مائده مرتضوی:
از جهانهای واقعی میترسم
مرتضوی میگوید: هر اثر تالیفی معاصر به مثابه یک تکه آینه است که میتوان بخشی از مشکلات، مسائل سیاسی و اجتماعی و دغدغههای یک نسل را در آن بازه زمانی مشاهده کرد. اگر یک ملت این کارکرد را درک کند قطعا کتابخوان خواهد شد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، مائده مرتضوی نویسنده و مترجم است. نخستین اثر مستقل او مجموعه داستان« مرگ رنگ» نام داشت که در سال ۹۶ روانه بازار نشر شد. او پس انتشار نخستین تالیفش، تا همین امسال با انتشار رمان «سه سکانس از پاییز» و ترجمه آثاری چون«صورت حساب» و «راز آن اتاق» روزهای پرکاری را پشت سر گذاشته است. این روزها جدیدترین رمان او با عنوان«کابوسهای درخت پرتقال» از سوی نشر چشمه منتشر شده و به همین مناسبت به گفتگو با او نشستیم.
مواجهه با جهان شخصی نویسندگان همواره برای مخاطب یا حتی نو نویسندگانی که درصدد آموختن هستند، جذاب بوده است. مسیر مائدنه مرتضوی چطور به ادبیات داستانی رسید؟
شاید بیشتر نویسندگان وقتی از کودکی خود حرف میزنند بگویند از همان اوان کودکی و نوجوانی دستی بر نوشتن داشتند اما درباره من این قضیه کمی فرق میکند من از ده سالگی یک کتابخوان بودم تا یک دستبه قلم. عطش زیادی برای خواندن داشتم و حتی به روزنامهپارههای زیر سبزیهایی که مادرم میخرید هم رحم نمیکردم. همهچیز را میخواندم تا اینکه پی بردم بعضی نوشتهها صرفا گزارش وقایع روزمرهاند و برخی یک ماجرای جذاب را روایت میکنند. از همان سن کم فرق خبر و داستان و گزارش و دلنوشته و شعر و ... فهمیدم چون خیلی میخواندم.
شاید بیراه نباشد اگر بگوییم که خزینهی خیال و فکری مولف را خواندههای او شکل میدهد. نوجوانی شما به خواندن چه ژانری و آثاری گذشت؟
من از کودکی و نوجوانی عاشق رمانهای علمیتخیلی و ژانر بودم. عاشق ماجراجوییهای هاکلبریفین و رمانهایی مثل باخانمان و بیخانمان که پر از شخصیت و کاراکتر و پرسوناژ بودند. ژول ورن، مارک تواین، لوییس کارول، انید بلایتون و آیزاک آسیموف، چارلز دیکنز و ویکتور هوگو اولین نویسندههایی بودند که من شناختم و از آنها خواندم و لذت بردم. از بیستسالگی که شروع به نوشتن داستان کردم تمام آن چیزهایی که در کودکی و نوجوانی خوانده بودم به کمکم آمدند و شخصیت نوشتاری من را شکل دادهاند؛ نویسندهای که دوست دارد واقعیتِ موجود را مختل کند. چون همیشه خودم از داستانهای پرکاراکتر خوشم میآمد، تعداد شخصیتهایم به نسبت حجم چیزهایی که مینوشتم زیاد بود و چون عاشق ژول ورن و آسیموف بودم همیشه چیزی فراواقعی در داستانهایم وجود داشت. اتفاق، حادثه یا چیزی که رخ دادنش با قواعد جهان واقعی ما جور درنمیآمد.
امروز یک بحث مهم در میان ناقدین آثار داستانی وجود دارد و آن مسالهی مخاطب شناسی است. شما چطور میتوانید برآوردی از ذائقهی مخاطب داشته باشید.
برای بحث ذائقهشناسی اول از همه باید سراغ ذائقهی نویسندگان رفت. هر نویسندهای معمولا – اینطور که من شنیدهام- از چیزهایی مینویسد که دوست دارد بخواند. من به عنوان نویسنده جهانی را متصور میشوم که دوست دارم در داستانهایی که میخوانم، ببینم. دوست دارم شخصیتهایم ویژگیهای غیرمعمول داشته باشند و همیشه نخی از تخیل در داستانها و رمانهایم هست که واقعیت را مانند بادکنکی از روی زمین میپراند. اما اینکه بخواهم برای سلیقهی مخاطب امروز مانیفست صادر کنم و بگویم چون من یک نویسندهی قصهگو هستم همه به دنبال خواندن رمانهای قصهگو و جریانمحورند هم درست نیست. سلیقهی مخاطب امروز ما را متاسفانه آثار تالیفی ما تعیین نمیکند.
اصولا جریان ادبی معاصر ما جریانی واحد نیست که بتواند ایجاد سلیقه کند. انجمنهای ادبی مختلفی در شهرها و استانها وجود دارد که هر کدام ساز خودشان را میزنند. یکی از اصول داستانگویی گلشیری دفاع میکند، یکی سنگ جمالزاده را به سینه میزند و یکی برای صادق هدایت سینه چاک میدهد و همه غافلاند که همهی اینها ادبیات هستند و نباید بر سر برتری کسی یا گروهی جنگید.
