ایلنا گزارش میدهد؛
دوندگیهای یک جانباز شیمیایی در پایتخت/پرسه برای سیصد هزار تومان!
یک جانباز شیمیایی با ۴ سال سابقه حضور در جبهه، دربهدر سیصد هزار تومان شده است. بعداز سالها برای تشکیل کمیسیون جانبازی درخواست داده و آخر همین ماه، کمیسیون برگزار خواهد شد. میگوید: وقتی برای سیصد هزار تومان باید بروم چانه بزنم، دیگر آرمانهایم رنگ میبازد...
به گزارش خبرنگار ایلنا، «جانباز جنگ هستم؛ چهار سال سابقه حضور در جبهه دارم؛ اگر دقیقتر بخواهم بگویم ۴۸ ماه و سه روز.». «هوشمند یوسفی» دو دختر دارد؛ یکی دبیرستانی و دیگری بزرگتر؛ جانباز شیمیاییست و ریههایش نیز آسیب دیدهاست؛ پیش از این دچار پارگی ریه شده و همین پارگی که از اثرات سالهای جنگ وجبهه است، زندگیاش را برای مدتهای مدید، مختل کردهاست.
«از شب اربعین در منزل برنج نداریم!» میخواهد بگوید ساده نبوده که امروز به اینجا رسیده؛ ساده نیست که درد دل میکند.
آنچه از سالهای جنگ و شهامت تا امروز طی شده، برای «هوشمند» سنگین تمام شده است؛ او را برخلاف کرامتش به استیصال کشاندهاند؛ آوارهی ادارات و صندوقهای اعانهپردازی شده؛ آخر سر برای سیصد هزار تومان مجبور شده دست به دامان اوقاف شود؛ هی عریضه بنویسد و درخواست پُر کند؛ در نهایت بگویند اگر سیصد هزار تومان را میخواهی باید حساب بانکی باز کنی و او که ندارد همان ده، پانزده هزار تومانِ افتتاح حساب را باز کند، دوست دارد روایت پردردش را بازگو کند، تا همه بشنوند بر یک جانباز شیمیایی جنگ، این روزها در تهرانِ دودآلود چه میگذرد:
«در شهرداری منطقه ۷ تهران، برای مدت ۴ سال شاغل بودم؛ سال ۷۴ رفتم شرکت واحد اتوبوسرانی و تا سال ۹۳ آنجا بودم تا اینکه ریهام پاره شد؛ دکترها گفتند از آثار همان جراحتهای شیمیایی جنگ است؛ بعد از این مصدومیت، یک سال نتوانستم بروم سرِ کار و برایم ترک کار زدند و وقتی برگشتم از آنجا که راننده بخش خصوصی بودم، دیگر به من بازگشت به کار ندادند؛ فقط با من تسویه حساب کردند و گفتند بفرمایید....»
از کجا بیاورم که به دولت عشر بپردازم؟!
«هوشمند» دو سال در خانه استراحت میکند، از ۹۳ تا ۹۵؛ درواقع استراحت پزشکی دارد و تاکید پزشک است که نباید در این مدت کار کند؛ باید منتظر بماند تا جراحتهای ریه، ترمیم شود. ۹۵ که از بستر نقاهت بیماری بلند میشود، دوباره سراغ کار میرود؛ او روزهای در جستجوی کار را به یاد میآورد و آنچه بعد از آن، بر او گذشت:
«سال ۹۵ یک مالکِ اتوبوسِ بین شهری را پیدا کردم که حاضر شد درصدی روی اتوبوسش کار کنم؛ هر سفر که میرفتم شهرستان، بین صد تا صد و پنجاه هزار تومان عایدم میشد؛ بیمه هم داشتم اما سرنوشت با من خوب تا نکرد؛ تازه داشتم زندگیام را سر و سامان میدادم که دوازدهم بهمن ۹۶، تصادف کردم؛ به یک موتورسوار زدم و دادگاه مرا به ۲۰ میلیون جزا محکوم کرد؛ هر جور بود پول دیه را دادم؛ ۲۰ میلیون را با قرض و قوله پرداختم؛ تازه از گیرودار دیهپردازی راحت شده بودم و میخواستم نفسی از سر آسودگی بکشم و برگردم سر کار که گفتند باید ۴۰۰ هزار تومان عشر دولت را بپردازی؛ من بعد از یک سال بیکاری و فروش همه داراییهایم بابت دیه، از کجا بیاورم که به دولت عشر بپردازم؟!»
هوشمند میخواهد بدلیجات دخترهایش را بفروشد تا بتواند عشر دولت را جور کند!
