غزل افشین علاء برای برای بانوی غزل؛ سیمین بهبهانی
افشین علاء در دیدار نوروزی با سیمین بهبهانی؛ غزلی را به او تقدیم کرد.
افشین علاء به تازگی غزلی برای بانوی غزل؛ سیمین بهبهانی سروده است. علاء در دیدار نوروزی با سیمین بهبهانی؛ غزلی را به او تقدیم کرد. در این دیدار سیمین بهبهانی از علاء خواست تا شعری که پیشتر در سوگ مادرش سروده است، را قرائت کند. بانوی غزل ایران این شعر را هم ددیف با «ای وای مادرم» از محمدحسین شهریار دانست و درباره آن نامهای کوتاه نوشت.
به گزارش ایلنا؛ متن این نامه به شرح زیر است: در خانه پوران عزیزم شعری شنیدم که در فراق ابدی مادر نوشته بودید. مرا به یاد سرودهی “ای وای مادر“ شهریار انداخت و کم از آن نبود. شما جوانها هستید که باید جای رفتگان را خالی نگذارید. آفرین بر شما!
من پانزده سال بیشتر نداشتم که آن شعر شهریار را خواندم و بر اثر آن گریستم. روز زانوی شهریار بزرگ شده بودم. امیدم آن است که آینده شما کم از مقام او نباشد. البته مشکل است اما شما میتوانید با کوشش و مطالعه این مشکل را آسان سازید. بازهم آفرین بر شما.
ابتدا شعری که افشین علا برای بانوی غزل سروده و بعداز آن شعری که وی در سوگ مادرش سروده؛ در ادامه میآید:
سرودند از کفر و از دین غزلها
ز بیش و کم و تلخ و شیرین غزلها
ز کام و ز ناکامی و وصل و هجران
سرودند چندان و چندین غزلها
ز توصیف زلف و لب و چشم و ابرو
رسیدند تا چین و ماچین غزلها
به تشریح اندامها چون طبیبان
نشستندهر شب به بالین غزلها
ز بالای خوبان و از کول یاران
پریدند بالا و پایین غزلها
دریغ از غزل گوهر ناب معنی
که خود آن کجا و کجا این غزلها
سپاس آفریننده را زانکه دارد
هنوز اعتباری ز سیمین غزلها
ازین شیر زن شاعر بهبهانی
هنوزند غرق مضامین غزلها
نگهدار او باش یارب که با من
ز هر گوشه گویند: آمین! غزلها
و اما شعر افشین علا در سوگ مادر:
تازگی ها دفترم خالی ست
شعر ها دیگر سراغم را نمی گیرند
واژه هایم لال
سطرها آب دهان مرده را مانند
خودنویسم گرچه مالامال
جوهرم خالی ست؛
چون که جای مادرم خالی ست
صبح ها در ازدحام این همه آدم
سایه های روشن و خاموش
این همه چشم و دهان و گوش؛
باز هم حس می کنم دور و برم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست
ظهر ها در خانه همچون روح سرگردان
می کشم هر سو سرک؛
چیزی نمی یابم
گاه می گریم
گاه می خوابم
گاه گاهی شانه هایم می شود سنگین
رفته شاید دخترم باز از سر و کول پدر، بالا
یا نه، شاید ضربه دست زنم باشد
خسته از پرسیدن حالم
هم ز پاسخ های سربالا…
یک نفر گاهی به دستم، استکانی می دهد
می نوشمش، شاید
چای تلخی یا شرابی خوشگوار است این
سایه ای بر سفره می لغزد
می خورم، شاید ناهار است این
بعد از آن وا می روم بر صندلی، امّا
صندلی از پیکرم خالی ست؛
چون که جای مادرم خالی ست
عصرها، تکارار یک کابوس
در حیاط پشت خانه، روی رخت آویز
چادری گلدار می رقصد
یک نفر در گوش من می خواند این آواز:
" مادرت را باد با خود برد… "
می گریزم تا نگوید باز…
می خزم کنج اتاق خالی مادر
گنجه را وامی کنم، بو می کشم یکسر
خیره گشته عینکش بر من!
" آمدی فرزند؟
چشم من روشن… "
عینکش را می کشم بر دیده، پنهانی
کفش هایش را به روی لب
جانمازش را به پیشانی…
گنجه را می بندم و سر می نهم بر تخت
هق هقم را در لحافش می کنم پنهان
عطر اندامش دلم را می چلاند سخت
سر که برمی دارم از بالین،
خنده ام می گیرد از تصویر خود در قاب آیینه
نیمی از من هست
نیم دیگرم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست
شب که جادوی نوازش یا فریب قرص خواب آور
خواب را در چشم هایم می کند جاری
آن دم آخر
لحظه ی پایان بیداری؛
باز یادم هست: " مادر نیست "
رفته و تا عمر دارم بالش زیر سرم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست
نیمه های شب، دم کابوس هایم گرم!
که رها می سازدم از چنگ رویاها
(خواب مادر داشتن خوب است، امّا سر ز خوابی این چنین برداشتن دشوار!)
سخت بیزارم من از نیرنگ رویاها
چون که وقتی چشم ها را می گشایم باز
پوستی می بینم از خود مانده بر تختم
لاشه ی تن مانده، امّا جای من در بسترم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست…