داستان سریعالقلم، سپهری، صالح علا و حشره خونخوار
ای کاش دکتر برای ما گولاخهای زمخت هم که نهایت زیباییای که در روز میبینیم، بیلبورد تبلیغ خمیردندان حین فشردهشدن در اتوبوس است، هم چند ویژگی یا راهحل ذکر میکردند که ما هم بتوانیم با زیباییها زندگی کنیم.
به گزارش ایلنا، روزنامه شهروند نوشت: صبح دلانگیز بیستوچهارم آبان ١٣٩٥ را درحالی شروع میکنیم که اساتید و نخبگان مملکت هم ظاهرا بیخیال شدهاند و به ارایه راهکار برای داشتن زندگیای زیبا، پوستی لطیف و اندام مناسب روی آوردهاند. دکتر سریع القلم نایبرئیس مرکز پژوهشهای علمی و مطالعات استراتژیک خاورمیانه و استاد تمام علوم سیاسی دانشگاه شهید بهشتی ٣٠ ویژگی «افرادی که با زیباییها زندگی میکنند» را لیست کردهاند.
بعضی از ویژگیهای افرادی که با زیباییها زندگی میکنند، از نگاه تیزبین دکتر سریعالقلم افرادی این موارد هستند:- مرتب به قلب خود سر میزنند. - از چیدهشدن مرتب میوهها درمغازه لذت میبرند. - با گلها صحبت میکنند. - بدون آنکه شبنم از هم بشکافد، آن را برمیدارد.- مبهوت راهرفتن آرام حشره بسیار کوچک روی دست خود هستند... انصافا من هرچقدر فکر میکنم، میبینم این ویژگیها غیر از محمد صالحعلا در انسانهای دیگر به سختی میتواند جمع شود! ای کاش دکتر برای ما گولاخهای زمخت هم که نهایت زیباییای که در روز میبینیم، بیلبورد تبلیغ خمیردندان حین فشردهشدن در اتوبوس است، هم چند ویژگی یا راهحل ذکر میکردند که ما هم بتوانیم با زیباییها زندگی کنیم. با وجود اینکه میدانستم از عهده این میزان لطافت برنمیآیم، باز سعی کردم شانس خودم را امتحان کنم و بنا بر استانداردهای دکتر سریعالقلم با زیباییها زندگی کنم. راستش خسته شده بودم از بس با تصاویر رئیسجمهوری سابق و بازیگران کوچ کرده به جم زندگی میکردم.
در نخستین قدم سعی کردم با گلها صحبت کنم. نشستم پیش یک گل و اول خودم را معرفی کردم و بعد باب صحبت باز شد و آنقدر از قبض و قسط و قرض و قوله صحبت کردم، آخرش گل به زنبوری که رویش نشسته بود، اشاره کرد و گفت: برو ترتیب این فلانفلان شدهرو بده اینقدر زر نزنه. مغز ما رو سایید! یکبار هم جلوی مغازه میوهفروشی ایستادم تا از چیدهشدن مرتب میوهها درمغازه لذت ببرم صاحب مغازه آمد گفت: چیزی لازم دارین؟ گفتم: نه، طبق گفته دکتر سریعالقلم دارم از چینش منظم میوهها لذت میبرم. گفت: اگه میوه میخوای بیا بخر، اگه نه برو از چینش منظم اقوامت لذت ببر مرتیکه پر از فیوز. در مرحله بعد سعی کردم شبنم را بدون آنکه از هم بشکافد، بردارم، دو روز تمام درگیر این قضیه بودم بهطوری که یادم رفت باید به ٦٠٠ جا مطلب میدادم. از ٦٠٠ جا اخراج شدم و شب سهراب سپهری آمد به خوابم و گفت: دوست گلم حتی منم با اون همه لطافتم نمیتونستم این کارو انجام بدم.
وا بده عزیزم! در آخرین مرحله و درحالی که سایههای ناامیدی بر سرم خیمه زده بودند، مبهوت راه رفتن آرام حشره بسیار کوچک روی دست خود شدم. حشره سرش را بالا آورد و گفت: چیه؟ نگاه میکنی. گفتم: حشره عزیز، میخواهم مبهوت راه رفتن آرامت روی دستانم شوم بلکه اینگونه بتوانم با زیباییها زندگی کنم. حشره گفت: این سوسولبازیها را بگذار کنار! گفتم: پس چه کار کنم؟ گفت: یه مقدار خون بده. بعد شروع کرد به مکیدن خونم. کمکم حالم دگرگون شد. حس کردم برای نخستینبار دارم با زیباییها زندگی میکنم. همه چیز زیبا و جذاب شده بود. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چه کار کردی ای حشره؟ حشره گفت: خون نفر قبلی رو خالی کردم، خون تازه تو رو خوردم. گفتم: نفر قبلی کی بود؟ دکتر سریعالقلم یا سهراب سپهری یا احیانا محمد صالحعلا نبود؟ گفت: نه... یه بابایی بود علف میکشید. حشره این را گفت و به پرواز درآمد. به هرحال همه نمیتوانند یکجور با زیباییها زندگی کنند!