او که بیست میلیون تومان را با هزار زحمت به حساب دادگاه شریف آباد ریخته، دیگر هیچ پولی در بساط ندارد؛ اینجای صحبت است که میگوید از شب اربعین در منزل برنج نداریم و ناگهان زنجیری را که از دور برق میزند، از جیب بیرون می آورد؛ از دور رنگ طلای زنجیر، توهمِ طلا بودن را دامن میزند اما از نزدیکتر که نگاه میکنی، مشخص میشود که اصل نیست؛ بدلِ طلاست؛ هوشمند میخواهد بدلیجات دخترهایش را بفروشد تا بتواند عشر دولت را جور کند!
میگوید: بعد از اطلاع از طلبکاری دولت از من جانباز شیمیاییِ بیکار، پیش دادستان پرونده رفتم و شرایطم را توضیح دادم؛ صد هزار تومان تخفیف داد؛ طلب دولت شد سیصد هزار تومان؛ الان آواره همین سیصد هزار تومانم! اتوبوس را بعد از تصادف، خواباندهاند و همه مدارکم از گواهینامه و دفترچه پلیس راه گرفته تا کارت ملی، در صندوق امانات دادگاه، گرو گذاشته شده؛ برای اینکه بعد از یک سال بیکاری بتوانم گواهینامهی پایه یکم را پس بگیرم و برگردم سر کار، باید هر جور شده، سیصد هزارتومان را جور کنم اما چطور؟! از منی که یکسال تمام بیکار و دربدر دادگاهها بودهام، از منی که ماهی چند صد هزار تومان خرج دوا و درمان خودم و همسرم میشود، توقع دارند به دولت عشر بپردازم؟!
هوشمند از فرط ناداری به اداره اوقاف هم سرزده؛ دستور دادهاند که به او ۵۰۰ هزار تومان پرداخت شود اما حاضر نیستند این کمک را نقدی بپردازند و از او خواستهاند شماره حساب بانک بدهد تا پول را بریزند به حساب؛ اما همهی حسابهای هوشمند توسط دادگاه بسته شده و هیچ پولی ندارد که حساب جدید بازکند؛ اینگونه است که یک جانباز شیمیایی با ۴ سال سابقه حضور در جبهه، دربدر سیصد هزار تومان شده است؛ او حتی گوشی و سیم کارت هم ندارد؛ آنها را در مرکزی گرو گذاشته تا بتواند داروهای همسرش را بگیرد؛ میگوید: گوشیام گرو رفت برای داروهای صرع همسرم؛ همسرم «مصروع» است....
همسر مصروع یوسفی و دخترهایی که بدلیجاتشان را پدر برای فروش به بازار برده، اینها دردهایی است که این مرد را در آستانه میانسالی آزار میدهد :«مدتهاست که دخترم حتی یک کیک هم به مدرسه نمیبرد؛ همه زندگیام را دادم پای دیه و قبل از آن پای بیماری ریه؛ من ریههایم را سه بار عمل کردهام؛ پول یک آپارتمان را خرج درمان کردهام؛ حالا حال و روز من را ببینید»
من برای وطن و ناموسم جنگیده بودم؛ مستمری جانبازی نمیخواستم!
یوسفی که حین صحبت، سرفههای خشک امانش را گاه و بیگاه میبرد؛ اینجا که میرسد قدری تعلل میکند؛ مردد است که بگوید یا نه... اما در نهایت می گوید: «از پایان جنگ تا همین امسال، دنبال جانبازی و کمیسیون جانبازی نرفته بودم؛ من برای وطن و ناموسم جنگیده بودم؛ برای شرافتم؛ مستمری جانبازی نمیخواستم؛ اما امسال بعد از این همه مصائب، نظرم عوض شد؛ برای تشکیل کمیسیون جانبازی درخواست دادم و آخر همین ماه، کمیسیون برگزار خواهد شد؛ وقتی برای سیصد هزار تومان باید بروم چانه بزنم، دیگر آرمانهایم رنگ میبازد....»
هوشمند قرار است بازهم به اداره اوقاف برود؛ باز هم برای ۳۰۰ هزار تومان چانه بزند و بازهم احتمالاً سرافکنده و مغموم برگردد به منزلی که مدتهاست اجاقش خاموش است و انبارش بیآذوقه؛ او برای گرفتن داروهای صرع همسرش، گوشی تلفن همراه و سیمکارت را گرو گذاشته و برای پرداخت عشر دولت، کارت ملیاش را؛ او دیگر چیزی ندارد که گرو بگذارد تا یک کیلو برنج بخرد. "در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی/ خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی"..........
گزارش: نسرین هزاره مقدم