خبرگزاری کار ایران

متن كامل یادداشت بهرام بیضایی درباره عزیز ساعتی و عكس‌هایش؛

چگونه ساعتى؛ عزیز شد!

چگونه ساعتى؛ عزیز شد!
کد خبر : ۳۱۱۱۷

عزیز ساعتى با عکس‌هایش سال‌ها جلوى روى ما نقشِ آینه را بازى کرده است؛ آیا من مى‌توانم با کلمات براى او نقشِ آینه را بازى کُنَم؟

ایلنا: بهرام بیضایی(كارگردان سینمای ایران) به بهانه نمایشگاه عكس‌های عزیز ساعتی، درباره وی و سال‌های همكاری با ساعتی در ساخت فیلم‌های مختلف یادداشتی نوشته است. 

به گزارش خبرنگار ایلنا متن كامل یادداشت بهرام بیضایی كه در كاتالوگ نمایشگاه عكس‌های عزیز ساعتی آمده، به این شرح است:

من چطور مى‌توانم عزیز ساعتى را با کلمات عکاسى کُنَم آن هم از راهِ دور، که سالهاست ما همه را از نزدیک عکاسى کرده؟ عزیز ساعتى با عکس‌هایش سال‌ها جلوى روى ما نقشِ آینه را بازى کرده است؛ آیا من مى‌توانم با کلمات براى او نقشِ آینه را بازى کُنَم؟
ـــ چِلِق / واروژ و من در اتاقى از ساختمانى نُوسازى شُده مشغولِ راه‌اندازىِ کلاغ هستیم که هنوز هم اسمش کلاغ نیست، تا بالاخره کلاغهاى سَرِ کاجِ آن حیاطِ کُهَن با غارغارشان این اسم را رویش مى‌گُذارند! در باز مى‌شود و یکى مرتّب‌تر و محترم‌تر از من و واروژ مى‌آید تو. مایل است عکاسِ فیلمِ ما باشد. واروژ گوشى را مى‌گُذارد و دستپاچه مى‌گوید عکاس داریم؛ از بالا گُفتند همین روز‌ها یکى مى‌آید به اسمِ عزیز ساعتى. عزیزِ ساعتى مى‌گوید: من عزیز ساعتى هستم! ـ نگاهِ گیجِ واروژ و من می‌خُورَد به هم! تا به حال هیچ‌کس اینقدر خُودَش نبوده! نیم ساعت بعد به اندازه‌ى دَه سال دوستیم. باور به بیانِ تصویرى هر فاصله‌یى را از میان برداشته. عکاسِ جوان‌‌ همان لبخندى را بر لب دارد که با اینهمه که بر وِى و بر ما گذشته، هنوز بر لب دارد!


ـــ چِلِق / در ارتفاعى تاریخى سرگرمِ کاریم؛ چریکه‌ى تارا. همکارىِ گروهى در هوا موج مى‌زند. آن بالاى بلندچنانبى‌سروصداست که گُفتگُوهاى آرام روستاى پایین دست را به‌خوبى مى‌توان شنید که با باد مى‌رسد. از روزهاى انگشت‌شمارى است که از کار لذّت مى‌بریم. صداى عزیز ساعتى بود که مى‌گُفت کاش همیشه همین بود. گروهى بودیم و فضایى آرام و با هم کار مى‌کردیم. قلعه‌ى لیسار؛ شهریورِ پنجاه و هفت. مى‌شویم گروهِ فیلمِ لیسار؛ و‌‌ همان دَم ورق داشت برمى‌گشت، چنان که نشد حتّى‌‌ همان فیلم را هم روى پرده بِبَریم و در جعبه‌هاى خُودَش پوسید!


ـــ چِلِق / ما آن فیلمهایى که صحبتَش بود را نساخته‌ایم. نه ما شبیهِ آن روز هستیم نه آن روز شبیهِ خُودَش، نه تهران شبیهِ آنچه روزى بود، و نه کلمات‌‌ همان معنایى را دارند که روزى داشتند. خانه‌نشینى شغلِ ماست؛ هنوز شروع نکرده بازنشسته‌ایم! هیچ‌کس نمى‌پرسد چطور زندگى مى‌کُنى؟ جز لبخند سوخته‌ى عزیزِ ساعتى تنها یک چیز هنوز به اعتبارِ اولش باقى است؛ ایمان به قدرتِ تصویر! چه راست و دروغ‌ها با آن مى‌توان گُفت؛ و ما دروغ نگفتیم!


