ناگفتههایی از نجات آثار موزهها در روزهای آغاز جنگ ایران و عراق
در طول تاریخ هرکجا با نام جنگ برخورد میکنیم، خرابی، ویرانی و مرگ در برابر دیدگان ما صف میکشند. در این میان هستند آدمهایی که برای نجات شهر، سرزمین و یا بخشی از آثار تاریخی یک کشور، بدون ترس و واهمهای و با دانش و هنرشان ، بخشی از تاریخ را می نویسند.
به گزارش خبرنگار ایلنا از خوزستان، یکی از عمده پرسشهایی که در اولین برخورد با یک اثر و یا بازدید از یک بنای تاریخی ذهن را درگیر می کند، این است که هویت فرهنگی در طول تاریخ با گذشت از چه فراز و نشیبهایی به دست ما رسیده و بر او چه گذشته است. چه کسانی برای نجات و چه افرادی در مسیر نابودی آن گام برداشتهاند. آثاری که اگر لب وا کنند، بدون تردید از نام های بیشماری خواهند گفت که از آغاز حیات تا زمان پیدایش، مرمت و مراقبت او را همراهی کردهاند و بخش عظیمی از حافظه حیات تاریخی او را به خود اختصاص دادهاند.
جعفر مهرکیانتالبلاغی متولد آبادان است که پیش از ورود به حوزه باستانشناسی در رشته حقوق پذیرفته شد، اما به دلیل علاقه به تاریخ و باستانشناسی از رشته حقوق چشم پوشید و برای کسب دانش باستانشناسی وارد دانشگاه تهران شد. در دانشگاه از دروس تخصصی اساتید شناخته شدهای مانند عزت الله نگهبان، پرویز ورجاوند، سیمین دانشور، بهرام فرهوشی، هیندوصادق کوروس (استاد آمریکایی مصری تبار)، صادق شاپور ملکشهمیرزادی، مستوفی، مسعود گلزاری، منوچهرستوده، سوسن بیانی، لطیف ابوالقاسمی، فرخ ملکزاده، ملکه ملکزادهیانی، یوسف مجیدزاده و محمدیوسف کیانی و دروس عمومی و فرعی اساتیدی مثل شفیعیکدکنی، عبدالحسین زرینکوب، باستانیپاریزی، هما ناطق، داریوش شایگان، رضا داوری و شیرین بیانی کسب دانش کرد.
در شرح کشفیات باستانشناسی و ثبت آثار در مناطقی مانند خوزستان (دشت سوسن، عمارت منسوب به اتابکان، اشکفتسلمان، کولفرح، محوطه شمی، عمارت نورآباد در ایذه...، کمپ پمپ بنزین شوش، چغازنبیل، فلکالافلاک خرمآباد، مسجد رانگونیهای آبادان، نجاتبخشی آثار موجود در قلعه و موزههای شوش و هفتتپه) در دوران آغازین جنگ تحمیلی تلاش زیادی انجام داد.
در این نوشتار ، ضمن شرح و بررسی بخشی از تاریخ موزههای جنوب و جنوب غرب کشور در دوران آغازین جنگ تحمیلی، به ثبت ناگفتههایی از جعفر مهرکیان، باستانشناس ایرانی و عضو کمیته نقش برجستهها و کتیبههای سازمان میراثفرهنگی، نماینده و عضو هیأترئیسه اولین انجمن باستانشناسی ایران و عضو انجمن ایرانشناسی اروپا پرداخته شده تا علاقهمندان به تاریخ، میراثفرهنگی و کسانی که برای بازدید به موزههای باستانشناسی این مناطق سفر میکنند با این آثار بیشتر آشنا شوند؛ آثاری که هر کدام در شرایط خاصی قرار داشته و کسانی بودند که در برهههای مختلف تاریخ در کنار موزهها ماندند و این مهم را با صرف هزینههای بسیار به نسل امروز رساندند.
در ادامه برای شناخت بهتر از دوران آغازین انقلاب و جنگ تحمیلی به تلاشهایی که توسط چند باستانشناس ایرانی برای نجات آثار هنری و میراثفرهنگی کشورمان صورت گرفت نیز در قالب هفت اپیزود خواهیم پرداخت.
انقلاب...
