در گفتوگو با یک پژوهشگر فلسفه مطرح شد؛
شوپنهاور؛ فیلسوف تپانچهداری که کتابش خمیر شد/ ماجرای توطئهی هگل، فیشته و شلینگ علیه او چه بود؟ / کسی که خودکشی میکند زندگی را بدون رنج میخواهد!
به تعبیر شوپنهاور، آدمی همچون پاندولی بین رنج و ملال در نوسان است. شوپنهاور معتقد است که تمام رنج ما برآمده از «خواستن» است. ما همواره چیزی را میخواهیم و برای به دست آوردنش متحمل رنج میشویم.
به گزارش خبرنگار ایلنا، ۱۶۱ سال پیش در ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۰ چشم از جهانی فروبست که آدمی را بسان پاندولی در میان رنج و ملالش گرفتار میدید. آرتور شوپنهاور (فیلسوف شهیر آلمانی) کسی بود که هموطنانش او را نشناختند و توسط انگلیسیها به آلمانیها معرفی شد. محسن اکبری (پژوهشگر فلسفه) در این رابطه میگوید: «در زمان حیاتش، اقبال چندانی به او نشد و تنها در چند سال پایان عمر و آن هم از سوی برخی از مجلههای انگلیسیزبان به جامعه فلسفی اروپا و آلمان شناسانده شد.» غالبا این فیلسوف را به عنوان یک متفکر بدبین میشناسند. اما اکبری میگوید: «از شوپنهاور همواره به عنوان فیلسوفی بدبین یاد شده است اما این قضاوت درباره او چندان صحیح به نظر نمیرسد. اگر شوپنهاور پس از تبیین فراگیری شر و گریزناپذیری از رنج و ملال، راه رهایی از آن را مطرح نمیکرد، شاید چنین قضاوتی درباره او صحیح میبود.» وی در مورد جایگاه استیلای آدمی در دستگاه فکری شوپنهاور تصریح میکند: «یگانه راه دائمی که شوپنهاور برای رهایی از فراگیری شر و گریزناپذیری از رنج و ملال مطرح میکند، همان راه عارفان و مرتاضانی است که با رنج خودخواسته، اراده به زیستن را در خودشان انکار میکنند.» در ادامهی این گفتگو از خلقیات ویژه شوپنهاور تا دعوای تاریخی او با هگل را میتوانید بخوانید.
همانطور که میدانیم شوپنهاور همزمان با سه فیلسوف بزرگ دیگر آلمان، هگل، فیشته و شلینگ زندگی میکرد. از چگونگی ارتباط شوپنهاور با آنها بگویید. با توجه به خلقیات خاص این فیلسوف، او چگونه توانست سری در میان سرها داشته باشد؟
شوپنهاور از فیلسوفان مهم و اثرگذار دوره مدرن است. اگر تصمیم بگیریم که تاریخ فلسفه یا دانشنامهای فلسفی تدوین کنیم، وقتی به دوره مدرن و روزگار زرین فلسفه آلمان میرسیم، ناگزیر خواهیم بود که بخشی را به شوپنهاور اختصاص دهیم. شوپنهاور با سه فیلسوفِ سرآمد و مشهور آلمانی معاصر بود: "هگل، فیشته و شلینگ." کاملاً مشخص است که او با این سه فیلسوف از اساس اختلاف نظر دارد. شوپنهاور به علت خلق و خوی شخصی و انتقادات مبناییاش به فعالیت فلسفی در دانشگاه، ترجیح میدهد که بیرون از فضای آکادمیک، به فلسفهورزی بپردازد. هگل، رئیس دپارتمان فلسفه دانشگاه برلین و امپراتور فلسفه اروپا در آن زمان بود. مرجعیت هگل باعث میشد که شوپنهاور تحتالشعاع قرار بگیرد و اقبال چندانی به او نشود. این وضعیت، تقریباً تا پایان عمر شوپنهاور پا برجا بود. وقتی شوپنهاور نخستینبار کتاب اصلیاش، «جهان به مثابه اراده و برابرنهاد» را در جوانی به انتشار رساند، تقریباً هیچ نسخهای از آن به فروش نرفت و ناشر تصمیم گرفت که همه نسخههای آن را به خمیر کاغد تبدیل کند. شوپنهاور بر این عقیده بود که هگل، فیشته و شلینگ علیه او و اندیشههایش توطئهی سکوت کردهاند تا توجه و اقبالی به او نشود.
