گزارش ایلنا از روزهای تاریک و روشن میراث بان قلعه شوش؛
شفیع چنانه؛ یادگاری از تاریخ شوش / همسر شایع: گاهی به بعضی اتفاقات میخندم و گاهی تمام وجودم اشک میشود
در جریان نگارش گفت و گو با جعفر مهرکیان باستان شناس درباره نجات بخشی آثار موزه های هفت تپه، شوش و خود قلعه که پیش تر در ایلنا منتشر شد، به میراث بانی برخوردم که مهرکیان از او تحت عنوان تنها بازمانده قلعه شوش یاد می کرد. بازمانده ای که در دوران جنگ تحمیلی و آتش باران دشمن، حاضر به ترک شهر و رها کردن قلعه نشد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، مهرکیان در شرح روایت قلعه شوش و نجات جان خود توسط این میراث بان، او را شایع خطاب میکرد. با تحقیق و پرس و جوی فراوان به نام شفیع چنانه رسیدم که از میراث بانان قدیمی قلعه بود. با دوستان زیادی در این باره گفتوگو کردم و بیشتر آنها در گفتگوهای متعدد از شخصی به نام شفیع میگفتند. در ادامه مسیر و نزدیکی بیشتر با این داستان، دریافتم که آدمی که مهرکیان از او سخن گفته به احتمال زیاد همین شفیع است و خوشبختانه زنده است و در حال حاضر در شوش زندگی می کند.
این گزارش با ثبت خاطرات یکی از پیشکسوتان میراث فرهنگی استان خوزستان در دوران بازنشستگی و یادآوری شرایط حاکم بر قلعه شوش، به واکاوی بخشی مهم از تاریخ قلعه و ناشنیده های تنها بازماندگان این بنای جهانی در دوران پیش از انقلاب ، جنگ تحمیلی و دفاع مقدس می پردازد.
میراث بان قلعه شوش
شفیع چنانه «شایع» در سال ۱۳۱۱ در یکی از روستاهای چنانه شوش متولد شد. او تا سن ۱۹ سالگی در روستای زادگاهی به کار کشاورزی مشغول بود ولی به سبب شرایط معیشتی و کمبود امکانات در روستا به ناچار به شوش مهاجرت کرد. در شوش به خدمت نظام وظیفه اعزام و در سال ۱۳۳۲ با اتمام دوران سربازی به استخدام گروه باستان شناسان فرانسوی درآمد.
وظیفه او نگهبانی از قلعه دمورگان بود و آن گونه که خود میگوید پیش از استخدام، حراست قلعه را علی یزدان فر و احمد قهرودی بر عهده داشتند. اما با این تفاوت که نامبردگان وظیفه پاسبانی از کل آثار باستانی را بر عهده داشته و شفیع چنانه اختصاصا مامور مراقبت از قلعه بود. به دلیل کمبود امکانات، گرمای فراوان، بیابانی بودن و ناامنی منطقه همواره کمتر کسی حاضر می شد این کار سخت و طاقت فرسا را بپذیرد. اما با در نظر گرفتن تمام مصائب این کار هیچ مانعی باعث نشد تا شفیع چنانه دست از مراقبت بکشد.
او در دو دوره پیش و پس از انقلاب میراث بان قلعه شوش بود و سرانجام بعد از سال ها دلدادگی به میراث فرهنگی، در سال 1372 از کار بازنشسته شد. به دنبال بازنشستگی به دلیل شرایط سخت مالی به کار فروش میوه پرداخت و تا روزی که توان ایستادن داشت، عزتمندانه زندگی کرد. آنها که شفیع چنانه را از نزدیک دیده اند یا با او سخن گفته اند، همواره بر ایران دوستی و عشق شایع به آثار باستانی کشور تاکید داشته و دارند. شوشی ها او را به خوبی می شناسند و در نسل اول کتاب شوش و بزرگان آن « نوشته جعفر دیناروند» یکی از چهره هایی که به عنوان قدیمی ترین نگهبان قلعه به آن پرداخته شده، همین شایع چنانه است.
شروع جنگ تحمیلی و وقایع این دوران مانع از آن نشد تا شفیع چنانه دست از مراقبت بکشد و همواره در طی دوران دفاع مقدس و پس از آن ضمن یادآوری خاطرات تلخ و شیرین همکاران شهید خود، به مرور برخی از رویدادهای این بخش مهم از تاریخ کشور بپردازد.