در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی میراثفرهنگی درگیر شرایط ویژه خود بود وحال و روز چندان خوبی نداشت. در روزهایی که چیزی با عنوان و نام سازمان میراثفرهنگی وجود نداشت، همه رویدادها در مسیر رکود سیر میکرد. آنچه در این میان به چشم میخورد، فقط یک مرکز باستانشناسی ایران بود و موزه ایران باستان هم جزئی از همین مجموعه به حساب میآمد و یک ادارهکل حفاظت از آثار باستانی و تاریخی که ساختمانی مجزا داشت. یک ادارهکل موزهها هم بود که این مجموعه هم به شکل مجزا اداره میشد. نیروهای شاغل در ادارهکل حفاظت از آثار باستانی و تاریخی که بعدها به دفتر آثار تاریخی تغییر نام پیدا کرد، به همراه نیروهای مرکز باستانشناسی که دفتر آن در همسایگی وزارت امور خارجه بود برای گفتوگو و همبستگیهای دوران انقلاب همیشه دورهم جمع میشدند. بین این افراد یک جور رفاقت و دوستی ویژهای شکل گرفته بود.
طی این جلسات و باوجود رکود روزهای آغازین در حوزه کاری، جلسات همچنان برقرار بود. کارخاصی نبود و ما بیشتر وقت خود را به گفتوگو در دفتر و پیرامون مسائل روز جامعه و حال و هوای انقلاب میگذراندیم. من، جعفر مهرکیان، تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم و با یک روح سرکش سرم برای کارهای بزرگ درد میکرد. این روزها برای بچههای باستانشناسی روزهای ویژهای بود. در این بین، خیلیها دچار یک دلهره و نگرانی خاص بودند. از آدمهای آن روزها حسن قرهخانی، حسن رضوانی، حسن رضوی، رجب لباف را هنوز به خاطر دارم. آدمهایی پر از جنبوجوش و امیدوار به آینده. این ایام، مرکز باستانشناسی به شکل شورایی اداره میشد ولی رسمیت نداشت و به گونهای بود که درقالب رئیس و کارمند نمیگنجید.
مهرآباد...
بعدازظهر یکی از همین روزها که با دوستان دیگر درحال خوردن ناهار بودیم، با یک صدای مهیب و هولانگیز مواجه شدیم. صدا، صدای انفجار بود. با شنیدن صدا، آرامش ساعت ناهار ما از هم پاشید و همگی به سمت خیابان دویدیم.
خبرها به سرعت حکایت از این داشت که فرودگاه مهرآباد مورد اصابت حمله موشکی قرار گرفته است. با عجله به طرف فرودگاه راه افتادیم. درست شبیه دستههای سینهزنی، ماشین پیدا نمیشد. ما به سمت مرکز صدا میرفتیم. عراق حمله خود را شروع کرده بود. البته پیش از این نیز از تحرکات حزب بعث در مرزها خبرهایی به ما رسیده بود و چندان بیاطلاع نبودیم. از آنجایی که خوزستانی بودم، از شرایط منطقه کاملاً خبر داشتم. خبرهایی نیز از حمله دشمن به موزه آبادان به گوش ما رسیده بود و بر نگرانیهای ما میافزود.
شنیده بودم که عراق بدون هدف به شهرهای مرزی شلیک میکند و برخی از این شلیکها به موزه آبادان درنزدیکی احمدآباد اصابت کرده است. این روزها ما در تهران و در خیابان اسکندریه شمالی زندگی میکردیم. هر لحظه خبرهای تازهای از خوزستان به ما میرسید و بر دلهره ما درخصوص مناطقی مانند شوش و آبادان میافزود. عراقیها به سرعت به جاده اندیمشک و حوالی شوش رسیده بودند و از سرعت پیشروی خود تعجب میکردند.
جنگ آغاز شده بود و مردم دستهدسته و گروهگروه به شکل داوطلبانه به سمت مناطق جنگی حرکت میکردند. اخبار این حرکتها هر لحظه منتشر میشد و ما که تازه از نگرانیهای تخریب تخت جمشید رها شده بودیم، باتوجه به شنیدههایی که از خوزستان درخصوص خطراتی که ممکن بود متوجه آثار و اشیای موجود در این منطقه و دیگر مناطق شود، دچار یک سر در گمی همراه با تشویش شده بودیم. دورانی که هرگز از خاطر ما حذف نخواهد شد و همواره با ما در همه این سالها زندگی کرده است.
این چند نفر....