شوپنهاور معتقد بود که خلف صالح کانت است و آن سه فیلسوف دیگر با مغلقگویی و فریبکاری، آموزههای کانت را به ابتذال و انحراف کشاندهاند. اگر به سه دیباچهای که شوپنهاور برای ویراستهای سهگانه کتاب اصلیاش به نگارش درآورده است، با دقت بنگریم، کاملاً هویدا است که او در دیباچهی ویراست نخست قدری از فیلسوفان معاصر خود با احترام یاد میکند. این احترام بهرغم انتقاد مبنایی او به آنها است. در دیباچه ویراست دوم، او قدری تندتر و در دیباچه ویراست سوم، با تندی و صراحت تمام به آنها پرخاش میکند.
ضمن چنین سرخوردگیهایی، آیا او توانست بر فیلسوفان و مشاهیر پس از خود اثرگذار باشد یا خیر؟
تأثیر شوپنهاور بر مشاهیر، عمدتاً پس از مرگ او است. هم واگنر و هم نیچه، شیفتهی شوپنهاور بودند. حتی نیچه کتابی با عنوان «شوپنهاور به مثابه آموزگار» را به نگارش درآورد. دستکم میتوان گفت که نیچه در دوره نخست از تفکر فلسفیاش، متأثر از شوپنهاور است. برخی از پژوهشگران، حتی از هنرمندان و رماننویسان سرشناسی نام میبرند که به نحوی از شوپنهاور متأثرند. شاید بتوان گفت که تأثیر شوپنهاور بر هنرمندان، بیش از تأثیر او بر فیلسوفان بوده است. با اینحال، به نظر میرسد که تأثیر شوپنهاور حتی فراتر از قلمرو فلسفه و هنر باشد. برخی از پژوهشگران بر این باورند که حتی فروید و داروین نیز از شوپنهاور اثر پذیرفتهاند. عمدتاً آنهایی که از شوپنهاور متأثرند، بیش از او معروف و سرشناساند.
فلسفهورزی این فیلسوف را چگونه میبینید؟ آیا با این همه اثرگذاری، نوع فلسفهورزی او از بنیانهای خاصی برخوردار است؟ شوپنهاور در این زمینه آیا نوآوری خاصی هم دارد؟
فلسفه شوپنهاور در واقع دو بخش دارد: شناختشناسی فنومنال و هستیشناسی نومنال. این موضوع را متذکر شوم که در فلسفه آلمانی، دستکم از کانت تا نیچه، شاید چندان نتوان شناختشناسی و هستیشناسی را از یکدیگر تفکیک کرد؛ زیرا هستی از یک حیث، فنومنال و از یک حیث، نومنال است. شوپنهاور در شناختشناسی بهشدت از کانت متأثر است و در واقع، اندیشههای کانتی را تکرار، نقد و متناسب به فلسفهاش بازسازی میکند. اصول شناختشناسی شوپنهاور، کاملاً کانتی است. نوآوری شوپنهاور بیشتر در هستیشناسی نومنال و در متافیزیکِ اراده است. در اینجا است که شوپنهاور، با پرداختن به شیء در خود، فاصله خود را با کانت و دیگر فیلسوفان آلمانی به بروز میرساند. شوپنهاور تصریح میکند که ما "نمیدانیم" و "نمیتوانیم بدانیم" که شیء در جهان و جنبه نومنال جهان چیست و اینکه من آن را «اراده» مینامم صرفاً به این دلیل است که اراده انسانی، تامترین و بالاترین تجلی و بروز آن است. البته شوپنهاور از برخی ویژگیهای شیء در خود نیز سخن میگوید و بر آنها تأکید میکند. برای نمونه، اینکه شیء در خود، شر و ناآگاه است. به باور شوپنهاور، هر آنچه میشناسیم و حتی خود ما، بروز و تجلی همان شیء در خودی است که شوپنهاور از آن به عنوان اراده یاد میکند. در بسیاری از آثار مقدماتی درباره شوپنهاور، از این نکته مهم غفلت شده که شیء در خود شوپنهاوری، چیزی فراتر از اراده است.
