نیمه شب در میان مسمومین
«به قول تکنیسینها آنقدر از این مریضها هر شب به بیمارستان لقمان میآورند که حال و روز همهشان شبیه هم است. یکی به قصد احمقانهای قرص میخورد، یکی اوردوز میکند، یکی هم قرص برنج میخورد که ...»
«پنجشنبه شب هفته گذشته برای تهیه گزارش به بخش مسمومیتهای بیمارستان لقمانالدوله رفتم. در چهار ساعتی که در این بیمارستان حضور داشتم ۱۸بیمار را به دلایل مختلف به این بخش آورده بودند. کمتر از تعداد انگشتان یک دست خودکشی کرده بودند؛ تعدادی به خاطر مصرف مواد مخدر به خصوص ترامادول، متادون و قرصهای روانگردان کارشان به این بخش کشیده بود و چند نفری هم به دلیل مسمومیتهای دارویی ناخواسته.
ناسزا و نفرینهای زن، همه نگاههای کنجکاو را به خود جلب میکند. حتی نگهبانهای بیمارستان که پست خود را رها میکنند تا ببینند چه اتفاقی افتاده که این زن ساعت یک شب بیمارستان را روی سر گذاشته. زن گریه میکند و به گوشهایی آن سوی خط میگوید: «آقا بلند شو بیا بیمارستان. مُرده تو میارم جلو چشمت. تو این زهرماری رو بهش دادی. اگر مردی، اگر غیرت داری، اگر ریگی به کفشت نداری، پاشو بیا، چی به بچهام دادی. پاشو بیا ببین پسرم افتاده روی تخت معلوم نیست زنده بمونه یا نه، آقا ببین چکارت میکنم... آقا پدرتو درمیارم...»
«صبح و شب و نیمهشب بیمارستان لقمان به خصوص بخش مسمومیتهای دارویی و غذایی آن همیشه همینطور است، آمبولانس میآید و میرود، یک لحظه هم خلوت نمیشود. تا این ترامادول و متادون و قرصهای اعصاب و شیشه و قرص برنج و مشروبهای دستساز مثل نقل و نبات توی بازار باشد، وضعیت همینطور است.» این را راننده آژانس بیمارستان به من میگوید؛ رانندهای که به قول خودش سالهاست این صحنهها را میبیند و برایش تکراری است؛ صحنههایی که برای هر تازه واردی مثل شوکی است که به بیمار کما رفته، وارد میکنند. هر یک ربع یا نیمساعت یک بار آمبولانسی میپیچد توی بیمارستان و یکراست میآید جلوی در اورژانس مسمومان دارویی. در آمبولانس باز میشود و جوانی را با برانکارد میبرند داخل. اورژانس شلوغ است، فقط یک تخت خالی است که آن را هم دادهاند به زن سن و سالداری که از توضیحاتی که شوهرش به سرپرستار میدهد گویی به جای این که قرصهای خودش را بخورد، قرصهای افسردگی همسرش را خورده و کارش به اینجا کشیده است.
ساعت یک نیمهشب، هر هشت تخت بخش اورژانس مسمومیت بیمارستان لقمان پر است. کنار اتاق احیا نوجوانی با هیکلی لاغر و کشیده روی تخت پهن شده است با چشمهای بسته، دهان نیمهباز و دست و پاهای لرزان. پرستار فشار خون و ضربان قلبش را اندازه میگیرد و چند ضربه روی ساعد «امیر» میزند: «پسرم... پسرم...چی خوردی؟» پزشک ماسک اکسیژن را روی بینی و دهان «امیر» وصل میکند، بعد رو میکند به دو جوان که سن و سالشان از «امیر» بیشتر است: «بگو مادرش بیاید ترامادول نامعلوم است...» امیر اما انگار بین خواب و بیداری است. پلکهایش را مرتب بالا و پایین میدهد. «مهرانگیز» مادر «امیر» کمی آنطرفتر از تخت ایستاده پشت خط تلفن رو به خواهرش که سراغ امیر را میگیرد، داد میزند: «خبر مرگش... بمیره راحت شم از دستش...»
از مادر «امیر» میپرسم چه اتفاقی برای پسرش افتاده؟ گویی از قبل منتظر کسی بوده که این سؤال را بپرسد تا سفره دلش را برایش باز کند، سفرهای پر از درد و رنج.
