روایتی از رنجِ راندهشدگان از زمین؛
روزگار زنی کشاورز که سر چهارراه اسپند دود میکند
آیا اگر بارندگی و نزولات جوی به حدی برسد که خشکسالیهای دهه گذشته از بین برود؛ دولت به کشاورزان مغموم و مهاجر کمک خواهد کرد به زمین اجدادی شان بازگردند؟ آیا زنهایی مثل عذرا، بذر و آب خواهند داشت که بازهم گردو و زرشک و عناب بکارند؟ آیا روزی این زنهای مغموم از چهارراههای غربتزده و پر از رنج، کوله بارِ غرور لهشدهشان را برمیدارند و به کرانههای هیرمند و روستاهای سربیشه و بیرجند بازمیگردند؟!
به گزارش خبرنگار ایلنا، پستی و بلندیهای زندگی را با همین قامت نحیفش، کجدار و مریز طی کرده؛ بالا رفته، پایین آمده تا در نهایت به اینجا رسیده. عذرا زنی از تبار کوههای تُنُک و دشتهای وسیع خراسان در میانه دهه چهل زندگانی است که امروز به اینجا رسیده و در حاشیه چهارراهی در شمال پایتخت، اسپند دود میکند. اسپند دود میکند و رهگذران را دعا میکند؛ رهگذرانی که در تب و تاب نوروز، شاید گوشه چشمی به او بیندازند و در نهایت، اسکناسی مچاله بگذارند کف دستش. اسکناسی که او در گوشهای از سربند خراسانیاش قایم میکند تا نان خالی، فقط «نان خالی» برای دختر نحیف چهار سال و چند ماههاش بخرد؛ آنهم با اندوه فراوان و درد غربت و تنهایی....
کودک «عذرا» شناسنامه ندارد؛ نیمی ایرانیست و نیمی افغانستانی؛ حاصل سکونت عذری با خانوادهی از خشکسالی فراریِ او در بیغولههای حاشیه شهریار و آشنایی او با مردی افغانستانی است که در ایران کارگر ساختمانی بوده است. روزگاری کارگر ساختمانی مهاجر بوده اما یک روز صبح، در همان گرگ و میش ابتداییِ روز، غیبش میزند و عذرا میماند با نوزادی چند ماهه در آغوش.
«میگویند برگشته افغانستان؛ همه ساختمانهای نیمهتمام تهران را زیر پا گذاشتم؛ بلوک به بلوک؛ کوچه به کوچه رفتم؛ هرجا که یک مهاجر افغانستانی بود که میدانستم یا شنیده بودم با همسرم آشنایی دوری دارد یا به قول خودشان «شناس» است رفتم تا پدر فرزندم را بیابم؛ آخر من ماندم و جای خالی او... یکی از همان شناسها دلش برایم سوخت و گفت برگشته افغانستان؛ مادرش مریض شد؛ مجبور شد برگردد اما شکم شما را آنجا هم نمیتوانست سیر کند؛ حلالش کنید...»
همه درد عذرا را میتوان از چشمان درشت و به گودی نشستهاش خواند؛ آنجا که حکایت پررنج زندگیاش را روایت میکند و از آوارگی جوانی به همراه پدر میگوید و آوارگی مجدد بعد از غیب شدنِ همسر؛ آنجا که بوتههای زرشک و درختان گردو و عناب را به تصویر میکشد که چطور جلوی چشمانش خشک شدند؛ پوکِ پوک و آن وقت چمدانهای زهوار دررفته، پشت هم بسته شد و جادههای خاک آلود پشت نیسانوانتهای کهنه، کش آمد؛ آنجا که «شهر»، تهران، به فراخی یک دنیا، برزخی شد از تنهایی و غرور له شدهی یک زن؛ کلانشهری تا دورهای دور گسترده، شد یک قوطی کبریت تنگ برای عذرا و دخترش که در همه پسکوچههای آن احساس خفگی میکنند از فشار مدامِ زیستنی اینچنین...
«جاده نیامد؛ راه نیامد؛ آب خوردن هم نداشتیم؛ یک حمام عمومی بود که آن را هم بعد چند وقت درش را تخته کردند؛ برای روستاهای محروم جنوب خراسان؛ «هیچ» نیامد؛ «هیچ»....»