برخلاف جریان غالب فلسفه که همواره بر اولویت آگاهی بر اراده تأکید کرده است، شوپنهاور بر اولویت اراده بر آگاهی تأکید میکند و بنیانهای نظری آن را پی میافکند. شوپنهاور حتی بر این باور است که آگاهی نیز بازنمودی از ناآگاهی است.
فیلسوفان در تلاشاند که کل یا بخشی از واقعیت را تبیین کنند. شوپنهاور نیز به عنوان فیلسوف، در پی تبیین واقعیت است. او متافیزیکپرداز است و حتی اگر فعالیت فکری یک فیلسوف در دوره مدرن صراحتاً متافیزیک خوانده نشود، ممکن است که عملاً به متافیزیکی منتهی شود که با مقتضیات دوره مدرن و نقدهای کانت بر متافیزیک نظری متناسب است. آنچه شوپنهاور از خود برای ما به یادگار گذاشت، متافیزیکِ اراده و برابرنهاد است. متافیزیک اراده و برابرنهاد پروژه اصلی شوپنهاور در تمام زیستدوره فلسفی او است. ترجیح من این است که به ازای واژه آلمانی Vorstellung، واژه «برابرنهاد» را بنهم و از این واژه، هر آن چیزی را اراده کنم که در برابر سوژه شناسا نهاده میشود. بدینسان، بنیان سابجکتیویستی دوره مدرن نیز در این ترجمه دقیقاً بازتاب خواهد یافت. اراده و برابرنهاد، دقیقاً به دو بخش یا دو ساحت متافیزیک شوپنهاور اشاره میکند: ساحت نومنال و ساحت فنومنال جهان. شوپنهاور با پی افکندن متافیزیک اراده و برابرنهاد، امکان تبیینی منسجم و خردپسند از واقعیت شر، رنج و ملال را برای ما به ارمغان میآورد.
نام شوپنهاور که میآید، ناخواسته بدبینی و بداندیشی نیز در ذهن تداعی میشود. علت چیست؟ آیا او واقعاً فیلسوفی بدبین است یا برداشتها از او اینگونهاند؟
از شوپنهاور همواره به عنوان فیلسوفی بدبین یاد شده است. اما این قضاوت درباره او چندان صحیح به نظر نمیرسد. اگر شوپنهاور پس از تبیین فراگیری شر و گریزناپذیری از رنج و ملال، راه رهایی از آن را مطرح نمیکرد، شاید چنین قضاوتی درباره او صحیح میبود. این در حالی است که شوپنهاور از تعمق زیباییشناسانه و اخلاق شفقت به عنوان دو راه رهایی موقت و از ریاضتپیشگی به عنوان تنها راه رهایی دائم از فراگیری شر و گریزناپذیری از رنج و ملال یاد میکند و به تشریح آنها میپردازد.
در ژرفاندیشی زیباییشناسانه، شخص ژرفاندیش از جهان فنومنال که تحت سیطره اصل دلیل کافی یا اصل تفرد است، رها میشود و با شهود مُثل افلاطونی، از رنج و ملالی که پیآمد اصل تفرد است، رها میشود. در اخلاق شفقت نیز شخص شفیق به این شناخت نائل میشود که ذات در خودِ همه پدیدارهای جهان فنومنال یکی است و رنج و ملال دیگری به واقع رنج و ملال خود او است. چنین شناختی به شفقت و همدلی با دیگران در راستای بهزیستی آنان میانجامد و آدمی را از تنگنای جهانی که تحت سیطره اصل تفرد است، رها میسازد. اما یگانه راه دائمی که شوپنهاور برای رهایی از فراگیری شر و گریزناپذیری از رنج و ملال مطرح میکند، همان راه عارفان و مرتاضانی است که با رنج خودخواسته، اراده به زیستن را در خودشان انکار میکنند. شوپنهاور بر این باور است که هر رنجی برآمده از خواستن است و وقتی خواستن در ما فرونشیند، رنجِ نداشتن و ملالِ داشتن نیز فروخواهد نشست. از دیدگاه شوپنهاور، نخستین گام در انکار اراده به زیستن، سرکوب غریزه جنسی است.
