خبرگزاری کار ایران

شادمان شکروی در بررسی ادبیات صلح و ضدجنگ:

شاخه گلی برای تانک

شاخه گلی برای تانک
کد خبر : ۱۱۹۳۷۷

ما در جهانی زندگی می‌کنیم که از خشونت لبریز است؛ خصوصا در خاور میانه. / راه نجات، «اگاهی» است که از طریق ادبیات و هنر صلح آفرین به جامعه و جهان تزریق می‌شود. / با هنر و ادبیات می‌توانیم چهره واقعی‌مان را به جهان نشان دهیم.

ایلنا؛ پیش‌تر درباره نمود و انعکاس خشونت‌های اجتماعی و سیاسی در آثار نویسندگان مطرحی چون ارنست همینگوی، ایزاک بابل، بل کافمن و… با شادمان شکروی(نویسنده و منتقد ادبی) گفتگویی داشتیم. در ادامه و بنا به ضرورت ‌موضوعی با ایشان درمورد ادبیات صلح‌آفرین و نیاز جوامع به این‌گونه آثار ادبی و هنری صحبت کردیم که در ادامه خواهد خواند.

او می‌گوید:«غربی‌ها بسیار کوشیده‌اند از ما چهره کاذبی در دنیا نشان بدهند. انگار که ایرانی‌ها یا صحرانشین هستند و بدوی یا قاتل و تروریست و آدمکش. اما فیلم‌های ایرانی مانند جدایی نادر از سیمین، سوای هرچیز به غربی‌ها نشان می‌دهد که ما هیچکدام از این‌ها نیستیم!»

به گزارش خبرنگار ایلنا؛ متن این گفت‌وگو به شرح زیر است:

• در گفتگوی قبلی که داشتیم از ادبیاتی سخن گفته شد که خشونت را به مثابه تانکی می‌داند که پروانه‌های خوش نقش و نگار انسانیت در برابر آن شانسی برای بقا ندارند.
بله. تعبیر یکی از شخصیت‌های همینگوی در پروانه و تانک. مثل بسیاری تعابیر همینگوی عمیق و فراگیر و تاثیر گذار.


• و در همین رابطه، اشاره شد که مطابق دیدگاه همینگوی خشونت مولد یک جریان گردابی است. جریانی که در آن همه چیز ثبات خود را از دست می‌دهد. درست است؟
این هم تعبیر دیگر همینگوی است که در ادبیات خود و خاصه در مجموعه داستان‌های جنگ‌های داخلی اسپانیا به عنوان مدل بدان استناد کرده است. بله؛ به‌واقع خشونت دنیای جدیدی خلق می‌کند. دنیایی آشوبناک و چرخنده و ناایستا که انسان‌ها را دچار سرگیجه می‌کند و خطاهای انسانی را به نحوی عجیب بالا می‌برد. در اوج خشونت هیچ کس نمی‌تواند بگوید که خطا چیست و صواب کدام است. خائن کیست و خادم کدام است. مرز بین شرافت و رذالت و قهرمان و ترسو بسیار باریک می‌شود و همانطور که گفتم همه چیز در هم ریخته می‌شود و با سرعت عجیبی شروع به چرخش می‌کند.
به طور طبیعی. از انسان‌های استحاله شده و بلکه مسخ شده در جریان گردابی خشونت، انسان‌های گیج و سردرگم واقعا نمی‌شود انتظار داشت که درخصوص آنچه می‌گذرد به قضاوت درست دست بزنند و سره را از ناسره جدا کنند. در طول تاریخ بسیار از این زاویه دار شدن قضاوت‌ها داشته‌ایم. نکته بدیهی ولی اساسی این است که تنها هنگامی می‌توان به قضاوت درست دست زد که خود را از گرداب بیرون کشید و از بیرون به آن نگاه کرد. شاید در این هنگام بتوان گفت حق و باطل، خوب و بد، قهرمان و بزدل و خدمت و خیانت کدام است. شاید. اما این شرط نخست است.


