نویسنده کهگیلویه و بویراحمدی روایت کرد؛
حکایتی متفاوت از سانحه هواپیمای یاسوج/ پیرمرد ماسولهای که داغدار مرگ ایلیا و طاهاست
هواپیمای ATR آسمان فرودگاه یاسوج در روز 29 بهمن ماه 1396 در ساعت حوالی 11 صبح با ارتفاعات دنا برخورد و متاسفانه 65 سرنشین و خدمه آن پرواز شوم، جان باختند.
به گزارش خبرنگار ایلنا، باوجود تمامی تلاشها اما تا 48 ساعت ابتدایی از آن سقوط، لاشه هواپیما پیدا نشد و نگرانیها از این حادثه را دوچندان کرد.
در روز یکم اسفندماه 1396 حوالی ساعت 10 صبح، پرواز خلبان "سلطانی" که از خلبانان باتجربه و جوان شهر شیراز محله "امامزاده سیدعلاءالدین حسین(ع) "است توانست لاشه هواپیما را پیدا و تاحدودی فضای ملتهب آن روزها را آرام کند.
120 روز تیمهای متعدد جستجوگر از استانهای کشور راهی ارتفاعات "نغل" در دنای استان کهگیلویه و بویراحمد شدند و هر روز اخبار پیدا و انتقال پیکرها و بقایای جانباختگان این سانحه تلخ در رسانههای داخلی و خارجی منتشر می شد.
در این پرواز شوم، متاسفانه 65 تن از هموطنانمان جان باختند که مرگ هرکدام از این عزیزان برای هر ایرانی تاسفبار و تاثر برانگیز بوده و هست.
اما در میان جانباختگان سانحه هوایی ATR یاسوج " نرگس خوبانی "مادر به همراه " سید ایلیا و سیدطاها " که خانواده پزشک فوق تخصص مغز و اعصاب ایران یعنی" دکتر سیدعبدالهادی دانشی" داستان متفاوتتری داشتند.
" دکتر دانشی" از آن جمله پزشکانی در ایران و بویژه در استان کهگیلویه و بویراحمد است که به پزشکی " خیر و نیکوکار " معروف است و همگان به نیکی از وی یاد می کنند.
مصطفی زینیپور نویسنده خوش ذوق کهگیلویه و بویراحمدی سفری چند روزه به شهر ماسوله استان گیلان داشته و در این سفر حکایتی زیبا و البته تاثرآور از خدمات بی منت "دکتر دانشی" به رشته تحریر درآورده است.
یک نسخه از حکایت نقل شده از " زینی پور " در شهر " ماسوله گیلان" که بیش از هزار کیلومتر با یاسوج مرکز استان کهگیلویه و بویراحمد فاصله دارد خالی از لطف نیست که در زیر می آید:
چند روز پیش بود که شهر فومن را به قصد دیدار از روستا یا شهر پلکانی و زیبای ماسوله ترک کردیم. آسمان نوید بارش باران را ، با در آغوش گرفتن ابرهایی که از هر سو در حرکت بودند، به زمینیان میداد.
نرسیده به آخرین پیچ، وعده آسمان محقق شد و قطرات لطیف باران، پیراهن سبزرنگ درختان و پوشش گیاهی زیبای اطراف را، شستشو و جلای بیشتری داد. هوا فوق العاده مطبوع، بهاری و بارانی بود. در بالادست، حرکت آرام ابرها در مماسِ با دامنه کوه ، مناظر بدیعی را ایجاد کرده بود.
با گذر از پیچ، ماسوله با نمای زرد رنگ خانه هایش و گل و گلدانهای شمعدانی نمایان شد.
با وجودی که آن روز، یکی از روزهای وسط هفته بود اما جاده و خیابان منتهی به مدخل ماسوله، پر از ماشینهای گردشگران بود. به هر زحمتی بود، ماشین مان را، لابلای ماشین های پارک شده در بالای روستا، جا دادیم.
قبلاً ماسوله را دیده بودم اما توقف چندانی در آن نداشتم، اما این بار میخواستم با حوصله و وقت بیشتری ،کوچه ها و معماری خانه ها، بازار و بافت این اثر زیبا و بی بدیل را به نظاره و تماشا بنشینم.
همسفرها؛ من و سرهنگ خدایار زینی پور بودیم با خانواده هایمان. سر راهمان، عده ای تابلو به دست با عبارتهای ویلا، ویلا، خونه، خونه سماجت و بازاریابی میکردند. برای تاکید و تبلیغ بیشتر، عبارتهای داخل تابلو را پشت سر هم برزبان میآوردند. ما که ویلا یمان را قبلاً در فومن رزرو کرده بودیم، بی توجه به آنها گذشتیم.
