روایت دردناک «مستانه »از زندگی بر روی ویلچر / رویایم دوباره راه رفتن است
مستانه دختری شاداب از اهالی یاسوج در استان کهگیلویه و بویر احمد است که چند سال پیش در مسیر بازگشت از شیراز به یاسوج دچار سانحه تصادف و در نهایت قطع نخاع می شود. او در نامهای به ایلنا با شرح جزئیات ماجرای زندگی اش از هموطنان خود در خواست کمک دارد.
« سلام، من مستانه پورآزادی هستم. اهل یاسوج؛ 21 ساله بودم. اول جوانی و شادابی. اواسط مرداد ۹۶ بود که به همراه دوتن از دوستانم از شیراز به یاسوج بر میگشتیم. صحنه تلخ تصادف همچنان بعد از سه سال جلوی چشمانم تداعی میشود. تنها به خاطر دارم که ماشین چرخید و یک مرتبه وارد لاین دیگر شدیم. ماشین به زیر پل سقوط کرد.
دوستانم به بیرون پرت شدند ولی من دستم را محکم به دستگیره گرفتم تا نیفتم. این صحنه در طی چند ثانیه رخ داد و هنوز برای من شبیه خوابی است که دوست دارم از آن بیدار شوم.
بعد از وقوع سانحه، شخصی به کمکم آمد. تلاش میکرد درب اتومبیل را باز کند، اما موفق نشد. در این حین متوجه شدم که کمرم عین ژله میچرخد.
هرچه تلاش کردم، پایم را تکان بدهم، نتوانستم. ترس داشتم ماشین دچار حریق شود، نمیتوانستم از ماشین بیرون بروم.
در این حادثه تلخ یکی از بهترین دوستانم را از دست دادم. با آمبولانس به بیمارستان منتقلم کردند. قفسه سینه و دندههایم ضربه دیده بودند، نفسم درست بالا نمیآمد، دماغم شکسته بود و خونریزی داخلی شدیدی داشتم.
بعد از این حادثه، همچنان در شوک بودم؛ اما با خود فکر میکردم که بالاخره خوب میشوم. پزشکها نیز دلگرمی میدادند که جوانی و خوب میشوی. بعد از ۳ ماه، تحقیق و جست و جو، فهمیدم که دیگر امیدی نیست و در یاس و بهت غریبی فرو رفتم. من دچار ضایعه نخاعی شده بودم.
همه امید و آرزوهام به یکباره فرو ریخت و من اکنون باید با واقعیت روبرو میشدم: زندگی بر روی صندلی چرخ دار.
داستان افرادی همچون ما درد آور است. نمیخواهم اشکی درآورم؛ بلکه تصمیم دارم واقع بینانه به این اتفاق نگاه کنم؛ اما همچنان بعضی میگویند قسمت این بود و خدا را شکر که هنوز زنده است؛ اما من همچنان با این ماجرا، کنار نیامده ام و اگر کنار بیایم، یعنی کم آوردهام، به همین دلیل روزی هزار بار با خودم تکرار میکنم که روزی خوب خواهم شد و با پاهای خودم، دوباره راه خواهم رفت.
من تک دختر خانوادهام هستم و دو برادر دارم.خانوادهام به پای من و شرایطم از غم سوختند.
زمانی که سالم بودم همیشه شاد و پرانرژی و پرتکاپو بودم؛ اما بدشانسیهای من فقط این نبود، مادرم از کودکی، صرع داشت و آخرین بار که دچار تشنج شد، اکسیژن به مغزش نرسید و دچار مرگ مغزی شد. شرایط به گونهای پیش میرفت که قصد داشتیم همه اعضای بدنش را اهدا کنیم که زنده ماند. در ابتدا حتی چشمانش را باز نمیکرد. بعد از مدتی که قدرت تکلمش هم برگشت، دیگر کسی را نمیشناخت.تا اینکه فوت شد. من تنها، بدون اینکه مادر و یا خواهری در کنارم باشد، بزرگ شدم.
دوران دبیرستان در رشته تجربی تحصیل میکردم؛ اما به دلیل مسائل خانوادگی، ادامه تحصیل ندادم و بیشتر هدفم کار آزاد بود. مدتی امور اداری چند وکیل را انجام میدادم و همچنین منشی دفترهای مهندسی بودم؛ اما بعد از زمین گیر شدن خودم را با طراحی چهره، نقطه کوبی و نقاشی سرگرم کردم.
در این سختی ایام، میخواهم دوباره سلامتیام را به دست بیاورم. در چند کشور امکان عمل نخاعی وجود دارد و حتی تلفنی با دکتر دانشی صحبت کردم. ایشان به من گفتند: زندگی کن و تمرین و فیزوتراپی. امکان عمل و درمان وجود دارد و در آینده ممکن است در کشور انجام شود اما الان در حد آزمایش هست. البته در چند کشور مانند سوئیس، این عمل حدوداً ۵۰ الی ۶۰ هزار یورو هزینه دارد.
زندگی برای من مستانه پور آزادی،همچنان ادامه دارد؛ رویایم دوباره راه رفتن است امیدوارم پس از خواندن داستان زندگی من کسانی پیدا شوند که بتوانند کمکام کنند و مرا به آرزویم برسانند. »
تمامی کسانی که علاقمند به کمک به این دختر جوان هستند لطفا در ساعت اداری با خبرگزاری کار ایران (ایلنا ) داخلی ۲۲۵ یا ۲۲۶ تماس بگیرند.