بر این اساس باید گفت که رنج از نظر شوپنهاور شر محض نیست. آیا اینطور است؟
رنج از دیدگاه شوپنهاور پالاینده است. شوپنهاور معتقد است که مرتاضان خودشان به استقبال رنج میروند تا با آن پالایش و آرامش مطلوب نائل شوند. کسانی که خودشان به استقبال رنج نمیروند، طبیعت رنج را به آنها تحمیل میکند و اگر رنج از زندگی انسانها حذف شود، آنها به موجوداتی سفیه و سبکسر تبدیل میشوند. به باور من، مفهوم ملال در اندیشه شوپنهاور نیز گونهای از رنج است و ما رنج به معنای اعم آن را میتوانیم به رنج پویا و رنج ایستا تقسیم کنیم. ما هنگامی به ملال یا رنج ایستا دچار میشویم که پس از تحمل رنج پویا در راستای نیل به آنچه خواستهایم، به خواسته خود نائل و سپس از آن ملول شویم. به تعبیر شوپنهاور، آدمی همچون پاندولی بین رنج و ملال در نوسان است. شوپنهاور معتقد است که تمام رنج ما برآمده از «خواستن» است. ما همواره چیزی را میخواهیم و برای به دست آوردنش متحمل رنج میشویم. پس از به دست آوردن خواسته خود، دچار ملال داشتن میشویم و برای رهایی از این ملال، چیز دیگری را میخواهیم و به رنجی دیگر دچار میشویم. این چرخه همچنان ادامه خواهد داشت؛ مگر آنکه خواستن را در خود خاموش کنیم.
او فیلسوفی است که زندگی را سراسر رنج میبیند. اما با این وصف در فلسفهی او تلاشی با نام خودکشی، فاقد جایگاه است. از نظر شوپنهاور چرا باید زندگیِ سراسر رنج را ادامه داد؟
بنیانهای فلسفی شوپنهاور در متافیزیکِ اراده و برابرنهاد به این فیسوف امکان میدهد که رنج و ملال زیستن را به نحوی منسجم و خردپسند تبیین کند. این تبیین میتواند تسلابخش باشد؛ زیرا مواجهه مستقیم با واقعیت و پذیرش آن به همان اندازه که ممکن است در مواقعی موحش باشد، در مواقعی تسلابخش خواهد بود. شوپنهاور به عنوان یک فیلسوف تلاش میکند که واقعیت را صادقانه و از دیدگاه فلسفی خود تبیین کند. او بر آن است که واقعیت را آنگونه که هست باید تبیین کرد؛ نه آنگونه که خوشایند ما است.
شوپنهاور با خودکشی مخالف است؛ زیرا معتقد است که با خودکشی نهتنها اراده به زیستن انکار نمیشود، بلکه خودکشی تأیید اراده به زیستن است. کسی که خودکشی میکند، دلبسته زندگی است و زندگی را بدون رنجی میخواهد که به آن دچار شده است. خودکشی راه رهایی از رنج نیست و کسی که خودکشی میکند، در زندگی پدیداری دیگر همچنان رنج خواهد کشید.