رسیدیم به ابتدای بازارچه. شکل و ترتیب چینش بازار هم مثل شکل و شمایل روستا، پلکانی بود با انواع و اقسام جنس و رنگ . از سنتی تا مدرن و امروزی . ازقهوه خانه و بساط چای وقهوه تا رستورانها و غذاهای محلی و...
چند دستفروش را رد کردیم. کوچولوهای همراهمان، جلوی یه دکۀ عروسکی که فروشنده اش، خانم تقریبا مسنی بود ، ایستادند و دوتا از عروسک ها را برداشتند و سماجت به خریدشون داشتند. از آنجایی که چند روز پیش، هر جایی ازشمال رفته بودیم ، همین دعوای بخریم و نخریم عروسک و اسباب بازیها بود و هربار هم بچه ها ، با اسلحۀ جیغ و داد ، اشک و گریه ، برنده این دوئل بودند، این بار هم پیروز میدان شدند . ما هم به ناچار دست در جیب کردیم و باری به بارهای قبلی اضافه.
داشتیم رد میشدیم که پیرمردی از روی صندلی کنار بساط عروسک فروشی گفت؛ ویلا ، خونه نمیخوان؟
گفتیم نه ، ویلا گرفتیم.
گفت؛ از کجا آمدین؟
_ از کهگیلویه و بویر احمد . بلدی آنجا را؟
از روی صندلی بلندشد وبا ذوق گفت؛ یاسوج؟
_ آره، یاسوج
تا نام یاسوج را از دهانم شنید، احساس کردم قدبلندش، خمیده شد و در خود شکست!
با بغض گفت ؛ دکتردانشی ... هواپیما... یاسوج...
_ دکتر دانشی چی؟ چرا ناراحت شدی؟
بغضش تبدیل به هق هق گریه شد و سکوت.
احساس کردم پاهایش، دیگر تحمل وزن و کمر خم شده اش را ندارد. لذا زیر بغلش را گرفتم و روی صندلی نشاندمش.
صبر کردیم تا کمی آرام و سبک شود. کنجکاوی مثل خوره به جانمان افتاده بود و طاقت ها، برای کشف ماجرای پیرمرد طاق.
پیرمرد ، انگار نمی توانست خودش را از اون حالت بیرون بکشه، همچنان سر در گریبان بود.
فروشنده خانم که از مشتریهایش فارغ شده بود، متوجه ناراحتی پیرمرد شد و به سمت مان آمد.
گفتم؛ خانم ، انگار پیرمرد حالش خوب نیست. تا اسم یاسوج را شنید، دگرگون شد.
_ شوهرمه. هر وقت ماجرای سقوط هواپیما براش زنده میشه، منقلب میشه. دست خودش نیست. نازک دله.
_ چه ارتباطی بین ماجرای هواپیما ، جناب دکتر و ایشون هست؟
_ والا چه عرض کنم، حدود ۲ سال پیش ، از ناحیه کمر و گردن، دچار درد و کرختی مختصر شد.
چند بار به دکترهای فومن و رشت و... مراجعه کردیم و هربار با داروهای تجویزی، تا حدودی ناراحتی برطرف میشد. از یک سال پیش، هم دردش بیشتر شد و هم ناراحتی و کرختی بیش از حد، به دستها و پاهایش سرایت کرد و در نهایت ، پیرمرد در خود مچاله شد و هیچ حس و حرکتی از نواحی بدن نداشت و قسمتی از بدن هم خشک شد و بیتحرک.
ناچار به تهران رفتیم، پیش چند دکتر متخصص ویزیت شد، ولی مشکل همچنان باقی بود. تا اینکه برای گرفتن داروی یکی از دکترها، به داروخانهای رفتیم. نسخه پیچ که وضعیت ما را دید، از نحوه بیماری سئوال کرد که ماجرا را بهش گفتیم. او گفت؛ یه دکتری، خیابون بغلی مطب داره به نام دکتر دانشی. برو به مطبش. اگه تونستی، نوبتی توی این روزا گیر بیاری، شانس آوردی. پزشک حاذق و زبر دستی است.
بعدازظهرش به هر زحمتی بود، رفتیم به آدرس. دیدیم سالن انتظار، کیپ است از مراجعه کننده !
