خبرگزاری کار ایران

مقدمه‌ای بر پیکتی یا ذکر مشکلات مارکس؟

مقدمه‌ای بر پیکتی یا ذکر مشکلات مارکس؟
کد خبر : ۲۴۸۷۳۱

«پیکتی» عشق را به خدمت تئوری درآورد «و به همین علت تئوری او نه تنها قابلیت تبدیل‌شدن به ایدئولوژی را ندارد بلکه از همان روز اول تولد، بدون هیچ خونریزی و با مسالمت دارد اثر خود را بر نگرش همه جهان و بر تغییر تدریجی جامعه بشری می‌گذارد.» این در حالی است که به روایت رنانی، مارکس «تئوری را به خدمت عشق درآورد»

پیش از آنکه خواننده محترم پیش‌تر رود، ذکر این نکته لازم است که مطلب زیر، که نقدی است بر «مقدمه» محسن رنانی بر ترجمه کتاب «سرمایه در قرن بیست و یکم»، بر اساس نسخه‌ای از «مقدمه» به رشته تحریر درآمده که پیش از چاپ کتاب برای نویسنده این سطور ارسال شده بوده است. باوجود اصرار نویسنده، دسترسی به متن نهایی مقدمه، یعنی متنی که خوانندگان نسخه کاغذی منتشرشده کتاب آن را خواهند خواند، به دلایل فنی و فشردگی زمانی میسر نشد، به استثناء آنکه در آخرین لحظات، نویسنده این سطور از تغییری در عنوان «مقدمه» مطلع شد.

اگرچه نوشتن متنی نقدآمیز بر نسخه ماقبل نهایی اثری مکتوب همچون به جان خریدن خطر نقد بی‌مورد است، نویسنده بر اساس اعتمادی که به رفتار حرفه‌ای دست‌اندرکاران محترم ویژه‌نامه اقتصادی «شرق» دارد، نیز به دلیل اهمیتی که برای این ویژه‌نامه قایل است، ترجیح داد تا خطر نگارش این سطور را بپذیرد تا مشکلات فنی و فشردگی زمان مانعی در سر راه انتشار به موقع ویژه‌نامه ایجاد نکنند.

درخواست نویسنده این سطور از خوانندگان تیزبینی که احیانا بین مطالب این نقد و محتوای مقدمه بر ترجمه فارسی کتاب ناهماهنگی احساس می‌کنند آن است که قبل از قضاوت، برای لحظه‌ای دشواری‌های چاپ و نشر را در ایران به یاد آورند!

کتاب توماس پیکتی با عنوان جذاب «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» مدتی کوتاه پس از انتشار در ژانویه سال گذشته به سرعت در صدر فهرست بهترین‌های وب‌سایت آمازون قرار گرفت. استقبال گسترده از کتاب سرمایه را می‌توان به چند عامل نسبت داد از جمله: اول، بحران عمیق اجتماعی - اقتصادی سال ٢٠٠٨ که نه فقط ضربه و تکانی شدید بر شهروندان عادی آمریکا و اروپا وارد کرد، بلکه باورهای غالبی را که اقتصاد جریان غالب در دهه‌های گذشته بی‌هیچ محابایی از آن دفاع می‌کرد به شدت از پایه لرزاند. شوک سیاسی، اجتماعی و روانی ناشی از بحران سال ٢٠٠٨ زمینه‌ای مساعد برای پذیرش هر چه بیشتر تحلیل‌های دگراندیش و صداهای مخالفی فراهم آورد که سال‌ها در مورد تضادهای درونی سرمایه‌داری، میل آن به بروز بحران، گرایش به تشدید تضاد طبقاتی، فرافکنی بحران به مناطق و حوزه‌های دیگر و به تعویق انداختن بحران از طریق استفاده از راه‌حل‌های کوتاه‌مدت و نظایر اینها هشدار می‌دادند.