نگرانیهای خود درباره شرایط ویژه در خوزستان و نیاز به سرعتبخشی در نجات آثار و اشیای فرهنگی موجود در منطقه را به گوش رئیسدفتر آثار تاریخی ، باقر آیتاللهزادهشیرازی رساندیم. درهمین زمان اگر درست به خاطرم مانده باشد، ابوذری رئیس مرکز باستانشناسی بود؛ اما نام رئیس ادارهکل موزهها را به خاطرم ندارم. با مشورتها و رایزنیهایی که انجام شد، موافقت شد که چند نفری به شکل داوطلبانه برای انتقال و نجاتبخشی آثار موجود در موزههای خوزستان و لرستان به سمت این مناطق حرکت کنند.
زندهیادان یزدان کوشانفر و احمد امیری از طرف دفتر آثار تاریخی (ادارهکل حفاظت) و من (مهرکیان) از طرف مرکز باستانشناسی ، قرار شد با یک دستگاه لندرور و یک راننده از طرف ادارهکل موزهها، با چندتا کارتن، مقداری سیم سرب، پنبه و مقداری لوازم ابتدایی به طرف خوزستان راه بیفتیم و راه افتادیم. همه وجود ما کنجکاوی بود و شوق یک کار بزرگ همه ذهنم را گرفته بود.
خوزستان...
ما با یک لندرور که نه چراغ داشت و نه نایی برای راه رفتن، از تهران به سمت خرمآباد و از آنجا به سمت خوزستان حرکت کردیم. یک روز در اراک، یک روزخرمآباد و روز سوم به خوزستان (اهواز) رسیدیم. در ورود به خوزستان، فقط صدای غالب شهر، صدای آژیر حمله بود. مردم در حال تخلیه شهر بودند و به جای آنها نیروی مردمی و نظامی بودند که فوجفوج به طرف خوزستان برای نجات خوزستان قهرمانانه حرکت میکردند و ما تازه به خوزستان رسیده بودیم و کارمان با هزار راه نرفته شروع شده بود.
آشفتگی و سردرگمی همه جا به چشم میخورد. با حکم تامالإختیاری که در دست داشتیم، از میان خودروهای نظامی در حال عبور به سمت اداره فرهنگ و هنر (ارشاد) حرکت کردیم. در آن زمان، اداره جهانگردی و اداره فرهنگ و هنر با هم ادغام بودند و از موجودیت واحدی به نام میراث تا این زمان حرفی نبود. به محض اینکه به در اداره رسیدیم، ترکشهای خمسهخمسه به دیوار مقابل اداره اصابت کردند و با این پیام متوجه شدیم که عراقیها راه پراز دود و آتشی برایمان ترتیب دادهاند.
وارد یک زیرزمین شدیم؛ میگفتند اداره فرهنگ و هنر است. در آنجا درخصوص مأموریت محوله با افرادی که بودند صحبت کردیم و گفتیم که برای نجات آثار موزههای شوش، هفتتپه و آبادان آمدهایم.
لوازم موردنیاز خود را با افراد در زیرزمین مطرح کردیم. با شنیدن حرفهای ما خندهشان گرفت! باورشان نمیشد در چنین شرایطی برای چنین کاری آمدهایم. به ما گفتند که مردم دارند کشته میشوند و شما میخواهید برای نجات آثار بروید. توضیح دادیم و پیرامون شرایط موجود حرف زدیم. از تنها وسیلهای که قولش را گرفتیم یک ماشین سیمرغ بود که میگفتند در اختیار موزه شوش است.
یک ماشین بدون چراغ و از کارافتاده و مسیری که نیاز به یک ماشین مجهز داشت و نبود. اما با تمام این حرفها، مسیر ما مشخص بود و هدف همانی بود که به خاطرش به اهواز آمده بودیم. با هزار فکر و خیال از دل اهواز گذشتیم و راه را به طرف هفتتپه و شوش کج کردیم.
هفتتپه...
پیش از حرکت به سمت مناطق هدف، از راههای مختلف نسبت به شرایط موجود و اوضاع و احوال بخشهای درگیر در جنگ اطلاعات ضد و نقیضی به دست آوردیم. با یکی از ژاندارمهایی که درآن زمان در خدمت اداره فرهنگ و هنر اهواز بود در روزی که به این شهر رسیدیم آشنا شدیم و به واسطه این دوست تازه، به اطلاعات خوبی درباره شوش و هفتتپه دست پیدا کردیم. نامش ارج بود و از اعراب قهرمان ساکن مناطق جنگی بود. از اهواز تا هفتتپه، به اندازه هفت آسمان فکر و خیال با ما بود.