به نظر شما با اینکه او زنان را به میمونهای مقدس بنارس تشبیه میکند، آیا میتواند از اخلاق و کرامت انسانی سخن بگوید؟
هر یک از آثار فرعی شوپنهاور موضوع خاصی دارد؛ بهویژه، هر مقاله در مجموعه مقالات او با عنوان «پاررگا و پارالیپومنا». مضمون این آثار و مقالهها هنگامی دقیقاً و بهدرستی فهمیده میشود که در نسبت مستقیم با مبانی متافیزیک اراده و برابرنهاد خوانده شوند. در واقع، تمام آراء و اندیشههای شوپنهاور درباره موضوعات مختلف، به نوعی از نتایج و تبعات متافیزیک اراده و برابرنهاد در اثر اصلی او است. بیتوجهی به این امر ما را در مواجهه با آراء و اندیشههای شوپنهاور درباره موضوعات مختلف به سطحینگری و ارزیابیهای شتابزده دچار میکند. برای نمونه، یکی از مقالههای شوپنهاور در پاررگا و پارالیپومنا درباره زنان است که ممکن است تا تصویری زنستیز از او در ذهن مخاطب ایجاد کند. چهبسا بتوان برای بسیاری از آراء و اندیشههای شوپنهاور، خاستگاهی روانکاوانه در نظر گرفت و برای نمونه، رویکرد او به زنان را بازتابی از تجربه بد در ارتباط با زنان و بهویژه در ارتباط با مادرش تلقی کرد. اما چنین مواجههای با آراء و اندیشههای شوپنهاور به کژفهمی و دوری از فهم عمیق آراء و اندیشههای او دامن میزند. گذشته از اینکه آراء و اندیشههای او درباره هر موضوعی و بهویژه درباره زنان صحیح و منصفانه باشد یا خیر، نباید فراموش کرد که هر آنچه از او میخوانیم باید در نسبت مستقیم با مبانی متافیزیکی او فهمیده شود. حتی اثر او درباره «بینایی و رنگ» نیز نسبت مستقیمی با متافیزیک اراده و برابرنهاد دارد؛ ولو اینکه هنگام انتشار این اثر، کتاب اصلی او هنوز نگارش و انتشار نیافته بود.
تمایل دارید از خلقیات خاص او سخن بگویید؟ ظاهراً او تنها فیلسوفی است که در خانهاش اسلحه داشت.
پیش از هر سخنی در این مورد، باید بگویم که بیشک هر فیلسوفی مانند هر انسان دیگری در روش و منش خود از عوامل روانی و اجتماعی متأثر است. اما به نحو آرمانی، فیلسوف تلاش میکند که بسیاری از این عوامل اثرگذار را در حد امکان برای خود، آگاهانه و تحلیل کند. در مورد فیلسوفان چندان نمیتوانیم مطمئن باشیم که تأثیر عوامل بیرونی و درونی بر آنها کاملاً ناآگاهانه بوده است.
شوپنهاور در دوران جوانی جذب جنبشهای رمانتیک میشود. همچنین، او از رهگذر برخی آثار شرقشناسانه که در آن زمان رایج شده بود، با باورها و اندیشههای شرق دور آشنا میشود. شوپنهاور با مطالعات گستردهای که داشت، مجذوب برخی از باورها و اندیشههای هندی و بهویژه، مجذوب آیین بودا و آرمانهای بودائی میشد. او در موارد بسیاری برای تأیید آراء و اندیشههای خود از واژهها و اصطلاحات شرقی استفاده میکند و به این دلیل است که از او به عنوان فیلسوفی یاد میشود که شرق و غرب را به یکدیگر پیوند میدهد.
شوپنهاور در ابتدا دانشجوی پزشکی بود و سپس تصمیم میگیرد که به فلسفه تغییر رشته دهد. در همان آغاز فلسفهآموزی به پیشنهاد یکی از استادانش به مطالعه کانت و افلاطون روی میآورد. در واقع، شوپنهاور بیشترین اثر را از کانت و افلاطون و سپس از آموزههای مسیحی و بودائی میپذیرد. دامنه اطلاعات و مطالعات شوپنهاور در فلسفه، هنر و ادبیات بسیار گسترده بود و به هفت زبان تسلط داشت. شوپنهاور در نوجوانی پدرش را از دست میدهد و با بیمهری مادرش روبهرو میشود. او حتی مادرش را در خودکشی پدرش مقصر میدانست. شوپنهاور تقریباً در تمام عمر تنها زندگی کرد و حتی دوستی عمیق و روابط پایداری نداشت. حتی دوستی و همکاری او با گوته نیز چندان دوام نیاورد. گویا شوپنهاور در مقطعی از عمرش به نحوی با افسردگی شدید درگیر بود که قادر به انجام هیچ فعالیتی نبود. حتی برخی از رفتارهای او به علائم شیزوفرنی شباهت داشت که یکی از آنها، هراس او از به قتل رسیدنش بود. او ترجیح میداد که برای کوتاه کردن مو به آرایشگاه نرود تا مبادا به دست آرایشگرش کشته شود یا شبها تپانچهای را زیر بالشت خود پنهان کند تا از آسیب مهاجمی ناشناس پیشگیری کند. تنها همدم شوپنهاور سگی بود که آن را «آتما» نامیده بود.