جنبش وال‌استریت که در واکنش به بحران بزرگ سال ٢٠٠٨ به صورت خودجوش و با سازماندهی غیرمرکزی شکل گرفت نقشی به غایت مهم در آگاهی‌بخشیدن به ابعاد وسیع شکست بازار، سلطه بخش مالی، ناتوانی دولت و کنگره در مهار اوضاع(به دلایل مختلف از جمله نقش مخرب و پرفساد لابی‌های قدرتمند) ایفا کرد. کار تا آنجا پیش رفت که پلیس برای متفرق‌کردن معترضانی که پارک زوکاتی را به دانشگاهی عمومی و صحنه‌ای برای بیان آزاد آرا و نظرات خویش تبدیل کرده بودند دست به خشونت زد. خشونت پلیس، بی‌اعتنایی دولت به خواسته‌های معترضان، ناتوانی نظری اقتصاددانان جریان غالب در توضیح قانع‌کننده علل بحران در تضاد فاحش با توانایی اقتصاددان دگراندیش، از جمله اقتصاددانان مارکسی و پساکینزین‌ها، در توضیح قانع‌کننده علل بحران، فلج بودن قوه‌قضاییه و بی‌میلی آن به برخورد کیفری با مجرمان وال‌استریت، همگی دست به دست هم دادند تا آگاهی عمومی نسبت به تضادهای ذاتی سرمایه‌داری از محافل دانشگاهی فراتر رود و به مساله گفت‌وگوی مردم کوچه و خیابان تبدیل شود.

دوم، روند صعودی اختلاف درآمدی و تعمیق شکاف بین فقیر و غنی بعد از یک دوره ثبات نسبی در فاصله زمانی بعد از جنگ جهانی دوم، دوره موسوم به «عصر طلایی» سرمایه‌داری آمریکایی. در عصر طلایی دستمزدهای حقیقی پا‌به‌پای بهره‌وری تولید رشد کردند تا هم صاحبان سرمایه خرسند باشند و هم اصحاب کار به طور نسبی احساس رضایت کنند، سیاست‌های موسوم به سیاست‌های کینزی که از جمله شامل سیاست‌های بودجه‌ای می‌شدند همچون مهاری تضادهای درونی سرمایه‌داری را تنظیم و میل آن به بروز بحران را تخفیف می‌دادند، میراثفرانکلین روزولت یعنی نیودیل، که در اصل نوعی قرارداد اجتماعی جدید بین کار و سرمایه به واسطه‌گری نهاد دولت بود، از طریق بازتوزیع مازاد توزیع‌شده از مجرای انواع و اقسام برنامه‌های رفاهی و اجتماعی تداوم عصر طلایی را تضمین می‌کرد. سیاست‌های پولی و مالی نیز در مقیاسی وسیع به عنوان مکمل یا به عنوان سیاست اصلی به‌کار گرفته می‌شدند.

ستاره عصر طلایی که غروب کرد، خورشید کاذب نئولیبرالیسم سر برآورد. لیدی تاچر، نخست‌وزیر وقت بریتانیا، با اقتدار اعلام کرد که «گزینه دیگری وجود ندارد»، رونالد ریگان گفت که «دولت اصلا معضل است و نه راه‌حل» و فرانسیس فوکویاما، نظریه‌پرداز راست‌کیش آمریکایی «پایان تاریخ» را مژده داد. دو دهه که در مقیاس تاریخ لحظه‌ای بیش نیست نگذشت که دولت آمریکا مجبور شد در تعطیلات آخر هفته با عجله ٧٠٠میلیارددلار را بر اساس یک لایحه سه‌صفحه‌ای به اقتصاد بازار در آستانه فروپاشی تزریق کند تا فاتحه پایان تاریخ خوانده شود، سقوط چند بانک بزرگ را به مثابه جراحی‌ای دردناک اما ناگزیر تشویق کند و باوجود در استخدام داشتن جمعی از بهترین اقتصاددانان دنیا، رسما اعلام کند که از سازوکار پیچیده ابزارها و مشتقات مالی سردرنمی‌آورد. اندکی بعد وارن بافت، ثروتمند افسانه‌ای، ابزارها و مشتقات مالی را به «سلاح‌های مالی کشتار جمعی» تشبیه کرد.