ـــ چِلِق / اسمَش مرگِ یزدگرد است که براى توقیف مى‌سازیم. تنها امکانِ ممکن! از زمانِ دیگرى حرف مى‌زنیم که حرف از آن نباید زد. در فاصله‌ى هر دُو تصویر ورق برمى‌گردد. چهار چرخ یک گارىِ رَمیده در چهار جهت شتابان است و صفحاتِ کتابى پریشان را پیش و پس به هم دوخته‌اند! می‌انِ تهدیدِ مُدام و گرماى خفه‌کُننده، ایمان به قدرتِ تصویر است که هنوز به آن زنده‌ایم! در دشوار‌ترین لحظات، طنزِ تلخ و لبخندِ آشناى عزیز ساعتى دَمى فضاى کار را سبک مى‌کُنَد. سَرچشمه‌ى این آرامشِ ظاهرى کُجاست؟


ـــ چِلِق / عزیز ساعتی میترا محاسنی را پیدا می‌کُنَد. سینما هر عیبی داشت این حُسن را هم داشت. در چشمیِ دوربینِ عزیز ساعتی حالا میترا محاسنی است که ناگهان عزیز ساعتی در چشمیِ دوربین‌اش دیده شده. تصویر آن دُو را آشنا می‌کُنَد. کُدام یک جلوی دوربینِ دیگری است؟ دُو عکّاس، دلواپسِ فردای شغلی رو به پایان باید خیلی حرف‌ها داشته باشند!


ـــ چِلِق / شاید وقتى دیگر؛ اُمید به بهتر شدنِ شرایط نداریم. همه‌جا حرفِ رفتن است. کُجا؟ عزیز ساعتى خوشبختانه به خُود آمده و با فیلمسازانِ بى‌مسئله‌تر کار کرده است. چرا باید به آتشِ ما بسوزد؟ او دوستِ سینماست. عشقِ به سینما او را بُرده و بازآورده. حالا هم فقرِ سینماى اسماً مستقل را دیده هم ثروتِ سینماى رسماً پشتیبانى شده را! در مقایسه آیا لبخندش داراى معناى تازه‌یى است؟ در هر دُو جرقّه‌هاست؛ اصل ایمان به قدرتِ تصویر است!


ـــ چِلِق / عزیز ساعتى نه تنها عکّاس که فیلمبردار است. شاید نه همیشه عکّاس یا فیلمبردارِ فیلمهایى که دلش مى‌خواست. پس از نُه سال امکانِ فیلمِ کوتاهى دارم که با هم در جزیره‌ى کیش مى‌سازیم و هر گُفتگُویى درباره‌ى آن گُفتگُو با باد است چرا که به‌راستى بادى که قرار بود آن را ببَرَد همان‌جا برخاسته بود. در فیلمهاى قبلىِ من، عزیزِ ساعتىِ عکّاس، از احترام و لطف یا در هماهنگى با نیازِ فیلم،‌گاه پیش از عکس‌بردارى از صحنه‌یى، در چشمىِ دوربینِ فیلمبردارى مى‌نگریست تا بداند فیلمساز چه خواسته. و حالا او خُودَش پُشتِ چشمىِ دوربینِ فیلمبردارى است و عکس را عکاسى مى‌گیرد یا نمى‌گیرد که در چشمىِ هیچ دوربینى نمى‌نگرد و بى‌گمان بسیار دوربین‌تر از همه‌ى ماست! در دوستى، و در عشق به سینما عزیز ساعتى‌‌ همان است که بود؛ با‌‌ همان ایمان به زبانِ تصویر! بى‌خستگى و تنِش؛ توانِ پایانِ روزَش مثلِ آغازِ روز؛ و سراسر با‌‌ همان لبخند و آرامش که سرچشمه‌ى آن را نمى‌توان شناخت!


ـــ چِلِق / ما وصله‌ى این حرفه نبودیم. این آن حرفه‌یى نبود که ما به امید‌ها در آن قدم گُذاشتیم. چیزهایى به جز سینما براى حضور در سینما لازم است. ما سینما را دوست داریم و حاشیه‌هایش را نه! ما اهلِ زمانه‌ایم نه بازیچه‌ى آن! لبخندِ عزیز ساعتى چه معنایى داشت جز همین؟ ـ ما همه عزیز ساعتى هستیم!


