن خود می‌کند و در شخصیت پردازی از آن بهره می‌برد.

این نگاه افراطی به غربی‌ها، بعدها در نگاه داستایفسکی تغییر می‌کند یا خیر؟ او یک ماه قبل از مرگ خود صراحتا از حمله و غارت آسیا حمایت می‌کند. آیا در قبال اروپا، همان نگاه پیشین را نگه می‌دارد یا نگاهش را تغییر می‌دهد؟

 تعدیلی در نگاه به غرب از سوی داستایفسکی صورت نمی‌گیرد. او حتی در رمان آخر خود، یعنی "برادران کارامازف" کاراکتر غرب‌زده‌ی ایوان را سرکوب می‌کند و معتقد است که اندیشه‌ی غربی به یک نوع الحاد می‌انجامد. ترک ایمان ثمره‌ی اندیشه‌های  این کاراکتر است. قاتل در این رمان، یک آدم سرسپرده‌ به غرب است که در نهایت می‌خواهد روسیه را ترک کند.

نظر داستایفسکی حتی در خصوص حمایت از استعمار تزار هم تغییری نمی‌کند. او معتقد است برای اینکه مسیحیت را گسترش دهیم و بخواهیم شرایط را برای ظهور فراهم نماییم، باید سرزمین‌های دیگر را تصرف کنیم تا از این طریق مرکزیت مسیحیت مسکو حفظ شود. به این دلیل از آن اندیشه دفاع می‌کند و مدافع حملات تزار است.

پس حق حیات برای دیگران چه می‌شود؟ آیا برای دیگران حق حیاتی قائل نیست؟

من نمی‌توانم چنین بگویم.

به هر طریق استعمار تزار را در قالبِ حمله به سایر کشورها  و تحت تصرف درآوردن سرزمین‌های آنها می‌پذیرد. آیا این معنای دیگری هم جز سلب حیات می‌تواند داشته باشد؟

چنین نگاهی به ایدئولوژی انتخابی داستایفسکی بازمی‌گردد که به آن پایبندی داشت. ایدئولوژی ناسیونالیستی و سیاسی داستایفسکی چنین نتایجی را به بار می‌آورد. در مجموع بدون شک، این تفکر خطرناک است. از همان اوایل نیز داستایفسکی از این جهت، منتقدان جدی داشت. امروز ما اگر داستایفسکی می‌خوانیم، به دلیل این ایدئولوژی خطرناک نیست؛ بلکه به جهت تاملات فلسفی و مباحث روانشناختی است که او عنوان می‌کند. بدون تردید این وجه از ایده داستایفکسی قابل دفاع نخواهد بود.

آیا می‌توان گفت این روحیه داستایفسکی هنوز در روسیه زنده است و طرفدار دارد؟

من روسیه امروز را نمی‌شناسم؛ به همین جهت نمی‌توانم در مورد این سوال، پاسخی روشن ارائه کنم. با این وصف می‌توانم بگویم که داستایفسکی هنوز زنده است؛ نه تنها در روسیه بلکه در سراسر اروپایی که زمانی با داستایفسکی مخالف بود. این نویسنده با آلمانی‌ها نیز دشمنی داشت. با این وجود امروز یکی از کشورهایی که مطالعات داستایفسکی در آن بسیار جدی تلقی می‌شود همین کشورهای آلمانی‌ زبان است.

از گریزان بودن داستایفسکی از غرب صحبت کردیم. با این وجود او از تفلسف غرب بهره می‌برد. حداقل از دیالکتیکِ سقراطی تاثیرپذیرفته است. بدون شک از آثار سایر فلاسفه و غربی‌ها نیز بهره‌هایی را برد. از طرفی دیگر همانطور که گفته شد، او از غرب گریزان است. این دوگانگی را چگونه تاویل می‌کنید؟

به اعتقاد من این موضوع دوگانگی نیست. داستایفسکی اگر از غرب انتقادی را مطرح می‌کند، این انتقاد به مدرنیته باز می‌گردد. انتقادهای او دامان اندیشه اصالت نفع را می‌گیرد که در اخلاق غربی گسترده بود. او به الحادی انتقاد می‌گیرد که تصور می‌کند از عصر روشنگری آغاز شده است. به همین جهت نسبت به این تفکر الحادی، ابراز نگرانی می‌کند. او به مفهوم و محتوای نهیلیسم روسی حمله می‌کند و مخالف آن می‌شود. البته این صرفا داستایفسکی نیست که با نهیلیسم سر ناسازگاری دارد. نویسندگان دیگر هم چنین زاویه‌ای به خود می‌گیرند. به عنوان نمونه در رمان "پدران و پسران" اثر  "ایوان تورگینف" تبیین شخصیت بازاروف چنین مساله‌ای را در خود می‌گنجاند.

اجازه بدهید به نکته‌ای جالب هم اشاره کنم. داستایفسکی در سال‌های تبعید و زندان از برادر خود درخواست ارسال سه کتاب می‌کند. یک کتاب از هگل، یکی از کانت و دیگری هم قرآن. نکته‌ای که وجود دارد این است که داستایفسکی با اندیشه‌ی غربی هم آشنا بود و وجوهی از اندیشه‌ی غرب را نیز در نظر داشت. دیالوگ‌محوری از این موارد است و نمونه شاخص آن در محاورات سقراطی به چشم می‌خورد. او در رمان‌های خود بر اساس همین دیالکتیک، دست به نوشتار می‌برد.

داستایفسکی در آثارش از رنج جسمانی صحبت می‌کند و از آن به عنوان عاملی یاد می‌کند که می‌تواند آدمی را به خیر برساند. با این وجود از همین رنج جسمانی، انتقاداتی را هم مطرح کرده است. این دوگانگی را چگونه می‌توان تفسیر کرد.

داستایفسکی یک ایده کلی دارد. او رنج را به مثابه دارویی می‌پندارد که برآمده از منش مسیحیت است. از طرفی باید توجه کنیم که داستایفسکی نویسنده‌ی رمان چندصدایی است. درست است که ما شخصیت ایوان را به عنوان کسی می‌بینیم که به شدت، رنج کودکان و افراد محروم را نقد می‌کند. اما این بدان معنا نیست که او منتقد رنج باشد.

در رمان آخر داستایفسکی، این مساله را می‌توان دید که دیمیتری سرانجام ایمان می‌آورد و تصمیم می‌گیرد که رنج بکشد. او مخالف رنج نیست. شاید ایوان به عنوان یک شخص مخالف رنج به نظر برسد. اما در مجموع شخص داستایفسکی چنین نظری ندارد. او تلاش می‌کند که به این افراد که کاراکترهای داستانهای او هستند، پاسخ بدهد که رنج مفهوم بدی نیست.

گفتگو: سیدمسعود آریادوست

انتهای پیام/
ارسال نظر
پیشنهاد امروز