کار تا آنجا پیش رفت که در آن سوی اقیانوس ملکه انگلیس با لحنی غیرمنتظره اما به شدت شهودی از اقتصاددانان ارشد کشورش پرسید که اگر بحران تا این حد جدی بوده، چرا ایشان آن را پیش‌بینی نکردند؟! اقتصاددانان دگراندیش، از جمله رادیکال‌ها، اما نه فقط متعجب نشدند، بلکه بر قدرت نظری و پیش‌بینی‌پذیری مدل‌های خویش بالیدند.


سوم، مطالعات ناظر بر نابرابری درآمدی. انصاف حکم می‌کند که بگوییم مطالعات ناظر بر نابرابری درآمدی در دهه‌های پس از جنگ جهانی دوم فقط در انحصار دگراندیش‌ها نبوده است، بگذریم از اینکه اصولا موضوع اصلی یکی از نحله‌های اصلی اقتصاد دگراندیش، یعنی اقتصاد رادیکال، نابرابری درآمدی به معنی امروزی آن نیست. از متقدمان، سایمون کوزنتس و از متاخران، جوزف استیگلیتز، اقتصاددان دارنده جایزه نوبل و جیمز گالبرایت، فرزند جان کنثگالبرایت پرآوازه را باید نام برد که با تحقیقات نظری و تجربی خویش پرسش نابرابری را زنده نگه داشتند. اهمیت کار ایشان آنجا بیشتر آشکار می‌شود که به یاد آوریم در روانشناسی جمعی آمریکایی پرسش از «فقر» نه فقط قبیح نیست، بلکه به دلیل خاستگاه عمدتا مسیحی فرهنگ آمریکایی، پرسشی اخلاقی، بجا و صواب محسوب می‌شود. پرسش از «نابرابری درآمدی» اما به دلیل آنکه به محض طرح، بنیان‌های نظریه غالب را به چالش می‌کشد همواره با نگاه‌های غضب‌آلود روبه‌رو می‌شود.

می‌دانیم که پیام اصلی نظریه جریان غالب آن است که اگر عوامل برونزا در بازار دخالت نکنند، سازوکارهای زیربنایی سرمایه‌داری مبتنی بر سازوکار بازار چنان است که عوامل تولید، یعنی کار و سرمایه، سهم منصفانه خویش را از تولید دریافت می‌کنند. بنابر روایت اقتصاد جریان غالب، این شیوه سهم‌دهی نه فقط منصفانه است، بلکه کارآ هم هست و در نهایت به وضعیتی تعادلی منتهی می‌شود که مطلوب است چون طبیعی است؛ نظام بازار آنچه خوبان دارند را همه یک‌جا دارد. سایمون کوزنتس، اقتصاددان بلاروس - آمریکایی، براساس مطالعات تاریخی خویش نشان داد که اگر مهار اقتصاد به دست نیروهای بازار باشد، توزیع درآمد در ابتدا نابرابر خواهد بود، اما با گذشت زمان به سمت برابرشدن میل خواهد کرد.

بنابراین به یک معنا کوزنتس را می‌توان در زمره مدافعان نظریه برابری درآمدی(در درازمدت) دانست. استیگلیتز و گالبرایت دهه‌ها بعد نشان دادند که مبانی نظری و شواهد تجربی بر نابرابری ثروت و درآمد دلالت دارند. چه کارهای کوزنتس را در نظر بگیریم، چه مطالعات استیگلیتز یا گالبرایت را، می‌توانیم بگوییم که سنت مطالعات تجربی در حوزه(نا) برابری درآمد و ثروت همواره در محافل دانشگاهی و تحقیقاتی اروپای غربی و آمریکایی به درجه‌ای از درجات گرامی داشته شده است.


علاوه بر تحقیقات تجربی دانشگاهی، می‌توان به چندین مستند پرشور و پرفروش، از جمله مستند نابرابری برای همه اشاره کرد که رابرت رایش، وزیر کار در کابینه اول کلینتون و استاد کنونی دانشگاه برکلی، تولید کرده است. چندین مستند دیگر،
از جمله سرمایه‌داری تو را دوست داریم، به کارگردانی مایکل مور، کارگردان پرآوازه آمریکایی در آگاهی بخشیدن به مردم عادی و حتی متخصصان نقش مهمی ایفا کردند. مجموعه این عوامل زمینه را برای پذیرش اثر پیکتی آماده کرد.

کتاب پیکتی در پیش‌‌زمینه‌ای متشکل از عوامل یادشده بود که به بازار آمد. این پیش‌زمینه چند بعدی دست در دست ویژگی‌های خاص کتاب که محصول نزدیک به دو دهه کار مستمر و مداوم نویسنده و همکارانش است، توجه همگان را به محتوا، روش‌شناسی و پیام سیاسی کتاب جلب کرد. انصاف حکم می‌کند فراهم‌آمدن این زمینه‌ها را تا حد زیادی مدیون صداهای مخالفی بدانیم که در طول دهه‌های بعد از جنگ جهانی دوم هرگز خاموش نشدند.

این صداهای مخالف از نظریات رقیبی تغذیه کرده‌اند که به دلیل ریشه‌داربودن سنت نظریه اقتصاد رادیکال در آمریکا و بسیاری از کشورهای اروپای غربی و امکان تدریس نظریه‌های رقیب حتی در دانشگاه‌های معتبر کشورهای مزبور، همواره در حال بالندگی بوده‌اند. کنشگری مستمر و عملگرایی سیاسی، سازماندهی بعضا موفق ترقی‌خواهان، دگراندیشان و ناراضیان؛ و تلاش برای دموکراتیزه کردن اقتصاد نه از طریق هر چه بیشتر آزادکردن آن، بلکه از طریق گسترش مشارکت کارگران در فرآیندهای تصمیم‌گیری و مدیریت بنگاه از جمله مکمل‌های معطوف به کنش سیاسی اما مبتنی بر نظریه‌های رقیب بوده‌اند. خلاصه آنکه چه در مقام نظر و چه در حوزه عمل دگراندیشان هرگز بیکار ننشستند و تلاش کردند تا از طریق نظریه‌پردازی مستمر و کنش مداوم، روح امید را زنده نگاه دارند.


آنجا که سخن از نگاه دگراندیش پیش می‌آید، چه در حوزه نظریه‌پردازی و چه در حوزه عمل سیاسی، بی‌هیچ تردیدی مجموعه عوامل فوق‌الذکر را تا حد بسیار زیادی مدیون مارکس و دستگاه عظیم تحلیلی‌اش هستیم که سهم بسزایی در طرح پرسش‌هایی جدی‌ای داشت که حتی بعد از ١٥٠سال همچنان پرطنین‌اند. دستگاه تحلیل اقتصاد اجتماعی مارکس بر مبنای روش‌شناسی‌ای بنا شده است به غایت متفاوت و متمایز از آنچه اکنون به نام اقتصاد جریان غالب شناخته می‌شود و نیز بر مبنای انتخاب مقولاتی بدیع همچون طبقه. مارکس با توجه به تاریخ و تلاش برای تشخیص سیر آن، توجه به روابط اجتماعی به جای متغیر‌های کمی - و البته نه به قیمت غفلت از روابط کمی - و از طریق انتخاب نقاط عزیمتی متفاوت با اقتصاد‌شناسی‌ای که امروزه به نام اقتصاد جریان غالب می‌شناسیم به ما نشان داد که سرمایه‌داری نظامی است در جای خود انقلابی، با خصلتی تاریخی، مرتبا در حال دگرگون‌شدن، مبتنی بر تناقض‌های عدیده، مولد بحران و بر اساس یک روایت محکوم به شکست. ازآنجا که این نظام بر استثمار کار مبتنی است، محصول تولیدشده را طوری توزیع می‌کند که مولد نابرابری است. به بیانی دیگر، روی دیگر انباشت سرمایه به معنای عام آن، امتناع از پرداخت سهمی از محصول به تولید‌کنندگان اصلی آن است.