تهرانِ من از خاطراتِ مادَرم مى‌آید. از باغِ ملّى و فیلمهاى قدیمى و آقایى که کنارِ پرده‌ى سینما می‌انْنویس‌ها را براى تماشاگران تعریف مى‌کرده. و از گُفته‌هاى پدرم که دور‌تر است؛ سالى که در جوانى با تذکره‌ى سفر پا به تهران گُذاشت و تهران رو به هرسو دروازه داشت، و کم‌کم آن‌قدر بزرگ شد که دروازه‌هاى خُود را خُورد! تهرانِ گُم شده‌ى من از دیده‌هاى خُودَم مى‌آید آن زمان که زمان به من اجازه‌ى دیدن داد و درخت و آب هنوز احترامى داشت. از گُذرِ قشونِ اشغالى در خیابانِ انبارِ گندم، تا زمانى که در می‌دانِ مخبرالدّوله ساعت بود و سه شیرِ سنگى ـ پُشت به هم و رو به سه سو ـ پاسبانِ سه هنگام، یعنى صبح و ظهر و شب بودند. و سپس‌تر که در می‌دانِ بهارستان تندیسِ زنى تنْ‌استوار و زره پوشیده، شمشیر به دست، رو به جلو فریاد مى‌کشید! زمانى که نُودوستانِ کاسبکار با ذهن‌هاى کُهَن آن را از شکل انداختند، و هماهنگىِ شهرى نُوپا و کم‌ادّعا، به کلنگِ بساز بفروش ویران شد!

 

تهران قدیمِ فیلمِ کلاغ را از سال‌ها پیاده‌رَوى در تهران، تصویر به تصویر و قدم به قدم مى‌شناختم. گویى افسانه بافته باشم، حیران نگاهم مى‌کردند که مى‌گُفتم چنین جا‌ها بوده است و شاید هنوز هست؛ و هربار شگفت‌زده مى‌شدیم که بنای خُوش ساختی از نگاهِ تیزبینِ زمانِ ویران‌ساز جان به‌در بُرده؛ و در این دیرباورى حالا هرکس در ذهنِ خُود مى‌گشت و جاهاى دیگرى را هم به یاد مى‌آوَرْد؛ کشفى شبیهِ کشفى که در خُودِ فیلم رخ مى‌داد؛ آن رؤیاى سپرى شده! در رویا زشتى‌ها را حذف مى‌کُنیم و بدى‌ها را از یاد مى‌بریم؛ و اصلا از آنهاست که به رؤیا پناه بُرده‌ایم! وقتى گُفتند محوطه‌ى باغِ ملّىِ سابق منطقه‌ى ممنوعه است، سَرْدرِ باغ ملّى را سحرگاهِ جمعه‌یى دُزدانه گرفتم. خُدا را شُکر خانه‌ى قوام داشت مرکز فرهنگى مى‌شد و اجازه رسید؛ و گارِ ماشین هنوز بود؛ و مدرسه‌ى فیروز بهرام و انوشیروانِ دادگر راهِمان دادند.


اشغال هرگز در هیچ دوره‌یى بختِ مجوّز نیافت که سراسرِ آن در تهرانِ دُوره‌ى حضورِ متّفقین مى‌گُذَرد؛ امّا در ساختنِ بخشِ تهرانِ قدیمِ شاید وقتى دیگر خوشبختانه یک شهرکِ تهرانِ قدیم در صداوسیما به همّتِ شادروان على حاتمى و پولِ مالیات‌دهندگان ساخته شده بود، که البتّه به ما اجاره ندادند؛ و شاید هم دروغ بود که اصلاً کسى براى اجاره‌ى آن رفته! من بختِ ساختنِ فیلمى از تهرانِ قدیم در شهرکى باز ساخته و دربسته نیافتم، در عوض هر تصویرِ تهرانِ قدیمِ شاید وقتى دیگر جُستُجو شده و بازیافته و واقعى است. دَه سال از فیلم کلاغ مى‌گُذشت؛ ده سالى که تهران را دیگرگون، و فیلمسازىِ بخشِ خصوصى را مُختلّ، و فیلمسازىِ مستقل را ناممکن کرده بود؛ و ما ناچار تک‌تکِ تصویرهاى تهرانِ قدیمِ شاید وقتى دیگر را در آخرین جاهاى بازمانده و در آخرین روزهاى هستىشان، حقیرشده لابه‌لاى ساختمانهاى زشتِ سودآوَر که آن روز‌ها جدید و مایه‌ى غرورِ سازندگانش به نظر مى‌رسیدند، و در می‌انِ غریوِ هر روزه‌ى آیند و رَوَند، و راه‌بندانِ سوارى‌هاى دودْفِشان، به دُشوارى گرفتیم؛ گرچه به دلایلى غیرقابلِ فهم بهترین تصویرِمان در تدوینِ نهایى نیست ولى در یکى از فیلمْ‌آگهى‌ها و بر یکى از دیوارکوب‌ها بود!