«امیر» چهار بسته یا ۴۰ قرص ترامادول خورده: «پسرم چهار بسته ترامادول خورده. عشق موتوره. میگه باید واسم موتور بخری. خانم من خودم مستمری بگیرم. از کجا بیارم براش موتور بخرم؟ ۱۴ سالشه. چند شب پیش هم قرص خورده بود. بازار کار میکنه. این قرصا رو هم اونجا بهش دادن. امشب رفت اتاقش بخوابد. یهو دیدم صدایی از اتاقش میاد. دویدم، رفتم، ترسیدم. دیدم صورت و دهانش کج شده. دستم رو انداختم دهانش دیدم نمیتونم بازش کنم. دهنش بسته بود و دندوناش به هم قفل شده بودن و بدنش به لرزه افتاده بود جوری که تختش هم میلرزید از ترس دست و پامو گم کرده بودم تنها کاری که از دستم برآمد این بود دست و پاهاش را صاف کنم و زنگ بزنم به دوستاش. به خدا باور نمیکنید حتی پول نداشتم بیارمش بیمارستان. مدرسه هم نمیره، پارسال ترک تحصیل کرد. با این وضعیت پول جور کردم و بهترین مدرسه ثبت نامش کردم نصف کاره ول کرد.»
او بیپولی و طلاق از شوهرش و گلایههای دیگرش را گره میزند به ترامادول خوردن پسرش: ««امیر» هم مثل خودم کمی افسردگی داره. توی بازار از اون کسی که کار میکنه، شنیده که این قرصها رو اگر بخوره، شبها راحتتر میتونه بخوابه. یک بار هم بردمش پیش روانپزشکم گفت بچهات افسردگی داره باید درمان بشه. یک بار مشاوره بردمش ولی سری بعد دیگه نرفت. خدا ذلیل کنه اون کسایی رو که این قرصها رو میدن دست جوون مردم.»
هنوز حرفهایش تمام نشده که تشنج ترامادول شروع میشود. پرستار پتو را از روی امیر کنار میزند و مرتب فشار خون، سطح اکسیژن و ضربان قلبش را اندازه میگیرد. پزشک دستور میدهد آمپول ضد تشنج تزریق کنند، کمی بعد که ضربان قلب به ریتم معمولش بازمیگردد «امیر را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل میکنند. این بخش اما منطقه ممنوعه است هیچ کس جز پزشک و پرستار اجازه ورود به آنجا را ندارند. نگاه «مهرانگیز» به پرستار که تخت را به سمت بیرون اورژانس هل میدهد دوخته شده از پس نگاهش میتوان ناگفتههای سالها بیمهری و کم لطفی سرنوشتش را خواند... .
هنوز امیر را بخش مراقبتهای ویژه نبردهاند آمبولانس دیگری سر میرسد متفاوتتر از دیگر آمبولانس ها. وقتی درش باز میشود چند مأمور زندان بیرون میآیند و برانکاردی را بیرون میکشند که جوانی فربه و درشت اندام با چشمانی بسته و پاهایی که با پابند قفل شدهاند به میله برانکارد بیاختیار به خود میپیچد.
صدای قژقژ چرخهای برانکارد زندان نگاههای همراههای بیماران اطراف اورژانس را به دنبالش میکشد. دستهای مرد با زنجیر به حفاظ آهنی تخت گره خورده است. مچ پاهایش هم نصف و نیمه از لبه تخت آویزان است. یکی از پرستارها میآید بالای سر مریض پابند خورده و شانه راستش را تکان میدهد و میپرسد: «آقا چی خوردی؟ صدای منو میشنوی، چی خوردی؟» بعد از مأمور بدرقه زندان میپرسد چه چیزی مصرف کرده؟ مرد زندانی هم قربانی قرص ترامادول شده، نگهبان و مأمور زندان با پرستار آرام صحبت میکنند تا کسی متوجه حرفهایشان نشود. بعد اکسیژن را با لولههای ضخیمی داخل ریههای زندانی پمپاژ میکنند. حضور مأموران زندان، آدمهایی را که بالای سر مریضشان ایستادهاند، کنجکاو میکند و بعد مشخص میشود زندانی خودکشی کرده است با ۱۰۰ قرص ترامادول و ۲۰قرص خواب آور.