هرکدام از ما با کلی فکر و خیال و اینکه قرار است چه اتفاقی از اینجا به بعد برای ما رخ دهد، وارد منطقه شدیم. با درنظر گرفتن شرایط موجود، مقر خود را در هفتتپه تعیین کردیم. تازه کار ما شروع شده بود. هفتتپه و موزه این شهر که از یادگارهای دکتر نگهبان بود را به خوبی میشناختیم. پیش از رفتن و رسیدن به هفتتپه منطقه را کاملاً بررسی کردیم و میدانستیم که از امروز دیگر از برق خبری نیست.
با همین ذهنیت بود که در ورود به موزه به هر شکلی که بود با کمک دیگر دوستان با یک سیم و یک لامپ دوازده ولت با استفاده از باطری ماشین توانستیم روشنای مختصری را به داخل موزه ببریم. به دلیل خطرات موجود و احتمال شناسایی توسط دشمن، پشت سر هم به ما اخطارمیدانند تا از این روشنایی هم چشمپوشی کنیم.
برای شرایط بحرانی و با درنظر گرفتن همه احتمالات به همراه خود از تهران یک چادر برزنتی آورده بودیم. به وسیله پتو پنجرهها را مسدود و همه منفذها را گرفتیم تا نور به بیرون درز نکند.
درموزه هفتتپه به جز ما هیچ شخصی نمانده بود. یک نفر از آن چند نفری که از تهران با ما آمده بود نیز متأسفانه همین اول راه کنار کشید و به تهران برگشت. بدون راننده مانده بودیم؛ باوجود این و در شرایط حساس جنگی و نبود امکانات، هدف اصلی را در مرحله اول جمعآوری و تخلیه آثار موجود در شوش قراردادیم. با رفتن راننده، لندرور بدون راننده و بلااستفاده مانده بود. ماشینی که برای ما که تنها زمان رفت و آمدمان شب بود، حتی نه چراغ داشت و نه ایمنی و تنها امتیازش همان باطریای بود که از آن برای روشنایی داخل موزه استفاده میکردیم و اصلاً به ریسکش نمیارزید تا بهوسیله آن به طرف شوش حرکت کنیم.
شوش...
حیفم میآید در شرح وقایع نامی از قلم بیفتد و فراموش شود. خوشبختانه در اوضاع دستتنگی و بیکمکی، شخصی به نام غلام رستگار به داد ما رسید. میگفتند کارمند موزه شوش بود. به کمک ما آمد و رانندگی ما را بر عهده گرفت.
به اتفاق یزدان کوشانفر، احمد امیری و غلام رستگار، با یک دستگاه سیمرغ به شکل کورمالکورمال و در ساعاتی که احتمال شناسایی ما کمتر میرفت به طرف شوش حرکت کردیم. از امروز کار ما حرکت در دل شب از هفتتپه و بازگشت پیش از سپیدهدم از شوش بود.
در مسیر برگشت پیش از طلوع خورشید، گاهی با خانوادهها و عشایر عربی برخورد میکردیم که شبانه برای جمعآوری لوازم به جای مانده در خانههای خود، وارد شهر میشدند و درست در زمان خروج ما در حال وداع با خانههای خود و رفتن به یک مکان امن بودند و این تصاویر آشناترین وقایعی بود که هر روز با آن مواجه میشدیم. شهر خالی بود، جادهای نبود و تنها راه ممکن از میان مزارع نیشکر میگذشت؛ به قول بختیاریها ماشین سیمرغی که در اختیار ما بود، کور بود و هیچگونه چراغی نداشت و باید برای پیدا کردن راه در شب یک نفر از شیشه کناری سرش را بیرون برده و راه را نشان دهد.
این رفتن درست باید پیش از سپیدهدم اتفاق میافتاد. گاهی به شوخی به همدیگر میگفتیم که تا صدام خواب است باید حرکت کنیم. گاهی اوقات هم میدیدیم که صدام بیدار میشد و ما را شناسایی میکرد و تا دستش میرسید مسیر عبور ما را گلولهباران میکرد. رفتن و برگشتنهای ما بیشتر به شوخی با جان میماند.
