خبرگزاری کار ایران

یادداشت اصغر دشتی برای محمود استاد محمد؛

ما را فرا بخوان به قهر خویش

ما را فرا بخوان به قهر خویش
کد خبر : ۹۳۶۳۸

کمتر کسی می‌دانست تو فقط شصت و چند سال سن داری. انگار از عمق تاریخ آمده بودی از عمق قرن‌ها و وقتی تاریخ را برایمان روایت می‌کردی، انگار که تاریخ را به همهٔ رنج‌ها و قهر‌هایش زیسته بودی! با همهٔ جعل‌هایش.

ایلنا: علی اصغر دشتی یکی از همراهان چندساله محمود استاد محمود یادداشت خود را در مراسم یادبود هنرمند فقید برای حاضران در سالن اصلی مجموعه تئاترشهر خواند.
به گزارش ایلنا، دشتی در حالی یادداشت خود را برای تماشاگران می‌خواند که تلاش داشت بغض خود را بروز ندهد، اما قلم این هنرمند موجب شد عده‌ زیادی از حاضران با چشم‌هایی پر از اشک گوش به متن او بسپارند.
متن این یادداشت به شرح زیر است:
تهران، بی‌محمود استاد محمد
قرن‌ها قهر و دق
انگار سپری کردن روزهای سخت، اما قابل پیش‌بینی؛ سخت‌تر از آن چیزیست که فکرش را می‌کردم!
هر بار خبر مرگ دیگری را با هزار ترفند به تو می‌دادیم و حالا خبر مرگ خودت را چگونه به تو بدهیم؟
هر خبر مرگی در این نزدیکی تو را یک گام از زندگی دور می‌کرد و ما که شاهد هر روزه رنگ باختن وجود سرشار از حیاتت بودیم، در حیاط زیبای خانه‌ات، برای آب دادن گل‌ها کنار شیر آب می‌ایستادیم تا تو با وسواس همیشگی‌ات جان لطیفی به حسن یوسف‌ها و شمعدانی‌ها بدهی و منع کنی آزار «قهر و آشتی»‌ها - این گل‌های عجیب مورد علاقه‌ات را - چراکه قهر و غم و سر در خود فرو بردن خاصیت تماس هر چیز ناچیزی، با برگ و ساقه آن‌ها بود و تو چقدر شبیه گل‌های «قهر و آشتی»‌ات زندگی کردی!
تو با انگشت کجی، یا نگاه تحقیر آمیزی یا شنیدن کنایه‌ای، با تشویق شدنی سر پائین می‌انداختی، با توهینی نگاه می‌چرخاندی و در قهر فرو می‌رفتی و گاهی طولانی در قهر می‌ماندی!
تو انگار یک قرن قهر با خود داشتی!
کمتر کسی می‌دانست تو فقط شصت و چند سال سن داری. انگار از عمق تاریخ آمده بودی از عمق قرن‌ها و وقتی تاریخ را برایمان روایت می‌کردی، انگار که تاریخ را به همهٔ رنج‌ها و قهر‌هایش زیسته بودی! با همهٔ جعل‌هایش.
تو فقط شصت و چند سال داشتی و به ما فهماندی قرن‌ها چگونه قهر کرده‌اند.
مرگ‌ها برای تو مرگ نبودند؛ قهر بودند و گاهی دق!
مرگ میر سیف‌الدین کرمانشاهی قهر بود و دق، مرگ عبدالحسین نوشین قهر بود و دق، مرگ غلامحسین ساعدی قهر بود و دق، مرگ عباس نعلبندیان قهر بود و دق، مرگ بیژن مفید مرگ بود و دق، مرگ رضا ژیان قهر بود و دق، مرگ سعدی افشار همیشه دوست داشتنی‌ات قهر بود و دق و بسیاری مرگ دیگر که وجه اشتراکشان برای توقهر بود و دق...
و حالا تو به کلکسیون مرگ‌های قهر و دق خویش پیوستی!
به مرگ‌هایی که پیش از مرگ رخ داده بودند.
کاش می‌دانستم این قهر بی‌آشتی و بی موسم پایانیت برای چه بود؟! و نمی‌دانم چرا طفره می‌روم وقتی می‌دانم تو، به ناگهان تصمیم به قهر بی‌آشتی با زندگی گرفتی و خوب می‌شناسم ریشه و دست و نگاهی که بی‌هوا تو را پژمرده کرد و تو در قهر خشک فرو رفتی و دهان به دو چیز که نباید بستی: غذایی که باید می‌خوردی و سخنی که باید می‌گفتی! و روز پایان؛ قهر خشک کردی و دهان به آب بستی و نفس به انتها رساندی تا هیچ قرص و دارویی و اتاق احیایی توان دوباره بازگرداندن تو برای آبیاری «قهر و آشتی»‌ها را نداشته باشد!