ساعت از دو شب گذشته و انگار قرار نیست اورژانس خلوت شود. در این بیمارستان مسمومیت با ترامادول، متادون، قرص برنج، روانگردان و قرصهای ضد افسردگی و اعصاب چیز عادی است. به قول تکنیسینها آن قدر از این مریضها هر شب به بیمارستان لقمان میآورند که حال و روز همهشان شبیه هم است. یکی به قصد احمقانهای قرص میخورد، یکی اوردوز میکند، یکی هم قرص برنج میخورد که بمیرد. من جای پرستار و پزشکهای اینجا خسته شدهام. مدام از سر این تخت به آن یکی میروند، هنوز این یکی را مرخص نکرده تن نیمه جان دیگری را میآورند. اغلبشان نه میشنوند، نه حرف میزنند و نه میبینند. انگار که منجمد شدهاند. حرکات بالا و پایین قفسه سینهشان تنها علائم ظاهری حیات جسمهای کم جان است.
مریض بعدی مثل بیشتر مراجعهکنندگان اینجا کم سن و نوجوان است با این تفاوت که بیهوش روی برانکارد نیفتاده، فقط مثل مار به خود میپیچد. خط و خطوط متورم بازوهایش جاهای خودزنیهای تازه «حامد» را نشان میدهد. پرستار اسمش را میپرسد. چی مصرف کرده؟ مریم مادر «حامد» جواب میدهد: «میگه مشروب و قرص خوردم. خانم معلوم نیست چی داخلش میریزند این بلاها رو سر بچههای مردم میارن. نمیدونم میگن داخل مشروبها ترامادول میریزند. معلوم نیست این تهران چه خبره.»
ضلع جنوبی ایستگاه پرستاری هم یکی از پرستارهای مرد ۱۰ دقیقهای میشود که تند و تند با سرنگ، مایع بیرنگی را پر و آماده میکند. این آمپولها داروی ضد تشنج است. مریضهایی را که اینجا میآورند بدنشان به خاطر مصرف مواد، مشروب یا ترامادول تشنج میکند و این آمپولها را میزنند تا تشنجشان قطع شود. این اطلاعات را یکی از خدماتیهای بخش به من میدهد.
همراهان بیمار منتظر جواب آزمایش، سونوگرافی و سیتیاسکن هستند. بعضیهایشان از بوفه داخل محوطه بیمارستان چای و نسکافه میخرند عدهای هم که خیالشان از مرگ مریضشان راحت شده راهشان را میگیرند و برمیگردند خانههای شان. آمبولانسها پشت سرهم میآیند و میروند. این بار زن و شوهری همراه با فرزندشان از آمبولانس خارج میشوند. «محمد» بیجان و کم رمق روی تخت دراز کشیده. دلش همچون مرغ ناآرامی خودش را به قفسه سینه میکوبد. «محمد» را روی تخت گوشه سمت راست اورژانس بستری میکنند. روی ساعد دست چپش علامت «بی انتها» را تاتو کرده. نماد بینهایت که نه ابتدا دارد نه انتها؛ چند دقیقه بعد فریادهای زنی که بچهاش ترامادول یا شاید هم متادون خورده و وضعش خرابتر از بقیه است از توی محوطه شنیده میشود. پشت تلفن به مرد عطاری که این قرصها را به بچهاش داده، ناسزا میگوید: «بچهام پریشب کما بود. تو بهش قرص داده بودی. من بچهام رو میخوام، خودم میام حساب همه تون رو میرسم. آقا بلند شو از هر قبرستونی که هستی بیا بیمارستان لقمان. مرده و زنده ات رو میارم جلوی چشمات. تو از این زهرمارها بهش دادی.»
بعد میزند زیر گریه؛ هقهق گریهاش میپیچد توی محوطه بیمارستان. زار میزند و نفرین میکند کسی که پسرش را به این وضع انداخته. چند زن میروند و دلداریش میدهند. وقتی کمی آرامتر میشود برایمان تعریف میکند که چند روز پیش هم پسرش به خاطر مصرف قرصهایی که مرد عطار داده حالش بد شده و یک روز هم بیمارستان بستری بوده و از ترس آبرو به در و همسایه و فامیل گفته که «محمد»، پسرش به خاطر کالباس تاریخ گذشته مسموم شده بود. حالا هم معلوم نیست پسرش زنده بماند یا نه!