منشی گفت بفرمائید؛ گفتم؛ نوبت میخوام برای این بیمار ، وضعش وخیمه.
منشی هم دفتر نوبت را ورق زد و گفت برای سه ماه دیگه میتونم وقت بدم!
گفتم خانوم، این بیمار وضعیت بدی داره، به سختی آوردیمش تا اینجا، اوضاعی نداریم. کسی نیست کمکمان این پیرمردو جابجا بکنه، تو رو خدا یه کاری برامون بکن. پیرمرد هم با صحبتهام، کمکم به ناله اومد و التماس میکرد.
سر و صدا بالا گرفت، دکتر از مطب اومد بیرون و به منشی گفت: چه خبره، این سروصداها چیه؟ پیش از آنکه منشی حرفی بزنه، پیش دستی کردم و رفتم پیش دکتر، تند و تند ، شرح حالی گفتم و افتادم به التماس. دکتر دست به سینه و سر به زیر، ایستاده بود و گوش میداد. نگاهی به وضعیت رقت بار بیمار کرد و دستی به بدنش کشید. بعد رو کرد به مراجعه کنندهها و ازشون خواهش کرد که بگذارند این بیمار را استثنائا خارج از نوبت ببیند.
مراجعه کننده ها هم به احترام دکتر سکوت کردند. رفتیم داخل، دکتر بیمار را روی تخت خواباند و شروع به معاینه کرد. پس از چندی که از کار معاینه فارغ شد و گفت: این آقا وضعیت خوبی نداره، باید فوراً بدون تاخیر عمل بشه.
_ یعنی داروئی، درمان سرپایی افاقه نمیکنه؟
_ نه، کار از این حرفها گذشته .کانال نخاع تنگ شده و رشته عصب نخایی در فشاره و هر لحظه احتمال پارگی نخاع هست.
_ دکتر، ما هزینه عمل را نمیتونیم فراهم کنیم، تنها یه خونهای ماسوله داریم که شبها میدیمیش اجاره به مسافرها. گاهی مسافر هست، گاهی نیست. خودم هم دستفروشی میکنم. برای پشت بند مخارج زندگیمون. آه در بساط نداریم!
دکتر تأملی کرد و گفت: خدا کریمه. حق العمل خودم را ازتون نمیگیرم. معرفی نامه میدم برای بیمارستان میلاد. آنجا باید بستری و عمل بشه. دفترچه در مانی تون چه بیمه ایه؟
_ دفترچه درست و حسابی هم نداریم. بیمه سلامته.
_ شما برید بیمارستان ، تشکیل پرونده بدین. من با رئیس بیمارستان صحبت میکنم.
فرداش رفتیم پذیرش بیمارستان برای تشکیل پرونده. نامه دکتر و مدارک بیمار را تحویلش دادیم.
همه را با الصاق فرمهایی درون پوشهای گذاشت و به بخش بستری ارجاع داد. تا خواستیم بپرسیم هزینه بستری و عملش چقدر میشه، خودش به حرف و آمد و گفت؛ نگران نباشید، شما بیمارِ سفارشی دکتر دانشی هستین. هزینه ای اخذ نمیشه. خیالتون راحت.
با خوشحالی و ذوق فراوان، پرونده را گرفتیم و تحویل بخش دادیم.
«البته به احتمال زیاد، هزینه بیمارستان را هم خودِ دکتر متقبل شد. این را بعداً بهش گفتیم. ولی او گفت، در فکرش نباشید. وظیفه ای بود که انجام شد.»
بالاخره بیمار عمل شد. چند روزی در بیمارستان بستری بود. کمکم، حالت های بیماری، از میان رفت. حس و حرکت به بدن برگشت. دکتر، روزی یکی دوبار، میآمد و به بیمار سر میزد. با شوخی و سر به سر گذاشتن به پیرمرد، روحیه اش را پا به پای جسمش، بهبود می بخشید. آنقدر دکتر خوب و مهربونی بود که او را از خانواده خود حساب میکردیم. شب و روز برایش دعا میکردیم و از خدا عاقبت بخیری اش را طلب میکردیم. از او قول گرفتیم که تابستون به ماسوله بیاد. قبول کرده بود. گفت حتماً میام . با خانواده میام. با همسرم و طاها و ایلیا ... این جمله را که زن گفت، پیرمرد، هق هقِ گریه را بلند کرد.
زن ، موبایلش را روشن کرد و از لابلای گالری، عکس دکتر و زن و بچه هایش را نشانمان داد.
با دیدن عکس ها و گریه های پیرمرد، بغض ما هم ترکید و اشکمان روان شد.
در دل گفتم؛ خدا ،خوب دعاهای این خانواده و سایر خانواده هایی که مریض هاشون، به دست با کفایت دکتر ، به زندگی برگشتند را مستجاب کرد! چرا خدا، آن ضجه ها و التماسها و دعاهای بیماران و خانواده هاشون را در حق دکتر ندید تا اینچنین زن و بچههای نازنینش، بر بلندای کوه دنا و در میان خروارها برف، متلاشی و پرپر شدند؟
بعد به خود آمدم و لبم را گاز گرفتم و گفتم ؛ شاید حکمتی در کار بوده، همه حوادث روی حساب و کتابند! خدا داره بنده هاشو امتحان میکنه. ولی به وحدانیت خدا، این قِسم امتحان، از آزمونهای سخت و زجرآور تاریخ بشریت بود!
در حال و هوای خودم بود و داشتم از بعضی کارهای خدا گِله میکردم که ادامه صحبتِ زن، مرا از آن فضا بیرون آورد؛ پیرمرد از بیمارستان، با بهبودی نسبی و برطرف شدن آن علایم اولیه مرخص شد. دکتر هم گفت، انشاالله در مدت کوتاهی، خوبِ خوب خواهد شد.
به ماسوله آمدیم. پیرمرد دوران نقاهتش را میگذارنید. هنوز زخمهای بخیه و عمل خوب نشده بود که اخبار سراسری خبر از سقوط هواپیما در کوههای یاسوج را داد. بعضی از اسامی مسافرین که اعلام شد، در آنها به خانواده دکتر دانشی نامی هم اشاره شد. پیرمرد بنای گریه و سروصدا را بلند کرد. هر چه گفتیم ، ای آقا، صدها دکتر دانشی هست، این دانشی که میگن، دکتر ما نیست. شما هنوز جای بخیه هات خوب نشده، فشارت میره بالا. دوباره اوضات بدتر میشه. ولی به خرجش نمیرفت که نمی رفت.
به ناچار با بیمارستان میلاد تماس گرفتیم. متاسفانه از طریق بیمارستان متوجه این مصیبت شدیم.
حالا برای دکتر، خیلی ناراحتیم. منتظرش بودیم بیاد ماسوله، هدایایی براش آماده کرده بودیم. ولی حیف و صد حیف...
پیرمرد و خانمش را دلداری دادیم و قول دادیم مراتب تسلیت و تعزیت شان را خدمت دکتر اعلام کنیم.
شماره تلفن از ما گرفتن و اصرار داشتند که ویلا را پس بدیم و بیام ماسوله خدمت خودشان.
ولی گفتیم که قصد داریم فردا به ییلاقات ماسال بریم. هیچ وقت هم محبت و عطوفتِ شما را فراموش نخواهیم کرد.
موقعی که میخواستیم ماسوله را ترک کنیم، پیرمرد سرِراهمان سبز شد و گفت؛ حال که خدا نخواست دکتر بیاد این منطقه و از دیدارش فیض ببریم و ما هم به خاطر مشکلاتی ، نمیتونیم یاسوج بیاییم، لااقل زحمتی بکشید هدایای ما را برای دکتر ببرید.
گفتم؛ از لطفت ممنونیم. اما دکتر بعد از این حادثه، تمام دار و ندار ، هست و نیست وسایل منزلش را ، هدیه داد به نیازمندان و هیچی برای خودش نذاشت. اما هدیه شما چیز دیگری است و قطعا دکتر را خوشحال خواهد کرد. ولی اجازه بده مراتب عطوفت، مهربانی و لطف شما را نسبت به دکتر ، برایش هدیه ببرم که جناب دکتر، خودش و زندگیش را برای همین مهربانیهای و نوعدوستی و گذشت و... فدا کرد.
این را که گفتم، دستم را بوسید و برچشم نهاد . قطرات گرم اشک را که از آنها عشق و مهربانی تراوش میکرد، در پشت دستم ، حس کردم. دست و پیشانیش را بوسیدم و با کوهی از عاطفه و قدرشناسی خداحافظی کردم.
چند روزی که در منطقه شمال بودیم، آن خانواده، هر روز زنگ میزدند و جویای احوالمان میشدند و تا روز آخر که به یاسوج و دهدشت رسیدیم هم این جویای احوال و اطمینان از سلامتی ادامه داشت.
---------------------------
اسم پیرمرد؛ قاسم نقیبی