تو همهٔ زندگی‌ات را در قهر سپری کردی:
به آتلیه تئا‌تر رفتنت قهر بود، به بندرعباس رفتنت قهر
اعتیاد تو قهر بود، زندان رفتنت قهر
مهاجرت تو قهر بود، دوباره بازگشتنت قهر
زندگی خانوادگی‌ات سراسر قهر بود، در زیرزمین زیستنت قهر
تو ناگهان می‌کندی و می‌رفتی انگار که دل می‌بریدی
تو که بودی که با این همه قهر از اشتیاق به زندگی و تمنای زندگی حرف می‌زدی و سرطان هیچ بود مقابل این شوق به زیستن؟!
تو ماه‌ها با سرطان هم قهر بودی و مرگ تو حاصل آشتی خودخواسته تو با سرطان بود!
تو که بودی؟!
چرا حالا که قهرت ابدی شده دلم قهر می‌خواهد با زندگی؟
روزی برایم نوشته بودی: «به دور و برت نگاه کن، این روز‌ها تو هیچ سرمشقی نداری، از هیچ کس نمی‌توانی پیروی کنی، هیچ کس در عرصه تئا‌تر ایران موفق نیست، محکم نیست، در جای محکم و درستی نایستاده است که تو بخواهی در کنار او بایستی، همهٔ موفقان تئا‌تر امروز، فراموش شدگان فردای هنر هستند»
و حالا می‌خواهم به جای لغت «فراموش»، «قهر» را بگذارم.
من تو را، محمود استاد محمد را نه به خاطر «آسید کاظم» و «شب بیست و یکم» که به خاطر محمود استاد محمد دوست می‌داشتم. حالا باید رازی را با تو در میان بگذارم: من هیچ کدام از کتاب‌هایت را در قفسهٔ کتاب‌هایم ندارم، انگار که نباید می‌داشتم! حتی کافه مک ادم را که در صفحه اولش از خوشحالیت به خاطر خبرهای خوبی که به تو داده بودم نوشته بودی را‌‌ همان روز گم کردم مثل قبلی‌ها تا دیگر باور کنم که همچنان نباید در قفسه کتاب‌هایم جایی داشته باشی.
ولی چرا‌‌ رهایم نمی‌کند وجودت و نگاهت و صدایت. چرا عدد ۸۸۴۵... از خاطرم نمی‌رود، چرا خیابان پلیس خیابان کلیم کاشانی کوچه کاشانی‌نژاد پلاک... زنگ زیر زمین با آن پله‌ها و و حیاط دیوانه وارش با من قهر نمی‌کنند؟
و حالا به یکی از دوست داشتنی‌ترین پیام‌هایت روی تلفنم گوش می‌کنم: «آهای اصغر؟ آهااااااای اصغر جان سلام. اومدی خونه بهم زنگ بزن. الان نمی‌خوام به موبایلت بزنم. چون می‌خوام همین جوری ولنگااااری کنم، اینه که با موبایل نمی‌شه. اومدی خونه بهم زنگ بزن.»
آقای استاد محمد بیا به جای قهر ولنگاری کنیم!
لااقل بیا به خوابم تا ولنگاری کنیم، بیا و فقط به دو تا سوالم جواب بده: بگو این قهر آخری برای چی بود؟ کی نازک‌تر از گل بهت گفت که قهر کردی؟ می‌دونم، ولی مطمئنم کن! و لطفا بهم بگو به مهسا که ۷ ساله به جز به تو به هیچی فکر نکرده بگم از امروز به چی فکر کنه؟! هاااااان؟
آهای؟ آهاااااااااااااااااااااای؟ ُمحمود استاد محمد؟ قهر معنی نداره؟ مگه نگفتی اصغر کینه‌ای نباش و «ببخش»؟! خب چرا لجبازی کردی و تا ته «قهر» رو رفتی؟
بگذار به احترام ۱۵ سال بودنت در کنارم کلاه از سر بردارم و در زندگی بی‌افتخارم، افتخار ۱۵ سال آقای استاد محمد خطاب کردنت که هم اسم بود و هم صفت و هم سمت را ثبت کنم.