مریم با حیرت تمام به برادرش خیره شده است: «هر طور شده باید آدرس این مرتیکه رو پیدا کنیم. میخوام ازش شکایت کنم. بچمو بدبخت کرده.»
از آن طرف دوست «امیر» زیر لب میگوید: «یک میلیون درجا خرجش هست معدهاش را شستوشو بدن.»
مادر «محمد» نزدیک در اورژانس میشود بدون آن که سؤالی بپرسم رو به من میکند و با چشمانی پر از اشک میگوید: «پریشب بچه ام ۱۰ تا ترامادول خورده بود و رفت توی کما، معلوم نیست زنده بمونه یا نه. به نظر شما زنده میمونه؟»
جای من زن میانسالی که پسرش توی بخش بستری است جواب او را میدهد: «الان بهش «زغال فعال» میدهند بعدش که آبمیوه بخوره بالا میاره. نگران نباش. پسر منم دیشب ۳۰۰ تا قرص اعصاب خورده بود. اینجا بهش میگن «شارکول» اونو که بخوره نمیزاره دارو جذب معدهاش بشه.» مادر محمد لنگانلنگان خودش را روی زمین میکشد: «پریشب اینجا بستری بود ۱۰ تا ترامادول خورده بود. الان ۲۰ تا خورده. یعنی زنده میمونه با این وضعیت؟ «مهناز» مادر «هستی» ۷ ساله هم شب گذشته ۲۰ ورق قرص اعصاب خورده. مادر «مهناز» همراه با نوهاش روی ردیف پلههای منتهی به ساختمان خالی روبه اورژانس نشستهاند، انگار که خودکشی با قرص کار هر روز «مهناز» باشد از تجربههایش برای اطرافیانش تعریف میکند: «سری پیش که اومده بودم یادم میاد یکی رو آورده بودن که ۲۰۰ تا ترامادول خورده بود؛ زنده موند. از همه بدتر مریضهایی هستند که قرص برنج میخورند. قرص برنجیها رو که میارن بیشترشون که اینجا میرسند مردهاند. بابا تولید نکنند این چیز مزخرف را؛ شنیدم ناصر خسرو میخرن دونهای ۳۰۰ هزار تومن.
دو شب پیش دو نفر زن اینجا فوت کردند که هر دو قرص برنج خورده بودند. دکتر گفته بود اگر زودتر میآوردید، ۳۰ درصد احتمال داشت زنده بمونند.» اینجا همراهان بیماران جز خودشان هیچ شنوندهای برای درد دلهایشان ندارند. آنها برای هم نسخههای متعددی را میپیچند. از مراجعه به روانپزشک گرفته تا علت حرف نشنوی جوانان و پرخاشگریهای گاه و بیگاه شان. همهمه زنان فضای بیمارستان را پر کرده: «بر پدرشون لعنت. پسر منم ترامادول میخورد. چند وقت پیش هم به برادرزادهام متادون داده بودند آن قدر خورده بود که بیهوش گوشه اتاقش پیداش کردیم. عطاریها بهشون میدهند. بعد ازظهری شوهرم پسرمو برد آرایشگاه و موهاشو کوتاه کرد بعد بهش گفت برو بمیر، میدونست تازگیها داره ترامادول مصرف میکنه بهش گفت برو بمیر. بچم هم خودکشی کرد. دیگه نمیشه به بچهها چیزی گفت.»
مادر «محمد» جلوی اورژانس داخلی راه میرود، گریه میکند و لابه لای حرفهایش یکهو داد میزند: «هیچی برای پسرم کم نمیذارم. همه چی برایش میخرم.» ساعت به دو نیمه شب نزدیک شده پراید سفید رنگی میپیچد توی بیمارستان و جلوی در اورژانس مسمومیتها نگه میدارد. یک زن و دو مرد شتابزده و نگران پیاده میشوند و میدوند داخل که برانکارد چرخدار بیاورند. هر دو مرد بهتزدهاند. زن اما فریاد میکشد... این شیونها، ضجهها و نالهها با زندگی کاری پرستاران و پزشکان اینجا عجین شده است. زنی که همراهشان است خواهر «نجف» است برادرش به خاطر اختلاف با همسرش «مرگ موش» خورده. لبش را مدام میگزد و به زبان آذری زن «نجف» را ناله و نفرین میکند.