فاطمه همسر و رفیق سالیان دور شایع
برای گفت و گو با شایع چنانه عازم شوش شدم. پیش از حرکت با ناصر پسر شایع گفت و گوی کوتاه تلفنی داشتم و با هم هماهنگی های لازم را انجام دادیم. در طول مسیر یک ساعت و نیمه میان اهواز تا شوش، ناصر بارها تماس گرفته و موقعیت مرا می پرسید. به شوش که رسیدم به همراه کبری قربانی دانش آموخته رشته مرمت بناها و بافتهای تاریخی، علی بویری مدیر پایگاه میراث جهانی شوش و برخی از همکاران به طرف خانه شایع حرکت کردیم. ناصر در ورودی در با خنده رویی منتظر ما ایستاده بود. سلام و علیکهای معمول را به شکل صمیمانه انجام و وارد خانه شدیم. خانهای کوچک که بنا به گفته پدر و مادر خانواده، زمین آن را پروفسور گریشمن در اختیار آنها گذاشته و پس از گریشمن هیات فرانسوی نیز در ساخت آن به خانواده شایع کمک کرده بود.
وارد خانه که شدیم مردی سالخورده و زمین گیر را دیدم که به همراه همسرش که او نیز توان راه رفتن خود را از دست داده در گوشهای از خانه و در میان جایی که انگار برای مدت زیادی به همین شیوه پهن بوده، نشسته و با پسر، عروس و چند نوه خود در یک خانه کوچک، درست چسبیده به قلعه شوش زندگی میکنند. خانوادهای از اعراب چنانی خوزستان که بیشتر اعضای آن به لهجه دزفولی حرف میزنند و این نکته برایم در همان ساعت اولیه و شروع گفت و گو جالب به نظر رسید. موضوع را که پرسیدم، مادر خانواده دلیلش را مربوط به معاشرت سالیان دور و دراز آنها با همسایگان دزفولی عنوان کرد.
فاطمه چنانه همسر و رفیق سالیان دور و دراز شایع است، متولد 1318 و دارای 5 فرزند پسر و دو دختر. زنی شوخ طبع که با وجودی که زمین گیر شده است، همچنان شیرین حرف میزند و در روایت گفتههایش با صراحت خاصی مطالب را منتقل میکند. وارد گفتوگو که میشویم از دوران شروع جنگ میگوید: جنگ شده بود و عراق به سرعت در حال پیشروی بود. بسیاری از مردم شهر را خالی کرده بودند و آنهایی هم که مانده بودند، در گیر و دار بین رفتن و ماندن بودند. شایع قلعه را محکم چسبیده بود و به ما میگفت بروید من می مانم چرا که نمی توانم قلعه را رها کنم. هر چه تلاش کردیم تا او را قانع به رفتن کنیم، نشد. میگفت امانت است و نمیشود رهایش کرد. ما هم کنار شایع در قلعه ماندیم. پسرم ناصر متولد قلعه است. اوایل جنگ بود، به دنیا که آمد نامش را ناصر گذاشتم. آن وقتها قلعه امکاناتی مثل برق و آب نداشت و تنها ما مانده بودیم و گلوله باران دشمن. در زمان تولد ناصر هیچ کس کنارم نبود و به تنهایی در قلعه زایمان کردم. قلعه شوش در بلندترین نقطه قرار داشت و از بالای دیوارهای قلعه می شد تمام منطقه را دید و تحرکات عراقی ها را مشاهده کرد. بارها به چشم خودم و به روشنی میدیدم که عراقیها در شط شنا میکردند. کنار شط قدم میزدند و صدای آنها را میشنیدیم. نه اینکه نمیترسیدیم. ترس بود، چرا که ما در مسیر مستقیم گلولههای دشمن قرار داشتیم و خاطرم هست که یکبار شایع برای آوردن آب رفته بود از ناحیه فک و کمر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و زخمی شد که او را به کمک سربازان ارتش به بیمارستان انتقال و مداوا کردند.
گرم صحبت میشود و تازه حرفهایش گل میکند: در قلعه روزهای تاریک و روشن زیادی را سپری کردیم. بند بند این قلعه را میشناسم. اگر شایع برای کاری قصد بیرون رفتن از قلعه را میکرد، من و پسرهایم مراقبت قلعه را بر عهده میگرفتیم و این به بخشی از زندگی ما تبدیل شده بود. مرور دوران زندگی در قلعه، نبود آب و امکانات، آتش باران دشمن، زخمی شدن شایع، در تیررس بودن و امید به پیروزی، هنوز هم بعد از این همه سال برای من و دیگر اعضای خانواده با حسرت و اشک و آه دنبال میشود. گاهی به بعضی از آن اتفاقات می خندم و گاهی تمام وجودم اشک میشود. آن وقتها در شرایط سخت و نبود امکانات نان میپختم، تنور خانه را که گرم میکردم میدانستم که بوی نان تا چند صدمتری قلعه میرود. به همین خاطر سهم سربازانی که در نزدیکی قلعه بودند را نیز کنار میگذاشتم و برای آنها نان گرم و تازه میفرستادم.