• یعنی به عقیده شما در واقع باید آگاهی‌آفرین بود. نسبت به چنین جریانی که تا حد امکان از وقوع آن پرهیز شود. کاربرد هنر صلح آفرین در همین است؛ آگاهی آفرینی.
دقیقا. ادبیات و سینما و دیگر هنر‌ها اینجا به کار می‌آید. آنچه من در میزگرد دانشگاه سوئد(که در گفتگوی قبل اشاره کردم)، روی آن اصرار داشتم همین بود. هنر خلاق قابلیت آن را دارد که انسان‌ها را نسبت به چنین جریانی آگاه کند. همه گروه‌های انسانی و حتی سیاستمداران را. بهرحال سیاستمداران هم انسان هستند. اگر داستان‌های جنگ‌های داخلی اسپانیای همینگوی به عنوان یک مدل واکاوی شود، می‌توان از آن زیاد آموخت. یکی‌اش هم همین است. تقریبا محال است که درون گرداب باشی و بتوانی موقعیت خود را دقیق ارزیابی کنی و به ثبات فکری و روحی برسی. مدام چرخش می‌کنی و به هیچ نقطه‌ای اتکا نداری. آنچه شاید ترا از این وضعیت بیرون بکشد، ‌‌ همان آگاهی است که از طریق ادبیات و هنر صلح آفرین به جامعه تزریق می‌شود. شاید هم به کل جهان.


• اما این به مثابه این نیست که با یک گل سرخ می‌خواهیم به استقبال یک تانک برویم. آن هم در وضعیت فعلی جهان. بخصوص خاورمیانه!؟
مثال عمیق و زیبایی است. به ظاهر که اینطور است اما فراموش نکنید که گل سرخ همیشه گل سرخ است. خوب ما در جهانی زندگی می‌کنیم که از خشونت لبریز است. اشاره درستی به خاور میانه داشتید. خشونت‌های فرقه‌ای و قومی و مذهبی را در نظر بگیرید. انسان‌ها خون انسان‌ها را می‌ریزند. به دلایل مختلف. مثلا عقاید و مشرب فکری متفاوت. اما اگر همه چیز را کنار بگذاریم این انسان‌ها هستند که دارند یکدیگر را می‌کشند. آن هم به فجیع‌ترین وضع ممکن. برای رسیدن به منافعی. برای پیروی از خطوط فکری خاصی. هرکدام از این انسان‌ها به حکم انسان بودن خود دارای یک نیروی ناب انسانی هستند. در عمق وجود خود با همه سرکشی‌هایی که می‌کنند باز انسان هستند و چون انسان هستند به حکم قانون انسانیت هرچه هم که سعی کنند نمی‌توانند بگویند گل سرخ زیبا نیست و عطرش مشام را نوازش نمی‌کند. غزل حافظ را همه دوست دارند. شعر مولوی و عمر خیام را. موسیقی ناب ایرانی را. همینطور باخ و بتهوون را. مهم نیست که ما چه مرام و چه مسلکی داریم مهم این است که قبل از آن انسان هستیم و به حکم انسان بودن جایی در وجود ماست که ورای همه جهان بینی‌ها و خط مشی‌های فکری عمل می‌کند. اگر آنجا را هدف بگیریم رنگ و لعاب ظاهری کنار می‌رود و انسانیت انسان به وضوح و بی‌غل و غش خودش را به نمایش می‌گذارد. آنوقت همه ما یکی می‌شویم. این یکی شدن‌‌ همان صلح آفرینی است. شاخه گل را مواقعی نباید دست کم گرفت. نه برای تانک. برای راننده تانک.