از این می‌توان نتیجه گرفت که سرمایه‌داری به روایت مارکس در ذات خود نابرابری تولید می‌کند، بر تولید نابرابری استوار است و از آن تغذیه می‌کند. از آنجا که مضمون اصلی کتاب پیکتی با عنوان فریبنده سرمایه در قرن بیست و یکم نیز نابرابری ثروت و درآمد است، معقول به نظر می‌رسد که در مقدمه کتاب تلاش شود تا جنبه‌های مختلف ارتباط مارکس با پیکتی نشان داده شود. برای مثال، باید به این‌گونه پرسش‌ها پاسخ داده شود که آیا پیکتی از همان روش‌شناسی‌ای استفاده می‌کند که مارکس استفاده کرده است؟ آیا مقولاتی که مارکس از آنها استفاده می‌کند تا دستگاه فکری - تحلیلی خود را بسازد، همان مقولاتی هستند که پیکتی از آنها استفاده می‌کند؟ آیا موضوع کتاب پیکتی واقعا سرمایه است به معنی مارکسی آن، یا دارایی است که در اقتصادشناسی‌های مختلف مصادیقی غیرهمسان دارد؟ اگر موضوع کتاب سرمایه نیست، چرا پیکتی عنوان سرمایه در قرن بیست‌ویکم را برای کتاب برگزیده است؟ آیا این انتخاب نشانه آن است که از نگاه پیکتی سرمایه و دارایی یک مقوله‌اند یا نشانه شمِ بازاریابی نویسنده هوشمند؟ نویسنده در مصاحبه با مجله راست‌گرای نئوریباپلیک می‌گوید که مارکس را نخوانده است در حالی که در صفحات اول کتاب به مارکس ارجاع می‌دهد! اگر به یاد آوریم که مارکس سرمایه را «یک رابطه اجتماعی» تعریف می‌کند، نه شیء باارزشی که عامل تولید است، یا مبلغی در یک حساب بانکی، آنگاه نباید لاجرم نتیجه بگیریم که آنجا که پیکتی دارایی را «یک رابطه اجتماعی» تعریف می‌کند عملا از مقوله‌ای مارکسی استفاده می‌کند و از مارکس متاثر است؟

می‌توان پرسش‌های مهم دیگری هم مطرح کرد که مستقیما نسبتی با مارکس و اقتصاد مارکسی ندارند، اما در چارچوب کتاب پیکتی کاملا معنادارند. برای مثال، موضع پیکتی نسبت به اقتصاد نئوکلاسیک چیست؟ نویسنده در چندین و چند مصاحبه مکتوب و غیرمکتوب به درستی بر خصلت تاریخی پروژه عظیم تحقیقی‌اش تاکید می‌ورزد و تا آنجا پیش می‌رود که اثر عظیم خویش را در اصل کتابی در حوزه مطالعات تاریخی معرفی می‌کند. در عین حال در مصاحبه‌ای اخیر یادآور می‌شود که استفاده از مقولات اقتصاد نئوکلاسیک را - که عمیقا خصلتی غیرتاریخی دارند - مفید یافته است. ارجاعات نویسنده به رابطه نسبی بین رشد درآمد و سود سرمایه کاملا بر تابع تولید نئوکلاسیکی کاب داگلاس استوار است. بر همین اساس، یک پرسش بجا و جذاب می‌تواند این باشد که چگونه می‌توان برای تحریر کتابی که محتوای آن تاریخی است از روش‌شناسی نظریه اقتصادی‌ای استفاده کرد که مقولات آن عمیقا خصلت غیرتاریخی دارند.