امروز برخی معتقدند رشد کمی نویسندگان حوره ادبیات داستانی نوعی اشفته بازار پدید آورده که هرکسی میتواند یکبار هم که شده شانس نویسنده شدنش را بیازماید.نظر شما در بتب این تکثر کمی چیست؟
با این وجود تعداد نویسندگان معاصر ما نسبت به دهههای قبل افزایش شگرفی داشته که خبر بسیار خوبی است. اینکه در هر سال صدها رمان و مجموعهداستان چاپ میشود اتفاقا برای ادبیات معاصر خبر خوبی است. مشکل اینجاست که اینهمه اثر تالیفی چرا تبدیل به یک جریان نمیشود. مثلا خیلی سخت است که بیایی و به عنوان روزنامهنگار گزارشی تهیه کنی از ده رمانی که مثلا در سال 98 به مسائل عاطفی یا حقوقی زنان پرداختهاند یا فهرستی از بیست رمانی که به ادبیات جنگ تعلق دارند، تهیه کنی. اینقدر حجم موضوعات و دغدغههای آثاری که تولید میشود زیاد است که تهیه چنین فهرستهایی بسیار مشکل و اغلب غیرممکن است. چون تلورانس خط فکری نویسندگان ما بسیار زیاد است و به ازای هر نویسنده خط فکر، دغدغه و ... وجود دارد. بسیاری از این خطوط فکری به بلوغ لازم نرسیدهاند که دلیل اصلیاش فقدان تحقیق و مطالعه در نگارش اثر است. پشتِ هر اثر باارزش تالیفی که خواندهام کوهی از مطالعه و تجربه زیسته و تحقیق بوده.
واقعیت این است که رمان فارسی اغلب در برابر غولهای ادبی جهان قرار دارد. شاید این مقایسه منصفانه نباشد اما برای کتابخوانان اغلب این الگوهای بزرگ وجود دارد. شما ترجمه را رقیب رمان فارسی میدانید؟ مخصوصا با این حجم ار آثار ترجمه شده. بحث دیگری که میشود در خصوص ذائقه مخاطب عنوان کرد؛ طرز مقایسه است. مخاطب امروز ادبیات آثار تالیفی معاصر را با شاهکارهای ادبی مقایسه میکند و با خودش میگوید داستایفسکی از فلانی بهتر مینویسد پس چرا باید وقتم را برای خواندن یک رمان ایرانی تلف کنم. دلیل این وضعیت تعریف نشدن رمان است. رمان باید به عنوان یک راهنما و آینه برای یک ملت تعریف شود. هر اثر تالیفی معاصر به مثابه یک تکه آینه است که میتوان بخشی از مشکلات، مسائل سیاسی و اجتماعی و دغدغههای یک نسل را در آن بازه زمانی مشاهده کرد. اگر یک ملت این کارکرد را درک کند قطعا کتابخوان خواهد شد. اینکه کتابهای ترجمه بازار کتاب را قبضه کرده چندان هم بد نیست. چون موج فکری ایجاد میکند منِ نویسندهی دههشصتی وقتی میبینم بازار ایران را کتابهای نویسندهی فلان کشور اروپایی پر کرده کنجکاو خواندن آن میشوم و بالطبع روی نوشتنم اثر مثبت میگذارد. خواندن شاهکارهای معاصر جهان یکی از راههای خوب نوشتن است. همیشه از خواندن آثار نویسندگان روز دنیا استقبال کردهام چون دلم میخواهد بدانم دغدغهی ادبی جهان امروز چیست.
با توجه به اینکه رمان«کابوسهای درخت پرتقال» اخیرا منتشر شده و شاید هنوز بتوان آن را تازه نامید، از نظر شما جهان این رمان چگونه جهانی است؟
جهان رمان «کابوسهای درخت پرتقال» جهان فکری خود من است. جهانی که تخیل و واقعیت روی یک الاکلنگ نشستهاند و در هر فصل و هر جمله صندلی یکی سنگین میشود و آن سمت الاکلنگ روی هوا میماند. من از جهانهایی که خیلی واقعیاند میترسم. واقعیت با درجه خلوص بالا خیلی ترسناک است. باید چیزی به آن اضافه کنی که زهرش را بگیرد. تلخیاش را بگیرد و آنوقت بهتر میشود به آن نگاه کرد. به نظر من کار ادبیات و کار نویسنده همین است. باید واقعیت را یکجوری به خوردمان بدهد که قابل هضم باشد و چیزی که مخاطب بتواند هضمش کند طبعا در فکر و جسم و روحش تاثیرگذار خواهد بود.
از نویسندهی بزرگی شنیدم که میگفت باید هزاران صفحه بخوانی تا بتوانی صد صفحه درست و درمان بنویسی. در طول این سالها به این نتیجه رسیدهام. به واسطه کار خبر و روزنامه در اکثر شاخهها کتاب خواندهام، تحقیق کردهام، مقاله و گزارش نوشتهام و تمام این اطلاعات پایه همیشه به یاریام آمدهاند. یک نویسنده حتما باید در زمینههای هنر و فلسفه مطالعه کند. نویسنده باید تاریخ معاصرش را از حفظ باشد. باید قادر باشد حوادث معمول اجتماعی ملتش را تحلیل کند تا بتواند قله آرزوهایش را فتح کند یعنی صدای ملتش شود. یک نویسنده تمام چیزهایی است که خوانده است و بدون خواندن نمیتواند مدعی انتقال اندیشه بود. همینجاست که باز اهمیت خواندن شاهکارهای ادبی جهان و کتابهای بینارشتهای مشخص میشود.