نگاهی به دیرینهترین هنر چادرنشینان بُلّی در علامرودشت فارس ؛
فخری که فقر پایمالاش کرد/ قالیبافی همچنان غریب در وطن
میلیونها گره در یک فرش به کار گرفته شدهاند تا هزاران طرح ریز و درشت درهم قالب شوند و نقش معروف ماهی درهم را به روی تار پیاده کنند. همان نقشی که در تمام فارس برند طایفه بُلّی ست. حاشیه ها از متن زیباتر و متن از حواشی دلپذیرتر است. بی جهت نیست که قالی بافی را پیش از آن که صنعت بنامند هنر گفته اند و آن که قالی بُلّی را دیده و لمس کرده باشد می داند که این هنر ستوده که هنروران بر سر آن جان و جوانی نهاده اند سزاوار دیدن است نه لگد کردن.
ایلنا؛ علامرودشت آخرین گرمسیر ایل بود. دشتی وسیع در میان دو رشته کوه موازی که سر به سقف آسمان ساییده بودند. آفتاب تند و تیزی داشت. بارانش سیلابی بود و هرگاه میآمد بهاری تازه رس با خود می آورد. پاییزش ملایم و زمستانهایش مطبوع بود.
گلها و گیاهان گرمسیریاش زود میرسیدند و ریشه سِفت می کردند. قشلاق پر برکتی بود. کم اتفاق می افتاد که ایل در گرمسیر، گرسنگی بکشد.
قشقایی، اتحادیهای بزرگ از ایلات خُرد و کلان و طوایف بزرگ و کوچک بود. از چهار گوشه ایران در آن جمع بودند. از ساربانهای بلوچ تا ترکهای بُلوَردی خراسان. از خَلَجهای ساوه تا زعفرانلوهای کُرد. طوایف متعدد لر نیز بودند. همه آنها تغییر هویت داده و به ترکی قشقایی سخن می گفتند. در فراخنای دشت علامرودشت از بَلبَلی گرفته تا صحرای گودِ بُگُر تیره و طایفهای نبود که در پشت تپه ای و در شیب کوهپایه ای علم چادری نیافراشته باشد. قشقایی ها دست کم حضور مستند چهار صد ساله در علامرودشت داشتند. اما آن که بیش از همه ماند و خود را علامرودشتی خواند ابتدا ترک های ایگدِر بودند و سپس بُلّوها.
ایگدرها که زودتر یکجانشین شده بودند بیشتر با فارس ها درآمیختند و زودتر مرام عشایری و ایلی را ترک کردند. نوادگان پر جمعیت آنان که امروزه در روستاهای سیدهاشمی و کهنویه ساکن هستند تقریباَ ترکی نمی دانند و غالباً فارسی محلی صحبت میکنند. اگر چه مشاغل عمده آنان هنوز دامداری و خرید و فروش احشام است.
بُلّوها یا بُلّی ها که مثل ایگدِرها از ابواب جمعی ایلخانی و از ملتزمین رکاب صولت الدوله بودند در حالی در طایفه بزرگ عَمَله قرار می گرفتند که خود اصالتاً یک ایل بودند و آن گونه که ملک منصورخان صولت قشقایی در خاطرات خویش قریب به این مضمون می گوید « خاستگاه اولیه آنها سرزمین بُل در ترکیه کنونی است و چون به ایران آمدند رفته رفته از ازدحام آنان کم شد تا به نحوی که استقلال سیاسی خود را از دست دادند و به ایل قشقایی جذب شدند».
پس از چند صد سال حضور مستمر در ایران، به دلیل عدم اختلاط نژادی با فارسها هنوز هم اثری از نژاد اولیه آنها در چهره آنها پیداست. پوست سپید روشن، موی بور و چشم های آبی نیلوفری در این طایفه کم نیست. رشید و خوش قد و بالایند و پُر شده اند از جرأت و جسارت. در زمان نبردهای سنگین قشقایی ها با انگلستان، الیاس خان و سپس رحیم خان کیخا و این اواخر کهزاد کیخای بُلّی در معیت ایلخانیهای قشقایی مبارزات چشمگیر و از خود گذشتگی های فراوان نشان دادند.
قشقاییها عموماً، بُلّوها خصوصاً مردمی آزادیخواه، بی باک، وطن پرست و هنردوست هستند. از ایران دوستی و وطنخواهی آنان همین بس که با وجود آن که در شاهنامه حماسی فردوسی رفتار ترک ها مذمت شده و تنها پهلوانان و سپاهیان ایران تحسین و ستایش شدهاند قشقاییهای ترک تبارِ ترک زبان ایرانی با حرص و ولع خاصی شاهنامه میخوانند و آن را گرامی می دارند.
نام پسران و دختران خود را اغلب از شاهنامه شریف بر میدارند. هنر موسیقی نیز در ایل محترم است و آواز دلنشین خوانندگان پر تعداد آن از زن و مرد بر این گواه است که اصالت موسیقی و سلامت آواز در میان این صحرانشین ها به دور از ابتذال به اوج رسیده است. در این میان آنچه البته مقصود این مختصر بود قالی بُلّی است که در رده ممتازین قالیهای دستباف ایران است و متجاوز از صد سال است که این قالیهای خوش نقش و نگارِ ظریفِ ریزباف را توریستها و تجار به آن سوی کره خاکی برده اند و این هنر فاخر را که در وطن مألوف خویش غریب افتاده است در اروپا و آمریکا خوشْ پراکندهاند.