بعد ازهربار رفتن و برگشتن، باورمان نمیشد که سالم برگشته و جان به در بردهایم. همین حالا هم گاهی وقتها به آن روزها که فکر میکنم متوجه سر پر درد و دل روشن رفقای خودم میشوم و به یاد آنها لبخندی به لب میآورم. اولین روزی که به شوش رسیدیم، خاطرم هست، وارد موزه که شدیم با یک فضای بی در و پیکر مواجه شدیم. همه رفته بودند، فقط یک نگهبان مانده بود که از قلعه مراقبت میکرد و باوجود شرایط جنگی او همچنان مانده بود. وفادار، وفادار و چشمهایی که هنوز آنها را بهخاطر دارم.
یکی از جالبترین موضوعاتی که در همه این سالها بارها و در هر بار یادآوری آن، مرا به تعجب وا میدارد، این است که در روزهایی که برای جمعآوری اشیاء به موزه رها شده شوش میرفتیم، باوجودی که درهای موزه باز و از همگسیختهشده بود و به راحتی میشد وارد موزه شد، چیزی با عنوان روحیه نفعطلبی به چشم نمیخورد و کسی با وجود نبود در و پیکر به طرف موزه هجوم نبرده و اشیا به همان حال مانده و رها شده بودند.
وارد موزه شدیم، به آثار و اشیای موجود نگاه کرده و در تاریکی محض شروع به جمعآوری اشیا کردیم. اشیا را در جعبههای چوبی به جا مانده ازکاوشهای فرانسویها و با امکانات ابتدایی که در اختیار داشتیم، جاسازی میکردیم. امکانات چندانی در اختیار ما نبود و همین کار جمعآوری، بستهبندی و مراقبت همزمان را برای ما سخت میکرد.
توان انتقال همه اشیای طبقهبندیشده را نداشتیم، به همین خاطر مجبور بودیم از میان آنها، انتخاب کنیم. این کار یکی از پردردترین و رنجآورترین کارهایی بود که در همه طول حیات با آن مواجه شده بودم. شرایط بهگونهای بود که به سختی میتوانستیم به لوازم و تجهیزات موردنیاز دسترسی پیداکنیم. در این میان کمتر کسی پیدا میشد که میلی به کمک کردن به ما نشان دهد، ولی با وجود این، ما با سماجت پای کار مانده بودیم. تلاشها در شوش و هفتتپه ادامه داشت و در شوش، کار هر روز ما جمعآوری آثار و چینش در ماشین سیمرغ و حرکت پیش از سپیدهدم به طرف هفتتپه بود.
در هفتتپه از محل دریافت کمکهای مردمی، کارتنهای خالی را جمعآوری میکردیم و اشیا را در این کارتنها با اسفنجپارههای تشکهای رهاشده و پنبه و تکههای کارتن بستهبندی میکردیم. این یعنی هنوز تا ارسال آثار، کلی کار انجام نشده وجود داشت و ما سخت در تلاش بودیم تا زودتر از زمانی که در اختیار داشتیم این کار را به سرانجام برسانیم. دست ما از داشتن لوازم و امکانات اولیه و استاندارد خالی بود، هرچه بود خلاقیت فردی در شرایط خاص بود.
به دلیل آمارهای جاسوسان عراقی، هر روز مقرهای نظامی تغییر میکردند و ما برای دریافت کمکهایی مثل بنزین باید هربار به مکان تازهای مراجعه میکردیم. بنزین یکی از عمده ملزومات ما بود و از همینروی باید هر دفعه به فرمانداری مراجعه میکردیم و هندل پمپ بنزین را برای روشن کردن ژنراتور تحویل گرفته و این به کار هر روزه ما تبدیل شده بود و این تازه بخشی از مصائب ما بود. بدتر اینکه برای پیدا کردن جرثقیل به منظورجابهجایی اشیاء سنگینوزن به هرکجا که میشد مراجعه میکردیم و موفق نمیشدیم.
به ناچار برخی از آثار حجیم را با باریکادی (سنگر) از گونیهای پر از خاک سنگربندی کردیم و بعضی از اشیا را نیز در خود موزه شوش در خاک مخفی کردیم. روزها و ساعتهای سختی را با دست خالی سپری میکردیم اما کوتاهبیا نبودیم. در نبود جرثقیل و بالابر، آثاری را که از شوش با خود به هفتتپه آورده بودیم را به راهآهن اندیمشک منتقل کردیم.