برخلاف روش‌شناسی اقتصاد غالب، روش پیکتی در کتاب سرمایه در قرن بیست‌ویکم اکسیوماتیک نیست. پیکتی با پشتکار و صبر تمام، انبوهی از داده‌های تاریخی را گردآوری کرده است و با مشاهده دقیق آنها سعی در استخراج قوانین حرکت(پویایی‌شناسی) ثروت و درآمد در بازه تاریخی نزدیک به سه سده در چند جامعه مشخص، از جمله ایالات متحده آمریکا، فرانسه و انگلستان دارد. در ادامه توجه به روش پیکتی، پرسش روش‌شناسانه دیگری که می‌توان مطرح کرد - بی‌هیچ طنین سلبی یا ایجابی - این است که حد استخراج قوانین حرکت یک نظام اقتصادی از مشاهده انبوهی از داده‌های آماری چیست؟ این پرسش از آنجا موجه به نظر می‌رسد که پیکتی در بخش سوم کتاب سرمایه با استناد به یافته‌های دو بخش اول کتاب پیشنهاد معروف سیاستگذاری خود مبنی بر وضع مالیات بر ثروتمندان را ارایه می‌کند. از نظر پیکتی وضع مالیات بر ثروتمندان از آن رو موجه می‌نماید که بر اساس مشاهده موشکافانه تاریخی می‌توان نتیجه گرفت که سرمایه‌داری اگر به حال خود رها شود در وضعیت طبیعی، نابرابری تولید می‌کند چرا که طبق قانون دوم سرمایه - استنتاج شده توسط نویسنده کتاب - از آنجا که در درازمدت نرخ رشد بازدهی سرمایه بر نرخ رشد اقتصادی به‌طور طبیعی پیشی می‌گیرد، اقلیت صاحب سرمایه / دارایی به طور نسبی از اکثریتی که نرخ رشد ثروت‌شان را نرخ عمومی رشد اقتصاد تعیین می‌کند، ثروتمند‌تر خواهند شد. اگر در این روند واگرا مداخله نشود، انباشت ثروت تشدید خواهد شد تا جایی که ثروت در دستان اقلیتی چنان انباشت خواهد کرد که تهدیدی برای بقای نظام سیاسی و اجتماعی به شمار خواهد آمد.

تلفیق مشاهدات تاریخی با نظریه‌ای که خصلت غیرتاریخی دارد، آن‌هم در نزد محققی که تحقیق خویش را با ارجاع به این یا آن نظریه شروع نمی‌کند چگونه میسر است و چه تبعات روش‌شناختی دارد؟


مقدمه محسن رنانی، محقق، نویسنده و استاد شناخته‌شده اقتصاد در ایران، بر مقدمه کتاب «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» به طرز حیرت‌آوری خواننده را به سوی سوال‌های دیگری هدایت می‌کند که به سختی می‌توان ارتباط آنها را با کتاب پیکتی پذیرفت. رنانی مقدمه را با جملاتی شروع می‌کند که بیشتر به سوگنامه مارکس می‌ماند تا متنی که هدف از نگارش آن باید آماده کردن خواننده باشد برای مطالعه متنی طولانی، فنی، آکنده از آمار و ارقام و گاه‌ها خسته‌کننده. در بالا به اختصار توضیح دادم که چرا نسبت کتاب پیکتی، روش‌شناسی و یافته‌های آن با اقتصاد‌شناسی مارکسی، که دست بر قضا در حوزه تحقیقات تجربی نسبتا چندان غنی نیست، مبهم است. همچنین اشاره کردم که خود پیکتی در یک مصاحبه منکر تاثیرپذیری از مارکس می‌شود، در حالی که در صفحات اولیه کتاب به مارکس ارجاع می‌دهد. صد البته نه ارجاع پیکتی(یا هر نویسنده دیگری) به مارکس الزاما به معنی تاثیر پذیری از مارکس است و نه اعلام موضع در مصاحبه با یک نشریه راست‌گرا دلیل کافی برای تاثیرنپذیرفتن. آنچه روشن است اینکه آنقدر شواهد متنی کافی در دست داریم تا نتیجه بگیریم که کتاب سرمایه در قرن بیست‌ویکم، درباره مارکس، اقتصاد مارکسی، مارکسسیم و کاربردی‌های آن، از جمله مدل اقتصاد سوسیالیستی نیست. شرط رسیدن به این نتیجه البته آن است که از عنوان کتاب فاصله بگیریم و توجه خویش را به محتوای کتاب معطوف کنیم.

رنانی در ابتدای مقدمه‌اش شرحی از رابطه عاطفی مارکس با همسرش(که مارکس‌شناسان بزرگ به اندازه کافی درباره آن نوشته‌اند) به دست می‌دهد و مصایب خانوادگی و مالی مارکس را به نحوی دل‌گذار بازگو می‌کند(تکرار می‌کنم که همه این مطالب بارها و بارها به تفصیل در ادبیاتی که حول زندگی و شخصیت فردی مارکس شکل گرفته مورد بحثقرار گرفته‌اند). ذکر مصایب مارکس مقدمه‌ای است برای آنکه رنانی نظریه عشق - تئوری خود را به خواننده عرضه کند.