قالیهای بُلّی که از پشم لطیف گوسفندان ایلاتی، ریسیده و با نیروی دست تابیده و به کمک تَسّیِ سه پَر چوبی درهم تنیدهاند و با رنگ های کاملاً طبیعی نقش یافتهاند از استحکام و عمر زیادی برخوردارند. گذر سالیان، تابش آفتاب و شستشوی با آب نیز نمی تواند جلای آن را جمع کند. آن ها هر چه بیشتر بمانند قیمتی تر و خواستنیتر می شوند. قدر مسلم آن که آنچه توریست ها و تجار به خارج از ایران برده اند در موزهها و فرهنگ سراها و کاخ های اشرافی اروپا و آمریکا خواهد ماند و خود سفیر فرهنگی ترکهای علامرودشت خواهد بود.
بافندگان بی سواد یا کم سواد بُلّی قالی را ذهنی میبافند. از این رو هیچ قالی یی نیست که آیینه تمام نمای قالی دیگری از همان نقش باشد. طرح ها و نقشهایی که ذهن خلاق این بیابان نشین ها به تارهای سپید و ساکت قالی می زند و آنها را شیرین به حرف وا میدارد برگرفته از طبیعتی است که در آن تولد شده اند و رشد یافته اند. همچون پشم های سفیدی که از برگ های حنا، روناس، گردو و بَن رنگ می شوند و باغچهای را با خود به درون اتاقها میبرند، دست ظریف کار و چشم های دقیق بین دخترکان و زنان بُلّی نیز آنچه را از طبیعت الهام گرفته اند با کلاف نخ های ریز، نقاشی می کنند و خیال می آفرینند. چشم تماشاگران هنرجو از تماشای نقوش دلفریب بدیع و نظمی که در طراحی این تصاویر هست هیچگاه سیری نمی پذیرد. به ویژه آن که بافندگان این قالی های فخیم زنانی هستند که دانش چندانی جز آنچه از مادران و مادربزرگ های خود آموخته اند ندارند.
میلیونها گره در یک فرش به کار گرفته شدهاند تا هزاران طرح ریز و درشت درهم قالب شوند و نقش معروف ماهی درهم را به روی تار پیاده کنند. همان نقشی که در تمام فارس برند طایفه بُلّی ست. حاشیه ها از متن زیباتر و متن از حواشی دلپذیرتر است. بی جهت نیست که قالی بافی را پیش از آن که صنعت بنامند هنر گفته اند و آن که قالی بُلّی را دیده و لمس کرده باشد می داند که این هنر ستوده که هنروران بر سر آن جان و جوانی نهاده اند سزاوار دیدن است نه لگد کردن. اما آن که این تابلوی همیشه زنده و زلالِ پر گل و گیاه که رنگ سرخ آتشین، زرد بَشّاش، آبی فیروزه ای و سبز خرم در آن شعله می کشد را حتی در اروپا و آمریکا بر دیوار خانه آویزان داشته باشد آیا می داند چه کمرها که قوز شدهاند و چه چشم ها که در تاریکی اتاقک ها به گودی رفته اند و چه پنجه ها که بر اثر ضربات کَلکیت استخوان ترکانده اند تا این قالیهای نفیس و این هنر اصیل بافته شود و آن رنج بافنده را تاجری بی انصاف به ثمن بَخس به غارت ببرد و برای این هنرمندان گمنام نه نانی بر جای بماند و نه نشانی؟
بافندگان قالی، عمر میفروشند. نوجوانی و جوانیشان در گلگشت بهار فرشها گذشته است. به دنیا آمدهاند که ببافند. تا سوی چشمانشان کار میکند، تا می توانند، ساعت ها بر سر دو پا بنشینند، تا مخمل دستهای ظریف شان می تواند لای تارهای به هم فشرده را باز کند و پود بدهد، تا استشمام بوی رنگ، نفس را به دشواری از گلوی نازک آنان عبور می دهد، تارهای سپید را به ریزنقشی گل های سرخ و زرد می آرایند، ماهی قرمز در حوض کناره ها رها میکنند، شیر یال دار می کَشند، آهوهای سینه سپید رم می دهند، پروانه های خوش خبر به باد می سپرند تا هم دل تنهایی شان تازه شود و هم نان گرمی به نگاه گرسنه فرزندانی بدهند که بیشتر، از هنر مادر سیر می شوند تا از صولت پدر.
با آن که مدام از قافله قالیباف ها کم و کمتر می شود دخترکان ایلی تبار را رغبتی نیست که هنر مادران خود بیاموزند. آن همه فخر و فخامت را فقر، پایمال سود دلال کرده است و در این جغرافیا البته هیچ عجب نیست که نه به گفته پر فضیلت سعدی، هنرمند قدر می بیند و بر صدر می نشیند که به فرموده فردوسی بزرگ، هنر خوار داشته میشود و هم به تبع آن صاحبْ هنران نیز.
از دیگر سو بیم آن می رود که قالیبافی این دیرینهترین هنر چادرنشین های بُلّی تا فردا روز هم دیری نپاید و هرگز به فرزانه فرزندان آنان نرسد. همچنان که بسیاری دیگر از کهنه دستبافت های آنان چون مفرش (مفرج)، سفره، توبره، آویزه و جاجیم نوبافی نخواهد شد.
سعید سروش/ نویسنده، فعال فرهنگی و اجتماعی