دیدنِ تهران از نُو، با چشمِ شُسته از عادت، براى آن‌ها که در تهران زیسته و آن را ندیده بودند شگفت‌آوَر بود، و فرصتى دوباره براى عزیز ساعتى با آن آرامشِ خردمندانه و لبخندِ تَرک ناشدنى، که دلبسته‌ى ثبتِ خلّاقیت‌هاست؛ خلّاقیتى در دمِ زوالِ خویش! آنهمه خویشتن‌دارى جاى خود را مى‌داد به لبخندى که باور از آن فریاد مى‌کشید، و برقى در چشم از کشفِ آن توازن و تعادل، و شتابى براى ثبت کردنش! و آرامش بازنمى‌آمد مگر وقتى که عزیز ساعتى مى‌دانست آنچه را که دیده واقعى بوده و سندِ آن را در جعبه‌ى خُود دارد. این تصاویر ضمنآ چیزى نبود جز کشفِ زمانِ گُذرنده و تباهىِ رویا، و غبارى که دودِ تهران می‌انِ غریو‌هایش بر سرِ همه‌ى ما مى‌نشاند.


بیست‌وپنج یا شش سال مى‌گُذرد. در این عکس‌ها تهرانى را پیدا مى‌کُنید که دیگر پیدا نمى‌کُنید. بسیارى از آنچه مى‌بینید را دیگر نمى‌توان برپا دید. دقیقه‌یى نیست که نشانه‌یى ویران نشود! بزرگ‌ترین پشتیبانى رسمى از آثار تاریخى و یادگارهاى ملّى تبدیل کردنِ آن‌ها به دیزى‌پزى و نانِ داغ کبابِ داغ است؛ و به لطفِ اختراعِ ارّه برقى به سوى کویرى پیش مى‌رویم به خوبى طرّاحى شده که در آن سخنرانى‌هاى بى‌شنونده و پُرخرجِ ما درباره‌ى حفظِ محیطِ زیست، لب زدنِ پُرشورِ بازیگران فیلمهاى صامت به نظر مى‌رسد!


این عکس‌ها واقعى است نه ساخته یا دُوباره‌سازى شُده. شهرکى نیست همگانى که چون مِلکِ شخصى در اختیار گرفته باشیم و به کسى اجاره بدهیم یا ندهیم؛ اصلا دیگر نیست! گرچه نبودِ آن بهاى ریالىِ آن شهرک را سال به سال چند چندان مى‌کُنَد؛ مگر زمانى که نبودَش اهل حساب را سودرسان‌تر باشد] دُو اصطلاحِ راه گُشای حسابگران این است: تبدیل به اَحسَن ـ و ـ چندمنظوره! [. چرا ما هیچ چیزِ ماندنى نمى‌سازیم؟ عکس‌هاى عزیزِ ساعتى پاسخى نمى‌دهد. فقط نشان مى‌دهد. گواهى تیزبین که پرسش‌هایش را در دلش نگه مى‌دارد؛ لب بسته؛ در آرامشى که سرچشمه‌ى آن بر من پیدا نیست، و لبخندى که از ایمان به قدرتِ تصویر مى‌آید.


در عکس‌هاى عزیز ساعتى زمان بر ما مى‌گُذرد و چندان خوب هم نمى‌گُذرد! ما همه‌ى این سال‌ها گُذرِ زمان را بر خود در عکس‌هاى او دیده‌ایم. آیا هرگز او هم خُود را در ما دیده است؟ او عکس‌هاى زیادى باقى گُذاشته ولى نه از خُودَش!