• و شما اعتقاد دارید که هنر و از جمله ادبیات و داستان می‌تواند چنین رسالت سنگینی را ادا کند؟
بله به نحو احسن. دقت بفرمایید؛ ما فارسی زبان‌ها در سراسر جهان از طریق حافظ و سعدی و خیام و مولوی به هم پیوند خورده‌ایم. این پیوند فراجغرافیایی است. غزلیات حافظ برای همه فارسی زبانان جهان قابل درک است و قابل بهره بردن روحی. همانطور که گفتم مثل‌‌ همان شیشه عطر می‌ماند. باز که می‌شود همه مشامشان نوازش می‌شود. همینطور موسیقی و همینطور سینما. خوب من سفرهایی به برخی کشور‌ها داشته‌ام. غربی‌ها بسیار کوشیده‌اند از ما چهره کاذبی در دنیا نشان بدهند. انگار که ایرانی‌ها یا صحرانشین هستند و بدوی یا قاتل و تروریست و آدمکش. اما فیلم‌های ایرانی مانند جدایی نادر از سیمین، سوای هرچیز به غربی‌ها نشان می‌دهد که ما هیچکدام از این‌ها نیستیم. مثل خودشان هستیم. در واقع به حکم انسانیت با مردم آن کشور‌ها یکی هستیم. ما هم نیاز‌ها و دغدغه‌های آن‌ها را داریم. ما هم در جستجوی معنی و مفهوم زندگی هستیم و ما هم مشکلات و معضلات خاص خود را داریم. این تصویر نادرستی را که مدام رسانه‌های غرب از مردم ایران به خورد جهان می‌دهند زائل می‌کند. همانند آنچه جومپا لاهیری از هندی‌ها و موراکامی از ژاپنی‌ها روایت می‌کنند. داستان‌های موراکامی از جهاتی برای من هم تاثیر گذار بود. من جامعه ژاپن را یک جامعه کمابیش ماشینی می‌دانستم که مردمش در بیست و چهار ساعت بیست و شش ساعت کار می‌کنند و مثل آدم ماشینی زندگی می‌کنند. داستان‌های موراکامی این عقیده را در من تقویت کرد که خیر. نسل جدید ژاپن مثل خود ما نسلی است در جستجوی معنی، اهل فکر، تا حدی افسرده و غمگین و تحسین کننده صفات ناب انسانی. فکر می‌کنم لاهیری و موراکامی سبب شدند تصویر ذهنی ما نسبت به هندی‌ها و زاپنی‌ها عوض شود. جدایی نادر از سیمین هم باعثشد تصویر ذهنی غربی‌ها از ما عوض شود. آن‌ها هم دانستند که در ایران هم هستند فرزندانی که مراقبت پدرهای پیر مریضشان را برعهده دارند و تا آخر سر عهد خود می‌ایستند. همینطور افراد پاکی که به حکم تقدیر می‌انشان جدایی افتاده است. متاسفانه دولت‌ها می‌خواهند غیر از این باشد. بخصوص در مورد ما. بنابراین هنر و ادبیات خاصه برای ما بسیار ضروری است. چهره واقعی ما را به جهان نشان می‌دهد. مردمی که به هیچ عنوان طالب جنگ و ستیز نیستند و مثل همه مردم دنیا می‌خواهند زندگی کنند. آنطور که حق همه است.


• این می‌تواند به معنی واقعی قلب‌ها را به هم پیوند دهد.
فکر می‌کنم اگر قلب‌ها به هم پیوند بخورند انسان‌ها قادر هستند از تنهایی خرد کننده زندگی بیرون بیایند. برخی متفکرین تصور می‌کنند خروج از جریان گردابی که خشونت بر انسان‌ها تحمیل می‌کند، با روش‌های مدیریتی و استراتژیک عقلی میسر است. انکار نمی‌کنم. اما به گمانم باید قبل از آن انسان‌ها را به اصل خودشان بازگرداند. جزیره ثبات این است. در دل این دریای پرآشوب. نقش هنرمندان در این میان اصلا قابل نادیده گرفته شدن نیست. یکی مونالیزا را می‌کشد و دیگری دریاچه قو را می‌سازد و سومی تاثیر خشونت بر روان انسان‌ها را به نمایش می‌گذارد. مهم نیست این‌ها به کدام جغرافیا و فرهنگ تعلق دارند. انسان مسحور زیبایی آفرینش آن‌ها می‌شود و اختلاف‌ها را ناخوداگاه کنار می‌زند و مردم دنیا را به هم نزدیک می‌کند. خوب فقط ایتالیایی‌ها و فرانسوی‌ها نمی‌روند که از موزه لوور و تابلوی مونالیزا دیدن کنند. تنها آمریکایی‌ها هم خواننده داستان‌های همینگوی نیستند. همانطور که فقط ایرانی‌ها نیستند که حافظ و مولانا جلال الدین را می‌خوانند.


• به این ترتیب باید یک گلخانه داشته باشیم که مدام گل‌های سرخ پرورش بدهد.
بلکه یک گلستان! به‌هرحال نمی‌دانم که شعر سعدی بر سر در سازمان ملل نوشته شده یا خیر. اما زبان او جغرافیا نمی‌شناسد. در همه جای دنیا بنی آدم اعضای یکدیگرند. گفته است بنی آدم. نگفته است چه دینی یا چه قومی؛ کرد و عرب و آسیایی و آفریقایی و آمریکایی… این مهم است. هرچند این بنی آدم اعضای یکدیگر دارند روزانه بر سر مسائل عجیب و شاید نه چندان عمیق همدیگر را قتل عام می‌کنند اما به گمانم در این گرداب خشونت، باز انسان‌ها عجیب تشنه بوییدن گل‌های سرخ هستند. این خاصیت انسان است. نمی‌شود از آن فرار کرد. از که بگریزیم از خود این محال…


