یادداشت پژوهشگر و هم محل قدیمی مرشد ترابی پس از درگذشت او؛
مرشد ترابی از دل دکاکین ترنا بیرون آمد
منش مرشد نشان میداد که پدیدهٔ «مرشد ترابی» از دل دکاکین ترنا، سخن، قهوهخانهها و زورخانههای جنوب شهر تهران، بیرون آمده، رشد کرده و بالنده شده است.
ایلنا: امید داوری از شاگردان محمود استاد محمد و پژوهشگر ادبیات نمایشهای آیینی سنتی است که به واسطه هم محل بودن با مرشد ترابی خاطرات نابی از این پردهخوان فقید در ذهن دارد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، این پژوهشگر جوان به بهانه درگذشت مرحوم مرشد ترابی پردهخوان پرسابقه و بزرگ ایران یادداشتی در اختیار ایلنا گذاشت؛ که در آن آمده است: مرشد ولی را از کودکی، وقتی پنج شش سالم بود میشناسم. با پدربزرگم رفیق بود، با ما بچه محل بود، در دورهٔ رکود نقالی، او در قهوه خانههای محل – شاه عبدالعظیم – نقل میگفت، در این میان قهوهخانهٔ ِ «سیدقهوه چی» را به یاد دارم، گاهی از سر دلتنگی، غزلخوانی هم میکرد:
دلم زجملهٔ خوبان تو را گرفتار است / اسیر حسن توام ورنه حسن بسیار است / شبی که عکس تو افتاد بر در و دیوار / هنوز عاشق بیچاره رو به دیوار است...
در آن روزگار، مرشد انگشترهای نابی داشت، در قهوهخانه که مینشست انگشترهایش چشم آدم را میگرفت، همیشه برای او به رسم احترام، چای شیرین میآوردند که در قهوهخانهها علامت بزرگی شخص بود، من که کم سن وسال بودم و باپدربزرگ به قهوه خانهٔ محل میآمدیم بهانهٔ چای شیرین را میگرفتم و پدر بزرگم به این رفتار من میخندید، به خانه که برمیگشتیم کارم شده بود چای شیرین ِ بیهوده خوردن!
منش مرشد نشان میداد که پدیدهٔ «مرشد ترابی» از دل دکاکین ترنا، سخن، قهوهخانهها و زورخانههای جنوب شهر تهران، بیرون آمده، رشد کرده و بالنده شده است. فضاسازی و میزانسن در نقالی را از همانجا – همان دانشکدههای علوم انسانی و هنر – آموخته بود. محتاج به توضیح نیست که او در کارش فوقالعاده خلاق بود و به چیزهایی که از استادانش یاد گرفته بود بسنده نمیکرد، او چکیدهٔ نمایش ایرانی بود بیآنکه خودش بداند، من تقریبا هفتهای دو سه بار مرشد را در محل میدیدم، با اینکه بیش از هشتاد سال داشت، مدام در حال جستجو بود تا مطلب تازهای را برای نقل آماده کند، دفعهٔ آخر که با هم قدم میزدیم و من با اشتیاق، آخرین تحقیقات خودم را با او در میان میگذاشتم، آنقدر حرّافی کردم که ظهر شد، او فقط گوش میکرد و کمتر صحبت میکرد، به من گفت برویم فلان قهوهخانه و ناهار بخوریم و یک آبگوشت ِ مشترک سفارش داد، آبگوشت را با زیباشناسی خاصی خورد و نوبت به آماده کردن ِ «گوشت کوبیده» رسید، مرشد به من اشاره کرد که: «بکوب!» و من با یک ادا و اطوار و ناپختگی شروع به کوبیدن کردم، پیرمرد ناگاه برخاست و مرا کنار زد و با چنان تبحری گوشت و نخود و سیب زمینی را کوبید که غیر از من اطرافیان هم حیرت کردند، همان روز بود که ایمان پیدا کردم ما به گرد پای مرشد هم نمیرسیم. روحش شاد.
در گذشت پیر هنر نقالی ایران را به اهالی فرهنگ و هنر تسلیت میگویم.