شوپنهاور تأکید داشت که هگل، فیشته و شلینگ علیه او توطئه سکوت کردهاند تا او را به انزوا بکشانند. با اینحال، شاید شوپنهاور بهراستی در حصر سکوت قرار داشت. شوپنهاور با دانشگاه و تحصیل فلسفه در دانشگاه موافق نبود؛ زیرا اعتقاد داشت که در دانشگاه با فلسفه معیشت میشود و خواهناخواه مصالح اشخاص یا نهادهایی باید در نظر گرفته شود که با آزاداندیشی و روح فلسفهورزی منافات دارد. از دیدگاه او، آدمی در دانشگاه به نوعی بردگی و اسارت فکری دچار میشود. از اینرو، بهرغم آنکه نام او همواره در لیست استادان دانشگاه برلین بود، بهجز یک دوره که با آن هم با ناکامی مواجه شد، فلسفه دانشگاهی و تدریس در دانشگاه را رها کرد. شوپنهاور به میراث پدریاش همچون گنجینهای مقدس مینگریست که به او امکان میداد تا آزادانه بیندیشد و آزادانه زندگی کند. به هر حال، در زمان حیات او، اقبال چندانی به او نشد و تنها در چند سال پایان عمرش و آن هم از سوی برخی از مجلههای انگلیسیزبان به جامعه فلسفی اروپا و آلمان شناسانده شد.
با توجه به زبان و نوشتار آلمانی این فیلسوف، به نظر شما فهم این فیلسوف آلمانی در ایران بهخوبی اتفاق افتاده است یا خیر؟ همانطور که میدانیم اکثر آثار شوپنهاور که به فارسی ترجمه شدهاند، از زبان انگلیسی است و نه از زبان آلمانی.
نسبت به ۱۰ سال گذشته و ماقبل آن که حتی نمیتوانستیم به پنج کتاب ترجمهشده از شوپنهاور یا درباره او دسترسی داشته باشیم، در چند سال اخیر افزون بر نگارش پایاننامهها و مقالههایی درباره آراء و اندیشههای شوپنهاور، تعداد متنابهی کتاب از شوپنهاور یا درباره او به فارسی ترجمه شدهاند. به نظر میرسد که در ایران از ۱۰ سال گذشته تا امروز، اقبال و علاقه به فلسفه شوپنهاور فزاینده بوده است. متأسفانه اغلب آثاری که از شوپنهاور به زبان فارسی ترجمه شدهاند، ترجمهای از ترجمه انگلیسی این آثارند. همچنین اکثر آثاری که درباره شوپنهاور ترجمه شدهاند، ترجمه آثار پژوهشگران انگلیسیزباناند. بنابراین، مخاطب فارسیزبان، همواره باواسطه و از مجرای جهانبینی و ذهن انگلیسی با شوپنهاور مواجه شده است. در نتیجه، احتمال میرود که رویکرد ما به شوپنهاور چندان دقیق نباشد. با هربار ترجمه یک متن ممکن است که بخشی از آن محتوا و مضمون آن ریزش کند. افزون بر این ریزش معنایی در ترجمههای انگلیسی از آثار شوپنهاور، در مقایسهای که به منظور ترجمه کتاب اصلی شوپنهاور از زبان آلمانی انجام دادم، متوجه شدم که زبان انگلیسی امکانات زبان آلمانی را ندارد و حتی برخی از عبارات یا جملات در ترجمههای انگلیسی به اشتباه از متن آلمانی ترجمه شدهاند. اندیشههای شوپنهاور برای جهان امروز ما بسی میتوانند الهامبخش و تسلابخش باشند؛ مشروط به اینکه از فضای زرد فلسفی فاصله بگیریم و اندیشههای او در تمامیت آن و در نسبت مستقیم با مبانی متافیزیکیاش بفهمیم.
گفتگو: سیدمسعود آریادوست