ناصر هم داستان پخت نان در قلعه توسط مادر و تقسیم بین سربازان را از یک ایثارگر در اصفهان شنیده و حالا او هم آرام و همراه با لبخند وارد گفتوگوی ما میشود:« سمت چپ ورودی قلعه اتاق محل تولدم است. در تاریخ 1360/10/2 در قلعه شوش متولد شدم. هنوز هم برایم پر از خاطره است. هیچ اتفاقی از قلعه را فراموش نکردهام. پدر و مادرم بارها از زمان تولد و شرایط جنگی و اتفاقات آن دوران برای ما و دیگر اعضای خانواده صحبت کردهاند. داستان آمدن آیت الله خامنهای و پیش از آن محسن رضایی را از پدرم شنیدم. پدرم میگفت که یک روز، درب قلعه زده شد. درب را باز نکردم. چند سرباز پشت در بودند. اصرار به ورود و دیدبانی از بالای قلعه داشتند. از آنجایی که پدرم بسیار امانت دار بود حاضر به باز کردن درب قلعه نمی شود و به آنها می گوید نگهبان آثار فرهنگی هستم و نمیتوانم به کسی اجازه دهم وارد قلعه شود. آنها به پدرم گفتند اگر نتوانیم از موقعیت قلعه برای رصد موقعیت دشمن استفاده کنیم، عراقیها به زودی قلعه را میگیرند و آن وقت چیزی به عنوان میراث به جا نخواهد ماند که از آن مراقبت کنید. به همین دلیل پدرم که نگران امانت مردم بود در را باز کرد. پس از ورود پدرم شنید که او را محسن رضایی خطاب میکنند. در همان دوران آیت الله خامنهای نیز به همراه یک نفر دیگر برای بررسی موقعیت منطقه پیش از عملیات فتح المبین وارد قلعه شدند. پدر، مادر و برادرهایم این خاطره را خوب به خاطر دارند. میگویند هر چه اصرار به خوردن چای و نشستن کردند، آیت الله خامنهای نپذیرفت و می گفت که زمان را نباید از دست داد. مادرم تعریف میکرد که در زمان خروج از قلعه به هر کدام از برادرهایم و من اسکناس های ده تومانی داد. من این خاطره را شاید برای هزاران نفر تاکنون تعریف کردهام.»
مادر خانواده که در حال شنیدن حرف های ناصر است با لبخندی حرفهای او را تایید میکند و میگوید: در زمان جنگ، نیروهای ما بسیاری از غنیمتهای گرفته شده را به داخل قلعه منتقل میکردند، جالب است که شایع با همان حساسیتی که در مراقبت از اشیای تاریخی به خرج میداد، محافظ امانتیهای تازه نیز شده بود و به ما هم تاکید داشت که در نبود من کسی حق ورود به قلعه را ندارد.
او ادامه میدهد: شایع کارگر و دم دست فرانسویها بود. آن وقتها چیزی به نام بیمه وجود نداشت. رومن گریشمن که نگران آینده کارگران شاغل در محوطه پس از رفتن خود و دوران بیکاری و بازنشستگی آنها بود، به ما قطعهای زمین در پایین قلعه داد که بروید و برای خودتان در این زمین خانهای بسازید. هم سرپناهی داشته باشید و هم تا پایان عمر مراقب آثار باشید. بعد از رفتن گریشمن و آمدن تیم باستان شناسی جدید، جان پرو وقتی شرایط نابسامان و کیفیت پایین خانه ما را دید، از آجرهایی که برای موزه تهیه شده بود و مورد استفاده قرار میگرفت، مقداری را در اختیار ما گذاشت و به کارگرها دستور داد تا به ما کمک بیایند و آمدند تا این خانهای که هم اکنون در آن زندگی میکنیم را بهسازی کرده و هنوز به همان شکل قدیمی باقی مانده است.
در حین گفت و گوهای میان من و خانواده، شایع آرام و در سکوت خود فرو رفته و چیزی را زیر لب زمزمه میکند. ساعت را که نگاه میکنم، خانواده صمیمی شایع اصرار به ماندن و صرف نهار میکنند. باید به اهواز بر میگشتم، از خانواده چنانه و عمو شایع خداحافظی کرده و برای دیدن خانه و محل تولد ناصر به سمت قلعه حرکت میکنم. در قلعه به مرور خاطرات ناصر و برادرهایش م پردازیم و با کلی حرف نگفته از او و قلعه خداحافظی میکنم.
این را هم اضافه کنم که در زمان خروج فرانسویها تا مدتها خبری از حقوق نبود. شایع برای ماههای بسیاری حقوقی دریافت نکرده بود ولی هرگز قلعه را رها نکرد و نرفت. اما عشق به میهن و تلاش برای حفظ و نگاهبانی از میراث باستانی کشور باعث شد تا شایع بدون هرگونه کمک و امتیازی، تا پایان کنار قلعه بماند و قلعه را رها نکند.
گزارش: بهنام رضایی مالمیر