مصائب زنان سرپرست خانوار در کهگیلویه و بویراحمد؛
مخروبه ای در یاسوج، خانه زنی بی سرپرست با پنج فرزندش است+ تصاویر
درهای این خانه را از دور که دیدم فلزی بود و زنگ زده در ابتدا فکر کردم که این انباری است و کسی اینجا زندگی نمی کند اما نه این انباری به ظاهر خانه، محل سکونت و زندگی 6 نفر است.
به گزارش ایلنا از یاسوج، قصه پر غصه و تکراری فقر را باز هم تکرار می کنم تا شاید کسی باشد که این قصه را به سرانجامی برساند و در این سرزمین بتواند قصه های پردردی از این دست را مرهمی باشد.
اگر با جاده های پر پیچ و خم استان کهگیلویه و بویراحمد همراه شوید این جاده ها شما را به نقاطی می برند که به جرات می گویم راه هیچ مسئولی تاکنون به آنجا نیفتاده است.
در انتهای این جاده های پر پیچ و خم خانواده هایی زندگی می کنند که سرنوشت و روزگارشان همچون این جاده ها پر از مشکل و پستی و بلندی است با این تفاوت که این جاده ها را هر کسی که می گذرد می بیند اما این خانواده ها دیده نمی شوند.
برای گزارشی که یکی از دوستان به من معرفی کرده بود یک راه پر پیچ و خم را پشت سر گذاشتم تا به روستای چشمه انجیری فیروز آباد یاسوج رسیدم. در میان راه درباره یک خانواده 5 نفره با وضعیت بسیار بد مالی شنیده بودم اما من باید می دیدم. شنیدن نمی تواند من را قانع کند. آنها می گفتند که در خانه ای خرابه زندگی می کنند اما مگر می شود در این سرمای زمستان؟ چگونه تحمل و تاب می آورند؟ اما بعد از اینکه به خانه آنها رسیدم فهمیدم آری می شود. آری ممکن است که خانواده ای در استان کوچک کهگیلویه و بویراحمد هنوز در شرایط قبل از انقلاب زندگی کنند. در نگاه اول خانه شان عین دیگر خانه ها سقف داشت و چند دیوار اما بیشتر شبیه یک خرابه بود تا محل زندگی 6 نفر.
درب های این خانه را از دور که دیدم فلزی بود و زنگ زده ، در ابتدا فکر کردم که این انباری است و خانه در پشت آن قرار دارد اما نه اشتباه فکر می کردم، این انباری به ظاهر خانه، خانه و محل زندگی 6 نفر است.
به درخانه رسیدم با سلام و احوال پرسی وارد خانه شدم در آن لحظات سنگین و دردناک نه دست به دوربین بردم و نه قلم. تنها داشتم در ذهنم این مشاهداتم را تجزیه و تحلیل می کردم که مگر می شود؟ چرا ؟ اینجا اصلا شبیه محل زندگی نیست. این 6 نفر چگونه در این به ظاهر خانه زندگی می کنند .نمی خواستم باور کنم هنوز در کشور ایران اسلامی و در استان کوچک کهگیلویه و بویراحمد خانواده ای در چنین فقر و محرومیتی زندگی می کنند. آنجا خانه نبود نمی توان اسمش را خانه گذاشت بازهم می گویم زندگی از نظر من در این چهار دیواری محال است البته گاهی شرایط خیلی از این محال ها ممکن می کند.
در میان فکر ونگاه های من به در و دیوار خانه چشمم به ریحان 2 ساله افتاد که به من زل زده است شاید این کودک 2 ساله فکر می کرد آمده ام دردی از دردهایشان را درمان کنم. آسیه 8 ساله نیز آن طرف تر نگاه می کرد در میان نگاه های این دو کودک کم آوردم به راستی که کم آوردم دفتر و دوربینم که توانی برای کار کردن نداشتند را زمین گذاشتم و به اتاق ها رفتم در 12 متر خانه چندین تیکه قالی پاره به همدیگر وصل کرده بودند تا شاید جایی برای نشستن بر روی زمین سرد و نمناک خانه داشته باشند دری که زنگ زده بود و به جای شیشه با پلاستیک آن را پوشانده بودند یخچالی که هیچ چیزی حتی یک قوطی آب در آن پیدا نمی شد همه اینها حکایت از یک زندگی و یک خانواده محروم از همه جا را داشت.
بعد از دیدن قاب عکس یک مرد بر روی دیوار آنجا بود که فهمیدم باز هم با یک زن بی سرپرست رو به رو هستم. زنی که چند ماه قبل شوهرش را در اثر یک بیماری از دست داده است زنی که همه دار و ندارش را برای بیماری همسرش فروخت تاشاید بهبود یابد و پنج کودکش را بزرگ کند اما عجل فرصت نداد. حال خودش مانده با ریحان، رحمان، رحیم، آمنه و آسیه . این مادر باید با دست خالی آینده پنج فرزندش را رقم بزند درست است که همه چیز پول و ثروت نیست اما اگر این هم نباشد زندگی نیست.
برای اطلاعات بیشتر از وضع زندگی این خانم به سراغش رفتم و چند کلمه ای با او صحبت کردم در میان صحبت های من و صغری (مادر خانواده) همچنان آسیه و ریحان به من چشم دوخته بودند این نگاه ها بر روی من سنگینی می کرد از این مادر که تازه داغ شوهر را دیده از زندگی اش پرسیدم اینکه چگونه می گذراند خرج 5 کودکش را چگونه می دهد؟
مادر ریحان جملاتش را با یک آه سرد و یک نفس عمیق شروع کرد و گفت: همه امرار معاش من و پنج فرزندم تنها از یارانه است هیچ درآمد دیگری ندارم سه دختر و دو پسر دارم که دو دخترم و یک پسرم درس می خوانند اما یارانه نیز کفاف 6 نفر را نمی دهد. خودم نیز نمی توانم کار کنم چرا که نه کاری بلد هستم و نه سوادی دارم اما اواخر پاییز که فصل بلوط هاست با جمع آوری و فروش آنها بخشی از مخارج زندگی مان را در آن یک ماه تامین می کند اما سایر فصل ها دیگر کاری از من بر نمی آید.