با حیرت تمام می‌خوانیم که «پیکتی» عشق را به خدمت تئوری درآورد «و به همین علت تئوری او نه تنها قابلیت تبدیل‌شدن به ایدئولوژی را ندارد بلکه از همان روز اول تولد، بدون هیچ خونریزی و با مسالمت دارد اثر خود را بر نگرش همه جهان و بر تغییر تدریجی جامعه بشری می‌گذارد.» این در حالی است که به روایت رنانی، مارکس «تئوری را به خدمت عشق درآورد»، بنابراین به دلایلی که تفصیل آن در مقدمه آمده است، زمینه را برای برداشت ایدئولوژیک از تئوری اقتصادی سیاسی مارکس آماده کرد! مخرج مشترکی به نام «عشق»، که کلیدواژه فرهنگ عرفان‌محور ماست و چه آسان بر دل‌ها می‌نشیند، در مقدمه کتابی که موضوع اصلی‌اش نشان‌دادن نابرابری ثروت و درآمد است از طریق جمع‌آوری و تحلیل داده‌ها! اسب بالدار خیال را با چه شدتی باید راند، تا از تشابه اسمی در عنوان کتاب سرمایه مارکس و سرمایه پیکتی نتیجه گرفت که یکی عشق را به خدمت تئوری درآورده و دیگری تئوری را به خدمت عشق؟! اسب بالدار خیال را تا چه دوردستی باید پرواز داد تا نتیجه گرفت که بسته به تقدم و تاخر در رابطه عشق و تئوری، نوع خاصی از نظریه‌‌پردازی دستمایه جنایت‌های هولناک تاریخی قرار خواهد گرفت(آنچنان که در مورد حکومت استالین شاهد بودیم)، در حالی که نوع دیگری از نظریه‌پردازی(باوجود آنکه هنوز زود است تا شاهد میوه‌های آن باشیم) به نتایجی صلح‌آمیز منجر خواهند شد؟!

نویسنده در سطور بعدی با ارجاع به کارل پوپر، فیلسوف سرشناس به خواننده تلویحا یادآور می‌شود که تلاش مارکس‌گونه برای پیش‌بینی مسیر تاریخ، عبثو بیهوده است. با توجه به اینکه فقط مدتی کوتاه از انتشار کتاب گذشته و عملا هیچ شاهدی از میل نظام سیاسی به عمل توصیه سیاستگذارانه پیکتی(یعنی وضعیت مالیات جهانی بر ثروت ثروتمندان) در دست نیست، آیا این ادعا که «تئوری او ‍‍‍[پیکتی] نه تنها قابلیت تبدیل شدن به ایدئولوژی را ندارد بلکه از همان روز اول تولد، بدون هیچ خونریزی و با مسالمت دارد اثر خود را بر جهان و بر تغییر تدریجی جامعه بشری می‌گذارد»، همانا پیش‌بینی مسیر تاریخ آن‌هم با استناد به ملغمه چهارگانه «عشق - تئوری - ایدئولوژی - تاریخ» نیست؟ چه شاهد معتبری در دست است که نشان دهد کتاب پیکتی چه اثری بر جهان دارد و چگونه دارد جامعه بشری را به تدریج تغییر می‌دهد؟