در راهآهن با ما همکاری چندانی نشد و به اجبار یک واگن کرایه و آثار را در گوشهای از واگن جاسازی کردیم. به هفتتپه برگشتیم و خبر ارسال آثار را به اطلاع تهران رساندیم و برای حرکت به سمت آبادان آماده شدیم. در آبادان، شرایط خاص بود و به ما اجازه ورود به شهر را نمیدادند. ماندن در این شرایط جایز نبود و نمیتوانستیم زمان را نادیده بگیریم. به همین خاطر به طرف خرمآباد حرکت کردیم.
خرمآباد و شایع .....
به خرمآباد که رسیدیم به دلیل خورد وخوراک و تغذیه بدی که داشتم، دچار بیماری شدم ولی همه تلاش خود را بهکار گرفتم تا زمینگیر نشوم. با هماهنگیهای انجامشده مشغول به جمعآوری آثار موزه فلکالأفلاک شدیم و باوجود خطرات بیشماری که ما را تهدید میکرد، در این بخش از سفر پرمخاطره، گنجینهای از مفرغهای تاریخ ایران را با تمام خطراتی که ما را تهدید میکرد، در پشت ماشین لندرور جاسازی کرده و به سمت تهران حرکت کردیم؛ سفری پر از مرگ برای نجاتبخشی آثار فرهنگی ایران که باوجودی که بعدها آثار را در بازگشایی دوباره موزههای شوش و هفتتپه به خوزستان بازگرداندند، هرگز کسی از ما یادی نکرد و نپرسید بر ما در آن روزهای خون و خمپاره چه گذشت!
در مسیر برگشت به تهران، اتفاقات مختلف پشت سر را مرور میکردم. هنوز باورم نمیشد جان سالم به در بردهام. قلعه شوش و اتفاقات جنگی آن جلوی چشمم رژه میرفتند. قلعهای که مستقیم در تیررس شلیک توپخانه دشمن بود و هنوز باوجود تلاشهای بیشمار ما، مقدار زیادی از آثار در آنجا باقی مانده بودند. بهخصوص اشیای طبقهبندیشده فرانسویها که گلچینی از آنها را به هفتتپه انتقال داده بودیم.
در طول راه تهران به مردی فکر میکردم که در موزه و قلعه شوش با او آشنا شده بودم. مردی که به جرأت میتوانم بگویم جان خود را به او مدیون هستم. نامش "شایع" بود و به عنوان نگهبان فرانسویها خدمت میکرد. باوجودی که همه رفته بودند، در قلعه و موزه جز شایع کسی نمانده بود و این مرد به تنهایی و باوجود خطرات بیشماری که او را هر لحظه تهدید میکرد بیخیال موزه و قلعه نمیشد.
هنوز هم گاهی اوقات باوجود گذشت سالها به او فکر میکنم. آنروزها در شوش میدیدم که بارها گلولههای خمسهخمسه به قلعه اصابت میکرد، یکبار طی همین گلولهباران نزدیک بود جان خود را از دست بدهم که با تیزهوشی و سرعت عمل شایع درست در لحظهای که مشغول عکاسی بودم با فریاد «دیر بالک، دیر بالک» به یکباره همهجا در پیش چشمانم رنگ مرگ گرفت و من مرگ را در کمتر از ثانیهای به چشم خود دیدم.
گلولهها در نزدیکی من فرود آمده بودند و من به چشم خودم تکههای خردشده آجر را میدیدم که همه جا غلت میخوردند. دشمن کاملاً بر منطقه اشراف داشت و از طریق مزدوران خود گرای مناطق نظامی و ایستگاههای حساس را میگرفت و یکریز شروع میکرد به گلولهباران مناطقی که آمار گرفته بود. در طول مدتی که در شوش بودم، به چشم خودم خون تازهسربازانی که روی تابلو قلعه پاشیده شده بود را دیدم. خونهایی مقدس که هنوز هم زنده هستند. در تمام طول راه برگشت به تهران به تکتک این وقایع فکر میکردم و با فکر شایع مسیر بازگشت را سپری کردم. شایع را در ذهنم مرور میکردم که هنوز در تیررس دشمن یکتنه و تنها ایستاده است و از میراثی که به امانت گرفته، مراقبت میکند...
گزارش: بهنام رضایی مالمیر