من به تهران بی‌«محمود استاد محمد» عادت ندارم!
حالا خبر مرگت را چگونه به خودت بدهم؟! می‌گویم؛ ماهواره را قطع کند مانا. بعد می‌گویم؛ باز بد حال شده‌ای، کمی بد حال‌تر، چیزی نیست بعد از ۳۸ روز قرص‌ها رسیده همین که چند روزی بخوری باز حالت خوب می‌شود. نه اصلا می‌گویم؛ کمی بد‌تر شده‌ای. اگر نگران خودت نمی‌شوی می‌گویم؛ یک هفته‌ای می‌شود که غذا نمی‌خوری، نمی‌توانی یا لجبازی می‌کنی را نمی‌دانیم!.. می‌گویم؛ امروز آب هم نخوردی! می‌گویم؛ رضایت دادی به تو سرم تزریق کنند با بی‌میلی. می‌گویم؛ ناگهان نتوانسته‌ای نفس بکشی. می‌گویم؛ رضایت داده‌ای به آمبولانس و بیمارستان. می‌گویم؛ آمبولانس که آمده کاری نتوانسته بکند و تورا بلافاصله برده‌اند به اورژانس بیمارستان وبه اتاق احیا. می‌گویم؛ بیرون از اتاق احیا نامت را پرسیده‌اند و از داخل اتاق بار‌ها صدای پزشک را شنیده‌ایم که گفته است: آقای استاد محمد؟ آقای استاد محمد؟
می‌گویم؛ بعد دستگاه تنفسی به تو وصل کرده‌اند و منتقل شده‌ای به آی سی یو! می‌گویم؛ توی راهرو بیمارستان سرپرستار به چند نفر از ما دور از چشم مانا گفته است همین که دستگاه را بردارند همه چیز تمام است. می‌گویم؛ نیم شب است و تو در بخش مراقبت‌های ویژه و ما پشت در نا‌امید اما متظاهر به امید. می‌گویم؛ مهسا با مادرش نیمه شب آمده‌اند بیمارستان. می‌گویم؛ مهسا دزدکی و بی‌اجازه آمده داخل و خبر باز بودنت چشمانت را برایمان آورده. می‌گویم؛ آخرین نفری بودم که از فاصله چند متری جسم جان دارت را روی تخت دیده‌ام و بعد که بیرون آمده‌ام به همه گفته‌ام بهتر بودی و با چشمانی باز نگاه می‌کردی. می‌گویم؛ بیمارستان گفته است بروید با شما تماس می‌گیریم. می‌گویم؛ به مانا گفته‌ام مرا بی‌خبر نگذار. می‌گویم؛ در راه برگشت به خانه به علی شمس و محمد رضا مرزوقی گفته‌ام فردا خیلی کار داریم. و محمد رضا گفته است به‌‌ همان چیزی که من فکر می‌کنم تو هم فکر می‌کنی؟ می‌گویم؛ خوابم نبرده و هی به صفحه گوشی‌ام نگاه کرده‌ام. می‌گویم؛ انگار نگاه می‌کردم تا هرگز زنگ نخورد. می‌گویم ۶؛ صبح رفته‌ام دستشویی و وقتی برگشته‌ام نام مانا روی صفحه تلفنم افتاده. می‌گویم؛ علی شمس را که روی کاناپه خوابیده بیدار کرده‌ام و گفته‌ام برویم بیمارستان. نمی‌گویم؛ تو مرده‌ای، می‌گویم؛ تو قهر کرده‌ای. اما می‌گویم؛ «قهر و آشتی» متضادهای همراهند، چرا اینبار قهر بی‌آشتی؟
می‌ایستم، خمیده پشت شیشه غسالخانه! به بدن تکیده‌ات که زیر دستان مردی شسته می‌شود می‌نگرم، بدن رنجور و باریک شده، همچون مدادت را نگاه می‌کنم، به بدنی که از شرم و حیا پنهانش می‌داشتی از نگاه ما می‌اندیشم و با خود می‌گویم: این بدن لاغر و تمام شده چگونه این ماه‌های آخر روح سنگین تو را و این روزهای آخر بغض غمگین تو را حمل می‌کرد؟
و این آخرین دیدار ماست!
و بار دیگر از طریق عکست به من نگاه کرده‌ای و وقتی در غم معلومی فرو رفته‌ام، مثل بسیاری بار دیگر، لبخند زده‌ای و گفته‌ای: «اصغر آقا دِ وللش...»
ما را فرا بخوان به قهر خویش

ارسال نظر
پیشنهاد امروز