جوان درشت هیکل که روی تخت پهن شده رنگش مثل گچ سفید شده. او مثل بقیه به خود نمیپیچد. آرام آرام است. «سنگ زهر دار» مرگ موش کار خودش را کرده. دکتر تکانش میدهد. توی چشمهای «نجف» رنگ نیست. سایه سفیدی چشمهایش را پوشانده و کف سفید رنگ از گوشه دهانش بیرون زده و روی ملافههای آبی رنگ و رو رفته تخت میریخت. برادرش آرام در گوش دکتر میگوید: «توی خونهاش بسته مرگ موش پیدا کردهاند. اگر دیر رسیده بودم مرده بود.» دکتر از پرستارها میخواهد «شارکول» یا زغال فعال به او بدهند تا مریض محتویات مرگ موش را استفراغ کند و جلوی خونریزی داخلی را بگیرند. خون باید بند بیاید که قلب، ششها و جریان خون از کار نیفتد. نگهبان از بقیه میخواهد بیرون منتظر باشند.
من هم مثل بقیه بیرون میآیم. چند دقیقهای روی صندلی بیرون اورژانس جای همراهان بیماران استراحت میکنم. «اطلس» خواهر «نجف» که مرگ موش خورده هم میآید و پیشم مینشیند و میپرسد این وقت شب اینجا چه کاری دارم؟ در دو راهی جواب دادن هستم که از خودکشی «نجف» میگوید که «اروادونین داوا الیب. همیشه داوا الیلر» یعنی با زنش دعوا کرده و همیشه باهم دعوا دارن. بعد ادامه میدهد: «مرگ موش خورده. از داروخانه خریده. بعد اومده خونه جلوی چشم زن و بچهاش بسته مرگ موش رو باز کرده و ریخته دهنش؛ با زنش دعوا داره. پارسال ۶ ماه رفت جدا زندگی کرد. میخواست جدا شه اما طلاق نگرفت. اونقدر داداشم مظلوم و خوب هست. میگن امشب باید اینجا بمونه. زنش اگر که زن بود واسه شوهرش غذا درست میکرد. برادرم شغل خوبی داره؛ پسر کوچکش درس میخونه. گرفتار شده از دست زنش. میفهمی چی میگم ذاتش خرابه.»
عقربه ساعت خودش را کشید روی چهار صبح. چیزی به اذان صبح نمانده. یک پسر جوان با کاپشن چرمی و پیراهنی که دکمههایش را یک در میان بسته روی نیمکت انتهای حیاط نشسته این یکی ناامید به نظر نمیرسد. پشت خط تلفن میگوید: «مسعود میگه الکل دست ساز مسمومش کرده، راست و دروغ زنش بهش گفته قرص خورده میخواسته خودکشی کنه. گمانم میخواسته حساب کار دست مسعود بیاد. امشب هم مرخصش میکنند: «دقیقاً نمیدونم چه کوفتی خورده. میگن «مت آمفتامین» خورده. امشب میهمانی بودند الکل دست ساز خورده بود. زن دوستمه، یکساله باهم ازدواج کردن. این دفعه دومشه که خودکشی کرده. یک چیزی بهتون بگم یک عده دنبال این هستند بقیه را بترسانند کسی که الکل دست ساز خورده و بعد گفته «مت آمفتامین» خورده که قصد خودکشی نداشته من که میدونم دروغ گفته از این خبرا نیست ولی خب دردش بیکاری شوهرشه.» چند دقیقه بعد «مسعود» کلافه از سؤالهای دوستانش، تکرار میکند نمیداند میهمانی چه کوفتی خورده که حال زنش یک مرتبه بههم خورده است.
زمان رفتن است و دیگر نمیشود ماند و آمبولانس و ماشینها را شمرد که چه تعداد خودکشی و مسمومان را به این بخش منتقل میکنند. صدای اذان میپیچد توی فضای بیمارستان و من به این فکر میکنم که چند نفر از آدمهایی که امشب اینجا آوردهاند زنده خواهند ماند؟»
منبع: روزنامه ایران