بغض و ناراحتی را در میان صحبت ها و حرف زدن های این مادر درد کشیده دیدم نمی خواست جلوی من غرورش را بشکند و گریه کند اما دلی پر از درد داشت شاید بعد از مصاحبه به گوشه ای برود و با خدای خودش خلوت کند.
این مادر درحالی که دستانش را بهم می فشرد گفت: شوهرم بیمار بود و و چند ماه قبل فوت کرد نمی دانستم برای برگزاری مراسم ختم چیکار کنم از مغازه همسایه وسایل را قرض گرفتم و هنوز مقداری از آن را پرداخت نکرده ام.
حرف های این مادر پر از معنا بود او می گفت: پسر بزرگم 15 سال دارد اما دچار بیماری اعصاب و روان است و وسایل خانه را می شکند.
این جمله مادر دردناک بود پسرش به جای اینکه نقش پدر را بازی و جای پدرش را پر کند اما حال مادر را بدتر می کند. رحمان 15 سال سن دارد و بچه بزرگ خانواده است و در خانه ندیدمش. از مادر که سراغش را گرفتم گفت: کم رو و خجالتی است به خانه همسایه مان رفته است و دچار مشکلات عصبی شده است خودش را به کسی نشان نمی دهد.
اما به راستی رحمان 15 ساله چه آینده ای می تواند داشته باشد چرا آنقدر اعتماد به نفس ندارد که بتواند زندگی خودش و خواهر و برادرانش را بچرخاند او چهار روز است که به مدرسه نرفته است چون انگیزه ای برای درس خواندن ندارد البته نمی توان از یک جوان 15 ساله انتظار داشت نقش مرد 30 ساله را بازی کند.رحمان باید بزرگتری داشته باشد که راهنمایی اش کند باید کسی باشد که بهش بگوید این کار برایت خوب یا بد است.
در آن لحظات شنیدن صحبت های این مادر در زیر نگاه های معصوم و عمیق آسیه و ریحان چشمم به اجااق گاز خانواده افتاد که وضعی فجیع داشت زیر این گاز کپسول قرار داشت و بر روی آن نیز سنگ بزرگی گذاشته شده بود اگر این سنگ بیفتد و گاز تمام خانه را بگیرد معلوم نیست که چه فاجعه ای به بار بیاید و تیتر یک صفحه حوادث رسانه ها شود.
از مادر خانواده خواستم بیرون باشد و من چند عکس از داخل خانه بگیرم برای بار دوم به داخل خانه رفتم در اتاق ایستادم و به سقف چوبی خانه خیره شدم با خودم گفتم این روزها هر خانواده یک بچه را با سختی بزرگ می کند این زن تنها با 5 کودک چه آینده ای خواهند داشت ریحان، رحمان، آسیه، آذر امنه چگونه بزرگ می شوند وقتی وارد جامعه شوند چه شرایطی خواهند داشت آیا همچون ریحان دچار مشکلات عصبی می شوند.
این مادر همه درد و دل هایش را گفت اما من خبرنگار هیچ درمانی برایش نداشتم یکی از حرف های این مادر برای خودم هم بسیار ناراحت کننده بود وقتی بود که گفت: خیری بود که به اینجا امد و قول داد در همین زمین برای ما خانه ای بسازد اما رفت و حالا حتی گوشی اش را هم جواب نمی دهد اما چه دردناک است دل مادری را خوش کنی و و بعد نا امیدش کنی چه کسی توانسته نمک بر زخم های این مادر بپاشد اگر کمکی نیست نمک هم نپاشید.
بیرون خانه نشسته بودم و ادامه صحبت های مادر ریحان را گوش می دادم در این میان آمنه چهارساله بازی اش گرفته بود و پشت درخت جلوی خانه پنهان شده بود و می گفت دیدید نتوانستید از من عکس بگیرید شاید آمنه هنوز نمی داند نباید در برابر آینده و مشکلاتش خودش را پنهان کند او نمی داند چه اینده ای برایش رقم خورده است برای بزرگ شدن باید تلاش کند شاید آمنه و 4 خواهر و بردارهایش آینده ای پر از پستی و بلندی داشته باشند آنها باید در کنار مادرشان با سختی ها کنار بیایند پدری ندارند که دست نوازش برسشان بکشد این مادر هم پدر است و هم مادر.
گاهی فردی می تواند قیم یک بچه یتیم شود و ماهیانه مبلغی را به حساب آن کودک پرداخت کند. شاید اگر کسی یا افرادی پیدا شوند که بتوانند قیم ریحان 2 ساله و آمنه چهار ساله شوند آینده بهتری داشته باشند.
به دلیل حفظ آبروی این خانواده از آوردن فامیلی خودداری شده است اما اگر فردی قصد همراهی و کمک داشته باشد می تواند با ما تماس بگیرند ما نیز آدرس و محل زندگی این آفراد را در اختیار آنها قرار می دهیم.
روستای فیروزآباد در 15 کیلومتری یاسوج مرکز کهگیلویه و بویراحمد واقع شده است.
عکس و گزارش: زهرا داوودی