• اما با این همه به این رویکرد وحدت آفرین و صلح آفرین ادبیات و هنر عنایت چندانی نمی‌شود.
خیر. متاسفانه نمی‌شود. شاید‌گاه که حادثه‌ای مثل‌‌ همان نمایش جهانی و اسکار فیلم جدایی نادر از سیمین پیش بیاید، جرقه‌هایی زده شود ولی این جرقه‌ها کم فروغ و کوتاه مدت است. تصور می‌کنم هنوز هم که هنوز است صدور تیم‌های ورزشی به عنوان سفیران صلح برای ما اولویت بیشتری به صدور شعر‌ها و داستان‌ها دارد. هردو روش می‌تواند به معنی واقعی نتیجه بخش باشد اما می‌بایست تعادل را حفظ کرد. ضمن اینکه سیستم‌های منسجم کشف و شکوفایی استعداد لازم است و مهندسی مدیرینی شایسته برای تربیت نویسندگان و شاعران به عنوان نقاشان زندگی جامعه که چندان مورد توجه نیست. به‌‌ همان جرقه‌های کوتاه و گذرا اکتفا می‌شود. بخصوص در مورد نسل جوان که این یکی واقعا ستم است. انگار که توانمندی‌های خود را به دست خود از ریشه قطع کرده باشی. حکایت نشستن بر سر شاخ و بریدن بن است.


• شما سعی نکرده‌اید در این زمینه گامی بردارید؟
چرا؛ گام‌هایی کوچک ولی سست. متاسفانه در نهادهای دانشگاهی این عقیده میان معدودی وجود دارد که نویسندگی و شاعری نوعی تفنن و حتی اتلاف وقت است و اولویت با دانش‌های کاربردی مانند بیوتکنولوژی و نانوتکنولوزی است. از این بابت تعجب می‌کنم. بیوتکنولوژی و نانوتکنولوژی و دیگر دانش‌های تکنولوژیک البته می‌تواند گره‌های زیادی از انسان باز کند اما قابل نفوذ کردن در قلب‌ها نیست. معجزه پیامبر آخرین شکافتن دریا و زنده کردن مرده نبود. کلام بود. دقت بفرمایید آخرین نقطه هدایت الهی به کلام محدود می‌شود. پس لابد باید در کلام قابلیت‌های اعجاب انگیزی نهفته باشد. به مراتب ورای دانش‌های کاربردی حوزه علوم. من با علوم ارتباط دارم و دستاوردهای آن را می‌دانم ولی در این زمینه خاص کاربرد علوم بسیار محدود است. با این همه معدودی در دانشگاه‌ها مانع می‌شوند که استعدادهای ادبی و هنری به اشکال مختلف شکوفا شود. خوب می‌توانستیم گلستانی داشته باشیم اما فعلا یک باغچه بسیار کوچک داریم که آن هم چندان وضع بسامانی ندارد.


• هنوز هم که هنوز است شعر‌ها و داستان‌ها دست کم گرفته می‌شوند. از جهات مختلف که یکی‌اش همین قابلیت صلح آفرینی است. در قرن بیست و یکم نباید اینگونه نگریست.
می‌گویند کلبه عموتوم هاریت پیچراستو، باعثجنگ‌های انفصال و لغو برده داری شد. البته اینطور که نیست. مسائل سیاسی در اولویت قرار داشته است اما تردیدی نیست که مردم آمریکای شمالی با خواندن همین کتاب بود که واقعا برای لغو برده داری مستعد شدند. امروزه ثمرات این اندیشه به جامعه سرایت کرده است و سیاهان زندگی به مراتب بهتری از گذشته در ایالات متحده دارند. از این نمونه در طول تاریخ بسیار است. در گفتگوی قبل به سرنوشت تراژیک ایساک بابل اشاره کردم. واقعا تصاویری که او از فجایع زندگی در اتجاد جماهیر شوروی سوسیالیستی با آن ایدئولوژی بی‌محتوا و آن رفتار دد منشانه با انسان‌ها نشان می‌دهد با هیچ نطق و خطابه‌ای قابل قیاس نیست. کدام بیولوژیست و نانوتکنولوژیستی می‌تواند اینطور مردم را به آگاهی از وضع خویش برساند. پیام آسمانی چخوف هنوز در گوش جامعه روسیه طنین انداز است و شاید کل جامعه جهانی: عزیزان من بد زندگی می‌کنید. اینگونه زیستن شرم آور است.

ارسال نظر
پیشنهاد امروز