نگاهی گذرا به کتاب "از چیزی نمیترسیدم"؛
قهرمانان نمیمیرند
این مبارز کوچک خیلی زود پایش به میدانی وسیعتر بازمیشود، در تظاهرات کرمانیها شرکت و از مسجد جامع شهر دفاع میکند. قاسم سلیمانی همان روز اولین شهدا را جلوی چشمانش بر روی زمین میبیند: لحظاتی بعد سه نفر بر زمین افتادند: شهید دادبین و نامجو که در دم شهید شدند…
به گزارش خبرنگار ایلنا، کتاب از چیزی که نمیترسیدم نه یک خاطرهی کامل که گذر بسیار کوتاهیست به دوران کودکی و نوجوانی مهمترین فرماندهی نظامی ایران در چهل سال اخیر. مردی که رئیس جمهور بزرگترین کشور جهان او را قدرتمندترین دشمن خود میدانست و مدتها برای از سر راه برداشتناش - نه به تنهایی که با کمک چندین قوای سیاسی و نظامی از کشورهای مختلف - نقشه میکشد تا سرانجام لحظهای برسد و دستهایش را به هم بساید و خاطرهاش را آسوده فرض کند که توانسته قاسم سیلمانی را از سر راه بردارد.
قاسم سلیمانی یک روستازادهی نترس است که از کودکی با سختی و گرسنگی مانوس بوده، اگر آبگوشتی بوده و برنجی دیگران نیز باید در آن شریک میشدند تا سهمشان کمترینش باشد و اگر پِست یا گوره ماستی حکم جشن برای قاسم و خواهر و برادرانش را داشته تا شکمی ازعزا درآورند.
در توصیف دهسالگیاش مینویسد: "آرام آرام در سرمای شدید زمستانی با حالت نیمه برهنهای بزرگ شدیدم. از همان ابتدای کودکی حالتی از نترسی داشتم." نباید از نظر دور داشت که قاسم سلیمانی این سطور را در دورانی مینویسد که نام و شهرتش بر سراسر دنیای غرب و شرق سایه افکنده و طبیعیست که بسیاری از سیاستمداران و فرماندهان بزرگ در چنین موقعیتی در یادآوری گذشته تا حد زیادی احتیاط به خرج میدهند، امروزشان بر گذشته سایه میاندازد پس آن را آنطور که بخواهند و مناسب شانِ روز آنها باشد، توصیف میکنند اما قاسم سلیمانی؛ کودک و نوجوانی را روایت کرده که از آینده هیچ چشماندازی جز یک انسان مذهبی ساده و زحمتکش پیش نظر ندارد و از گذشته نیز فقط گرسنگی، سرما و شجاعتش را به یاد میآورد. به یاد بیاورید این جملات بسیار تاثیرگذار را: "مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سوال کرد: چه کار داری؟ با صدای زاری گفتم: آقا، کارگر نمیخوای؟ آنقدر زار بودم که خودم هم گریهام گرفت. چهرهی مرد عوض شد. گفت: بیا بالا."
داستان زندگی قاسم سلیمانی خیلی زود با مبارزه گره میخورد. او اصول این مبارزه را از گود پهلوانان میآموزد و اخلاقش را از مسجد و جلسات قرآن و تفسیر آن: "با دوستم فتحعلی که اهل جواران بود و علی یزدان پناه، تصمیم به مقابله و خرابکاری گرفتیم. شب که همه مشغول تماشای اجرای برنامهها در محل گاردن پارتی بودند، ۱۵۰ کرمک چرخ و موتور را کشیدیم و همه را پنچر نمودیم و بیسر و صدا فرار کردیم. در نوجوانی این نوع مبارزه با فساد را با افتخار انجام میدادیم."
به یاد بیاوریم که قاسم سلیمانی و دوستان مبارزش در این دوران تنها ده سال سن دارند، بچههایی که باید برای دیدن جشنهای گاردن پارتی و دیدن رقاصهها و خوانندهها خود را به خیابان صمصام رسانده و به هر ضرب و زوری به داخل خیمه بکشانند، در میانهی صدها ماشین و موتور به قصد مبارزه با غولی به نام فساد دربار مشغول خرابکاری میشوند. همین کودک دهساله تصورش از ساواک را چند خط پایینتر اینطور مطرح میکند: "فقط از زبان حاج محمد بارها اسم ساواک و خوف از ساواک را شنیده و حس میکردم. اما از هیچ نمیترسیدم."
قاسم سلیمانی حال برای خودش مبارزی شده و هماورد طلب میکند. او با همین سن کم، وقتی گرفتار نیروهای شهربانی میشود، بهجای گریه و زاری، ضرباتی که بر پیکر نحیفش روانه میشود را به خاطر میسپرد تا سالها بعد آنها را اینطور توصیف کند: "من در محاصره آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقایبل بیان میگفتند تو شبها میروی دیوارنویسی میکنی. آنقدر مرا زدند که بیحال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و چنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد."
این مبارز کوچک خیلی زود پایش به میدانی وسیعتر بازمیشود، در تظاهرات کرمانیها شرکت و از مسجد جامع شهر دفاع میکند. قاسم سلیمانی همان روز اولین شهدا را جلوی چشمانش بر روی زمین میبیند: "لحظاتی بعد سه نفر بر زمین افتادند: شهید دادبین و نامجو که در دم شهید شدند…"
اما داستان درست باید جایی که شروع شود، پایان مییابد. از این تجربهی شگفت به بعد سلیمانی چیزی ثبت نمیکند. از این پس او را باید در گوشه گوشهی شهر کرمان، خوزستان، کردستان، سیستان و بلوچستان، هرمزگان و پس از آن در عملیات فتحالمبین، رمضان، والفجر هشت، کربلای چهار، کربلای پنج، بستان، طریق القدس… و کوچه پسکوچههای عراق و لبنان و سوریه سراغ گرفت. شاید او قلم را به دست مخاطبان خاطرهنوشت خود سپرده تا از این پس را آنها روایت کنند.
یادش گرامی و راهش پاینده باد.