عزیز ساعتى دوستدارِ ترکیب و توازنِ تصویر از چشمِ طبیعى است. موضوع برایش دقیق دیدنِ موضوع است! ادایى نیست؛ خودنمایى نمى‌کُنَد؛ پِىِ سبکى کوبنده و تاثیرگُذار و خیره‌کُننده نیست؛ شادى و اندوه خُودَش تاثیرى در عکس ندارد؛ موضوع را مُچاله یا رویایى نمى‌کُنَد؛ عدسىِ دورگیر چندان به کار نمى‌بَرَد و از عدسىِ ماهیْ چشم پرهیز مى‌کُنَد؛ پِىِ زاویه‌هاى عجیب و غریب نیست؛ تقریبآ همیشه ارتفاعِ چشمىِ دوربین‌اش هم سطحِ خودش یا موضوع است از گویا‌ترین زاویه؛ یادم نمى‌آید براى عکسى زانو زده باشد یا بر زمین شیرجه رفته باشد یا از نردبام خانه‌یى و سقف و دیواره‌ى خُودرُویى خُود را آویخته باشد؛ او باید روى زمینى محکم بایستد و خلاقیت جلوى چشمَش اتّفاق بیفتَد و او آن را ثبت کُنَد. اگر دُرُست پیش از گرفتنِ صحنه‌یى چشمتان به او بیفتَد و لبخندَش را نَبینید حتمآ آن صحنه اشکالى دارد. او ارزیابِ بى‌سخن، و شریکِ خاموشِ دغدغه‌هاى شماست! در حقیقت او شیفته‌ى وقوعِ سینماست، و دوستدارِ رُخدادِ فیلم ساختن است چون حادثه‌یى خلّاقه؛ در بهترین شکلش، از هیچ چیزى ساختن، و از آشفتگى نظمى درآوردن! حتّى فیلمبردارى‌اش گونه‌یى تماشاى فیلمبردارى است؛ به بار نشستن و رسیدنِ آن دَمى که تنها‌‌ همان ثبت مى‌شود. حضور در کشاکش و کوششِ ده‌ها شتابنده براى راست آمدنِ یک‌دَم از یک جادو؛ فَوَرانِ توازنى معنى‌دار و چشم‌نواز از می‌انِ آشوب و تقلّا؛ و تراویدنِ مفهوم از ماده؛ معناهاى ساده‌یى که زندگى است و همان‌قدر پیچیده!


عزیز ساعتى گُزارشگرِ رسانه نیست، پِىِ عکس‌گرفتن نمى‌دَوَد، تک‌نگارى نمى‌کُنَد، پِىِ فقر و جنگ و طلاق و حوادثِ قطار و رانندگى و مراسمِ باشکوه نیست؛ از عکّاسیِ میوه و طبیعت بى‌جان و تک‌چهره‌ى نامداران پرهیز مى‌کُنَد، براى عکّاسى از هیچ دار زدنى صبحِ کلّه‌ى سحر بیدار نمى‌شود، و براى ثبتِ ماه‌گرفتگى و آتشبازى و چراغانى تا نصفه شب خواب را بر خُود حرام نمى‌کُنَد؛ همه‌ى حضورِ او براى صحنه‌ى فیلمبردارى است. عکاسِّ انتخاباتى نیست و از سلمانى و کلّه‌پزى تصاویر دور و نزدیک نمى‌گیرد، پى کاسبى نیست، پِىِ افشاگرى یا تبلیغاتِ تجارى نیست، بیانیه صادر نمى‌کُنَد، و مشت محکمى به دهنِ هیچ‌کس نمى‌زند؛ نجات دادنِ همه‌ى آنچه در حالِ از دست رفتن است از او ساخته نیست. جاى گواهى به زوال گواهى مى‌دهد به خلاقیتِ در حال وقوع، هر چند‌گاه شک است بر آن خلّاقیت، و هر چند آن خُود گواهى بر زوال هم هست. وقتى رنگِ عکس‌ها رفته رفته مى‌پَرَد، معناى دیگرِ لبخندِ عزیز ساعتى آشکار مى‌شود. معناى دُوپهلوى خلّاقیت و زوال، او را با عکس‌هایش در فاصله‌ى کسى که در آن‌ها پِىِ زمان مى‌گردد نگه مى‌دارد. در و دیوار حرف می‌زنند؛ چه زندگی‌ها رفته! هر اثرِ خلّاقه زوال‌پذیر است، و با اینهمه، گُریز از زوال را راهى جز خلقِ دُوباره نیست! صحنه‌یى و تلاشى گروهى با هدفى یگانه که از آن تصویر و معنایى خلّاقه بزاید، که شاید خُودْ معناى حضورِ گُذراى ماست. عکسِ او گواهى مى‌دهد به این تلاش و حضور؛ چه باک که خُودِ آن نیز گُذراست!


عزیز ساعتى در عکس‌هاى خُود غرق نمى‌شود. تعادلِ خُودِ او، تعادل‌دهنده‌ى عکس‌هاى اوست. مى‌بیند و به چشم نمى‌آید. خود را به رخ نمى‌کشد. سَرِ صحنه حضورَش احساس نمى‌شود، ولى وقتى عکس‌ها درمى‌آید مى‌بینى همه‌جا بوده است! او از بى‌سبکى شیوه‌یى مى‌سازد که سبکِ خُودِ اوست. آیا دانسته و ندانسته پى حذفِ عکّاس از عکس است؟ شما در عکس‌هاى او تهران را مى‌بینید و عکّاس را نه! حتّى شاید نبینید که از چشمِ او مى‌بینید! و با اینهمه در این عکس‌ها زمان مى‌گُذرد؛ آنچه مى‌گُذرد بر ما و بر عکّاس!

ارسال نظر
پیشنهاد امروز