مقایسه پیکتی با کینز به همان اندازه مقایسه او با مارکس عجیب به نظر می‌رسد. کینز، متفکر بسیار پیچیده‌ای است. او که رساله دکترایش درباره نظریه احتمال است، عملا پیش‌بینی آینده بر اساس مدل‌های آمار و احتمال را منتفی می‌داند. از طبقه کارگر بیزار است و با الفاظی سخیف از زحمتکشان یاد می‌کند، از زندگی اشرافی لذت می‌برد، بورس‌بازی قهار است که ترسی از قمار همه دارایی‌هایش ندارد، خطیبی تواناست و نویسنده‌ای زبردست با قلمی تاثیر‌گذار، دستی هم در سیاست دارد. روابطش با جنس مخالف همانقدر گرم و نزدیک است که با جنس موافق. نظریه اقتصادی‌اش، بالاخص نظریه کینزی بازار کار و نظریه سرمایه‌گذاری‌اش، آنقدر تودرتو و چندلایه است که گاهی خواننده ترجیح می‌دهد مستقیم به سراغ نتیجه‌گیری سیاست‌گذارانه کینز یعنی نسخه مداخله دولت در اقتصاد با هدف تامین اشتغال و تضمین تقاضای موثر برود. به نظر می‌رسد نتیجه‌گیری سیاستگذارانه کینز و اقتصاد کینزی است که نویسنده مقدمه را به این نتیجه رهنمون کرده است که می‌توان کینز را با پیکتی مقایسه کرد و بر شباهت‌های ایشان تاکید کرد.

با ارجاع به آنچه در بالا به آن اشاره شد، آیا این نتیجه‌گیری که پیکتی «کینز دوم» است، فقط بر این اساس که توصیه‌های سیاستگذارانه او از آن حیثکه مستلزم دخالت دولت است به توصیه‌های کینزی شباهت دارد، محلی از اعراب دارد؟ دست بر قضا بخش سوم کتاب پیکتی که در آن پیشنهاد مالیات جهانی بر ثروت را مطرح می‌کند هدف انتقادات جدی بوده است. حداقل فعلا شاهدی در دست نیست که امکان‌پذیربودن پیشنهاد پیکتی را تایید کند. صد البته که نباید ناامید بود، چه امیدوار بودن وظیفه اخلاقی و اجتماعی است.

اما نباید از یاد برد که محقق شدن پیشنهاد پیکتی مستلزم بسیج و کنش مستقیم، هدفمند و هوشمندانه سیاسی است. طنز روزگار آنکه، چنین تحرک سیاسی‌ای را بیشتر نزد کسانی می‌توان یافت که به اقتصاد دگر‌اندیش دلبستگی دارند، نه در نزد طرفداران اقتصاد آزاد که معتقدند «نظم طبیعی» در مسیر حرکت خویش خودبه‌خود مشکلات را حل خواهد کرد. از یاد نبریم که عنوان مقدمه رنانی بر کتاب پیکتی «به سوی نظام فطری اقتصادی» است که حداقل دخالت دولت در اقتصاد را به ذهن متبادر می‌کند. رمز اینکه چگونه می‌توان حرکت به سوی نظام فطری اقتصادی را از طریق مداخله دولت یا دیگر نهادهای غیربازاری تضمین کرد بر نویسنده این سطور همچنان ناگشوده است.

عناوین مطرح‌شده در مقدمه آنچنان کثیرند و حوزه‌هایی از تاریخ، سیاست، علم، افسانه، فلسفه، ایمان و عرفان که در مقدمه به آنها اشاره شده آنچنان متعدد و متنوع که راقم این سطور چاره‌ای ندارد جز آنکه نگارش نقدی جامع‌تر بر مقدمه را به فرصتی دیگر موکول کند. اما در خاتمه ذکر دو نکته لازم است.

اول آنکه اگرچه باید انتشار متن ترجمه فارسی کتاب پیکتی را گرامی داشت، همزمان باید آرزو کرد تا در مقدمه کتاب در چاپ‌های بعدی به‌طور مشخص محتوای کتاب پیکتی مورد بحثقرار گیرد، نه طیفی از موضوعاتی که ارتباطی با این کتاب مهم ندارند. آثار شارحان، موافقان و منتقدان پیکتی و نوشته‌ها و سخنرانی‌های نویسنده کتاب سرمایه در قرن بیست و یکم آکنده از پرسش‌های مهم و پاسخ‌های جدی‌ای هستند که جایشان در مقدمه فعلی به شدت خالی است. دوم آنکه بهتر است تا پایان تاریخ منتظر ماند، آنگاه بر مصایب مارکس گریست!

ارسال نظر
پیشنهاد امروز