اینها را میگوید تا خودش را مجاب کند که غرور توسریخوردهی او به سیر کردن نصفه-نیمهی شکم دخترش میارزد: حداقل اینجا روزی بیست، سی هزار تومان گیرم میآید و میتوانم شکم دخترم را سیر کنم؛ حداقل خیالم راحت است که از گرسنگی نمیمیرد...»
کار اصلی عذرا، «لیفبافی» است اما در تعطیلات نوروز، سر چهارراهها اسپند دود میکند؛ با این کار میتواند اجارهی چند ماه اتاقِ محل سکونتش در حاشیههای شهریار را جور کند؛ اتاقی که ماهانه 350 هزار تومان اجارهاش است؛ او صبح زود راه میافتد و میآید برای کار تا شب، ساعتهای انتهایی شب؛ میگوید نمیخواهم دخترم را با خود بیاورم و آواره چهارراهها و بزرگراهها کنم؛ نمیخواهم او هم از کودکی غرورش له شود. عذرا غرور له شدهی خودش را به دنبال میکشد؛ نمیگذارد از او عکس بگیرم؛ نمیخواهد تصویر او را با این ظرف محقر اسپند ببینند؛ میگوید "عکس من به چه کارت میآید؟! ما همه مثل همیم؛ همه ما سر این چهارراهها...."
عذرا زنی تنها و به حاشیهرانده شده است؛ هیچکس برای نالههای و ضجههای او تره هم خورد نمیکند؛ برای زنی که از شجرهی کشاورزانِ بیزمین و رانده شده است و همه زنهای تاریخِ پشت سر او، روی زمین کار کردهاند؛ با آب و خاک و خورشید همدم بودهاند، در تهرانِ بیآسمان، او اسپند دود میکند و عابران و رهگذران را دعا میکند؛ رهگذرانی که لابد از پشت شیشههای دودی، سایه او را میبینند که در دود محو میشود؛ او فقط چهار کلاس در مدرسه روستا درس خوانده است.
مادر عذرا کشاورز بوده؛ مادربزرگش هم؛ همه از زمین و دام «نان» میخوردهاند؛ تا بوده همین بوده؛ زمین که میگوییم، نه چند ده هکتار زمین حاصلخیز بزرگ با کشت مکانیزه و پربازده؛ بلکه کرتی کوچک و جمع و جور، با چند اصله درخت گردو و بادام و چند بوته زرشک؛ همان که محصولش بشود چند گونی و آخر ماه بیاورند بیرجند و پولش را بگیرند و آرد بخرند و کنار گوشت و لبنیات دامهای خودشان زمستان را سر کنند.
«همان هم برایمان نماند؛ همان را هم غیظِ طبیعت از ما گرفت...»
«عذرا» نمونهای از زنانیست که در بخش کشاورزی به آنها "کارکنِ فامیلی بدون مزد" اطلاق میشود؛ زنانی که تا بوده روی زمینهای پدران و همسران و برادرانشان کار میکردهاند؛ روی زمینهای اجدادیشان؛ اما وقتی خشکسالی میآید و دربدری به دنبالش، سرنوشت این زنها که بعدِ مهاجرت؛ از فرودستانِ مهاجر شهری محسوب میشوند؛ دردناکترین سرنوشتی است که میتواند یک انسان مهاجر داشته باشد؛ این زنها در حاشیه شهرها رها میشوند؛ به خصوص اگر تنها بمانند و سرپرست خانوار باشند.
زنهای رانده شده از روستاهای قحطزده و درگیر خشکسالی، سختترین روزگار را میگذرانند؛ اما آیا به راستی این زنهایی که شغل تاریخیشان از آنها گرفته شده به همراهِ خانوادههایشان به دیار خود بازخواهند گشت؟ آیا اگر بارندگی و نزولات جوی به حدی برسد که خشکسالیهای دهه گذشته از بین برود؛ دولت به کشاورزان مغموم و مهاجر کمک خواهد کرد به زمین اجدادیشان بازگردند؟ آیا زنهایی مثل عذرا، بذر و آب خواهند داشت که باز هم گردو و زرشک و عناب بکارند؟ آیا روزی این زنهای مغموم از چهارراههای غربتزده و پر از رنج، کولهبارِ غرور لهشدهشان را برمیدارند و به کرانههای هیرمند و روستاهای سربیشه و بیرجند بازمیگردند؟!
گزارش: نسرین هزاره مقدم